📖 داستان راستان
۱۱۶- حق مادر
۱۱۷- محضر عالم
۱۱۸- هشام و طاووس یمانی
۱۱۹- بازنشستگی
۱۲۰- حتی برده فروش
╭═══════๛- - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
│ 📚 @ghararemotalee
╰๛- - - - -
#داستان_راستان | ۱۱۶
❒ حق مادر
╔═ೋ✿࿐
زکریا، پسر ابراهیم، با آنکه پدر و مادر و همه فامیلش نصرانی بودند و خود او نیز بر آن دین بود، مدتی بود که در قلب خود تمایلی نسبت به اسلام احساس میکرد؛ وجدان و ضمیرش او را به اسلام میخواند. آخر برخلاف میل پدر و مادر و فامیل، #دین_اسلام اختیار کرد و به مقررات اسلام گردن نهاد.
موسم حج پیش آمد. زکریای جوان به قصد سفر حج از کوفه بیرون آمد و در مدینه به حضور امام صادق علیه السلام تشرف یافت. ماجرای اسلام خود را برای امام تعریف کرد. امام فرمود:
«چه چیز اسلام نظر تو را جلب کرد؟»
گفت: «همین قدر میتوانم بگویم که سخن خدا در قرآن که به پیغمبر خود میگوید:
«ای پیغمبر! تو قبلا نمیدانستی کتاب چیست و نمیدانستی که ایمان چیست؛ اما ما این قرآن را که به تو وحی کردیم نوری قرار دادیم و به وسیله این نور هر که را بخواهیم رهنمایی میکنیم»[¹] درباره من صدق میکند.».
امام فرمود: «تصدیق میکنم، خدا تو را هدایت کرده است.»
آنگاه امام سه بار فرمود: «خدایا خودت او را راهنما باش.»
سپس فرمود:
«پسرکم! اکنون هر پرسشی داری بگو.»
جوان گفت: «پدر و مادر و فامیلم همه نصرانی هستند، مادرم کور است، من با آنها محشورم و قهرا با آنها هم غذا میشوم، تکلیف من در این صورت چیست؟»
آیا آنها گوشت خوک مصرف میکنند؟
نه یا بن رسول الله، دست هم به گوشت خوک نمیزنند.
معاشرت تو با آنها مانعی ندارد.
آنگاه فرمود: «مراقب حال مادرت باش. تا زنده است به او نیکی کن. وقتی که مرد جنازه او را به کسی دیگر وا مگذار، خودت شخصاً متصدی تجهیز جنازه او باش.
در اینجا به کسی نگو که با من ملاقات کردهای.
من هم به مکه خواهم آمد، ان شاء الله در منا همدیگر را خواهیم دید.»
جوان در منا به سراغ امام رفت.
در اطراف امام ازدحام عجیبی بود. مردم مانند کودکانی که دور معلم خود را میگیرند و پی درپی بدون مهلت سؤال میکنند، پشت سرهم از امام سؤال میکردند و جواب میشنیدند.
ایام حج به آخر رسید و جوان به کوفه مراجعت کرد.
سفارش امام را به خاطر سپرده بود. کمر به خدمت #مادر بست و لحظهای از مهربانی 🥰 و محبت😍😘 به مادر کور خود فروگذار نکرد.
با دست خود او را غذا میداد و حتی شخصاً جامهها و سر مادر را جستجو میکرد که شپش نگذارد. این تغییر روش پسر، خصوصاً پس از مراجعت از سفر مکه، برای مادر شگفتآور😑 بود. یک روز به پسر خود گفت:
«پسر جان! تو سابقا که در دین ما بودی و من و تو اهل یک دین و مذهب به شمار میرفتیم، این قدر به من مهربانی نمیکردی؟ اکنون چه شده است که با اینکه من و تو از لحاظ دین و مذهب با هم بیگانهایم، بیش از سابق با من مهربانی میکنی؟»
مادر جان! مردی از فرزندان پیغمبر ما به من اینطور دستور داد.
