eitaa logo
قرار اندیشه
243 دنبال‌کننده
502 عکس
239 ویدیو
5 فایل
✦؛﷽✦ 🍀چیزهای زیادی برای دیدن هست، ولی چه وقت می‌توان دید؟ قرار اندیشه، محفلی است برای دیدن‌های ساده و گفتن‌های بی‌پیرایه تا لابلای قلم‌زدن‌ها خود را بیابیم و تحقق خود را رقم زنیم... راه ارتباط: @ta_ghaf @Rrajaee
مشاهده در ایتا
دانلود
داریم به آن روز نزدیک می‌شویم: ‹اللهم لانلعم منه الا خیرا.› دلم می‌خواهد بروم کرمان. اینجا که باشیم، دق می‌کنیم. لابد شبکه‌ی خبر 2 پخش زنده‌ی گلزار شهدا و مزار حاج قاسم را دارد و ما دلمان تا آنجا پر می‌کشد. اما آنجا که برویم، خیالمان راحت است که دیگر هر کار لازم بوده بکنیم را کرده‌ایم. هرچند یادم است سال قبل درست نمی‌دانستم در لحظه‌ی 1:20 باید چه کرد. روضه‌خوان شروع کرد به خواندن و بعد هم سرود شورانگیزی گذاشتند و شعار دادیم اما... نمی‌دانم آن لحظه باید چه کرد. سر ساعت یک و بیست همه‌ی توضیح‌ها فرومی‌پاشد. همه پروفایل‌ها از مخابره شدن می‌افتند و تحلیل‌گرها برمی‌گردند تا به دوربین نگاه کنند. اما از آن لحظه که گذشت، باز همه شروع می‌کنند. تحلیل‌گرها صدایشان را صاف می‌کنند (اگر این‌طرفی باشند، پس از گریه‌ای و اگر آن‌طرفی، پس از خنده‌ای) و خبر را اعلام می‌کنند: «حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسید»_هرچند آنوری‌ها دعوا می‌کنند تا بگویند ترور شد یا کشته شد_ و پروفایل‌ها نوشته‌ها را بار عکس‌ها می‌کنند و مداح‌ها می‌خوانند. اما اگر باز برگردیم به یک و بیست، قرار است چه کار کنیم؟ هر سال دوباره سکوت یک و بیست می‌آید. تلنگری که امواجش از بمب اتم هم بیشتر است از پا می‌اندازدمان. نمی‌گذارد بلند شویم یا حتی گریه کنیم. همه این طول و تفسیرها مال بعدش است. می‌خواهیم با یک و بیست چه کنیم؟ دیدی ای دل که غمِ عشق دگربار چه کرد چون بشد دلبر و با یارِ وفادار چه کرد آه از آن نرگسِ جادو که چه بازی انگیخت آه از آن مست که با مردمِ هشیار چه کرد @gharare_andishe
قرار اندیشه
داریم به آن روز نزدیک می‌شویم: ‹اللهم لانلعم منه الا خیرا.› دلم می‌خواهد بروم کرمان. اینجا که باشیم،
. وسطهای روز، این روز برفی از خواب می‌پریم. چه شده؟ این بغض دیگر چیست؟ ما که یک و بیست را هم رد کرده‌ایم. با هرکسی که حرف می‌زنی، می‌گوید موافق است اما دقیقا نمی‌فهمد منظور ما چیست. می‌گوییم یک طوری است. گویا فقط جایمان عوض نشده. ما رفته‌ایم جای دیگری. اینجا جای دیگری است، زمانِ دیگر. ما دیگر خودمان نیستم. یکی از دوستانم می‌گوید مال کم‌خوابی است؛ آخر نطقهایی که در باب معجزه بودن و حس خوب و عشق و گریه و اینها می‌کردم، خوب طرفدار داشت. این یکی اما کسی را به خود جذب نمی‌کند. همه از آداب زیارت می‌گویند و من پشت سر خانه‌ای که نامش منصوب به مادر است و خانه‌ی پدریِ قاسمِ سلیمانی، می‌نشینم. کتاب‌هایم را درمی‌آورم. کمی از آنها می‌خواهم. نام‌هایش دیگر مهم نیستند. یک چیزی باید برای ادامه دادن کمک کند به قولی: دادی و فریادی. بقیه اما می‌گویند این عادی است و احوالات آسمانی است. اما مگر نه که از دیشب و حتی قبل‌ترش از آسمان دارد به زمین می‌بارد. من حالیم نمی‌شود! می‌دانم قصه‌ی نانوشته‌ای است: کسی این رمان را نمی‌خواند، سفرنامه هم نمی‌شود اما... می‌رسیم به گلستان شهدا. این اول بیچارگی است. کتاب.ها را سفت در دست می‌چسبم و به بندهای کوله‌پشتی‌ام دخیل می‌بندم. باز با خودم فکر می‌کنم: باید همین حالا از اینجا فرار کرد یا تا ابد درش ماند؟ @gharare_andishe
