توحید مفضل 3.mp3
35.93M
🎧📗←#کتاب_صوتی
🪧 پای درس #امام_صادق(علیهالسلام)
ترجمه #توحید_مفضل
قسمت 3⃣
╭═══════๛- - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
│ 📚 @ghararemotalee
╰๛- - - - -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید👌
خلقت چشم👁👁
و دهان 👅 و دندان 🦷
برگرفته از #توحید_مفضل
برا بچه ها بذارید💐
╭═══════๛- - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
│ 📚 @ghararemotalee
╰๛- - - - -
#نهج_البلاغه
#توصیه_های_پدرانه | ۲
📜 متن : أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ فِیمَا تَبَیَّنْتُ مِنْ إِدْبَارِ الدُّنْیَا عَنِّی وَ جُمُوحِ الدَّهْرِ عَلَیَّ وَ إِقْبَالِ الاْخِرَةِ إِلَیَّ، مَا یَزَعُنِی عَنْ ذِکْرِ مَنْ سِوَایَ وَ الاِْهْتِمَامِ بِمَا وَرَائِی، غَیْرَ أَنِّی حَیْثُ تَفَرَّدَ بِی دُونَ هُمُومِ النَّاسِ هَمُّ نَفْسِی فَصَدَفَنِی رَأْیِی وَ صَرَفَنِی عَنْ هَوَایَ وَ صَرَّحَ لِی مَحْضُ أَمْرِی، فَأَفْضَى بِی إِلَى جِدّ لاَ یَکُونُ فِیهِ لَعِبٌ وَ صِدْق لاَ یَشُوبُهُ کَذِبٌ وَ وَجَدْتُکَ بَعْضِی، بَلْ وَجَدْتُکَ کُلِّی، حَتَّى کَأَنَّ شَیْئاً لَوْ أَصَابَکَ أَصَابَنِی، وَ کَأَنَّ الْمَوْتَ لَوْ أَتَاکَ أَتَانِی، فَعَنَانِی مِنْ أَمْرِکَ مَا یَعْنِینِی مِنْ أَمْرِ نَفْسِی، فَکَتَبْتُ إِلَیْکَ کِتَابِی مُسْتَظْهِراً بِهِ إِنْ أَنَا بَقِیتُ لَکَ أَوْ فَنِیتُ.
╭───
│ 🌐 @Mabaheeth
╰──────────
🗞️ #ترجمه :
↓↓↓↓↓↓
📄 ... اما بعد (از حمد و ثناى الهى) آگاهيم از پشت کردن دنيا و چيره شدن روزگار و روى آوردن آخرت به سوى من، مرا از ياد غير خودم و توجّه به دنيا و اهل آن باز داشته است. اين توجّه سبب شده اشتغال به خويشتن مرا از فکر مردم (و آنچه از دنيا در دست آنهاست) باز دارد و از هواى نفس مانع شود و حقيقتِ سرنوشتم را براى من روشن سازد و همين امر مرا به مرحله اى رسانده که سراسر جدّى است و شوخى در آن راه ندارد، سراسر راستى است و دروغ به آن آميخته نيست و چون تو را جزيى از وجود خود، بلکه تمام وجود خودم يافتم گويى که اگر ناراحتى به تو رسد، به من رسيده و اگر مرگ دامانت را بگيرد دامن مرا گرفته، به اين جهت اهتمام به کار تو را اهتمام به کار خود يافتم، از اين رو اين نامه را براى تو نوشتم تا تکيه گاه تو باشد خواه من زنده باشم يا نباشم.
#نهج_البلاغه_بخوانیم
╭────๛- - - - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
شرح و تفسیر سبب نگاشتن این نامه امام(علیه السلام) در این بخش از نامه خود، از وضع خویشتن شروع مى کند و در ضمن، انگیزه خود را براى اقدام به این وصیّت نامه اخلاقى و انسانى شرح مى دهد و به طور خلاصه مى فرماید: من به خود نگاه کردم دیدم ستاره عمرم رو به افول نهاده و باید در فکر خویشتن باشم و آماده سفر آخرت شوم; ولى از آنجا که تو را بخشى از وجود خود، بلکه تمام وجود خود مى بینم خویش را ناگزیر از این اندرزها و نصیحت ها و هشدارها دیدم.
