چه می جویی؟ عشق؟ همین جاست. چه میجویی؟ انسان؟ اینجاست. همه ی تاریخ اینجا حاضر است. بدر و حنین و عاشورا اینجاست و شاید آن یار، او هم اینجا باشد.
نفسها در شماره است و در هم پیچیده؛
قلبها گرم است و تپنده؛
قدمها کوتاه و پیش برنده ولی همه چیز آرام است و پر شور، صداها و نواها در هم تنیده و سرما استخوان سوز، ولی جانها در سوز او؛ منتظر...
وقتی پا در راه مینهی، پیش رویت کوه است، اما ای کوه! تو کهف اعتکاف کدام عارف بودی؟ اشک کدام سوخته ی عشقِ حضرت مادر (س) و کدام عزادارِ حسین(ع) و عباس(ع) و علی اکبر(ع) و... بر تو چکیده است؟ چه کرده ای که پس از قرنها صلابت تو، صلابتی دیگر است؟ چه ضجه ای زدی و چگونه خواستی که تو را مأمن و مقر فرماندهی آن سرباز ولایت و سردار مقاومت کرد؟ ای کوه! گویا صدایت، نجوایی می شود در وجودم: "هر چه استقامت و صلابت و ایستادگی در من میبینی به آن یک دست است که با آتشِ طلب این مردانِ مردِ ایستاده در برم، حضرت حق اجازه داد در آغوش بگیرمش. ای جانِ پای در دامنه ام نهاده! بیا! بیا و ببین، دستی از آسمانِ قدسی او کافیست تا ظلمتِ شبِ انسانیت را پاره کند. دستی از دل آسمانی به عظمت تاریخ در ماورای این کوه اجازه تجلی یافت و دستگیرِ همه ی عاشقان و آنانی شد که در حیرت به او نظر میکنند، مهم نیست در کدام نقطه ای، با توام ای متحیر حیران، دست او دستگیر همه حاضران است و دیدم که همه حاضرند در دامن کوه محبت و عظمت او همه ی انسانیت حاضر است؛ همه، چشمانی زلال شده در نظاره وجه اویند...
آری بیا و دست در دستش بنه و بسوز و بخواه که با کریمان کارها دشوار نیست... و من و مردم این شهر که این شهد را چشیده ایم، هر دم به تو شهادت میدهیم که آری با این رحمت و غیرت تجلی یافته ی دوران، با این پدرِ جان فدای حضرت علی علیه السلام، با این عمویِ علمدار ولایت، با این وجودِ ذوب شده در مادری حضرت زهرا سلام الله علیها و با این جانِ مصفا شده در حفظ حرم عمه ی تاریخ حضرت زینب سلام الله علیها، با این یاورِ سکان دار سفینه النجاةِ عصر انتظار... میشود. که باور میکرد او شرف وجودی من شود!!!؟"
وقتی پای در راه مینهی، پیش پایت دامنه ایست که دیگر کوه نیست، تو را میبرد تا جاده ای به وسعت و شور جاده ی اربعینی مولای عشق حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام، چه میبینی؟ آیا حیاتِ اربعین حسینی به این خاک هدیه شده؟ حیاتِ اربعینی که هر سال در دل زمستانِ سرد کویر، گرم است... گرم به شعله هایی که گویی زمینی نیست... گویا همه، مست و مجنونِ وجود لیلایی مردی از جنسِ آفتابِ انقلابِ حضرت روح الله (ره) شده اند. همه چیز تو را به اربعین هایی میبرد که مغناطیس مولا سرما و تاریکی ها را در مینوردید تا نفس ها و قدمها مشق عشق کنند و قوام یابند.
قلم به تمنای نوشتن از او میچرخد تا آنچه جان چشیده، بنگارد... قلم بسوز تا شاید چرخش تو نیز مستانه شود...
حافظ! ار جان طلبد غمزهٔ مستانهٔ یار
خانه از غیر بپرداز و بِهِل تا ببرد
#سردار_شهید
✍#در_انتظار_خورشید
@gharare_andishe