شرح و تفسیر دل را با اندرز زنده کن امام(علیه السلام) در این بخش از وصیّت نامه، دوازده اندرز مهم که سبب تکامل روح و جان و پیدایش حیات معنوى در انسان است بیان فرموده اند.
نخست مى فرماید: «(پسرم) قلب خویش را با موعظه زنده کن و هواى نفس را با زهد (و بى اعتنایى به زرق و برق دنیا) بمیران.
دل را با یقین نیرومند ساز و با حکمت و دانش نورانى و با یاد مرگ رام نما و آن را به اقرار به فناى دنیا وا دار»; (أَحْیِ قَلْبَکَ بِالْمَوْعِظَةِ، وَأَمِتْهُ بِالزَّهَادَةِ، وَقَوِّهِ بِالْیَقِینِ، وَنَوِّرْهُ بِالْحِکْمَةِ، ذَلِّلْهُ بِذِکْرِ الْمَوْتِ، وَقَرِّرْهُ(۱) بِالْفَنَاءِ).
امام(علیه السلام) در این شش دستور از احیاى قلب شروع مى کند قلب که در این گونه موارد به معناى روح و عقل و ادراک است تا زنده نشود هیچ قدمى به سوى تکامل و تعالى برداشته نخواهد شد و سیر الى الله در همان جا متوقف مى گردد.
آنچه مایه حیات قلب است موعظه ها و اندرزهایى است که از سوى خداوند در قرآن و پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) و امام معصوم(علیه السلام) در روایاتشان و همچنین از سوى حوادث روزگار و تاریخ بشر بیان مى شود.
حقیقت موعظه و اندرز، توصیه به نیکى ها و خوبى ها و پرهیز از بدى ها و زشتى هاست که هرگاه با دلایل و شواهد همراه باشد و از دل بر آید و آمیخته با خیرخواهى و دلسوزى باشد بر دل مى نشیند.
جمله «أَمِتْهُ بِالزَّهَادَةِ; دل را با زهد بمیران» منظور قلبى است که اسیر هوا و هوس ها باشد.
چنین قلبى باید با زهد بمیرد و حیاتى با موعظه از سر بگیرد.
این تعبیرِ بسیار جالبى است که امام(علیه السلام) نخست به احیاى قلب دستور مى دهد و بعد به اماته و میراندن او; دستور نخستین ناظر به جنبه هاى مثبت عقل و روح و دستور دوم ناظر به جنبه هاى منفى و اسیر بودن عقل در چنگال شهوات است.
در واقع قلب و روح انسان به باغى مى ماند که درختان بارور و بوته هایى از گل هاى رنگارنگ دارد و در عین حال علف هرزه هاى فراوانى در لابه لاى آن درختان به چشم مى خورد.
احیاى این باغ به پرورش دادن آن درختان و بوته هاى گل است و میراندن آن به حذف و نابودى علف هرزه هاى مزاحم است.
بعد از آنکه قلب با موعظه زنده شد و عوامل مزاحم با زهد حذف گردید، نوبت به تقویت آن مى رسد.
امام(علیه السلام) در جمله «وَقَوِّهِ بِالْیَقِینِ» از تقویت آن به یقین سخن مى گوید، یقینى که از مطالعه اسرار آفرینش و یا عبادت و بندگى خدا حاصل مى شود و به دنبال تقویت، به نورانى کردن دل مى پردازد و در جمله «وَنَوِّرْهُ بِالْحِکْمَةِ» طریق نورانى ساختن آن را که فزونى علم و دانش است نشان مى دهد.
از آنجا که روح آدمى ممکن است سرکشى کند، راه مهار کردن آن را در پنجمین و ششمین جمله ها «وَذَلِّلْهُ بِذِکْرِ الْمَوْتِ وَقَرِّرْهُ بِالْفَنَاءِ» نشان مى دهد، زیرا یاد مرگ و اقرار به فنا، هر انسان سرکش و چموشى را وادار به تسلیم مى کند.
بسیار دیده ایم هنگامى که عزیزى در حادثه اى ناگهانى از دنیا مى رود و افراد زیادى از نیکان و بدان در تشییع و مجالس یادبود او شرکت مى کنند، آثار تذلل و تسلیم در همه چهره ها نمایان است.
ممکن است این تأثیر موقتى باشد; ولى به هر حال نشان مى دهد که ذکر موت و اقرار به فنا اگر ادامه یابد، همواره در مهار کردن نفس سرکش و شهوات نقش اصلى را خواهد داشت.
به دنبال این شش دستور و در تکمیل جمله هاى پنجم و ششم، امام(علیه السلام) چند دستور دیگر مى دهد مى فرماید: «با نشان دادن فجایع دنیا، قلب را بینا کن و از هجوم حوادث روزگار و زشتى هاى گردش شب و روز آن را برحذر دار»; (وَبَصِّرْهُ فَجَائِعَ الدُّنْیَا، وَحَذِّرْهُ صَوْلَةَ الدَّهْرِ وَفُحْشَ(۲) تَقَلُّبِ اللَّیَالِی وَالاَْیَّامِ).
