#داستان_راستان | ۹۶
❒ شتر دَوانی
╔═ೋ✿࿐
مسلمانان به مسابقات اسب دوانی🏇🏻 و شتردوانی 🐫 و تیراندازی 🎯 و امثال اینها خیلی علاقه نشان میدادند؛ زیرا اسلام تمرین کارهایی را که دانستن و #مهارت در آنها برای سربازان ضرورت دارد سنت کرده است. بعلاوه خود رسول اکرم صلیالله علیه وآله که رهبر جامعه اسلامی بود، عملا در این گونه مسابقات شرکت میکرد و این بهترین تشویق مسلمانان خصوصاً جوانان برای یادگرفتن فنون سربازی بود.
تا وقتی که این سنت معمول بود و پیشوایان اسلام عملا مسلمانان را در این امور تشویق میکردند، روح شهامت و شجاعت و سربازی در جامعه اسلام محفوظ بود.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله گاهی 🐎 و گاهی شتر 🐫 سوار میشد و شخصاً با مسابقه دهندگان مسابقه میداد.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله شتری داشت که به دوندگی معروف بود، با هر شتری که مسابقه داده بود برنده شده بود. کم کم این فکر در برخی ساده لوحان پیدا شد که شاید این شتر از آن جهت که به رسول اکرم صلیالله علیه وآله تعلق دارد از همه جلو میزند؛ بنابراین ممکن نیست در دنیا شتری پیدا شود که با این شتر برابری کند.
تا آنکه روزی یک اعرابی بادیه نشین با شترش به مدینه آمد و مدعی شد حاضرم با شتر پیغمبر مسابقه بدهم. اصحاب پیغمبر با اطمینان کامل برای تماشای این مسابقه جالب، مخصوصا از آن جهت که رسول اکرم صلیالله علیه وآله شخصا متعهد سواری شتر خویش شد، از شهر بیرون دویدند. رسول اکرم صلیالله علیه وآله و اعرابی روانه شدند و از نقطهای که قرار بود مسابقه از آنجا شروع شود شتران را به طرف تماشاچیان به حرکت درآوردند.
هیجان عجیبی در تماشاچیان پیدا شده بود؛ اما برخلاف انتظار مردم شتر اعرابی شتر پیغمبر را پشت سر گذاشت. آن دسته از مسلمانان که درباره شتر پیغمبر عقاید خاصی پیدا کرده بودند، از این پیشامد بسیار ناراحت شدند؛ خیلی خلاف انتظارشان بود. قیافه هاشان دَر هم شد.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله به آنها فرمود: «اینکه ناراحتی ندارد، شتر من از همه شتران جلو میافتاد، به خود بالید و مغرور شد، پیش خود گفت من بالا دست ندارم؛ اما #سنت_الهی است که روی هر دستی دستی دیگر پیدا شود و پس از هر فرازی، نشیبی برسد و هر غروری، در هم شکسته شود.».
به این ترتیب رسول اکرم صلیالله علیه وآله، ضمن بیان حکمتی آموزنده، آنها را به اشتباهشان واقف ساخت[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . وسائل، ج 2/ ص 472
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۹۷
❒ نصرانی تشنه
╔═ೋ✿࿐
#امام_صادق علیه السلام راه میان مکه و مدینه را طی میکرد. مصادف، غلام معروف امام نیز همراه امام بود. در بین راه چشمشان به مردی افتاد که خود را روی تنه درختی انداخته بود. وضع عادی نبود.
امام به مصادف فرمود:
«به طرف این مرد برویم، نکند تشنه باشد و از تشنگی بیحال شده باشد.».
نزدیک رسیدند. امام از او پرسید:
«تشنه هستی؟»
«بلی.»
مصادف به دستور امام پایین آمد و به آن مرد آب داد؛ اما از قیافه و لباس و هیئت آن مرد معلوم بود که مسلمان نیست، مسیحی است. پس از آنکه امام و مصادف از آنجا دور شدند، مصادف مسئلهای از امام سؤال کرد و آن اینکه «آیا #صدقه دادن به نصرانی جایز است؟»
امام فرمود: «در موقع ضرورت، مثل چنین حالی، بلی.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . وسائل، ج 2/ ص 50
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۹۸
❒ مهمانان علی
╔═ೋ✿࿐
مردی با پسرش به عنوان مهمان بر علی علیه السلام وارد شدند. علی با إکرام و احترام بسیار آنها را در صدر مجلس نشانید و خودش روبروی آنها نشست.
موقع صرف غذا رسید.
غذا آوردند و صرف شد.
بعد از غذا قنبر، غلام معروف علی، حولهای و طشتی و ابریقی برای دست شویی آورد. علی آنها را از دست قنبر گرفت و جلو رفت تا دست مهمان را بشوید.
مهمان خود را عقب کشید و گفت:
«مگر چنین چیزی ممکن است که من دستهایم را بگیرم و شما بشویید».
علی فرمود: «برادر تو، از سر تو است، از تو جدا نیست، میخواهد عهدهدار خدمت تو بشود، در عوض خداوند به او پاداش خواهد داد، چرا میخواهی مانع کار ثوابی بشوی؟»
باز هم آن مرد امتناع کرد.
آخر علی او را قسم داد که «من میخواهم به شرف خدمت برادر مؤمن نائل گردم، مانع کار من مشو.» مهمان با حالت شرمندگی حاضر شد.
علی فرمود: «خواهش میکنم دست خود را درست و کامل بشویی، همان طوری که اگر قنبر میخواست دستت را بشوید میشستی، خجالت و تعارف را کنار بگذار.»
همینکه از شستن دست مهمان فارغ شد، به پسر برومند خود محمدبن حنفیه گفت:
«دست پسر را تو بشوی. من که پدر تو هستم دست پدر را شستم و تو دست پسر را بشوی. اگر پدر این پسر در اینجا نمیبود و تنها خودِ این پسر مهمان ما بود من خودم دستش را میشستم؛ اما خداوند دوست دارد آنجا که پدر و پسری هر دو حاضرند، بین آنها در احترامات فرق گذاشته شود.» محمد به امر پدربرخاست و دست پسر مهمان را شُست.