مى فرماید: «اما بعد آگاهیم از پشت کردن دنیا و چیره شدن روزگار و روى آوردن آخرت به سوى من، مرا از یاد غیر خودم و توجّه به دنیا و اهل آن باز داشته»; (أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ فِیمَا تَبَیَّنْتُ مِنْ إِدْبَارِ الدُّنْیَا عَنِّی، وَجُمُوحِ(۱) الدَّهْرِ عَلَیَّ وَإِقْبَالِ الاْخِرَةِ إِلَیَّ، مَا یَزَعُنِی(۲) عَنْ ذِکْرِ مَنْ سِوَایَ، وَالاِهْتِمَامِ بِمَا وَرَائِی(۳)).
امام(علیه السلام) در ادامه این سخن چنین نتیجه گیرى مى کند که: «این توجّه سبب شده، اشتغال به خویشتن مرا از فکر مردم (و آنچه از دنیا در دست آنهاست) باز دارد و از هواى نفس مانع شود و حقیقتِ سرنوشتم را براى من روشن سازد و همین امر مرا به مرحله اى رسانده که سراسر جدى است و شوخى در آن راه ندارد، سراسر راستى است و دروغ به آن آمیخته نیست»; (غَیْرَ أَنِّی حَیْثُ تَفَرَّدَ بِی دُونَ هُمُومِ النَّاسِ هَمُّ نَفْسِی، فَصَدَفَنِی(۴) رَأْیِی وَصَرَفَنِی عَنْ هَوَایَ، وَصَرَّحَ لِی مَحْضُ أَمْرِی، فَأَفْضَى(۵) بِی إِلَى جِدّ لاَ یَکُونُ فِیهِ لَعِبٌ، وَصِدْق لاَ یَشُوبُهُ کَذِبٌ).
اشاره به اینکه پشت کردن دنیا، سبب بیدارى انسان است، زیرا خود را در آستانه انتقال از دنیا مى بیند و همین امر موجب مى شود که از هواى نفس بپرهیزد و به طور جدى به سرنوشت خویش بیندیشد; از هوا و هوس بپرهیزد، سرگرمى هاى غافل کننده را کنار زند، به خویشتن راست بگوید و دور از هرگونه تعصب و سهل انگارى، به آینده خود; یعنى سفر آخرت فکر کند.
امام(علیه السلام) این مقدمه را ظاهراً به دو منظور بیان فرمود: نخست اینکه مخاطب کاملاً باور کند که آنچه به او گفته مى شود کاملا جدى است و نتیجه مطالعه اى عمیق نسبت به حال و آینده است.
دیگر اینکه به فرزندش نیز هشدار دهد که چنین آینده اى را نیز در پیش دارد و همیشه جوان نمى ماند (هرچند جوانى دلیل بر اعتماد و اطمینان به زندگى نیست) بلکه چیزى نمى گذرد که کاروان عمر به منزلگاه نهایى نزدیک مى شود.
مبادا فرزندش گرفتار غرور جوانى شود و آینده خویش را به دست فراموشى بسپارد.
آن گاه امام(علیه السلام) به سراغ این نکته مى رود که چرا به فکر اندرز گسترده اى به فرزندش افتاده در حالى که توجّه امام(علیه السلام) به سرنوشت خویش است مى فرماید: «چون تو را جزیى از وجود خود بلکه تمام وجود خودم یافتم گویى که اگر ناراحتى به تو رسد، به من رسیده و اگر مرگ دامانت را بگیرد گویا دامن مرا گرفته، به این جهت اهتمام به کار تو را اهتمام به کار خود یافتم، از این رو این نامه را براى تو نوشتم تا تکیه گاه و پشتوانه تو باشد خواه من زنده باشم یا نباشم»; (وَوَجَدْتُکَ بَعْضِی، بَلْ وَجَدْتُکَ کُلِّی، حَتَّى کَأَنَّ شَیْئاً لَوْ أَصَابَکَ أَصَابَنِی، وَکَأَنَّ الْمَوْتَ لَوْ أَتَاکَ أَتَانِی، فَعَنَانِی مِنْ أَمْرِکَ مَا یَعْنِینِی مِنْ أَمْرِ نَفْسِی، فَکَتَبْتُ إِلَیْکَ کِتَابِی مُسْتَظْهِراً(۶) بِهِ إِنْ أَنَا بَقِیتُ لَکَ أَوْ فَنِیتُ).