گفت از مواجهه و دغدغه‌ی‌تان برای قلم زدن در ادبیات پایداری بگویید؛ گفتم نمی‌دانم! چند باری بیش نیست که این نام به گوشم رسیده و حتی تعریفش را هم نمی‌دانم اما این ماجراهای مامان لعیا و فخرالسادات بود که مرا به کتاب شما و حتی این نام که می‌گویید، گره زد. سودای نوشتن برای ادبیات پایداری را ندارم، اما راستش را بخواهید، مثلا همین امروز کلی با مادرم کلنجار رفتم تا بتوانم راهی کرمان شوم. هرچه می‌گفتم، انگار نمی‌شنید یا نمی‌فهمید. نه اینکه نخواهد، نه، اما انگار دیوارهای بلند سفیدی در میان ما بود و انگار هوای جهانی که من در آن نفس می‌کشم، هیچ‌وقت به مشامش نرسیده بود و در عین مادر و دختر بودن، گفتگوی دو ایدئولوگ موافق و مخالف بین ما سر داده بود. ادبیات مقاومت و پایداری، چه اسم گنده و پر طمطراقی! اصلا ما را به این حرف‌ها چه؟ نه من برای چیزی در میان تر و زمینی‌تر می‌خواهم بنویسم؛ چیزی که شب و روزم و حتی واجب‌تر از نان و آبم به آن گره خورده. و مگر می‌شود از کرمان رفتن گفت وقتی محل انفجار بوده است... ده‌ها کودک و زن و پیر و جوان در این گوییا حادثه‌نما جان باختند و تحلیل‌ها اکنون می‌گویند ناامن است. و یا نه مگر اصلاً کرمان دستور دینی است و جایی در قرآن و روایات از آن برده شده است و رفتن هر ساله‌اش و این الزام چه معنایی و چه جایی دارد؟ می‌گفتم نه دستور دینی نیست ولی انگار حتی از نماز و روزه هم واجب‌تر است؛ یا نه حاضرم تمام نمازهای عمرم را بدهم اما رفتن به کرمان را به من بدهند. چه می‌توانستم بگویم؟ و دلیل‌ها و استدلال‌هایم برای گفتن اینکه «نه، به شما قول می‌دهم که چیزی نمی‌شود و مگر هر سال بمب می‌گذارند و یک سال که چنین اتفاقی بیفتد، سال بعد تدابیر امنیتی فراوان در کار است و مگر هر بار در کرمان مرگ قسط می‌کنند و مگر همه اتوبوس‌‌ها در جاده‌‌ها چپ می‌کنند و جاده‌ها امن و امان است و ...» کافی نبود. و انگار باید پا را جای دیگر می‌گذاشتی و رو راست از اصل مطلب حرف می‌زدی و مگر می‌شود از اصل مطلب حرف زد؟ در مقام قیاس نه، اما از راه که همان است سخن به میان بیاوری و بگویی اگر ام‌البنین علیهاالسلام جلوی ابالفضل را می‌گرفت و آن روی مادری‌اش گُل می‌کرد و می‌گفت اگر در میدان شمشیری به تو بخورد، من چه کنم؟ و تیر و نیزه درد دارد و اگر بلایی سرت بیاید من چه کنم؟ و ... دیگر سرنوشت تاریخ چه می‌شد و نه ، دیگر ام‌البنین بودن چه معنایی داشت و عباس علیه‌السلام کجای این تاریخ بود و مصطفی صدر‌زاده‌ها و علیرضا کریمی‌ها کجا بودند؟ یا بگویم مگر مادران شهدا مهربان‌ترین و دلسوز‌ترین مادران تاریخ نبودند و آن‌ها فرزندانشان را به دست چه سپردند؟ و مگر بالاترینِ اقبال‌ها از آن فرزندان آن‌ها نشد؟ اما چه می‌توانستم بگویم؟ وقتی شهید افتاده در دامِ زمان و مکانِ یک انفجار نمایانده می‌شود و وقتی حرف از انتخاب به میان می‌آید می‌گویند آن دختر سه ساله‌ی کاپشن صورتی چه می‌فهمیده است که بتواند انتخابی بکند و من نمی‌دانم این‌ها باب چ‌الحوائج بودن حضرت علی اصغر را و آن مقام و بزرگواری‌ها در عالم را چه معنا می‌کنند؟ اما مگر می‌شود گفت؟ @gharare_andishe