لباس shah.mp3
3.23M
📔📓داستان لباس شاه
قصه گو : فرهاد عسگری منش
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
🌈 #قصه_متنی ماجرای دندان 🐇خرگوش/
💚 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود در یک جنگل زیبا یک خرگوش بازیگوش بود که خیلی هویج دوست داشت .خرگوش کوچولو هویجاشو زیر بالشش می گذاشت . صبح که می شد یک هویج بر می داشت و می خورد .یک روز یک هویج بزرگ برداشت تا اومد گاز بزند دندونش لق شد.
خرگوش کوچولو خیلی ترسید دویدو رفت پیشه آقا بزه آخه آقا بزه دکتر جنگل بود. آقا بزه گفت بشین تا دندونتو برات بکشم تا اومد وسایلش و بیار خرگوش کوچولو ترسید و سریع بلند شد و رفت. خرگوش رفت پیشه آقا فیل و داستان و برای فیل تعریف کرد. آقا فیل گفت من یک راهی بلدم تا دندونتو بکشم آقا فیل یک نخ آوردو وصل کرد به دندان خرگوش یک سردیگر نخ هم که می خواست به در خونه وصل کنه خر گوش ترسید و نگذاشت و دوید و رفت. خرگوش خیلی ناراحت بود. رفت و روی سنگی نشست به هویج تو دستش نگاهی کرد و یه گاز زد وقتی هویج و درآورد دندونش و روی هویج دید.
خرگوش کوچولو خیلی خوشحال شد که راحت شده بودو با خوشحالی رفت و با بقیه شروع به بازی کرد.
#قصه_متنی #قصه #داستان #داستان_کودکانه
👈لطفا این پست رو برای بقیه هم فوروارد کنید .🙏🌸
🦋کانال قصه و شعر و بازی👇👇👇
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
فینگیلی و جینگیلی.mp3
3.05M
#قصه_شب👼🏻🌜
فینگلی و جینگلی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
🌸 #داستان #سوره #کوثر :🌸
بچه های عزیز! پیامبر ما حضرت محمد (ص) در مکه زندگی میکرد. او دو پسر داشت که وقتی خیلی کوچک بودند از دنیا رفتند. در آن زمان همه فکر می کردند که پسرها بهتر از دخترها هستند و به همین خاطر پیامبر (ص) را که دیگر پسری نداشت مسخره می کردند؛ اما خدای خوب و مهربان به خاطر اینکه پیامبر (ص) کارهای خیلی خوب انجام میداد فرشته جبرئیل را به سوی او فرستاد تا خبر هدیه بزرگ را به پیامبر (ص) بدهد.
فرشته مهربان از طرف خداوند مژده آورد که ای پیامبر! ما به تو دختری هدیه میکنیم که برای تو خیر و برکت فراوان دارد.
بچه ها! اسم آن دختر فاطمه (ع) بود فاطمه (ع) دختر خیلی خوبی بود؛ قشنگ قرآن می خواند و کارهای خوب زیادی انجام میداد. پیامبر (ص) درباره حضرت فاطمه (ع) میگفت: هرکس فاطمه (ع) را دوست داشته باشد در بهشت با من خواهد بود.
پیامبر (ص) از این که خداوند به او هدیه خیلی خوبی داده بود خوشحال بود. تا اینکه یک روز فرشته جبرئیل از طرف خداوند آمد و گفت: برای تشکر از خداوند به خاطر این هدیه زیبا نماز بخوان؛ چون خداوند نماز خواندن را دوست دارد؛ و شتری را قربانی کن و گوشت آن را به آدمهای فقیر بده.