خود آن مرد هم پیغمبر است؟
نه، او پیغمبر نیست، او پسر پیغمبر است.
پسرکم! خیال میکنم خود او پیغمبر باشد؛ زیرا این گونه توصیهها و سفارشها جز از ناحیه پیغمبران از ناحیه کَس دیگری نمیشود.
نه مادر، مطمئن باش او پیغمبر نیست، او پسر پیغمبر است. اساساً بعد از پیغمبر ما، پیغمبری به جهان نخواهد آمد.
پسرکم! دین تو بسیار دین خوبی است، از همه دینهای دیگر بهتر است، دین خود را بر من عرضه بدار.
جوان شهادتین را بر مادر عرضه کرد. مادر مسلمان شد.
سپس جوان آداب نماز را به مادر کور خود تعلیم کرد.
مادر فرا گرفت، نماز ظهر و نماز عصر را به جا آورد.
🌃 شب شد، توفیق نماز مغرب و نماز عشاء نیز پیدا کرد. آخر شب ناگهان حال مادر تغییر کرد، مریض شد و به بستر افتاد.
پسر را طلبید و گفت:
«پسرکم! یک بار دیگر آن چیزهایی که به من تعلیم کردی تعلیم کن.».
پسر بار دیگر شهادتین و سایر اصول اسلام یعنی ایمان به پیغمبر و فرشتگان و کتب آسمانی و روز بازپسین را به مادر تعلیم کرد.
مادر همه آنها را به عنوان اقرار و اعتراف بر زبان جاری و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
صبح که شد، مسلمانان برای غسل و تشییع جنازه آن زن حاضر شدند. کسی که بر جنازه نماز خواند و با دست خود او را به خاک سپرد، پسر جوانش زکریا بود[²]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . « ما کنت تدری ما الکتاب و لا الایمان و لکن جعلناه نوراً نهدی به من نشاء من عبادنا» - : سوره شوری، آیه 52
[۲] . اصول کافی، ج 2/ ص 160 و 161
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
هدایت شده از مباحث
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر | یادگار لعنتی غرب
#پدر و #مادر تاریخ انقضاء ندارند...
محروم از ثوابِ عظیمِ احسان به والدین نباشیم...
🎙️ حاج حسین أنصاریان (حفظهاللهتعالی)
╭────๛- - - - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
│ 📖 @feqh_ahkam
│ 📚 @ghararemotalee
╰๛- - - - -
#داستان_راستان | ۱۱۷
❒ محضر عالم
╔═ೋ✿࿐
مردی از انصار نزد #رسول_اکرم صلیالله علیه وآله آمد و سؤال کرد: «یا رسول الله! اگر جنازه شخصی در میان است و باید تشییع و سپس دفن شود و مجلسی علمی هم هست که از شرکت در آن بهرهمند میشویم، وقت و فرصت هم نیست که در هر دو جا شرکت کنیم، در هر کدام از این دو کار شرکت کنیم از دیگری محروم میمانیم، تو کدامیک از ایندو را دوست میداری تا من در آن شرکت کنم؟»
رسول اکرم صلیالله علیه وآله فرمود: «اگر افراد دیگری هستند که همراه جنازه بروند و آن را دفن کنند، در مجلس #علم شرکت کن. همانا شرکت در یک مجلس علم از حضور در هزار تشییع جنازه و از هزار عیادت بیمار و از هزار شب عبادت و هزار روز روزه و هزار درهم تصدق و هزار حجِّ غیرواجب و هزار جهادِ غیرواجب بهتر است. اینها کجا و حضور در محضر عالم کجا؟
مگر نمیدانی به وسیله علم است که خدا اطاعت میشود، و به وسیله علم است که عبادت خدا صورت میگیرد.
