#داستان
مرحوم علّامه سیّد محمّدحسین تهرانی، در كتاب «نور ملكوت قرآن» میفرمايد: یک روز در تهران براى خريدِ كتاب به كتابفروشی رفتم.
مردى در آن انبار براى خريدِ كتاب آمده، آماده براى خروج شد كه ناگهان در جا ایستاد و گفت: «حبيبم؛ الله! طبيبم؛ الله! یارم... .» فهميدم از صاحبدلان است که مورد عنایت خاصّ خداوند قرار گرفته؛ گفتم: آقاجان؛ درويشجان! انتظار دعاى شما را دارم. چهجوری به این مقام رَسیدی؟
ناگهان ساکت شد، گریۀ بسیاری کرد؛ سپس شاد و شاداب شد و خندید.
گفت: «سیّد! شرح مفصّلی دارد. من مادر پيرى داشتم؛ مريض و ناتوان و چندين سال، زمينگير بود. خودم خدمتش را مینَمودم و حوائج او را برمیآوردم، غِذا برايش میپختم و آب وضو برايش حاضر میكردم و خلاصه: به هر گونه در تحمّل خواستههاى او، در حضورش بودم.
او بسيار تند و بداخلاق بود، ناسزا و فحش میداد و من تحمّل میكردم و بر روى او تبسّم میكردم.
به همين جهت، عيال اختيار نكردم ـ با آن كه از سنّ من ۴۰ سال میگذشت. ـ ؛ زيرا نگهدارى عيال با اين اخلاق مادر، مقدور نبود. ...؛ به همین خاطر به نداشتن زوجه تحمّل كرده و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم.
گهگاهى در اثر تحمّل ناگواریهایی كه از مادرم به من میرسيد، ناگهان گویی برقى بر دلم میزد و جرقّهاى روشن میشد و حال بسیارخوشی دست میداد؛ ولی البتّه دوام نداشت و زودگذر بود تا يک شب كه زمستان و هوا سرد بود و من رختخواب خود را پهلوى او و در اتاق او پهن میکردم تا تنها نباشد و براى حوائج، نياز به صدازدن نداشته باشد.
در آن شب كه من كوزه را آب كرده و هميشه در اتاق، پهلوى خودم میگذاشتم كه اگر آب بخواهد، فوراً به او بدهم، ناگهان او در ميان شب تاريک، آب خواست. فوراً برخاستم و آب كوزه را در ظرف ريخته و به او دادم و گفتم: بگير مادرجان!. او كه خوابآلود بود و از فوريّت عمل من خبر نداشت، چنين تصوّر كرد كه من آب را دير دادهام؛ فحش غريبى به من داد و كاسۀ آب را بر سرم زد. فوراً كاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگير مادرجان! مرا ببخش. معذرت میخواهم.️ كه ناگهان نفهميدم چه شد. ...
اجمالًا آن كه به آرزوى خود رسيدم و آن برقها و جرقّهها، تبديل به يک عالَمی نورانی، همچون خورشيد درخشان شد و حبيب من، يار من، خداى من، با نظر لطف و عنایت خاصّش، به من نگاه کرد و چیزهایی از عالم غیب شنیدم و اين حال، ديگر قطع نشد و چند سال است كه ادامه دارد.»
#پدر_و_مادر، #حلم
🔗 عضویّت کانال
🌷