تعبیر امام(علیه السلام) به اینکه تو را بعضى از وجود خود یافتم تفسیر روشنى دارد، زیرا فرزند از پدر و مادر متولد مى شود و اجزاى او برگرفته از اجزاى آنهاست.
اما اینکه مى فرماید: تو را تمام وجود خودم یافتم; ممکن است اشاره به این باشد که تو امام بعد از من و جانشین منى، بنابراین تمام وجود من در تو تجلى مى کند و تو تجلى گاه تمام وجود منى.
این احتمال نیز وجود دارد که این جمله اشاره به مجموعه صفات جسمانى و روحانى باشد که به حکم قانون وراثت از پدران به فرزندان مى رسد و فرزندان واجد صفات روحانى و جسمانى پدرند.
در میان عرب نیز ضرب المثل هایى است از جمله شعر معروف شاعر است که مى گوید: إنّما أوْلادُنا بَیْنَنا * أکْبادُنا تَمْشى عَلَى الاَْرْضِ فرزندان ما جگران ما هستند که بر روى زمین راه مى روند.(۷) در شرح نهج البلاغه مرحوم تسترى آمده است که مردى اعرابى فرزند از دست رفته اش را دفن کرد و سپس گفت: دَفَنْتُ بِنَفْسى بَعْضَ نَفْسى فَأصْحَبَتْ * وَلِلنَّفْسِ مِنْها دافِنٌ وَدَفینٌ بخشى از وجودم را با دست خود به خاک سپردم و نگریستم که دفن کننده و دفن شونده یکى است.(۸) جمله «حَتَّى کَأَنَّ شَیْئاً ...» در واقع توضیحى و دلیلى است در اینکه چگونه فرزند دلبندش بعض وجود او و یا همه وجود اوست مى فرماید: به همین دلیل هر مصیبتى و هر درد و رنجى به تو برسد گویى به من رسیده حتى
اگر مرگ دامنت را بگیرد گویى دامن مرا گرفته است، چون همه چیز خود را در تو مى بینم و تو تمام هستى منى.
به هر حال این اهتمام امام(علیه السلام) به امر فرزندش انگیزه اصلى بیان این وصیّت نامه طولانى که مجموعه اى است از بهترین اندرزها و هدایت ها در زمینه توحید، معاد، آداب زندگى، آداب تهذیب نفس و راه و رسم درست زیستن در جامعه و از آنجا که امام(علیه السلام) به مقتضاى حدیث معروف «أَنَا وَعَلِیٌّ أَبَوَا هَذِهِ الاُْمَّة»(۹) پدر تمام امّت است، مخاطب در این وصیّت نامه در واقع همه امّتند.
جمله «إِنْ أَنَا بَقِیتُ لَکَ أَوْ فَنِیتُ» اشاره به جاودانگى محتواى این نامه است و در واقع چنین است با اینکه بیش از هزار سال بر آن گذشته کاملا تازه و شاداب، بالنده و پربار است و مصداق روشنى است از آیه شریفه (کَشَجَرَة طَیِّبَة أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِى السَّمَاءِ * تُؤْتِى أُکُلَهَا کُلَّ حِین بِإِذْنِ رَبِّهَا).(۱۰)
پاورقی :
۱ . «جُمُوح» به معناى سرکشى کردن و «جَمُوح» بر وزن «قبول» در اصل به معناى حيوان چموش است. سپس به انسان هاى سرکش و حتى حوادث و برنامه هايى که در اختيار انسان نيست اطلاق شده است.
۲ . «يَزَع» از ريشه «وزع» بر وزن «وضع» به معناى باز داشتن گرفته شده است.
۳ . «ما وَرائى» اشاره به مردم دنيا، مقامات، ثروت ها و امثال آن است و هدف امام(عليه السلام) بيان اين حقيقت است که توجّه به قرب انتقال از دنيا مرا از امور دنيوى باز داشته و متوجه سرنوشت آينده ام ساخته و جاى تعجب است که بعضى از شارحان نهج البلاغه، «ما وَرائى» را به معناى آخرت گرفته اند در حالى که مفهوم جمله در اين صورت چنين مى شود: توجّه به پايان عمر مرا از اهتمام به امر آخرت باز داشته و اين تفسيرى است نادرست.