#امام_عسکری وقتی که این داستان را نقل کرد فرمود:
« #شیعه حقیقی باید اینطور باشد.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . بحارالانوار، جلد 9، چاپ تبریز، ص 598
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۹۹
❒ جذامیها
╔═ೋ✿࿐
در مدینه چند نفر بیمار جذامی بود. مردم با تنفر و وحشت😱 از آنها دوری میکردند. این بیچارگان بیش از آن اندازه که جسماً از بیماری خود رنج میبردند، روحاً از تنفر و انزجار مردم رنج میکشیدند، و چون میدیدند دیگران از آنها تنفر دارند خودشان با هم نشست و برخاست میکردند.
یک روز، هنگامی که دور هم نشسته بودند غذا میخوردند، علی بن الحسین #زین_العابدین از آنجا عبور کرد. آنها امام را به سر سفره خود دعوت کردند. امام معذرت خواست و فرمود:
«من روزه دارم، اگر روزه نمیداشتم پایین میآمدم. از شما تقاضا میکنم فلان روز مهمان من باشید.».
این را گفت و رفت.
امام در خانه دستور داد غذایی 🥘🍲🍛 بسیار عالی و مطبوع پختند. مهمانان طبق وعده قبلی حاضر شدند. سفرهای محترمانه برایشان گسترده شد. آنها غذای خود را خوردند و امام هم در کنار همان سفره غذای خود را صرف کرد[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . وسائل، ج 2/ ص 457
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۱۰۰
❒ ابن سیابه
╔═ೋ✿࿐
عبد الرحمن بن سیابه کوفی، جوانی نورس بود که پدرش از دنیا رفت. مرگ پدر از یک طرف، فقر و بیکاری از طرف دیگر روح حساس او را رنج میداد.
روزی در خانه نشسته بود که کسی در خانه را زد. یکی از دوستان پدرش بود. به او تسلیت گفت و دلداری داد. سپس پرسید: «آیا از پدرت سرمایهای باقی مانده است؟»
«نه.»
این هزار درهم را بگیر؛ اما بکوش که اینها را سرمایه کنی و از منافع آنها خرج کنی.»
این را گفت و از دم در برگشت و رفت.
عبد الرحمن خوشحال و خرّم 😊پیش مادرش رفت و کیسه پول 💰 را به او نشان داد و جریان را نقل کرد. طبق توصیه دوست پدرش به فکر کاسبی افتاد. نگذاشت به فردا بکشد. تا شب آن پول را تبدیل به کالا کرد. دکانی برای خود در نظر گرفت و مشغول کار و کسب شد. طولی نکشید که کار و کسبش بالا گرفت. حساب کرد دید گذشته از اینکه با این سرمایه زندگی خود را اداره کرده، مبلغ زیادی نیز بر سرمایه افزوده شده است. فکر کرد به حج برود. با مادرش مشورت کرد. مادر گفت:
«اول برو پیش همان دوست پدرت و هزار درهم او را که سرمایه برکت زندگی ما شده بده، بعد برو به مکه.»
عبد الرحمن پیش آن مرد رفت و کیسهای دارای هزار درهم جلو او گذاشت و گفت: «پولتان را بگیرید.»
آن مرد اول خیال کرد که مبلغ پول کم بوده است و عبد الرحمن پس از چندی عین پول را به او برگردانده است، گفت:
«اگر این مبلغ کم است، مبلغی دیگر بیفزایم؟»
عبد الرحمن گفت: «خیر، کم نیست، بسیار پول پربرکتی بود. و چون من اکنون از خودم دارای سرمایهای هستم و به این مبلغ نیازمند نیستم، آمدم ضمن اظهار تشکر از لطف شما پولتان را رد کنم، خصوصا که الآن عازم سفر حجّم و میل داشتم پول شما خدمت خودتان باشد.» عبد الرحمن این را گفت و از آن خانه خارج شد و بار سفر حج بست.
پس از انجام مراسم حج به مدینه آمد، همراه جمعیت به محضر امام صادق علیهالسلام رفت.
جمعیت انبوهی در خانه حضرت گرد آمده بودند. عبد الرحمن که جوانی نورس بود، رفت پشت سر همه نشست و شاهد رفت و آمدها و سؤال و جوابهایی که از امام میشد بود. همینکه مجلس کمی خلوت شد، #امام_صادق علیهالسلام با اشاره او را نزدیک طلبیده پرسید:
شما کاری دارید؟
من عبد الرحمن پسر سیابه کوفی بجلی هستم.
احوال پدرت چطور است؟
پدرم به رحمت خدا رفت.
ای وای، ای وای، خدا او را رحمت کند. آیا از پدرت ارثی هم برای شما باقی ماند؟
خیر، هیچ چیز از او باقی نماند.
پس چطور توانستی حج کنی؟
قضیه از این قرار است: ما بعد از پدرمان خیلی پریشان بودیم. مرگ پدر از یک طرف و فقر و پریشانی از طرف دیگر بر ما فشار میآورد، تا آنکه روزی یکی از دوستان پدرم هزار درهم آورد و ضمن تسلیت به ما، گفت من این پول را سرمایه کنم. همین کار را کردم و از سود آن اقدام به سفر حج نمودم...».
همینکه سخن عبد الرحمن به اینجا رسید، امام پیش از اینکه او داستان را به آخر برساند فرمود:
بگو هزار درهم دوست پدرت را چه کردی؟
با اشاره مادرم، قبل از حرکت به خودش رد کردم.
احسنت. حالا میل داری نصیحتی بکنم؟!
قربانت گردم، البته!
بر تو باد به راستی و درستی. آدم راست و درست شریک مال مردم است...»[¹]
#قرض_الحسنه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . سفینة البحار، جلد 2، ماده «عبد»
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
از نامه هاى امام(علیه السلام) است که همراه مالک اشتر براى اهل مصر فرستاد در آن زمان که استاندارى آنجا را به او واگذار کرد.(۱) شرح و تفسیر امام(علیه السلام) این نامه را همچون بسیارى از نامه ها بعد از حمد و ثناى الهى با نبوّت پیغمبر اسلام و اوصاف برجسته او شروع مى کند و مى فرماید: «اما بعد از حمد و ثناى الهى، خداوند سبحان محمد ـ صلى الله علیه وآله وسلم ـ را فرستاد تا بیم دهنده جهانیان و شاهد و حافظ (آیین) انبیا (ى پیشین) باشد»; (أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ اللهَ سُبْحَانَهُ بَعَثَ مُحَمَّداً(صلى الله علیه وآله) نَذِیراً لِلْعَالَمِینَ، وَمُهَیْمِناً(۲) عَلَى الْمُرْسَلِینَ).