خیر دنیا و آخرت با علم توأم است، همانطور که شر دنیا و آخرت با جهل توأم است.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . بحارالانوار، چاپ جدید، ج 1/ ص 204
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۱۱۸
❒ هشام و طاووس یمانی
╔═ೋ✿࿐
هشام بن عبد الملک، خلیفه اموی، در ایام خلافت خود به قصد حج وارد مکه شد. دستور داد یکی از کسانی که زمان رسول خدا را درک کرده و به شرف مصاحبت آن حضرت نائل شده است حاضر کنند تا از او راجع به آن عصر و آن روزگاران سؤالاتی بکند.
به او گفتند از اصحاب رسول خدا کسی باقی نمانده است و همه درگذشتهاند.
هشام گفت: «پس یکی از تابعین[¹] را حاضر کنید تا از محضرش استفاده کنیم.»
طاووس یمانی را حاضر کردند.
طاووس وقتی که وارد شد، کفش 👞 خود را جلو روی هشام، روی فرش، از پای خود درآورد.
وقتی هم که سلام کرد برخلاف معمول که هرکَس سلام میکرد میگفت: السلام علیک یا امیرالمؤمنین، طاووس به السلام علیک قناعت کرد و جمله «یا امیرالمؤمنین» را به زبان نیاورد. بعلاوه فوراً در مقابل هشام نشست و منتظر اجازه نشستن نشد و حال آنکه معمولا در حضور خلیفه میایستادند تا اینکه خود مقام خلافت اجازه نشستن بدهد. از همه بالاتر اینکه طاووس به عنوان احوالپرسی گفت:
«هشام! حالت چطور است؟»
رفتار و کردار طاووس، هشام را سخت خشمناک 😡 ساخت، رو کرد به او و گفت:
«این چه کاری است که تو در حضور من کردی؟»
چه کردم؟
چه کردهای؟!! چرا کفشهایت را در حضور من درآوردی؟
چرا مرا به عنوان امیرالمؤمنین خطاب نکردی؟
چرا بدون اجازه من در حضور من نشستی؟
چرا این گونه توهین آمیز از من احوالپرسی کردی؟
اما اینکه کفشها را در حضور تو درآوردم، برای این بود که من روزی پنج بار در حضور خداوند عزت درمیآورم و او از این جهت بر من خشم نمیگیرد.
اما اینکه تو را به عنوان امیر همه مؤمنان نخواندم، چون واقعاً تو امیر همه مؤمنان نیستی، بسیاری از اهل ایمان از امارت و حکومت تو ناراضیاند.
اما اینکه تو را به نام خودت خواندم؛ زیرا خداوند پیغمبران خود را به نام میخواند و در قرآن از آنها به «یا داود» و «یا یحیی» و «یا عیسی» یاد میکند و این کار توهینی به مقام انبیا تلقی نمیشود.
برعکس، خداوند ابولهب را با کنیه- نه به نام- یاد کرده است.
و اما اینکه گفتی چرا در حضور تو پیش از اجازه نشستم، برای اینکه از #امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب شنیدم که فرمود: «اگر میخواهی مردی از اهل آتش 🔥 را ببینی، نظر کن به کسی که خودش نشسته است و مردم در اطراف او ایستادهاند.»
سخن طاووس که به اینجا رسید، هشام گفت:
«ای طاووس! مرا #موعظه کن.»
طاووس گفت:
«از امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب (علیهماالسلام) شنیدم که در جهنم مارها 🐍 و عقربهایی 🦀 است بس بزرگ. آن مار و عقربها مأمور گزیدن امیری هستند که با مردم به عدالت رفتار نمیکند.».
طاووس این را گفت و از جا حرکت کرد و به سرعت بیرون رفت[²]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . تابعین به کسانی گویند که به شرف مصاحبت پیغمبر اکرم صلیالله علیه وآله نائل نشدهاند ولی صحبت اصحاب پیغمبر را درک کردهاند.