گفتیم که مردم مکه برای اینکه پیامبر (ص) پسری نداشت او را مسخره می کردند. خدای خوب و مهربان به پیامبر (ص) فرمود: دشمنت که تو را مسخره میکرد با اینکه پسران زیادی داشت، نسل او ادامه پیدا نخواهد کرد. اما بچهها! نسل و ذریه پیامبر (ص) از فرزندان حضرت فاطمه (ع) در سراسر جهان زیاد شد و همه سادات از فرزندان پیامبر (ص) هستند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
مداد سیاه.mp3
5.93M
✨✨✨✨هرشب یک قصه✨✨✨✨
✨✨هرشب یک ماجرا✨✨✨✨ ✨
🗳نوع فایل :#قصه:# مداد سیاه
👩🏫تهیه کننده: #زهرا #ضیائی
🏫 منطقه/ناحیه: ۳ اصفهان
⏰زمان :۶:۱۰
📆 تاریخ: ۶ آذر ۱۴۰۱
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
📚در شهری که موش آهن میخورد، کلاغ هم کودک میبرد
بازرگانی به قصد سفر و تجارت راهی شهر دیگری بود و تصمیم گرفت برای اینکه در این سفر ضرری متوجه او نشود، مقداری از سرمایه خود را در شهر باقی بگذارد. بنابراین با آن مقدار سرمایه مقداری آهن خرید و آنها را نزد دوست خود به امانت گذاشت چون فکر میکرد آهن وزنش زیاد و قیمتش کم است و کسی به فکر دزدیدن آن نمیافتد. پس از آنکه بازرگان از سفر بازگشت، قیمت آهن زیاد شده بود و بازرگان فکر کرد بهتر است به سراغ دوستش برود و آهنها را از او پس بگیرد.
اما دوست قدیمی او که به فکر خیانت افتاده بود، آهنها را در جای دیگری پنهان کرده بود و زمانی که بازرگان نزد او رفت و آهنها را طلب کرد، با ناراحتی گفت: دوست عزیز، من واقعاً متاسفم اما من آهنهای تو را در گوشهای از انبار نگه میداشتم، تا اینکه روزی برای کار دیگری به انبار رفته بودم، متوجه شدم موشی در انبار بوده که تمام آهنها را خورده است.مرد بازرگان فهمید که دوستش قصد دارد او را فریب دهد، اما اندیشید حرف حسابی زدن فایده ندارد و باید با حیلهای او را شرمنده سازد. بنابراین گفت: بله، من هم شنیدهام که موش آهن دوست دارد، تقصیر من است که فکر موش را نکرده بودم.
دوست بازرگان با خود فکر کرد حالا که این مرد احمق حرف مرا باور کرده، بهتر است او را برای ناهار دعوت کنم تا دوستی خود را به او ثابت کرده و تردید را از او دور کنم. بازرگان نیز دعوت دوست خائن خود را پذیرفت. اما زمانی که از خانه او خارج میشد، فرزند کوچک دوستش را که نزدیک خانه در حال بازی بود، بغل کرد و به خانه برد.
او به همسرش سفارش کرد تا فردا از کودک به خوبی مراقبت کند و فردای آن روز برای صرف ناهار به خانه دوستش رفت. دوست خائن که از گم شدن کودک بسیار نگران و ناراحت بود، گفت: دوست عزیز، من شرمنده شما هستم اما امروز مرا معذور بدارید، چون فرزند کوچکم از دیروز گم شده و بسیار نگران و پریشان هستم. بازرگان که منتظر این سخنان بود، گفت: اما من دیروز، زمانی که به خانه میرفتم، فرزند شما را دیدم که کلاغی او را به منقار گرفته بود و با خود میبرد.دوست خائن او که پریشانتر شده بود، فریاد زد:آخر چطور امکان دارد کلاغی که وزنش نیم من نیست، کودکی را که وزنش ده من است، بلند کند و بپرد؟ مرا مسخره کردهای؟
بازرگان بلافاصله پاسخ داد: تعجبی ندارد. در شهری که موش میتواند آهن بخورد، کلاغ هم میتواند کودکی را ببرد. دوست او که پی به داستان برده بود با پریشانی گفت: حق با توست. فرزندم را بیاور و آهنت را بستان، من به تو دروغ گفتم.بازرگان که دیگر ناراحت نبود، در پاسخ گفت: بله، اما این را بدان که دروغ تو از دروغ من بدتر بود زیرا من برای پس گرفتن حق خود، مجبور به دروغگویی شدم، اما تو قصد خیانت به من را داشتی.
📚کلیه و دمنه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
13.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون 🎬 #کیتی
این قسمت : اسباب بازیهامو جمع می کنم
#شبکه_کودک👶👧🧚♀
-----------------------------
--------------------
@ghesehayekoodakaneeh
12.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون
#ماشا_و_میشا
این داستان : تا بهار کسی خونه نیست
#شبکه_کودک👶👧🧚♀
-----------------------------
--------------------
@ghesehayekoodakaneeh