eitaa logo
قرار اندیشه
254 دنبال‌کننده
477 عکس
203 ویدیو
3 فایل
✦؛﷽✦ 🍀چیزهای زیادی برای دیدن هست، ولی چه وقت می‌توان دید؟ قرار اندیشه، محفلی است برای دیدن‌های ساده و گفتن‌های بی‌پیرایه تا لابلای قلم‌زدن‌ها خود را بیابیم و تحقق خود را رقم زنیم... راه ارتباط: @ta_ghaf @Rrajaee
مشاهده در ایتا
دانلود
اخلاق در زندگی کنونی.mp3
25.51M
🎙 🔹کتاب "اخلاق در زندگی کنونی و شرایط اخلاقی پیشرفت و اعتلای علوم انسانی" دکتر داوری 🔸گفتگو پیرامون انتخابات 🔹 ۱۹ تیر ۱۴۰۳ @gharare_andishe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. «خون پیکره‌ی حق در طول تاریخ از قلب عاشوراست که سرچشمه می‌گیرد و اگر واقعیت را بخواهید، هنوز روز عاشورا به شب نرسیده است...» @gharare_andishe
امشب، شب قاسم(ع) بود، وقتی میگوییم شب قاسم، یعنی شبی که تماما با بودن او معنی می‌شود و روضه‌ی او یعنی سخن از هستی قاسم... نوجوانی که راه آینده را در شهادت می‌بیند و آن را احلی من العسل می‌یابد... شاید در روضه‌ی قاسم باید منتظر راهی برای نوجوان امروز بود، راهی که او را به سوی کربلای وجودش رهنماست، نوجوان امروز که در دنیای پر مخاطره‌ی فضای مجازی غرق شده و همه‌ی معنای خود را در آن می‌یابد و همه‌ی شئونات زندگی‌اش با تکنیک عجین شده _و چه باک که امروز تکنیک تا بن‌دندان وجود همه‌ی ما را فراگرفته_ نیازمند سخنی از وجود قاسم است، تا او نیز هم‌نوا با قاسم بن حسن طلب شهادت در راهی کند و آن را احلی من العسل بیابد و مسئولیتی بر دوش خود ببیند تا مانند آن رزمنده‌ی نوجوان که با اصرار به جبهه می‌رفت و نقش خود را در آنجا می‌دید، عازم راهی بشود. داستان کربلای قاسم شاید بتواند، چنان توان اوج به نوجوان بدهد، که برای طی راه از انجام هیچ‌کاری فروگذار نکند و بدانجا برسد که امام خمینی میگویند: رهبر من آن طفل سیزده ساله است... گویا گشوده‌شدن این راه برای ما با اشک بر قاسم و دیدن عجز خود در برابر فروبستگی‌ست تا شاید سخنی به میان آید و گره از کار ما بگشاید... ✍ @gharare_andishe
🔰یک خط روضه عَزَّ وَاللّهِ عَلى عَمِّكَ أن تَدعُوَهُ فَلا يُجيبَكَ، . . . والله برای عمویت سخت و جانکاه است که اجابت آسمانها و زمین در دستانش باشد اما نتواند پاسخ تو را بدهد @gharare_andishe
395452160_-551635355.mp3
20.13M
🎙زندگی یعنی نفس، یعنی هوا، یعنی حسین... زندگی در اصل یعنی کربلا، یعنی حسین... @gharare_andishe
نمی‌دانم از سر بازی در آوردن برای هجای کلمه‌ی فکر است که امشب دیگر امشب نیست یا چیز دیگر. چیزی شبیه گیر کردن در غروبی که تماشاگرش تازه از خواب بیدار شده و نمی‌داند ساعت چند است. گوشی‌اش هم از کار افتاده و نمی‌تواند ساعت را راحت نگاه کند. باتری ساعت هم تمام شده. حتی نمی‌داند چند ساعت خوابیده و پریشان به این سو و آن سو نگاه می‌کند و کم کم دارد گریه اش می‌گیرد. خوب که اطرافش را نگاه می‌کند می‌بیند در جایی شبیه بیابان است. نه ابری پیداست و نه ستاره‌ای و گویا ماهی می‌درخشد و البته در بیابان ساعت و گوشی هم پیدا نمی‌شود. اینجا خبری از چراغ‌ها نیست و همین حالش را بدتر می‌کند. هنوز با خودش کنار نیامده که می‌بیند کسی از دور دارد می آید. احتمالا مردی چهل یا پنجاه ساله که به افق خیره شده و مطمئن می‌آید. من قصه ما دیگر نمی‌تواند به این وضع ادامه دهد و بلند می‌شود و می‌ایستد تا کمی از این پریشان چ‌حالی که ناشی از آمدن آن مرد است را کم کند. اما این خیالی باطل بیش نیست. او واقعا دارد می‌آید. باز هم جلو می‌آید. شب خیلی تاریک نیست اما چهره مرد به هیچ‌وجه مشخص نیست. دستش را می‌گیرد و لب باز می‌کند: اگر می‌خواهی بروی برو! من هر آنچه از گذشته تا حال بین من و تو بوده را کنار می‌گذارم. اشک من قصه ما جاری می‌شود. بدطور هم جاری می‌شود. او حتی نمی‌داند چطور و کی و با کی آمده و حالا باید انتخاب کند که بماند یا برود. این حتما عجیب‌ترین انتخابی است که در زندگی‌اش داشته و قطعا چیزی نیست که بتواند در موردش فکر کند. ناچار زانو می‌زند و باز بلند بلند گریه می‌کند.