گاه بر قلب انسان پرده هاى غفلت و هوا و هوس چنان فرو مى افتد که از درک حقایق مربوط به زندگى و سعادت خویش باز مى ماند.
براى کنار زدن این پرده هاى غفلت و بینا ساختن دل، چیزى بهتر از آن نیست که انسان حوادث تلخ دنیا و آفات و بلاها و دگرگونى هاى ناگهانى را که در زندگى قدرتمندان جهان نمونه هاى زیادى از آن دیده مى شود، مورد دقت قرار دهد و بینایى را به دل باز گرداند.
تعبیر به «فَجَائِعَ الدُّنْیَا» اشاره به فجایع مردم دنیاست که همواره دگرگونى هایى را به دنبال دارد، یا اشاره به حوادث تلخى که ناخواسته در زندگى انسان ها رخ مى دهد.
جمله «صَوْلَةَ الدَّهْرِ» با توجّه به اینکه «صَوْلَة» به معناى حمله قاهرانه است، خواه این حمله از سوى حیوان درنده اى باشد یا انسان نیرومندِ ظالم، اشاره به آفات و بلاها و بیمارى ها و ناکامى ها ست که همچون حیوان درنده اى به انسان حمله مى کند در حالى که در مقابل آن قادر به دفاع از خویشتن نیست.
فقره «فُحْشَ تَقَلُّبِ اللَّیَالِی وَالاَْیَّامِ» با توجّه به اینکه فحش به معناى هرگونه کار زشت و ناخوشایند است اشاره به این دارد که با گذشت روزها و شب ها دگرگونى هاى ناخوشایندى در زندگى فرد و جوامع بشرى رخ مى دهد و فضاى زندگى را تیره و تار مى سازد.
اگر انسان در این امور دقت کند بر بینایى او نسبت به حقایق این جهان و مسیر صحیح زندگى مى افزاید.
آن گاه امام(علیه السلام) به شرح این مطلب مى پردازد و مى فرماید: «و اخبار گذشتگان را بر او (بر نفس خود) عرضه نما و مصایبى که به اقوام قبل از تو رسیده به او یادآورى کن.
در دیار و آثار (ویران شده) آنها گردش نما و درست بنگر آنها چه کردند، از کجا منتقل شدند و در کجا فرود آمدند»; (وَاعْرِضْ عَلَیْهِ أَخْبَارَ الْمَاضِینَ، وَذَکِّرْهُ بِمَا أَصَابَ مَنْ کَانَ قَبْلَکَ مِنَ الاَْوَّلِینَ، وَسِرْ فِی دِیَارِهِمْ وَآثَارِهِمْ، فَانْظُرْ فِیمَا فَعَلُواعَمَّا انْتَقَلُوا وَأَیْنَ حَلُّوا(۳) وَنَزَلُوا).
این همان چیزى است که قرآن مجید بارها بر آن تأکید نموده از جمله مى فرماید: «(قُلْ سِیرُوا فِى الاَْرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ کَانَ عَاقِبَةُ الَّذِینَ مِنْ قَبْلُ); بگو در زمین سیر کنید و بنگرید عاقبت کسانى که قبل از شما بودند چگونه بود؟».(۴) نیز مى فرماید: «(أَفَلَمْ یَسیرُوا فِى الاَْرْضِ فَتَکُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِها أَوْ آذانٌ یَسْمَعُونَ بِها فَإِنَّها لا تَعْمَى الاَْبْصارُ وَلکِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِى فِى الصُّدُورِ); آیا آنان در زمین سیر نکردند تا دلهایى داشته باشند که (حقیقت را) با آن درک کنند; یا گوش هایى که با آن (نداى حق را) بشنوند؟! زیرا (بسیار مى شود که) چشم هاى ظاهر نابینا نمى شود، بلکه دلهایى که در سینه هاست کور مى گردد».(۵) مهم این است که در گوشه و کنار این کره خاکى در بسیارى از شهرها و روستاها آثارى از پیشینیان دیده مى شود; آثارى خاموش که گذشت روزگار آنها را به ویرانى کشیده; ولى در عین خاموشى هزار زبان دارند و با ما سخن مى گویند و سرانجام زندگى دنیا را به همه ما نشان مى دهند بسیارى از مردم به دیدن این آثار مى روند و به آن افتخار مى کنند که این آثار تاریخى نشانگر تمدن پیشین ماست در حالى که اگر از آنها درس عبرت بگیرند سزاوارتر است آن گونه که خاقانى ها از دیدن کاخ کسرى ها چنان درسى آموختند.
امام(علیه السلام) در ادامه این سخن شرح بیشترى بیان کرده مى فرماید: «هرگاه در وضع آنها بنگرى خواهى دید آنها از میان دوستان خود خارج شده در دیار غربت بار انداختند گویا طولى نمى کشد که تو هم یکى از آنها خواهى شد (و در همان مسیر به سوى آنها خواهى شتافت)»; (فَإِنَّکَ تَجِدُهُمْ قَدِ انْتَقَلُوا عَنِ الاَْحِبَّةِ، وَحَلُّوا دِیَارَ الْغُرْبَةِ، وَکَأَنَّکَ عَنْ قَلِیل قَدْ صِرْتَ کَأَحَدِهِمْ).
