هدایت شده از ایده های جدید مربیان کودک
#داستان_کودکانه
#داستان_آموزه_قرانی
#کتاب_های_قران_یارمهربان
#نویسنده_استاد_حسین_همتی
#انما_المومنون_اخوه
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
محمد حسين با بابا براي عزاداري امام حسين(ع) به حسينيه رفته بودند.
بعد از اينكه سينه زني تمام شد، محمد حسين با بابا و بقيه ي مردم نشسته بودند تا غذاي نذري را پخش كنند.
در اين موقع يكي از مسئولين حسينيه به باباي محمد حسين رو كرد و گفت: اخوي، زحمت مي كشيد در پخش كردن غذا كمك كنيد؟ بابا هم گفت: اگر لايق باشم حتما .
بابا به همراه چند نفر ديگر غذاها را پخش كردند و محمد حسين هم ليوانهاي آب را پخش كرد تا اگر كسي تشنه بود، آب ميل كند
بعد از اينكه غذاها كامل پخش شد، باباي محمد حسين دو تا غذا برداشت و با محمد حسين مشغول خوردن غذا شدند. بعد از غذا، محمد حسين رو كرد به بابا و گفت: آن آقا به شما گفت اخوي، يعني چه؟بابا گفت: يعني برادر.
محمد حسين كه تعجب كرده بود به صورت بابا نگاه كرد و گفت: ولي قيافه ي شما اصلا شبيه آن آقا نيست.پس چطوري با هم برادريد؟ آخ جون، يعني من به غير از عمو مهدي، يك عموي ديگر هم دارم؟
بابا كه خنده اش گرفته بود گفت: نه. محمد حسين گفت: يعني برادر شماست ولي عموي من نيست؟
بابا گفت: نه پسرم، ما دو جور برادر داريم،نوع برادر كه پدر و مادرشان يكي است مثل من و عمو مهدي و يك نوع برادر مومن مسلمان. همه كساني كه به خدا ايمان دارند و كارهاي خوب انجام مي دهند با هم برادرند.
محمد حسين گفت: شما چند تا برادر داريد؟ بابا گفت: خيلي زياد، به اندازه ي همه انسانهاي مومن. خود تو هم برادرهاي زيادي داري.
محمد حسين كه خيلي خوشحال شده بود گفت: امير علي ، سعيد، حميد و ... همه برادر من هستند.
بابا گفت: بله به خاطر اينكه آنها بچه هاي خيلي مودب و مهرباني هستند. محمد حسين كه خيلي خوشحال شده بود گفت: پس من مي روم به بچه ها خبر بدهم. راستي بابا آن آقا به شما چي گفت: بابا با لبخند گفت: اخوي.😊
انما المومنون اخوه
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