تعبیر به «نَذِیراً لِلْعَالَمِینَ» دلیل روشنى بر جهانى بودن اسلام دارد و حتى اطلاق این کلام به جاودانه بودن این آیین نیز اشاره مى کند و تعبیر به «مُهَیْمِناً عَلَى الْمُرْسَلِینَ» نشان مى دهد که پیغمبر اسلام به تمام آیین هاى آسمانى پیش از خود ایمان داشت و در حفظ ارزش هاى والاى آنها مى کوشید، زیرا واژه «مُهَیْمِناً» هم به معناى حافظ و نگاهبان آمده و هم به معناى شاهد و گواه.
امام(علیه السلام) ضمناً به این نکته توجّه مى دهد که مسلمانان باید اختلافات خویش را کنار بگذارند تا بتوانند به جهانى بودن اسلام عملاً جامه عمل بپوشانند.
سپس به دنبال این سخن مى فرماید: «ولى هنگامى که آن حضرت که درود بر او باد از جهان رفت مسلمانان درباره خلافت و امارت پس از او به تنازع برخاستند»; (فَلَمَّا مَضَى(علیه السلام) تَنَازَعَ الْمُسْلِمُونَ الاَْمْرَ مِنْ بَعْدِهِ).
اشاره به منازعه و درگیرى هایى است که در سقیفه میان مهاجران و انصار رخ داد که نزدیک بود کار به جاهاى باریک بکشد، هرچند بعضى از مهاجران حاضر در سقیفه با تدبیرى که عمر اندیشید بر مخالفان خود پیروز شدند.
آن گاه امام در ادامه سخن به سراغ نکته اصلى این نامه مى رود و مى فرماید: «به خدا سوگند هرگز فکر نمى کردم و به خاطرم خطور نمى کرد که عرب بعد از پیامبر ـ که درود خدا بر ایشان و خاندان پاکش باد ـ این امر خلافت را از اهل بیت او منحرف سازند (و در جاى دیگر قرار دهند و نیز به خصوص) باور نمى کردم آنها پس از آن حضرت آن را از من دور سازند»; (فَوَ اللهِ مَا کَانَ یُلْقَى فِی رُوعِی(۳)وَلاَ یَخْطُرُ بِبَالِی، أَنَّ الْعَرَبَ تُزْعِجُ هَذَا الاَْمْرَ مِنْ بَعْدِهِ ـ صلى الله علیه وآله وسلم ـ عَنْ أَهْلِ بَیْتِهِ، وَلاَ أَنَّهُمْ مُنَحُّوهُ عَنِّی مِنْ بَعْدِهِ).
اشاره به اینکه از همه لایق تر براى جانشینى پیغمبر، اهل بیت او به طور عام بودند که به اهداف و نیّات و نظرات وى از همه آشناتر بودند و در میان اهل بیت(علیهم السلام)به طور خاص کسى از من لایق تر براى این مقام نبود.
جالب اینکه ابن ابى الحدید معتقد است این سخن دلیل بر عدم وجود نص درباره امر ولایت و خلافت بوده در حالى که مى توان با این عبارت عکس آنچه را او گفته، نتیجه گرفت، زیرا نصوص متعددى درباره اهل بیت (مانند حدیث ثقلین و...) و نصوص فراوانى درباره شخص على(علیه السلام) (مانند حدیث غدیر، منزلت، یوم الدار و...) چنان بود که غالباً آن را از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) شنیده بودند و اضافه بر آن، لیاقت هاى معنوى و جسمانى على(علیه السلام) را نیز مى دانستند، بنابراین امام توجّه مى دهد که با آن همه نصوص و لیاقت ها چگونه امر خلافت را از مسیر اصلى اش تغییر داده و به غیر اهلش سپرده اند! سپس مى افزاید: «تنها چیزى که مرا ناراحت کرد هجوم مردم بر فلان شخص بود که با او بیعت مى کردند (اشاره به بیعت با ابو بکر بعد از ماجراى سقیفه است) من دست نگه داشتم (و گوشه گیرى را برگزیدم) تا اینکه دیدم گروهى از اسلام، بازگشته و مرتد شده اند و مردم را به نابود کردن دین محمد(صلى الله علیه وآله) دعوت مى کنند»; (فَمَا رَاعَنِی إِلاَّ انْثِیَالُ(۴) النَّاسِ عَلَى فُلاَن یُبَایِعُونَهُ، فَأَمْسَکْتُ یَدِی حَتَّى رَأَیْتُ رَاجِعَةَ(۵) النَّاسِ قَدْ رَجَعَتْ عَنِ الاِْسْلاَمِ یَدْعُونَ إِلَى مَحْقِ دَیْنِ مُحَمَّد(صلى الله علیه وآله)).
اشاره به اینکه هنگامى که دیدم مردم در مسأله خلافت راه خلافى را بر اثر تبلیغات این و آن انتخاب کرده اند چاره اى جز سکوت و کناره گیرى ندیدم; اما ناگهان دیدم اوضاع دگرگون شد و دشمنان اسلام به پا خاستند و اگر سکوت کنم و به یارى مسلمانان وفادار برنخیزم خطر جدى است.
لذا در ادامه سخن مى افزاید: «(اینجا بود که) ترسیدم اگر اسلام و اهلش را یارى نکنم شاهد شکافى در اسلام یا نابودى آن باشم که مصیبتش براى من از رها ساختن خلافت و حکومت بر شما بزرگ تر باشد; حکومتى که متاع و بهره دوران کوتاه زندگى دنیاست و آنچه از آن بوده است (به زودى) زوال مى پذیرد همان گونه که سراب زائل مى گردد و یا همچون ابرهایى است که (در مدت کوتاهى) پراکنده مى شود»; (فَخَشِیتُ إِنْ لَمْ أَنْصُرِ الاِْسْلاَمَ وَأَهْلَهُ
أَنْ أَرَى فِیهِ ثَلْماً(۶) أَوْ هَدْماً، تَکُونُ الْمُصِیبَةُ بِهِ عَلَیَّ أَعْظَمَ مِنْ فَوْتِ وِلاَیَتِکُمُ الَّتِی إِنَّمَا هِیَ مَتَاعُ أَیَّام قَلاَئِلَ، یَزُولُ مِنْهَا مَا کَانَ، کَمَا یَزُولُ السَّرَابُ، أَوْ کَمَا یَتَقَشَّعُ(۷) السَّحَابُ).