آرى در هر چیز تردید کنیم در این حقیقت که همه ما بدون استثنا همان مسیر پیشینیان را خواهیم پیمود، تردید نخواهیم کرد.
روزى فرا مى رسد که با همسر ، فرزند، دوستان، اموال، مقامات و وسایل زندگى وداع خواهیم گفت، همه را مى گذاریم و مى رویم.
نکته ها ۱.
حیات و آبادى قلب امام(علیه السلام) در آغاز این فقره به احیاى قلب به وسیله موعظه اشاره فرموده و در فراز قبل به عمران و آبادى قلب.
به یقین منظور از قلب در این عبارات و امثال آن، آن عضو مخصوصى نیست که در درون سینه است و کارش ایجاد گردش خون در تمام اعضاست، بلکه منظور آن روح و عقل آدمى است همان گونه که در منابع لغت نیز آمده است.
اما این روح انسانى است که باید به وسیله موعظه و تقوا، احیا و آباد شود، زیرا مى دانیم انسان داراى سه روح و گاه چهار روح است: روح نباتى که اثرش نمو جسم و تغذیه و تکثیر مثل است و روح حیوانى که افزون بر آن اثرش حس و حرکت است; ناخن و موى انسان فقط روح نباتى دارد به همین دلیل با چیدن آن هیچ احساسى به انسان دست نمى دهد; ولى گوشت و ماهیچه او علاوه بر روح نباتى، روح حیوانى نیز دارد و کمترین آسیب به آن، انسان را ناراحت مى کند.
اما روح انسانى که اثر بارز آن درک و شعور و ابتکار و خلاقیت و تجزیه و تحلیل مسائل مختلف است، حقیقتى است اضافه بر روح نباتى و حیوانى.
البتّه افرادى هستند که روح چهارمى نیز دارند که از آن به روح القدس تعبیر مى شود.
حقایقى را درک مى کنند که افراد عادى از آن بى خبرند (روح القدس گاهى اشاره به جبرئیل است و گاهى به فرشته اعظم از او) تعبیرى که در بعضى روایات به «روح الایمان» است، شاید اشاره به همین مرتبه عالى روح انسانى باشد.
در حدیث از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) مى خوانیم: «إذا زَنَى الرَّجُلُ فارَقَهُ رُوحُ الإیمانِ; هنگامى که کسى زنا کند روح ایمان از او جدا مى شود (مگر اینکه توبه کند و جبران نماید)».(۶) در بعضى از روایات روح القدس مرتبه بالاترى از روح ایمان شمرده شده و تعبیر به ارواح پنج گانه در آن آمده است.(۷) سخن در روح انسانى است که گاه به اندازه اى قوى مى شود که همه وجود انسان را روشن مى سازد و گاه به قدرى ضعیف مى گردد که به آن مرده مى گویند.
امام حسن مجتبى(علیه السلام) مى فرماید: «التَّفَکُّرُ حَیَاةُ قَلْبِ الْبَصِیرِ; تفکر موجب زنده شدن قلب بیناست».(۸) در حدیث دیگرى از آن حضرت مى خوانیم: «عَلَیْکُمْ بِالْفِکْرِ فَإِنَّهُ حَیَاةُ قَلْبِ الْبَصِیرِ وَمَفَاتِیحُ أَبْوَابِ الحِکْمَةِ; بر شما باد به اندیشیدن که موجب حیاة قلبِ بینا مى شود و کلید درهاى دانش است».(۹) در مقابل آن از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) نقل شده است: «أَرْبَعٌ یُمِتْنَ الْقَلْبَ: الذَّنْبُ عَلَى الذَّنْبِ وَکَثْرَةُ مُنَاقَشَةِ النِّسَاءِ یَعْنِی مُحَادَثَتَهُنَّ وَمُمَارَاةُ الاَْحْمَقِ...
وَمُجَالَسَةُ الْمَوْتَى فَقِیلَ لَهُ یَا رَسُولَ اللهِ وَمَا الْمَوْتَى قَالَ کُلُّ غَنِیّ مُتْرَف; چهار چیز است که قلب را مى میراند: تکرار گناه و گفتگوى زیاد با زنان (بى بند و بار) و جدال و جر و بحث با افراد احمق و همنشینى با مردگان.
کسى سؤال کرد اى رسول خدا منظور از مردگان در اینجا چیست؟ فرمود: ثروتمندان خوش گذران و مست ثروت».(۱۰) نیز در روایات از امیر مؤمنان على(علیه السلام) نقل شده که فرمود: «لِقاءُ أهْلِ الْمَعْرِفَةِ عِمارَةُ الْقُلُوبِ وَمُسْتَفادُ الْحِکْمَةِ; ملاقات با اهل معرفت سبب آبادى دل ها و به دست آوردن دانش است»(۱۱) و در تعبیر دیگر فرمود: «عِمارَةُ الْقُلُوبِ فى مُعاشَرَةَ ذَوِى الْعُقُولِ; آبادى دل ها در معاشرت با خردمندان است».(۱۲) البتّه همان گونه که در روایات بالا آمده، قلب انسان گاه به صورت ویرانه یا بیمار در مى آید و گاه به کلى از دست مى رود و شایسته نام مرده مى شود.