۴ . «صدف» از ريشه «صدف» بر وزن «حذف» به معناى اعراض کردن و روى گرداندن از چيزى است.
۵ . «اَفْضى» از ريشه «افضاء» و «فضا» گرفته شده و به معناى وصول به چيزى است گويى در «فضا»ى او وارد شده است.
۶ . «مستظهرا» از ريشه «استظهار» به معناى طلب پشتيبانى از کسى يا از چيزى است.
۷ . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج ۱۶، ص ۶۱.
۸ . شرح نهج البلاغه تسترى، ج ۸، ص ۳۳۰.
۹ . بحارالانوار، ج ۱۶، ص ۹۵ .
۱۰ . ابراهيم، آيه ۲۴ و ۲۵.
📖 داستان راستان
۹۶- شتر دوانی
۹۷- نصرانی تشنه
۹۸- مهمانان علی علیهالسلام
۹۹- جذامیها
۱۰۰- ابن سیابه
╭═══════๛- - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
│ 📚 @ghararemotalee
╰๛- - - - -
#داستان_راستان | ۹۶
❒ شتر دَوانی
╔═ೋ✿࿐
مسلمانان به مسابقات اسب دوانی🏇🏻 و شتردوانی 🐫 و تیراندازی 🎯 و امثال اینها خیلی علاقه نشان میدادند؛ زیرا اسلام تمرین کارهایی را که دانستن و #مهارت در آنها برای سربازان ضرورت دارد سنت کرده است. بعلاوه خود رسول اکرم صلیالله علیه وآله که رهبر جامعه اسلامی بود، عملا در این گونه مسابقات شرکت میکرد و این بهترین تشویق مسلمانان خصوصاً جوانان برای یادگرفتن فنون سربازی بود.
تا وقتی که این سنت معمول بود و پیشوایان اسلام عملا مسلمانان را در این امور تشویق میکردند، روح شهامت و شجاعت و سربازی در جامعه اسلام محفوظ بود.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله گاهی 🐎 و گاهی شتر 🐫 سوار میشد و شخصاً با مسابقه دهندگان مسابقه میداد.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله شتری داشت که به دوندگی معروف بود، با هر شتری که مسابقه داده بود برنده شده بود. کم کم این فکر در برخی ساده لوحان پیدا شد که شاید این شتر از آن جهت که به رسول اکرم صلیالله علیه وآله تعلق دارد از همه جلو میزند؛ بنابراین ممکن نیست در دنیا شتری پیدا شود که با این شتر برابری کند.
تا آنکه روزی یک اعرابی بادیه نشین با شترش به مدینه آمد و مدعی شد حاضرم با شتر پیغمبر مسابقه بدهم. اصحاب پیغمبر با اطمینان کامل برای تماشای این مسابقه جالب، مخصوصا از آن جهت که رسول اکرم صلیالله علیه وآله شخصا متعهد سواری شتر خویش شد، از شهر بیرون دویدند. رسول اکرم صلیالله علیه وآله و اعرابی روانه شدند و از نقطهای که قرار بود مسابقه از آنجا شروع شود شتران را به طرف تماشاچیان به حرکت درآوردند.
هیجان عجیبی در تماشاچیان پیدا شده بود؛ اما برخلاف انتظار مردم شتر اعرابی شتر پیغمبر را پشت سر گذاشت. آن دسته از مسلمانان که درباره شتر پیغمبر عقاید خاصی پیدا کرده بودند، از این پیشامد بسیار ناراحت شدند؛ خیلی خلاف انتظارشان بود. قیافه هاشان دَر هم شد.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله به آنها فرمود: «اینکه ناراحتی ندارد، شتر من از همه شتران جلو میافتاد، به خود بالید و مغرور شد، پیش خود گفت من بالا دست ندارم؛ اما #سنت_الهی است که روی هر دستی دستی دیگر پیدا شود و پس از هر فرازی، نشیبی برسد و هر غروری، در هم شکسته شود.».
به این ترتیب رسول اکرم صلیالله علیه وآله، ضمن بیان حکمتی آموزنده، آنها را به اشتباهشان واقف ساخت[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . وسائل، ج 2/ ص 472
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۹۷
❒ نصرانی تشنه
╔═ೋ✿࿐
#امام_صادق علیه السلام راه میان مکه و مدینه را طی میکرد. مصادف، غلام معروف امام نیز همراه امام بود. در بین راه چشمشان به مردی افتاد که خود را روی تنه درختی انداخته بود. وضع عادی نبود.