این سخن اشاره به قیام «اصحاب ردّه» است و به گفته مرحوم مغنیّه در شرح نهج البلاغه، خلاصه ماجرا چنین بود که شخصى به نام طلیحه در زمان حیات پیغمبر ادعاى نبوّت کرد پیامبر ضرار بن الاوس را (با گروهى از مسلمانان) به نبرد با او فرستاد.
او فرار کرد و وضعش به ضعف گرایید; ولى بعد از رحلت پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)به سبب کثرت مرتدین، نیرومند شد و تصمیم گرفت با کمک آنها مدینه را اشغال کند.
ابن اثیر در حوادث سنه یازده هجرى مى نویسد: جمعیت عرب مرتد شدند و سرزمین حجاز بعد از وفات رسول الله یکپارچه آتش شد و هر قبیله اى به طور عموم و یا جمعى از آنها راه ارتداد پیش گرفتند مگر قبیله «قریش» و «ثقیف» و جریان مسیلمه و طلیحه شدّت یافت.
آن گاه مغنیه مى افزاید: هنگامى که مسلمانان از نیّت طلیحه و قصد اشغال مدینه بهوسیله او آگاه شده همگى دست به دست هم دادند تا با او بجنگند و امام امیرمؤمنان(علیه السلام) نیز از گوشه عزلت بیرون آمد و در محلى نزدیک به مدینه در برابر آنها موضع گرفت و دیگران به امام پیوستند و به او اقتدا کردند.
طلیحه شبانه به مدینه حمله کرد و مسلمانان در کمین او بودند; لشکر او را از هم متلاشى ساختند و گروهى را کشتند و به هیچ یک از مسلمانان آسیب نرسید.
طلیحه فرار کرد و یارانش بعد از یقین به کذب او پراکنده شدند و او به نواحى شام رفت و اظهار توبه و اسلام کرد تا از قتل در امان باشد.
هنگامى که ابوبکر از دنیا رفت به مدینه آمد و با عمر بیعت نمود.(۸) این ماجرا را طبرى در تاریخ خود به طور مشروح در حوادث پس از رحلت پیغمبر اکرم در حوادث سال یازدهم آورده است.
امام باقر(علیه السلام) در حدیث پرمعنایى مى فرماید: «إِنَّ النَّاسَ لَمَّا صَنَعُوا مَا صَنَعُوا إِذْ بَایَعُوا أَبَا بَکْر لَمْ یَمْنَعْ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ(علیه السلام) مِنْ أَنْ یَدْعُوَ إِلَى نَفْسِهِ إِلاَّ نَظَراً لِلنَّاسِ وَتَخَوُّفاً عَلَیْهِمْ أَنْ یَرْتَدُّوا عَنِ الاِْسْلاَمِ فَیَعْبُدُوا الاَْوْثَانَ وَلاَ یَشْهَدُوا أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللهُ وَأَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللهِ(صلى الله علیه وآله) وَکَانَ الاَْحَبَّ إِلَیْهِ أَنْ یُقِرَّهُمْ عَلَى مَا صَنَعُوا مِنْ أَنْ یَرْتَدُّوا عَنْ جَمِیعِ الاِْسْلاَم; اگر امیرمؤمنان سکوت فرمود و مردم را به سوى خویش دعوت نکرد تنها به این سبب بود که ملاحظه حال مردم را فرمود که مبادا از اسلام مرتدّ بشوند و به سوى بت پرستى روى آورند و شهادت به وحدانیت خداوند و نبوّت پیغمبر اسلام را ترک گویند و آن حضرت مصلحت در این دید که آنها را بر انحرافى که در امر خلافت داشتند رها سازد مبادا تمام اسلام را ترک گویند».(۹) تعبیر امام از مسأله حکومت و ولایت به «سراب» و یا «ابرهایى که به سرعت متلاشى مى شوند» تشبیهات جالبى است که از ناپایدارى زندگى دنیا و مقام ها و مواهب آن پرده بر مى دارد.
سراب، نه فقط به هنگامى که انسان به سراغش مى رود به زودى از دیدگان محو مى شود، بلکه اساساً امرى خیالى و توهمى است که از خطاى باصره پیدا مى شود.
همچنین ابرهایى که رگبار مى زنند و به سرعت عبور مى کنند گرچه موقتاً سایه اى آرامبخش و آبى که مایه حیات است با خود دارند; ولى دوران عمرشان کوتاه و بسیار زودگذر است.
در اینجا این سؤال پیش مى آید که چگونه امام ولایت و خلافت را به عنوان متاع زودگذر دنیا و حقى شخصى که از آن حضرت غصب شده مى داند با اینکه جانشینى پیامبر و به تعبیر دیگر امامت مقام والاى روحانى است که به عنوان مسئولیت و وظیفه اى الهى بر دوش امام افکنده مى شود، همچون نبوّت براى پیامبر اسلام، بنابراین صبغه دنیایى ندارد که زودگذر و زوال پذیر باشد.
شبیه این تعبیر در موارد دیگرى از نهج البلاغه دیده مى شود و ممکن است براى خوانندگان ایجاد توهم کند که امام(علیه السلام) به خلافت همچون مقامى شخصى و دنیایى مى نگریست؟ پاسخ این سؤال آن است که امام از دیدگاه مدعیان خلافت سخن مى گوید.
بدون شک آنها براى کسب مقام و برترى جویى به سراغ آن رفتند و درک نمى کردند که این مقامى شخصى و دنیوى نیست.
افزون بر این دریغ داشتن این مقام از امام(علیه السلام) هم غصب حقوق مردم و سبب محرومیتشان از این موهبت الهى بود و هم اهانتى به ارزش هاى وجودى امام محسوب مى شد.
۱۱. «زَهَقَ» از ريشه «زهوق» بر وزن «حقوق» به معناى از بين رفتن و نابود شدن گرفته شده و در مورد چيزى گفته مى شود که به طور کامل محو و نابود گردد.
۱۲. «تَنَهْنَهَ» از ريشه «نهنهه» بر وزن «همهمه» به معناى باز داشتن و جلوگيرى کردن و گاه به معناى ثابت و استوار ماندن به کار مى رود و در جمله بالا به همين معناست.