امام(علیه السلام)در وصیّت نامه بالا هم سفارش به احیاى قلب کرده است و هم عمران و آبادى آن.
ذکر خدا سبب آبادى قلب و موعظه وسیله احیاى آن است.
۲.
واعظان و اندرزگویان بى شمار هنگامى که سخن از واعظ به میان مى آید، ذهن همه متوجه انسان فرهیخته و استادى روشن بین و مردى با تقوا مى شود که با استفاده از آیات قرآن مجید و روایات معصومین و تجارب و مطالعاتى که داشته به دیگران اندرز مى دهد.
در حالى که در روایات، از واعظان دیگرى غیر از آن نیز نام برده شده است; از جمله حوادث تلخ و ناگوار دنیا و دگرگونى جهان که امام(علیه السلام) در ادامه گفتار «أَحْیِ قَلْبَکَ بِالْمَوْعِظَةِ» به آن اشاره فرموده اند.
پندهاى دیگر، تاریخ پیشینیان، قصرهاى ویران شده، قبرهاى خاموش و دیار متروک آنهاست که با زبان بى زبانى هزار گونه اندرز دارند و امام(علیه السلام) در ادامه همین سخن به آن اشاره فرموده است.
واعظ دیگرى که در سخن دیگرى از امام(علیه السلام) (خطبه ۱۸۸) آمده، جسم بى جان مردگان است مى فرماید: «فَکَفَى وَاعِظاً بِمَوْتَى عَایَنْتُمُوهُمْ حُمِلُوا إِلَى قُبُورِهِمْ غَیْرَ رَاکِبین; مردگانى که به سوى قبرهایشان بدون اختیار مى برند براى پند و اندرز شما کافى هستند».(۱۳) اندرزگوى دیگرى که در کلمات قصار امام(علیه السلام) آمده واعظ درونى; یعنى همان وجدان بیدار آدمى است مى فرماید: «وَمَنْ کَانَ لَهُ مِنْ نَفْسِهِ وَاعِظٌ کَانَ عَلَیْهِ مِنَ اللهِ حَافِظٌ; کسى که از درون وجود خود واعظى داشته باشد خداوند حافظ و نگهبانى براى او قرار مى دهد»(۱۴) این واعظ نفسانى همان است که قرآن در سوره شمس به آن اشاره کرده مى فرماید: «(وَنَفْس وَما سَوّاها * فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَتَقْواها); و قسم به روح آدمى و آن کس که آن را (آفریده و) موزون ساخته سپس فجور و تقوا (شر و خیرش) را به او الهام کرده است».(۱۵) واعظ دیگر همان است که امام کاظم(علیه السلام) در برابر هارون الرشید بیان کرد آن گاه که هارون از امام(علیه السلام) تقاضاى موعظه کرد آن حضرت در بیانى کوتاه و پر معنا فرمود: «ما مِنْ شَیْء تَراهُ عَیْنَیْکِ إلاّ وَفیهِ مَوْعِظَةٌ; هیچ چیزى را چشمت نمى بیند جز آنکه در آن موعظه اى است».(۱۶) یعنى ستارگانِ فروزان آسمان، خورشید و ماه درخشان، قامت خمیده پیران، موى سپید سالخوردگان، برگ هاى خشکیده درختان در فصل خزان، قبرهاى خاموش مردگان و قصرهاى ویران شده شاهان هر یک با زبان بى زبانى درسى از عبرت مى آموزند.
اگر هارون تنها به حوادث تکان دهنده اى که در تاریخ بنى امیّه و بنى عباس روى داد نگاه مى کرد بهترین اندرزها را به او مى آموخت.
بنابراین فرمایش امام(علیه السلام) در این وصیّت نامه: «أَحْیِ قَلْبَکَ بِالْمَوْعِظَةِ; قلب خود را با موعظه زنده کن» مفهوم وسیعى دارد که تمام واعظان را شامل مى شود.
ابوالفرج اصفهانى در کتاب اغانى مى نویسد: «خرقاء دختر نعمان (یکى از سران عرب) هنگامى که مى خواست به عبادتگاه خود برود جاده را از پارچه هاى حریر و دیبا و خز مفروش مى ساختند و کنیزان به استقبال او مى شتافتند و او را همراهى مى کردند تا به عبادتگاه برود و به منزل خویش بازگردد.