امام به مصادف فرمود:
«به طرف این مرد برویم، نکند تشنه باشد و از تشنگی بیحال شده باشد.».
نزدیک رسیدند. امام از او پرسید:
«تشنه هستی؟»
«بلی.»
مصادف به دستور امام پایین آمد و به آن مرد آب داد؛ اما از قیافه و لباس و هیئت آن مرد معلوم بود که مسلمان نیست، مسیحی است. پس از آنکه امام و مصادف از آنجا دور شدند، مصادف مسئلهای از امام سؤال کرد و آن اینکه «آیا #صدقه دادن به نصرانی جایز است؟»
امام فرمود: «در موقع ضرورت، مثل چنین حالی، بلی.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . وسائل، ج 2/ ص 50
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۹۸
❒ مهمانان علی
╔═ೋ✿࿐
مردی با پسرش به عنوان مهمان بر علی علیه السلام وارد شدند. علی با إکرام و احترام بسیار آنها را در صدر مجلس نشانید و خودش روبروی آنها نشست.
موقع صرف غذا رسید.
غذا آوردند و صرف شد.
بعد از غذا قنبر، غلام معروف علی، حولهای و طشتی و ابریقی برای دست شویی آورد. علی آنها را از دست قنبر گرفت و جلو رفت تا دست مهمان را بشوید.
مهمان خود را عقب کشید و گفت:
«مگر چنین چیزی ممکن است که من دستهایم را بگیرم و شما بشویید».
علی فرمود: «برادر تو، از سر تو است، از تو جدا نیست، میخواهد عهدهدار خدمت تو بشود، در عوض خداوند به او پاداش خواهد داد، چرا میخواهی مانع کار ثوابی بشوی؟»
باز هم آن مرد امتناع کرد.
آخر علی او را قسم داد که «من میخواهم به شرف خدمت برادر مؤمن نائل گردم، مانع کار من مشو.» مهمان با حالت شرمندگی حاضر شد.
علی فرمود: «خواهش میکنم دست خود را درست و کامل بشویی، همان طوری که اگر قنبر میخواست دستت را بشوید میشستی، خجالت و تعارف را کنار بگذار.»
همینکه از شستن دست مهمان فارغ شد، به پسر برومند خود محمدبن حنفیه گفت:
«دست پسر را تو بشوی. من که پدر تو هستم دست پدر را شستم و تو دست پسر را بشوی. اگر پدر این پسر در اینجا نمیبود و تنها خودِ این پسر مهمان ما بود من خودم دستش را میشستم؛ اما خداوند دوست دارد آنجا که پدر و پسری هر دو حاضرند، بین آنها در احترامات فرق گذاشته شود.» محمد به امر پدربرخاست و دست پسر مهمان را شُست.
#امام_عسکری وقتی که این داستان را نقل کرد فرمود:
« #شیعه حقیقی باید اینطور باشد.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . بحارالانوار، جلد 9، چاپ تبریز، ص 598
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۹۹
❒ جذامیها
╔═ೋ✿࿐
در مدینه چند نفر بیمار جذامی بود. مردم با تنفر و وحشت😱 از آنها دوری میکردند. این بیچارگان بیش از آن اندازه که جسماً از بیماری خود رنج میبردند، روحاً از تنفر و انزجار مردم رنج میکشیدند، و چون میدیدند دیگران از آنها تنفر دارند خودشان با هم نشست و برخاست میکردند.
یک روز، هنگامی که دور هم نشسته بودند غذا میخوردند، علی بن الحسین #زین_العابدین از آنجا عبور کرد. آنها امام را به سر سفره خود دعوت کردند. امام معذرت خواست و فرمود:
«من روزه دارم، اگر روزه نمیداشتم پایین میآمدم. از شما تقاضا میکنم فلان روز مهمان من باشید.».
این را گفت و رفت.
امام در خانه دستور داد غذایی 🥘🍲🍛 بسیار عالی و مطبوع پختند. مهمانان طبق وعده قبلی حاضر شدند. سفرهای محترمانه برایشان گسترده شد. آنها غذای خود را خوردند و امام هم در کنار همان سفره غذای خود را صرف کرد[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . وسائل، ج 2/ ص 457
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۱۰۰
❒ ابن سیابه
╔═ೋ✿࿐
عبد الرحمن بن سیابه کوفی، جوانی نورس بود که پدرش از دنیا رفت. مرگ پدر از یک طرف، فقر و بیکاری از طرف دیگر روح حساس او را رنج میداد.