سرانجام حضرت در پایان این بخش از نامه مى فرماید: «از این رو من براى دفع این حوادث به پا خاستم و حاکمان وقت (را در برابر توطئه دشمنان) یارى کردم تا باطل از میان رفت و نابود شد و دین از تزلزل باز ایستاد و استوار ماند»; (فَنَهَضْتُ فِی تِلْکَ الاَْحْدَاثِ حَتَّى زَاحَ(۱۰) الْبَاطِلُ وَزَهَقَ(۱۱)، وَاطْمَأَنَّ الدِّینُ وَتَنَهْنَهَ(۱۲)
پاورقی :
۱. سند نامه: نويسنده کتاب مصادر نهج البلاغه در اينجا مى گويد: در شرح خطبه ۲۶ نوشتيم که جماعتى از ياران اميرمؤمنان على(عليه السلام) از آن حضرت درخواست کردند عقيده خود را درباره خلفاى پيشين بيان فرمايد و اين در زمانى بود که عمرو بن عاص «مصر» را در اختيار گرفته بود و (نماينده اميرمؤمنان على(عليه السلام)) محمد بن ابى بکر را به قتل رساند. امام فرمود: آيا اکنون جاى اين گونه سؤالات است در حالى که مصر را گرفته اند و شيعيان مرا کشته اند؟ سپس فرمود: من نامه اى به شما مى دهم که پاسخ سؤالات شما را در آن نوشته ام و از شما مى خواهم حقى را که از من ضايع کرده ايد حفظ کنيد. سپس نامه اى به آنها داد که اکثر آنچه مرحوم سيّد رضى در نامه مورد بحث آورده در آن نامه است و ما در آنجا مصادر نامه را ذکر کرده ايم، بنابراين آنچه در عنوان نامه مورد بحث ديده مى شود که امام آن را به اهل مصر همراه با مالک اشتر فرستاد يا به اين معناست که نخست مخاطب نامه اهل مصر بوده اند سپس اهل عراق سؤال کرده اند و امام نامه را بر آنها نيز خوانده و حوادثى را که بعداً بوجود آمده بود بر آن افزود و يا اينکه اشتباهى از مرحوم سيد رضى(رحمه الله) رُخ داده است (مصادر نهج البلاغه، ج ۳، ص ۴۴۸). ولى به نظر مى رسد که امام دو نامه مرقوم داشته بود يکى براى اهل عراق و ديگرى براى اهل مصر که در بخشى از مطالب با هم مشابه بودند و بعيد به نظر مى رسد که سيّد رضى در اينجا به اين روشنى اشتباهى کرده باشد. اما اينکه چگونه اين نامه که همراه مالک اشتر فرستاده شد به دست ما و ديگران رسيده؟ يا به سبب آن است که در اشيايى که همراه مالک بوده پس از شهادت او يافته اند و يا نسخه ديگرى از آن نزد امام بوده و بعد از آن حضرت در اختيار اصحاب و يارانش قرار گرفته است. نويسنده مصادر در ذيل خطبه ۲۶ که در بالا به آن اشاره شد تصريح مى کند که اين خطبه را جماعتى از کسانى که پيش از مرحوم سيد رضى مى زيستند با مقدارى اضافات يا کاستى هايى نقل کرده اند از جمله: ابراهيم بن هلال ثقفى در کتاب الغارات و ابن قتيبه در کتاب الامامة والسياسة و طبرى در کتاب المسترشد و کلينى در الرسائل (بنا به نقل سيّد بن طاووس در کشف المحجه) و عجب اينکه غالبشان آن را به صورت خطبه ذکر کرده اند در حالى که در محل بحث به صورت نامه آمده است و اين خود نشان مى دهد که اين دو از يکديگر جدا بوده است، هرچند مضامين آنها تا حد قابل ملاحظه اى مشابه يکديگر است.
۲۲. «مُهَيْمِن» درباره ريشه اين واژه در ميان ارباب لغت دو قول وجود دارد: بعضى آن را از ريشه «هيمن» مى دانند که به معناى مراقبت و حفظ و نگاهدارى است و بعضى آن را از ريشه «ايمان» مى دانند که همزه آن تبديل به هاء شده سپس الف آن حذف گرديده و در اين صورت «هيمن» به معناى آرام بخشيدن است، بنابراين طبق تفسير اوّل «مُهَيْمِن» به کسى گفته مى شود که بر چيزى مسلّط است و از آن مراقبت و نگاهدارى مى نمايد و به معناى دوم به کسى گفته مى شود که سبب آرامش اشخاص يا اشيايى مى گردد و مناسب در اينجا همان معناى اوّل است.
۳. «رُوع» به معناى قلب، جان، عقل و فکر است از ريشه «رَوْع» بر وزن «نوع» به معناى فزع و اضطراب گرفته شده که کانون آن قلب آدمى است.
۴. «اِنْثيال» به معناى هجوم آوردن و حرکت ناگهانى به سوى چيز يا شخصى است از ريشه «ثَوْل» بر وزن «قول» گرفته شده است.
۵. «راجِعَة» به معناى بازگشت کننده و تأنيث آن به سبب تقدير لفظ «طائفة» است. در تقدير چنين بوده: «طائفةً راجِعةً مِنَ النّاسِ» و اشاره به گروه منافقان است که در آغاز، ايمان به پيغمبر اسلام آورده بودند و بعد از رحلت پيغمبر از اسلام برگشتند.
۶. «ثَلْم» به معناى شکاف و گاه به معناى بى حرمتى نيز آمده است. در اينجا مراد شکاف در پيکر آيين اسلام است.
۷. «يَتَقَشَّعُ» از ريشه «قَشْع» بر وزن «مشق» به معناى پراکندن و متلاشى ساختن است و چون به باب تفعل رود معناى لازم پيدا مى کند و به معناى از هم متلاشى شدن است.
۸. فى ظلال نهج البلاغه، ج ۴، ص ۱۵۰.
۹. کافى، ج ۸، ص ۲۹۵، ح ۴۵۴.
۱۰. «زاحَ» از ريشه «زَواح» بر وزن «زوال» به معناى زايل شدن و دور گشتن است. اين واژه گاهى به صورت اجوف يائى نيز آمده است.
شرح و تفسیر امام(علیه السلام) در این بخش از نامه به نکته مهمى اشاره مى کند که هرگز در برابر دشمنان او که دشمنان اسلام و قرآنند سکوت نخواهد کرد و به مبارزه آنها برمى خیزد، هرچند تنها باشد و آنها تمام زمین را پر کنند.