هنگامى که سعد بن ابى وقاص به قادسیه آمد و لشکر ساسانیان شکست خوردند و رستم فرمانده لشکر کشته شد، خرقاء نزد سعد آمد با کنیزان خود (به صورت اسیران) که لباس هاى بسیار مندرس در تن داشتند (و آثار نکبت دنیا از سر و صورت خرقاء نمایان بود) سعد گفت: کدام یک از شما خرقاء هستید؟ خرقاء خود را معرفى کرد سپس افزود: دنیا دار زوال است و به یک حال نمى ماند، ما پادشاهان این سرزمین بودیم خراج آن را براى ما مى آوردند و همه سر بر فرمان ما بودند هنگامى که دنیا به ما پشت کرد همه چیز ما را درهم کوبید (اشاره به اینکه تو هم چنین روزى در پیش دارى».(۱۷) نیز از محمد بن عبدالرحمان هاشمى نقل شده که مى گوید: یک روز عید قربان وارد بر مادرم شدم زنى را با لباس هاى مندرس نزد او دیدم.
مادرم رو به من کرد و گفت: آیا این زن را مى شناسى؟ گفتم: نه.
گفت: این مادر جعفر برمکى (وزیر معروف هارون) است.
من به او سلام کردم گفتم: کمى از ماجراى زندگى خود براى من تعریف کن.
گفت: جمله اى مى گویم که درس عبرتى است براى هر کس که آماده گرفتن عبرت است; فراموش نمى کنم (در عصر قدرت فرزندم جعفر) در یکى از همین روزهاى عید قربان چهارصد کنیز داشتم با این حال فکر مى کردم فرزندم جعفر حق مرا ادا نکرده; ولى امروز نزد شما آمده ام تقاضاى پوست دو گوسفند قربانى دارم که یکى را زیرانداز و دیگرى را روى انداز خود کنم.(۱۸) به گفته شیخ بهایى: چشم عبرت بین چرا در قصر شاهان ننگرد * تا چه سان از حادثات دور گردون شد خراب پرده دارى مى کند بر طاق کسرى عنکبوت * جغد نوبت مى زند بر قلعه افراسیاب
پاورقی :
۱ . «قرّر» از ريشه «تقرير» در دو معنا به کار رفته: نخست تثبيت و قرار دادن چيزى در محلش و ديگر به اقرار واداشتن کسى نسبت به چيزى. در جمله بالا معناى دوم اراده شده است يعنى قلب خود را درباره فناى دنيا به اقرار وادار.
۲ . «فحش» به هر کارى گفته مى شود که از حد اعتدال خارج شود و صورت زشتى به خود بگيرد به همين دليل به تمام منکرات و قبايح آشکار، فحش و فحشا گفته مى شود، هرچند در عرف امروز ما، فحشا در مورد انحرافات جنسى به کار مى رود. (فحش گاهى معناى مصدرى دارد و گاه معناى اسم مصدرى) .
۳ . «حَلُّوا» از ريشه «حلّ» گاه به معناى گشودن گره و حل مشکل آمده و گاه به معناى وارد شدن در مکانى است و در جمله بالا معناى دوم اراده شده است.
۴ . روم، آيه ۴۲.
۵ . حج، آيه ۴۶.
۶ . کافى، ج ۲، ص ۲۸۰، باب الکبائر، ح ۱۱.
۷ . همان مدرک، ص ۲۸۲، باب الکبائر، ح ۱۶.
۸ . ميزان الحکمه، ح ۱۷۰۳۰.
۹ . همان مدرک، ح ۱۷۰۳۱.
۱۰ . خصال، ص ۲۲۸.
۱۱ . غررالحکم، ص ۴۳۰، ح ۹۷۹۵.
۱۲ . همان مدرک، ص ۴۲۹، ح ۹۷۷۴.
۱۳ . نهج البلاغه، خطبه ۱۸۸.
۱۴ . نهج البلاغه، کلمات قصار ۸۹ .
۱۵ . شمس، آيه ۷ و ۸ .
۱۶ . بحارالانوار، ج ۶۸، ص ۳۲۴ .
۱۷ . شرح نهج البلاغه علاّمه تسترى، ج ۸، ص ۳۳۲.
۱۸ . شرح نهج البلاغه علاّمه تسترى، ج ۸، ص ۳۳۳ و مرحوم محدث قمى نيز در تتمة المنتهى، ص ۲۴۸ اين داستان را نقل کرده است.
📖 داستان راستان
۱۰۶- مصونیتی که لغو شد
۱۰۷- اولین شعار
۱۰۸- در بارگاه رستم
۱۰۹- فرار از بستر
۱۱۰- برنامه کار
╭═══════๛- - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
│ 📚 @ghararemotalee
╰๛- - - - -
#داستان_راستان | ۱۰۶
❒ مصونیتی که لغو شد
╔═ೋ✿࿐
مسلمانانی که در اثر شکنجه و آزار قریش از مکه به حبشه مهاجرت کرده بودند، همه روزه انتظار خبر تازهای از جانب مکه و مکیان داشتند. هر چند آنها و هم مسلکانشان- که پرچمدار توحید و عدالت بودند- نسبت به انبوه مخالفین، یعنی طرفداران بت پرستی🗿 و ادامه نظام اجتماعی موجود، بسیار در اقلیت بودند؛ اما مطمئن بودند که روزبه روز بر طرفداران آنها افزوده و از مخالفین آنها کاسته میشود؛ و حتی ناامید نبودند که تمام قریش به زودی پرده غفلت را بدرند و راه رشد و صلاح خویش را بازیابند و مانند آنان آیین بت پرستی را رها کرده راه مسلمانی پیش گیرند.