[۲] . سفینة البحار، ماده «طوس»
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۱۱۹
❒ بازنشستگی
╔═ೋ✿࿐
پیرمرد نصرانی، عمری کار کرده و زحمت کشیده بود؛ اما ذخیره و اندوختهای نداشت، آخر کار کور هم شده بود. پیری و نیستی و کوری همه با هم جمع شده بود و جز گدایی راهی برایش باقی نگذارد؛ کنار کوچه میایستاد و گدایی میکرد.
مردم ترحم 🥺 میکردند و به عنوان #صدقه پشیزی به او میدادند و او از همین راه بخور و نمیر به زندگانی ملالت بار خود ادامه میداد.
تا روزی #امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام از آنجا عبور کرد و او را به آن حال دید.
علی به صدد جستجوی احوال پیرمرد افتاد تا ببیند چه شده که این مرد به این روز و این حال افتاده است؛ ببیند آیا فرزندی ندارد که او را تکفل کند؟
آیا راهی دیگر وجود ندارد که این پیرمرد در آخر عمر آبرومندانه زندگی کند و گدایی نکند؟
کسانی که پیرمرد را میشناختند آمدند و شهادت دادند که این پیرمرد نصرانی است و تا جوانی و چشم داشت کار میکرد، اکنون که هم جوانی را از دست داده و هم چشم را، نمیتواند کار بکند، ذخیرهای هم ندارد، طبعاً گدایی میکند.
علی علیه السلام فرمود:
«عجب! تا وقتی که توانایی داشت از او کار کشیدید و اکنون او را به حال خود گذاشتهاید؟! سوابق این مرد حکایت میکند که در مدتی که توانایی داشته کار کرده و خدمت انجام داده است؛ بنابر این برعهده حکومت و اجتماع است که تا زنده است او را تکفل کند.
بروید از بیت المال به او مستمری بدهید.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . وسائل، ج 2/ ص 425
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۱۲۰
❒ حتی برده فروش
╔═ೋ✿࿐
ماجرای علاقه مندی و عشق سوزان مردی که کارش فروختن روغن زیتون بود نسبت به رسول اکرم صلیالله علیه وآله، معروف خاص و عام بود. همه میدانستند که او صادقانه رسول خدا صلیالله علیه وآله را دوست میدارد و اگر یک روز آن حضرت را نبیند بیتاب میشود.
او به دنبال هر کاری که بیرون میرفت، اول راه خود را به طرف مسجد (یا خانه رسول خدا صلیالله علیه وآله یا هر نقطه دیگری که پیغمبر در آنجا بود) کج میکرد و به هر بهانه بود خود را به پیغمبر میرساند و از دیدن پیغمبر توشه برمیگرفت و نیرو مییافت، سپس به دنبال کار خود میرفت.
گاهی که مردم دور پیغمبر بودند و او پشت سر جمعیت قرار میگرفت و پیغمبر دیده نمیشد، از پشت سر جمعیت گردن میکشید تا شاید یک بار هم شده چشمش به جمال پیغمبر اکرم صلیالله علیه وآله بیفتد.
یک روز پیغمبر اکرم صلیالله علیه وآله متوجه او شد که از پشت سر جمعیت سعی میکند پیغمبر را ببیند. پیغمبر هم متقابلا خود را کشید تا آن مرد بتواند به سهولت او را ببیند. آن مرد در آن روز پس از دیدن پیغمبر دنبال کار خود رفت؛ اما طولی نکشید که برگشت.
همینکه چشم رسول خدا صلیالله علیه وآله برای دومین بار در آن روز به او افتاد، با اشاره دست او را نزدیک طلبید.
آمد جلو پیغمبر اکرم صلیالله علیه وآله و نشست. پیغمبر فرمود:
«امروزِ تو با روزهای دیگر فرق داشت. روزهای دیگر یک بار میآمدی و بعد دنبال کارت میرفتی؛ اما امروز پس از آنکه رفتی، دومرتبه برگشتی، چرا؟»
گفت:
«یا رسول الله! حقیقت این است که امروز آن قدر مهر❣ تو دلم را گرفت که نتوانستم دنبال کارم بروم، ناچار برگشتم.»