مى فرماید: «به خدا سوگند من اگر تنها با آنها (دشمنان) روبه رو شوم در حالى که تمام روى زمین را پر کرده باشند، باکى ندارم و وحشت به خود راه نمى دهم»; (إِنِّی وَاللهِ لَوْ لَقِیتُهُمْ وَاحِداً وَهُمْ طِلاَعُ(۱) الاَْرْضِ کُلِّهَا مَا بَالَیْتُ وَلاَ اسْتَوْحَشْتُ).
این نهایت شجاعت و ایمان امام را به هدف و مقصودش نشان مى دهد همان گونه که در نامه «عثمان بن حنیف» نیز گذشت که مى فرماید: «وَاللهُ لَوْ تَظاهَرَتِ الْعَرَبُ عَلى قِتالی لَما وَلَّیْتُ عَنْها; به خدا سوگند اگر تمام عرب به پیکار من برخیزند من پشت به میدان نبرد نخواهم کرد».
سپس دو دلیل براى این مطلب بیان مى کند، در دلیل اوّل مى فرماید: «من از آن گمراهى که آنها در آن هستند و هدایتى که من بر آنم کاملا آگاهم و به پروردگارم یقین دارم (و به همین دلیل در مبارزه با آن گمراهان کمترین تردید به خود راه نمى دهم)»; (وَإِنِّی مِنْ ضَلاَلِهِمُ الَّذِی هُمْ فِیهِ وَالْهُدَى الَّذِی أَنَا عَلَیْهِ لَعَلَى بَصِیرَة مِنْ نَفْسِی وَیَقِین مِنْ رَبِّی).
سپس دلیل دوم را بیان مى دارد و مى فرماید: «من مشتاق (شهادت و) لقاى پروردگارم و به پاداش نیکش منتظر و امیدوارم»; (وَإِنِّی إِلَى لِقَاءِ اللهِ لَمُشْتَاقٌ وَحُسْنِ ثَوَابِهِ لَمُنْتَظِرٌ رَاج).
بنابراین عشق به شهادت و ثواب هاى عظیمى که خداوند نصیب شهیدان راهش مى کند مرا بر این مى دارد که از کثرت دشمن و تنهایى خودم کمترین وحشتى نداشته باشم.
آن گاه امام(علیه السلام) در ادامه سخن مى افزاید: «ولى (مى کوشم زنده بمانم و بر آنها پیروز شوم، زیرا) از این اندوهگینم که حکومت این دولت به دست سفیهان و بى خردان و فاجران و نابکاران بیفتد و در نتیجه بیت المال را به غارت ببرند و بندگان خدا را برده و اسیر خویش سازند، با صالحان نبرد کنند و فاسقان را همدست و حزب خود سازند»; (وَلَکِنَّنِی آسَى(۲) أَنْ یَلِیَ(۳) أَمْرَ هَذِهِ الاُْمَّةِ سُفَهَاؤُهَا وَفُجَّارُهَا، فَیَتَّخِذُوا مَالَ اللهِ دُوَلاً(۴)، وَعِبَادَهُ خَوَلاً(۵)وَالصَّالِحِینَ حَرْباً(۶)، وَالْفَاسِقِینَ حِزْباً).
به تعبیر دیگر، امام(علیه السلام) گرچه عاشق شهادت بوده ولى حتى الامکان نمى خواسته شهید شود، بلکه زنده بماند و جلوى سیطره نااهلان را بر حکومت اسلامى بگیرد.
«فُجّار»; (فاجران) اشاره به معاویه و همدستان اوست و «سفهاء» اشاره به لشکریان ناآگاهى است که دنبال اهداف او حرکت مى کردند.
جمله «یَتَّخِذُوا مَالَ اللهِ دُوَلاً، وَعِبَادَهُ خَوَلاً» اشاره به انجام کارهایى شبیه دوران خلافت عثمان است که بیت المال به دست گروهى از اقوام و خویشان او افتاد و دست به دست مى گردید و افراد ناصالح را به فرماندارى بلاد منصوب کرده بود که مردم را به زنجیر کشیده بودند، با اصحاب صالح پیغمبر نبرد مى کردند و فاسقان را جزء حزب خود قرار داده بودند.
امام(علیه السلام) در ادامه این سخن انگشت روى نقطه ضعف روشن آنها گذارده مى فرماید: «زیرا در این گروه فردى است که مرتکب شرب خمر شده بود و حد اسلام بر او جارى شد»; (فَإِنَّ مِنْهُمُ الَّذِی قَدْ شَرِبَ فِیکُمُ الْحَرَامَ، وَجُلِدَ حَدّاً فِی الاِْسْلاَمِ).
اشاره به «ولید بن عقبه» است که در زمان عثمان والى کوفه بود و شرب خمر کرد و مست ولا یعقل به گونه اى که نماز صبح را به جاى دو رکعت چهار رکعت خواند و سپس رو به جمعیت کرد و گفت: اگر بخواهید باز هم بیشتر بخوانم.
شاهدان و گواهان نزد عثمان آمدند و بر شرب خمر او گواهى دادند و على(علیه السلام)حد را بر او جارى کرد.(۷) آن گاه امام(علیه السلام) به مورد دیگرى از خلافکارى هاى آنها اشاره کرده مى فرماید: «و برخى از آنها اسلام را نپذیرفتند تا عطاهایى براى آنها تعیین شد»; (وَإِنَّ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ یُسْلِمْ حَتَّى رُضِخَتْ لَهُ عَلَى الاِْسْلاَمِ الرَّضَائِخُ(۸)).
به گفته ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه خود این جمله اشاره به ابوسفیان و معاویه و برادر او و جمعى دیگر است که تا کمک هاى مالى به آنها نشد در برابر اسلام سر فرود نیاوردند.(۹) آن گاه امام در پایان این سخن مى افزاید: «اگر براى این جهات نبود تا این اندازه شما را بر قیام در برابر آنها تشویق نمى کردم و به سستى در کار سرزنش و توبیخ نمى نمودم و در گردآورى و تحریک شما نمى کوشیدم، بلکه اگر سستى و فتورى از خود نشان مى دادید رهایتان مى ساختم»; (فَلَوْ لاَ ذَلِکَ مَا أَکْثَرْتُ تَأْلِیبَکُمْ(۱۰) وَتَأْنِیبَکُمْ(۱۱)، وَجَمْعَکُمْ وَتَحْرِیضَکُمْ، وَلَتَرَکْتُکُمْ إِذْ أَبَیْتُمْ وَوَنَیْتُمْ(۱۲)).