از قضا شایعهای در آن نقطه از حبشه که آنها بودند به وجود آمد مبنی بر اینکه همه قریش تغییر عقیده و رویه داده و اسلام اختیار کردهاند.
هرچند این خبر رسما تأیید نشده بود؛ اما ایمان و اعتقاد و امیدواری فراوانی که مسلمانان به گسترش و پیروزی آئین اسلام داشتند، سبب شد تا گروهی از آنان بدون آنکه منتظر تأیید خبر از طرف مقامات رسمی بشوند راه مکه را پیش گیرند.
یکی از آنان عثمان بن مظعون، صحابی معروف بود که فوق العاده مورد علاقه رسول اکرم صلیالله علیه وآله و احترام همه مسلمانان بود.
عثمان بن مظعون همینکه به نزدیکیهای مکه رسید، فهمید قضیه دروغ بوده و قریش بالعکس بر شکنجه و آزار مسلمانان افزودهاند. نه راه رفتن داشت و نه راه برگشتن؛ زیرا حبشه راه نزدیکی نبود که به آسانی بتوان برگشت. از آن طرف وارد مکه شدن همان و تحت شکنجه قرار گرفتن همان. بالاخره یک چیز به نظرش رسید و آن اینکه از عادت جاری و معمول عرب استفاده کند و خود را در «جوار» یکی از متنفذین قریش قرار دهد.
طبق عادت عرب اگر کسی از دیگری «جوار» میخواست، یعنی از او تقاضا میکرد که او را پناه دهد و از او حمایت کند، آن دیگری جوار میداد و تا پای جان هم از او حمایت میکرد.
برای عرب ننگ بود که کسی جوار بخواهد- ولو دشمن- و او جوار ندهد، یا پس از جوار دادن از او حمایت نکند.
عثمان نیمه شب وارد مکه شد و یکسره به طرف خانه ولید بن مغیره مخزومی که از شخصیتهای برجسته و ثروتمند و متنفذ قریش بود رفت و از او جوار خواست، ولید هم جوار او را پذیرفت.
روز بعد ولید بن مغیره هنگامی که اکابر قریش در مسجد الحرام جمع بودند به مسجد الحرام آمد و عثمان بن مظعون را با خود آورد و رسماً اعلام کرد که عثمان در جوار من است و از این ساعت اگر کسی متعرض او شود متعرض من شده است.
قریش که جوار ولید بن مغیره را محترم میشمردند، دیگر متعرض عثمان نشدند و او از آن ساعت «مصونیت» پیدا کرد، آزادانه میرفت و میآمد و مانند یکی از قریش در مجالس و محافل آنها شرکت میکرد.
اما در همان حال، قریش لحظهای از آزار و شکنجه سایر مسلمانان فروگذار نمیکردند.😔
این جریان بر عثمان -که هرگز راحت خود و رنج یاران را نمیتوانست ببیند- سخت گران میآمد.
🤔 روزی با خود اندیشید این مروّت نیست من در پناه یک نفر مشکوک آسوده باشم و برادران همفکر و هم عقیدهام در زیر شکنجه و آزار باشند.
از این رو نزد ولید بن مغیره آمد و گفت:
«من از تو متشکرم، تو به من پناه دادی و از من حمایت کردی، ولی از امروز میخواهم از جوار تو خارج شوم و به یاران خود ملحق شوم. بگذار هرچه بر سر آنها میآید بر سر من نیز بیاید.»
برادرزاده جان! شاید به تو خوش نگذشته و پناه من نتوانسته تو را محفوظ نگاه دارد.
چرا، من از این جهت ناراضی نیستم، من میخواهم بعد از این جز در «پناه خدا» زندگی نکنم.
حالا که اینچنین تصمیم گرفتهای، پس همانطور که روز اول من تو را به مسجد الحرام بردم و در مجمع عمومی قریش پناهندگی تو را اعلام کردم، به مسجد الحرام بیا و رسما در مجمع قریش خروج خود را از پناهندگی من اعلام کن.
بسیار خوب، مانعی ندارد.
ولید و عثمان با هم به مسجد الحرام آمدند. هنگامی که سران قریش گرد آمدند، ولید اظهار کرد: «همه بدانند که عثمان آمده است تا خروج خود را از جوار من اعلام کند.»
راست میگوید، برای همین منظور آمدهام و اضافه میکنم که در مدتی که در جوار ولید بودم از من خوب حمایت کرد و از این جهت هیچ گونه نارضایی ندارم.
علت خروج من از جوار او فقط این است که دوست ندارم غیر از خدا احدی را پناهگاه خودم محسوب دارم.
به این ترتیب مدت جوار عثمان به پایان رسید و مصونیتی که تا آن ساعت داشت لغو شد؛ اما عثمان مانند اینکه تازهای در زندگیاش رخ نداده، مثل روزهای پیش در محفل قریش شرکت کرد.