در میان گریه‌هایش صدایی بلند می‌شود. صدایی از پشت سر: ما نمی‌رویم. می‌مانیم. صداهای دیگری هم با همین مضمون بلند می‌شود. همه می‌مانند اما کدام همه؟ اصلا کو نفری که بخواهد بماند؟ سرش را برمی‌گرداند و با دیدن جمعیت تقریبا صد نفری که پشت سرش نشسته‌اند، ماتش می‌برد. مشعل‌ها حالا دیگر برافروخته‌اند و همه‌چیز پیداست. صورت‌ها، روزها و شب‌ها. تازه به یاد می‌آورد امشب شب نهم و است و فردا دهم. امشب هم لابد شب دهم است. شب عاشورا و لابد او هم کسی که میان خیمه‌ها روبروی امام(ع) و جلوی بقیه نشسته است. حالا او باید انتخاب کند. بماند یا برود. شب را صبح کند و به ظهر برسد یا آنکه بخوابد و باز در برزخی بیدار شود که نداند طلوع است یا غروب... پیوست: بعد از سخنان امام حسین (ع) برادران، فرزندان، برادرزادگان آن حضرت و فرزندان عبدالله بن جعفر گفتند: برای چه این کار را بکنیم؟ تا پس از تو زنده باشیم؟ خداوند هرگز آن روز را برای ما پیش نیاورد. @gharare_andishe
دوست دارم همیشه در هوایت معلق باشم حسین هر زمان هر لحظه در کنارت باشم حسین شما امید بی‌پناهانی آقا کشتی نجات و نور راهی حسین داستان غمت تکراری نمی‌شود هیچ‌وقت بلکه هر سال تازه‌تر می‌شود حسین نمی‌دانم چه سرّی است که در غمت نشاط و زندگی جاریست زنده می‌کنی همه را با یادت حسین وقتی یادت این‌گونه زنده می‌کند، حرمت چه می‌کند با ما حسین! می‌خواهم اربعین کربلا باشم جایی که بالاتر از اینجاست حسین و بالاتر از آن را هنوز نمی‌دانم شاید جهان دیگری باشد آنجا حسین @gharare_andishe
. زان یار دلنوازم شکریست با شکایت گر نکته دان عشقی خوش بشنو این حکایت بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم یا رب مباد کس را مخدوم بی‌عنایت رندان تشنه‌لب را آبی نمی‌دهد کس گویی ولی‌شناسان رفتند از این ولایت در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی جانا روا نباشد خونریز را حمایت در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت این راه را نهایت صورت کجا توان بست کش صد هزار منزل بیش است در بدایت هر چند بردی آبم روی از درت نتابم جور از حبیب خوش‌تر کز مدعی رعایت عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت @gharare_andishe
هدایت شده از صدا
[سخت است هم امان دل‌ها باشی هم عقاب توی قفس…] ابالفضل قد کشیده بود برای دفاع از حسین، نذر شده بود برای حسین، بر و بازو ترکانده بود، شمشیر زنی آموخته بود، از بلاغت کلام علی ارث برده بود، پهلوانی شده بود بی مثال برای آنکه روزی همه را خرج حسین کند، تا کسی به برادرش خش نیاندازد. سی و پنج سال همه وجودش را گذاشته بود برای روزی مثل عاشورا. روزی که رجز بخواند، به میدان برود، همه دشمنان را از دم درو کند و رخصت ندهد کسی دم پر حسین شود. اما قصه عباس عجیب است… حالا تو بیا برویم روز عاشورا. از صبح هر که رخصت میدان خواست امام فرصتش داد، اما هر بار عباس سر خم کرد پیش حسین که بگذار بروم، امام اجازه نداد. سخت است هم امان دل ها باشی هم عقاب توی قفس. همه یاران و بنی هاشم به میدان رفتند، همه دلاورانه جنگیدند، همه رجز خواندند، الا عباس. هر وقت اجازه میدان می‌خواست، ابی‌عبدالله رخصت نمی‌داد جز برای آوردن آب… عباس عمرش را گذاشته بود برای میدان رفتن روز عاشورا…بزرگ شده بود برای همین… اما تسلیم امر امامش بود! میدان نرفت. پهلوانی اش را به رخ دشمن نکشید… با دلاوری و در رزم میان چکاچک شمشیرها حین جنگ شهید نشد… عباس تسلیم امامش بود… من همیشه فکر می‌کنم ما آنجایی از زندگی که بین دوراهی می‌مانیم که باید کاری را که برایش خودمان را آماده کرده‌ایم انجام دهیم تا احساس مفید بودن کنیم یا آن کاری که بر عهده‌مان گذاشته شده را انجام دهیم، چقدر تسلیمیم؟ مصداقش توی زندگی هر آدمی پیدا می‌شود…
‌ گر درِ ميكده را پير به عشاق گشود پس از آن آرزوى فتح و ظفـر بايد كرد ...روح الله موسوی خمینی... 🔸هم‌اندیشی و گفتگو با محوریت کتاب: 📗 سلوک ذیل شخصیت امام‌خمینی[ره] اثر: 📆 جلسه اول شنبه ۳۰ تیر ماه ۱۴۰۳ 🕠 ساعت ۱۶:۳۰ 📍مکان: سرای هنر و اندیشه جلسه به صورت حضوری و مجازی برگزار میگیرد. لینک دعوت مجازی🔻 https://www.skyroom.online/ch/sohasima/soharoom @soha_sima