اشاره به اینکه تمام این جوش و خروش من براى مبارزه با دشمنان به سبب خطر مهمى است که از بازماندگان دوران جاهلیت نسبت به اسلام مى بینم و بیم دارم آنها بر مردم مسلط شوند و مردم را به دوران کفر باز گردانند.
مقصود از جمله «وَلَتَرَکْتُکُمْ إِذْ أَبَیْتُمْ وَوَنَیْتُمْ» این است که اگر از تأثیر سخنم در شما مأیوس شوم شما را رها خواهم ساخت.
سپس در پایان این نامه امام(علیه السلام) براى تشویق آنها بر جهاد با دشمن و تحریک حمیت و غیرت دینى آنها تعبیرات تکان دهنده اى دارد و مى فرماید: «آیا نمى بینید مناطق اطراف شما گرفته شده و شهرهایتان تحت تسلط دشمن قرار گرفته و کشورهاى شما (یکى بعد از دیگرى) تسخیر مى شود و شهرهایتان به میدان جنگ دشمن مبدل گشته»; (أَ لاَ تَرَوْنَ إِلَى أَطْرَافِکُمْ(۱۳) قَدِ انْتَقَصَتْ(۱۴) وَإِلَى أَمْصَارِکُمْ قَدِ افْتُتِحَتْ وَإِلَى مَمَالِکِکُمْ تُزْوَى(۱۵)، وَإِلَى بِلاَدِکُمْ تُغْزَى!).
اشاره به اینکه کدام مسلمان است که این حوادث دردناک را بشنود یا ببیند و ساکت بنشیند و تماشا کند و کدام انسان شرافتمند و با غیرت است که به دشمن خود اجازه دهد این گونه در منطقه او به ویرانگرى و غارتگرى بپردازد; نه غیرت اسلامى اجازه مى دهد و نه شرافت انسانى که افراد در چنین ماجرایى سکوت کنند و تن به ذلت دهند.
حضرت به دنبال آن مى فرماید: «خداوند شما را رحمت کند.
براى نبرد با دشمن خود کوچ کنید و زمین گیر نشوید (و سستى و تنبلى به خود راه ندهید) که زیردست خواهید شد و تن به ذلت و خوارى خواهید داد و بهره زندگى شما از همه پست تر خواهد بود (آرى) آنکه مرد جنگ است همیشه بیدار است و کسى که به خواب رود (و از دشمن غافل شود باید بداند) دشمن او در خواب نخواهد بود و از او غافل نخواهد شد.
و السلام»; (انْفِرُوا رَحِمَکُمُ اللهُ إِلَى قِتَالِ عَدُوِّکُمْ، وَلاَ تَثَّاقَلُوا(۱۶) إِلَى الاَْرْضِ فَتُقِرُّوا(۱۷) بِالْخَسْفِ(۱۸)، وَتَبُوءُوا(۱۹) بِالذُّلِّ، وَیَکُونَ نَصِیبُکُمُ الاَْخَسَّ، وَإِنَّ أَخَا الْحَرْبِ الاَْرِقُ(۲۰)، وَمَنْ نَامَ لَمْ یُنَمْ عَنْهُ، وَالسَّلاَمُ).
اینها همه اشاره به واقعیتى است که در آیات قرآن و روایات اسلامى درباره جهاد به آن اشاره شده است: عزت، سعادت و حیات جاویدان در جهاد و شهادت پر افتخار، و ذلت، خوارى و روسیاهى در دنیا و آخرت در ترک جهاد با دشمن.
نکته هوشیارى در مقابل دشمن جمله «وَلاَ تَثَّاقَلُوا» در واقع بر گرفته از آیه ۳۸ سوره توبه است که مى فرماید: «(یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا ما لَکُمْ إِذا قِیلَ لَکُمُ انْفِرُوا فی سَبِیلِ اللهِ اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الاَْرْضِ أَ رَضیتُمْ بِالْحَیاةِ الدُّنْیَا مِنَ الاْخِرَةِ فَمَا مَتاعُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا فِی الاْخِرَةِ إِلاَّ قَلِیلٌ); اى کسانى که ایمان آورده اید! چرا هنگامى که به شما گفته مى شود: در راه خدا (به سوى میدان جهاد) حرکت کنید بر زمین سنگینى مى کنید (و سستى به خرج مى دهید؟!) آیا به زندگى دنیا به جاى آخرت راضى شده اید؟! با آنکه متاع زندگى دنیا در برابر آخرت جز اندکى نیست».
جمله «إِنَّ أَخَا الْحَرْبِ الاَْرِقُ» شبیه دستورى است که در قرآن مجید در مورد جنگجویان آمده است که حتى به هنگام نماز در کنار میدان جنگ دستور مى دهد هوشیارى خود را با همراه داشتن اسلحه در حال نماز حفظ کنند; مى فرماید: «(وَلْیَأْخُذُوا حِذْرَهُمْ وَأَسْلِحَتَهُم وَدَّ الَّذینَ کَفَرُوا لَوْ تَغْفُلُونَ عَنْ أَسْلِحَتِکُمْ وَأَمْتِعَتِکُمْ فَیَمیلُونَ عَلَیْکُمْ مَّیْلَةً واحِدَةً); آنها باید وسایل دفاعى و سلاح هایشان را (در حال نماز با خود) برگیرند; (زیرا) کافران آرزو دارند که شما از سلاح ها و وسایل خود غافل شوید تا یکباره به شما هجوم آورند».(۲۱) اینها همه نشان مى دهد که مسلمانان در هر زمان و مکان و در هر شرایطى که باشند هوشیارى خود را در مقابل دشمن حفظ کنند و این کلام مولا را که مى تواند شعارى براى همیشه باشد فراموش نکنند که فرمود: ««وَمَنْ نامَ لَمْ یُنَمْ عَنْه; آن کس که در خواب فرو رود باید بداند که دشمن در خواب نیست و از او غافل نخواهد شد».