↑↑↑↑
از قضا در آن روز لبیدبن ربیعه، شاعر معروف عرب، به مکه آمده بود، به قصد اینکه قصیده معروف خود را که یکی از شاهکارهای قصائد عرب جاهلیت است- و تازه به نظم آورده بود- در محفل قریش بخواند.
قصیده لبید با این مصراع آغاز میگردد:
«الا کل شئ ما خلا الله باطل».
←یعنی هر چیزی جز خداوند باطل است، حق مطلق ذات اقدس احدیت است.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله درباره این مصراع فرموده است: «راستترین شعری است که عرب سروده است.».
لبید به مجمع قریش آمد و قرار شد قصیده خویش را قرائت کند. حضار مجلس سراپا گوش شدند که شاهکار تازه لبید را بشنوند.
لبید با غرور افتخارآمیزی خواندن قصیده را آغاز کرد، و تا گفت:
«الا کل شیء ما خلا الله باطل».
←عثمان بن مظعون که در کناری نشسته بود، مهلت نداد مصراع دوم را بخواند، به علامت تصدیق گفت:
«احسنت، راست گفتی، حقیقت همین است، همه چیز جز خدا باطل و بی حقیقت است.».
لبید مصراع دوم را خواند:
«و کل نعیم لا محالة زائل».
←یعنی هر نعمتی جبراً فناپذیر و معدوم شدنی است.
😲 فریاد عثمان بلند شد:
«اما این یکی را دروغ گفتی. همه نعمتها فناشدنی نیست. این فقط درباره نعمتهای این جهان صادق است. نعمتهای آن جهانی همه پایدار و باقی است.».
تمام جمعیت به طرف عثمان بن مظعون، این مرد جسور، خیره شدند.
هیچ کَس انتظار نداشت در محفلی که از اکابر و اشراف قریش تشکیل شده و شاعری باشخصیت مانند لبید بن ربیعه از راه دور آمده تا شاهکار خود را بر قریش عرضه دارد، مردی مانند عثمان بن مظعون که تا ساعتی پیش در پناه دیگری بود و اکنون نه تأمین مالی دارد و نه تأمین جانی و همه همفکران و هم مسلکانش در زیر شکنجه به سر میبرند، این گونه جسارت بورزد و اظهار عقیده کند.
جمعیت به لبید گفتند: «شعر خویش را تکرار کن.»
باز تا لبید گفت:
«الا کل شیء ما خلا الله باطل».
عثمان گفت: «راست است، درست است.».
و چون لبید گفت:
«و کل نعیم لا محالة زائل».
عثمان گفت: «دروغ است، اینطور نیست، نعمتهای آن جهانی فناپذیر نیست.».
😤 این دفعه خود لبید بیش از همه ناراحت شد.
فریاد برآورد: «ای مردم قریش! به خدا قسم سابقا مجالس شما اینطور نبود. در میان شما این گونه افراد جسور و بی ادب نبودند. چه شده که اینجور اشخاص در میان شما پیدا شدهاند؟».
یکی از حضار مجلس برای اینکه از لبید دلجویی کرده باشد و او به قرائت قصیدهاش ادامه دهد، گفت: «از حرف این مرد ناراحت نباش، مرد سفیهی است، تنها هم نیست، یک عده سفیه دیگر هم در این شهر پیدا شدهاند و با این مرد هم عقیدهاند.
اینها از دین ما خارج شدهاند و دین دیگری برای خود انتخاب کردهاند.»
عثمان جواب تندی به گوینده این سخن داد.
😠 او هم دیگر طاقت نیاورد، از جا حرکت کرد و سیلی محکمی به چهره عثمان نواخت که یک چشمش کبود شد.
یکی از حضار مجلس گفت:
«عثمان! قدر ندانستی. در جوار خوب آدمی بودی. اگر در جوار ولید بن مغیره باقی مانده بودی اکنون چشمت اینطور نبود.».
عثمان گفت:
پناه خدا مطمئنتر و محترمتر است از پناه غیر خدا، هر که باشد.
اما چشمم:
بدان که چشم دیگرم نیز آرزومند است به افتخاری نائل شود که این چشمم نائل شده است.
خود ولید بن مغیره آمد جلو و گفت:
عثمان! من حاضرم جوار خودم را تجدید کنم.
اما من تصمیم گرفتهام جز جوار خدا جوار احدی را نپذیرم[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . اسد الغابه، ج 3/ ص 385 و 386؛
← و سیره ابن هشام، ج 1/ ص 364- 370
🔗 https://eitaa.com/feqh_ahkam/9138
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۱۰۷
❒ اولین شعار
╔═ೋ✿࿐
زمزمههایی که گاه به گاه از مکه در میان قبیله بنی غفار به گوش میرسید، طبیعت کنجکاو و متجسس ابوذر را به خود متوجه کرده بود. او خیلی میل داشت از ماهیت قضایایی که در مکه میگذرد آگاه شود؛ اما از گزارشهای پراکنده و نامنظمی که احیانا به وسیله افراد و اشخاص دریافت میکرد، چیز درستی نمیفهمید. آنچه برایش مسلم شده بود فقط این مقدار بود که در مکه سخن نوی به وجود آمده و مکیان سخت برای خاموش کردن آن فعالیت میکنند؛ اما آن سخن چیست و مکیان چرا مخالفت میکنند، هیچ معلوم نیست.