روزی در خانه نشسته بود که کسی در خانه را زد. یکی از دوستان پدرش بود. به او تسلیت گفت و دلداری داد. سپس پرسید: «آیا از پدرت سرمایهای باقی مانده است؟»
«نه.»
این هزار درهم را بگیر؛ اما بکوش که اینها را سرمایه کنی و از منافع آنها خرج کنی.»
این را گفت و از دم در برگشت و رفت.
عبد الرحمن خوشحال و خرّم 😊پیش مادرش رفت و کیسه پول 💰 را به او نشان داد و جریان را نقل کرد. طبق توصیه دوست پدرش به فکر کاسبی افتاد. نگذاشت به فردا بکشد. تا شب آن پول را تبدیل به کالا کرد. دکانی برای خود در نظر گرفت و مشغول کار و کسب شد. طولی نکشید که کار و کسبش بالا گرفت. حساب کرد دید گذشته از اینکه با این سرمایه زندگی خود را اداره کرده، مبلغ زیادی نیز بر سرمایه افزوده شده است. فکر کرد به حج برود. با مادرش مشورت کرد. مادر گفت:
«اول برو پیش همان دوست پدرت و هزار درهم او را که سرمایه برکت زندگی ما شده بده، بعد برو به مکه.»
عبد الرحمن پیش آن مرد رفت و کیسهای دارای هزار درهم جلو او گذاشت و گفت: «پولتان را بگیرید.»
آن مرد اول خیال کرد که مبلغ پول کم بوده است و عبد الرحمن پس از چندی عین پول را به او برگردانده است، گفت:
«اگر این مبلغ کم است، مبلغی دیگر بیفزایم؟»
عبد الرحمن گفت: «خیر، کم نیست، بسیار پول پربرکتی بود. و چون من اکنون از خودم دارای سرمایهای هستم و به این مبلغ نیازمند نیستم، آمدم ضمن اظهار تشکر از لطف شما پولتان را رد کنم، خصوصا که الآن عازم سفر حجّم و میل داشتم پول شما خدمت خودتان باشد.» عبد الرحمن این را گفت و از آن خانه خارج شد و بار سفر حج بست.
پس از انجام مراسم حج به مدینه آمد، همراه جمعیت به محضر امام صادق علیهالسلام رفت.
جمعیت انبوهی در خانه حضرت گرد آمده بودند. عبد الرحمن که جوانی نورس بود، رفت پشت سر همه نشست و شاهد رفت و آمدها و سؤال و جوابهایی که از امام میشد بود. همینکه مجلس کمی خلوت شد، #امام_صادق علیهالسلام با اشاره او را نزدیک طلبیده پرسید:
شما کاری دارید؟
من عبد الرحمن پسر سیابه کوفی بجلی هستم.
احوال پدرت چطور است؟
پدرم به رحمت خدا رفت.
ای وای، ای وای، خدا او را رحمت کند. آیا از پدرت ارثی هم برای شما باقی ماند؟
خیر، هیچ چیز از او باقی نماند.
پس چطور توانستی حج کنی؟
قضیه از این قرار است: ما بعد از پدرمان خیلی پریشان بودیم. مرگ پدر از یک طرف و فقر و پریشانی از طرف دیگر بر ما فشار میآورد، تا آنکه روزی یکی از دوستان پدرم هزار درهم آورد و ضمن تسلیت به ما، گفت من این پول را سرمایه کنم. همین کار را کردم و از سود آن اقدام به سفر حج نمودم...».
همینکه سخن عبد الرحمن به اینجا رسید، امام پیش از اینکه او داستان را به آخر برساند فرمود:
بگو هزار درهم دوست پدرت را چه کردی؟
با اشاره مادرم، قبل از حرکت به خودش رد کردم.
احسنت. حالا میل داری نصیحتی بکنم؟!
قربانت گردم، البته!
بر تو باد به راستی و درستی. آدم راست و درست شریک مال مردم است...»[¹]
#قرض_الحسنه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . سفینة البحار، جلد 2، ماده «عبد»
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────