اهمّیّت این دستور در عصر و زمان ما از هر عصر و زمانى بیشتر است، زیرا دشمن تهاجم را در جهات مختلف شروع کرده است; نه تنها در جهات نظامى، بلکه در جهات فرهنگى از طریق شبهه افکنى و ایجاد تزلزل در مبانى اعتقادى و از طریق نشر فساد و ایجاد آلودگى هاى اخلاقى با تمام قدرت به میدان وارد شده حتى عوامل زیادى را در داخل مسلمانان با هزینه هاى سنگین انتخاب کرده است.
باید بدانیم که در برابر لحظه اى غفلت از این برنامه هاى تخریبى هزینه هاى گزافى باید پرداخت.
از جمله شگردهاى دشمن، ایجاد فرقه هاى انحرافى است; آنها مى دانند که در جوامع مذهبى به خصوص بعد از آشکار شدن بى محتوایى مکتب هاى مادى، علاقه عمیقى به مذهب بهوجود آمده است.
آنها یک سلسله فرقه هاى دروغین عرفانى ساخته اند که هم اختلاف و تفرقه ایجاد کنند و هم انسان هاى با ایمان را از اصول صحیح مذهب دور سازند و به عوامل تخدیر تبدیل کنند.
به گفته بعضى از آگاهان در این چهل سال اخیر در عصر ما دو هزار فرقه عرفان انحرافى در آمریکا و دو هزار فرقه دیگر در اروپا به وجود آمده است و عجیب اینکه کمتر قدر مشترکى با هم دارند و به یقین عامل اصلى پیدایش آنها جهان خواران اند که مى خواهند مذاهب آسمانى را که مانعى در برابر منافع نامشروعشان است از راه خود بردارند.
بسیارى از این فرقه ها به شرق اسلامى منتقل شده و فرقه هاى دیگرى نیز بر آن افزوده اند.(۲۲)
پاورقی :
۱. «طِلاع» به معناى فراگير و پرکننده است و از طلوع آفتاب گرفته شده که همه جا را پر مى کند.
۲. «آسى» (صيغه متکلم وحده) از ريشه «أسىً» بر وزن «رسن» به معناى حزن و اندوه گرفته شده است; يعنى غمگين مى شوم.
۳. «يَلِىَ» يعنى حکومت را بر عهده بگيرد از ريشه «ولايت» به معناى سرپرستى کردن و حکومت کردن گرفته شده است.
۴. «دُوَل» به چيزهايى گفته مى شود که دست به دست مى گردد، جمع «دَولة» و مال را از اين جهت دولت مى گويند که دست به دست مى شود و همچنين حکومت ها را که دست به دست مى شوند دولت مى گويند. (دُولة به ضم دال نيز همين معنا را دارد بعضى معتقد به تفاوت هايى بين «دَولة» و «دُولة» هستند).
۵. «خَوَل» به معناى برده و خدمتگذار است. اين واژه هم بر مفرد اطلاق مى شود و هم بر جمع از ريشه «خَوْل» بر وزن «حول» که به معناى سرکشى و مراقبت مداوم از چيزى است گرفته شده و چون بردگان و خدمتگذاران، از امور صاحبان خود سرکشى و مراقبت مى کنند اين واژه بر آنها اطلاق شده است.
۶. «حَرْب» به معناى جنگ و نيز به معناى دشمن آمده است و در جمله بالا معناى دوم مناسب است.
۷. براى توضيح بيشتر به کتاب هاى معروفى همچون استيعاب ابن عبد ربه و اسدالغابه در شرح حال «وليد بن عقبة» مراجعه شود.
۸. «رضائخ» جمع «رضيخة» بر وزن «غريبه» به معناى عطايى است که به کسى مى دهند و گاه به معناى عطاى قليل و کم آمده است.
۹. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج ۱۷، ص ۲۲۶.
۱۰. «تَأليب» به معناى جمع کردن و گردآوردن و تشويق به اجتماع نمودن است.
۱۱. «تَأنيب» به معناى توبيخ شديد است.
۱۲. «وَنَيْتُم» از ريشه «ونى» به معناى سستى کردن و به ضعف گراييدن گرفته شده است.
۱۳. «اطراف» در اينجا به معناى نواحى کشور است.
۱۴. «انْتَقَصَتْ» يعنى از دست رفته از ريشه «نقص» گرفته شده است.
۱۵. «تُزْوى» از ريشه «زَىّ» بر وزن «حىّ» به معناى دور کردن و جمع و قبض نمودن چيزى است.
۱۶. «لا تَثّاقَلُوا» از ريشه «ثِقْل» به معناى سنگينى گرفته شده و در موردى به کار مى رود که انسان تمايل به ماندن در جايى داشته باشد و حاضر به حرکت نباشد. (و در اينجا منظور باز ايستادن از حرکت به سوى ميدان جهاد است).
۱۷. «تُقِرُّوا» از ريشه «تقرير» به معناى ثابت نگه داشتن چيزى در مکانى است و جمله «فَتُقِرُّوا بِالخَسْفِ» اشاره به اين است که خودتان را خوار خواهيد کرد.
۱۸. «الْخَسْف» در اصل به معناى پنهان شدن و مخفى گشتن است سپس به معناى ذلت که انسان را از ديده ها پنهان مى دارد اطلاق شده است.
۱۹. «تَبُوء» از ريشه «بَواء» بر وزن «دواء» به معناى بازگشت کردن و منزل گرفتن است و در اينجا به معناى بازگشت به ذلت آمده است.
۲۰. «الأرِقْ» به معناى بيدار است از ريشه «أَرَق» بر وزن «عرب» به معناى بيدار ماندن گرفته شده است.
۲۱. نساء، آيه ۱۰۲.
۲۲. براى توضيح بيشتر به کتاب «جريان شناسى انتقادى عرفان هاى نوظهور» چاپ دفتر تبليغات اسلامى مراجعه شود.
توحید مفضل 4.mp3
30.49M
🎧📗←#کتاب_صوتی
🪧 پای درس #امام_صادق(علیهالسلام)
ترجمه #توحید_مفضل
قسمت 4️⃣
╭═══════๛- - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
│ 📚 @ghararemotalee
╰๛- - - - -
توحید مفضل 5.mp3
31.34M
🎧📗←#کتاب_صوتی
🪧 پای درس #امام_صادق(علیهالسلام)
ترجمه #توحید_مفضل
قسمت 5⃣
╭═══════๛- - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
│ 📚 @ghararemotalee
╰๛- - - - -