برادرش عازم مکه بود، به او گفت:«میگویند شخصی در مکه ظهور کرده و سخنان تازهای آورده است و مدعی است که آن سخنان از طرف خدا به او وحی میشود، اکنون که تو به مکه میروی، از نزدیک تحقیق کن و خبر درست را برای من بیاور.».
روزها در انتظار برادر بود تا مراجعت کرد. هنگام مراجعت از او پرسید: «هان! چه خبر بود و قضیه از چه قرار است؟».
تا آنجا که من توانستم تحقیق کنم، او مردی است که مردم را به اخلاق خوب دعوت میکند، کلامی هم آورده که شعر نیست.
منظور من تحقیق بیشتر بود، این مقدار کافی نیست. خودم شخصاً باید بروم و از حقیقت این کار سر دربیاورم.
ابوذر مقداری آذوقه در کوله بار خود گذاشت و آن را به پشت گرفت و یکسره به مکه آمد. تصمیم گرفت هر طور هست با خودِ آن مردی که سخن نو آورده ملاقات کند و سخن او را از زبان خودش بشنود؛ اما نه او را میشناخت و نه جرئت میکرد از کسی سراغ او را بگیرد. محیط مکه محیط ارعاب و وحشت بود.
ابوذر بدون آنکه به کسی اظهار کند متوجه اطراف بود و به سخنان مردم گوش میداد، شاید نشانهای از مطلوب بیابد.
مرکز اخبار و وقایع مسجد الحرام بود. ابوذر نیز با کوله بار خود به مسجد الحرام آمد. روز را شب کرد و نشانهای به دست نیاورد. پس از آنکه پاسی از شب گذشت، چون خسته بود همان جا دراز کشید. طولی نکشید جوانی از نزدیک او عبور کرد. آن جوان نگاهی متجسسانه به سراپای ابوذر کرد و رد شد.
نگاه جوان از نظر ابوذر خیلی معنیدار بود.
به قلبش خطور کرد شاید این جوان شایستگی داشته باشد که راز خودم را با او در میان بگذارم. حرکت کرد و پشت سر جوان راه افتاد؛ اما جرئت نکرد چیزی اظهار کند، به سر جای خود برگشت.
روز بعد تمام روز را متفحصانه در مسجد الحرام به سر برد. آن روز نیز اثری از مطلوب نیافت.
🌃 شب فرا رسید و در همان جا دراز کشید. درست در همان وقت شب پیش، همان جوان پیدا شد، جلو آمد و با احترام به ابوذر گفت:
«آیا وقت آن نرسیده است که تو به منزل خودت بیایی و شب را در آنجا به سر ببری؟»
این را گفت و ابوذر را با خود به منزل برد.
ابوذر شب را #مهمان آن جوان بود، ولی باز هم از اینکه راز خود را با جوان به میان بگذارد خودداری کرد.
جوان نیز از او چیزی نپرسید.
صبح زود ابوذر خداحافظی کرد و به دنبال مقصد خود به مسجد الحرام آمد.
آن روز نیز شب شد و ابوذر نتوانست از سخنان پراکنده مردم چیزی بفهمد. همینکه پاسی از شب گذشت، باز همان جوان آمد و ابوذر را با خود به خانه برد، اما این نوبت جوان سکوت را شکست.
آیا ممکن است به من بگویی برای چه کاری به این شهر آمدهای؟
اگر با من شرط کنی که مرا کمک کنی، به تو میگویم.
عهد میکنم که کمک خود را از تو دریغ نکنم.
حقیقت این است، مدتهاست در میان قبیله خودمان میشنویم که مردی در مکه ظهور کرده است و سخنانی آورده و مدعی است آن سخنان از جانب خدا به او وحی میشود. من آمدهام خود او را ببینم و درباره کار او تحقیق کنم. اولا عقیده تو درباره این مرد چیست؟
و ثانیا آیا میتوانی مرا به او راهنمایی کنی؟
مطمئن باش که او بر حق است و آنچه میگوید از جانب خداست. صبح من تو را پیش او خواهم برد. اما همانطور که خودت میدانی، اگر مردم این شهر بفهمند من تو را پیش او میبرم، جان هر دو نفر ما در خطر است. فردا صبح من جلو میافتم و تو پشت سر من با مقداری فاصله بیا و ببین من کجا میروم. من مراقب اطراف هستم، اگر حس کردم خطری در کار است میایستم و خم میشوم مانند کسی که مثلا ظرفی را خالی میکند. تو به این علامت متوجه خطر باش و دور شو؛ اما اگر خطری پیش نیامد هر جا که من رفتم تو هم بیا.