پیغمبر اکرم صلیالله علیه وآله درباره او دعای خیر کرد. او آن روز به خانه خود رفت؛ اما دیگر دیده نشد. چند روز گذشت و از آن مرد خبر و اثری نبود.
رسول خدا صلیالله علیه وآله از اصحاب خود سراغ او را گرفت، همه گفتند: «مدتی است او را نمیبینیم.»
رسول خدا صلیالله علیه وآله عازم شد برود از آن مرد خبری بگیرد و ببیند چه بر سرش آمده.
به اتفاق گروهی از اصحاب و یارانش به طرف «سوق الزیت» (یعنی بازاری که در آنجا روغن زیتون 🫒 میفروختند) راه افتاد.
همینکه به دکان آن مرد رسید دید تعطیل است و کسی نیست.
از همسایگان احوال او را پرسید، گفتند: «یا رسول الله! چند روز است که وفات کرده است.»
همانها گفتند: «یا رسول الله! او بسیار مرد امین و راستگویی بود، اما یک خصلت بد در او بود.»
چه خصلت بدی؟
از بعضی کارهای زشت پرهیز نداشت، مثلا دنبال زنان را میگرفت.
خدا او را بیامرزد و مشمول رحمت خود قرار دهد. او مرا آنچنان زیاد دوست میداشت که اگر برده فروش هم میبود خداوند او را میآمرزید[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . روضه کافی، صفحه 77
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
🗓️ دهم آذر؛ شهادت آیت الله سیدحسن مدرس
◀️ خاطره امام خمینی اعلی الله مقامه الشریف از #شهید_مدرس:
🔸 «در يك مجلس از مجالس سابق كه مرحوم «مدرس»،- مرحوم آسيد حسن مدرس- در آن مجلس بود، التيماتومى از دولت روس آمد به ايران كه اگر فلان قضيه را انجام ندهيد ما از فلان جا- كه قزوين ظاهراً بوده است- میآييم به تهران و تهران را میگيريم.
🔹 دولت ايران هم فشار آورد به مجلس كه بايد اين را تصويب كنيد.
يكى از مورخين، مورخين آمريكايى، مینويسد كه يك روحانى با دست لرزان آمد پشت تريبون ايستاد و گفت: آقايان، حالا كه بناست ما از بين برويم چرا به دست خودمان برويم، رد كرد.
مجلس به خاطر مخالفت او جرأت پيدا كرد و رد كرد و هيچ غلطى هم نكردند.
روحانى اين است.
يك روحانى توى مجلس بود نگذاشت آن قلدر شوروى را، روسيه سابق را، يك دولت را- پيشنهاد التيماتومش را- يك روحانى ضعيف، يك مشت استخوان رد كرد!
آنها میبينند نبايد روحانى باشد؛ قطع يد روحانى بايد بكنند تا به آمال و آرزوى خودشان برسند.»
📚 صحیفه امام ره، مجلد١ / صفحه ۴٢٢
╭═══════๛═════┅╮
│📱 @Mabaheeth
│ 📚 @ghararemotalee
╰๛- - - - -
🔰 #امام_خامنه_ای مدظله العالی:
خصوصیت مدرس چه بود؟
#مدرس خصوصیت عمدهاش این بود که هیچ عامل ارعاب و تهدید و تطمیع و فریبگری در او اثر نمیکرد.
🗓️ ۱۳۷۸/۱۱/۲۶
📸 تصویری از رهبرانقلاب در کنار مزار #شهید_مدرس رضوان الله تعالی علیه
💻 @Khamenei_ir
🌐 @Mabaheeth
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 #ببینید | خاطره #امام_خمینی(ره) از شجاعت #شهید_مدرس هنگام تهدید نظامی دشمن
🗓 ۱۰ آذر، سالروز شهادت آیت الله مدرس
•──•❃❀✿◇✿❀❃•──•
🌐 @Mabaheeth