یلدای مهدوی🌹
وقتی که یلدا میشه
ستاره پیدا میشه
لبها دعاگو برا
مهدی زهرا میشه🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
تق و تق وتق یه مهمون
اومده به خونمون
کِی بشه از راه بیاد
مهدی صاحب زمون🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
آجیل توی پیاله
میوه ها توی سبد
یلدا دیگه چی میخواد
صلوات بر محمد🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شعر_مهدوی_کودکانه
#شب_یلدا
🖋موضوع:
تشبیه غیبت طولانی امام زمان(عج) به شب یلدا🌃
✨چه خوبه شب یلدا
شبی بلند و زیبا✨
✨کنیم یاد خدا را
بخونیم این دعا را✨
✨خدای مهربونم
تو که یلدا میاری✨
✨برف و سرما میاری
بعد برف و زمستون✨
✨گل به صحرا میاری
بیار امسال برامون✨
✨مهدی صاحب زمون
انار دونه دونه ✨
✨آقا چه مهربونه
هر آدمی تو دنیا✨
✨هر کجایی که باشه
آقا بیادشونه✨
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
هدایت شده از معرفی کانال
قصه ♥ قصه
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.
بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.
@OmidvarBeFazleElahi
https://eitaa.com/ghesehayemadarane
آدرس کانال👆👆👆👆👆.
دوستان خود را دعوت نمایید.
4_5918290961942708860.mp3
4.24M
🎵 حاج #محمود_کریمی
🕊 باغ و بهار گل زهرا،،عشق و نگارم
#ماه_شب_تارم🌱🌺
#ولادت_امام_حسن_عسکری_علیه السلام
#مولودی
#مناسبت
🌐 @adyan8
⛄️🐧پنگوئن کوچولوهای سرزمین برفی!🐧⛄️
در سرزمین برفی، میمی، دی دی و لی لی سه پنگوئن کوچولوی شیطون، با خانواده پنگوئن ها زندگی میکردند.
سه تایی یک روز مثل همیشه رفتند کنار دریاچه همیشه یخ زده و مشغول بازی شدند، سه تایی به دنبال هم میدویدند و با هم برف بازی میکردند و میخندیدند.
بعد از کلی بازی خسته شدند و سه تایی کنار هم دراز کشیدند و شروع کردند به تماشای ابرها، اما ناگهان صدایی شنیدند، یک صدا شبیه صدای گریه. کمی به این طرف و آن طرف نگاه کردند صدا از پشت درخت کاج بزرگ کنار دریاچه بود، پس سهتایی آرام آرام رفتند کنار درخت و دیدند یک آدم برفی اونجاست و داره گریه میکند!
میمی از او پرسید: «چی شده آدم برفی، چرا داری گریه میکنی؟» آدم برفی گفت: «من سردمه.»
دی دی با تعجب گفت: «سردته؟ مگه تو آدم برفی نیستی؟» آدم برفی با دلخوری جواب داد: «چه ربطی داره؟ منم بدون لباس تو این همه سرما سردم میشه دیگه. ببینین شما چقدر لباسهای قشنگ دارین…»
لی لی به میمی و دیدی گفت: «بچهها بدویین بریم.»
سه پنگوئن به هم نگاه کردند و چشمکی زدند. بعد هم به آدم برفی گفتند که منتظرشان باشد تا برگردند.
آنها دویدند به سمت خانه و یکی از شالهای کهنه مادرشان را برداشتند. کلاه قدیمی بابا بزرگ را هم قرض گرفتند و رفتند پیش آدم برفی.
وقتی شال را به گردن آدم برفی بستند و کلاه را سرش گذاشتند او خیلی خوشحال شد و شروع کرد به خندیدن. آدم برفی دیگر سردش نبود و تازه یک عالمه لباسهای قشنگ هم داشت.
#قصه
🐧
⛄️🐧
🐧⛄️🐧
join🔜 @childrin1
✨🕋 امام حسن عسکری مهربان 🕋✨
در خانهای بسیار زیبا در شهر سامرا امام هادی و همسرشون سوسن خاتون زندگی میکردند. آن خانه پر از نور بود. فرشتهها در آنجا رفتوآمد میکردند.
روزها گذشت تا اینکه خدا به آنها کودکی داد.
اسم کودک را به امر خدای توانا حسن گذاشتند. وقتی کودک نورانی به دنیا آمد، مادرشان ✨امالحسن✨ نام گرفت. سوسن خاتون✨ و امام هادی مهربان کودک را در آغوش گرفتند و او را نوازش کردند.
بانو امالحسن زیبا و امام هادی مهربان بسیار بخشنده بودند. هر کسی مشکلی داشت، به سراغ آنها میآمد. آنها مورد احترام همهی موجودات بودند
فرزند نورانی آنها یعنی امام حسن عسکری که درود خدا بر او باد نیز روز به روز بزرگتر میشد. در چهرهاش نوری دیده میشد که همه با دیدنش مبهوت میشدند. همه به ایشان احترام میگذاشتند.
اما آدمهای بد از دیدن این همه مهربانی امام حرصشان در آمده بود.
روزی از روزها فرزند سوسن بانو و امام هادی مهربان، به بازار فروش حیوانات رفتند. در آنجا سروصدای خیلی زیادی بود. وقتی امام وارد بازار شدند، اسبها و دیگر حیوانات به احترام امام حسن عسکری ساکت شدند.
یکی از فروشندگان اسبی داشت که خیلی سرکش بود. به هیچ کسی سوار نمیداد. برای همین هم کسی آن را نمیخرید. آن را برای امام آورد
آن اسب وقتی چشمش به امام افتاد، لبخندی زد. به آرامی کنار امام مهربان ایستاد. امام روی آن سوار شدند. خواستند بروند که مرد فروشنده گفت: من پشیمان شدم، اسبم را نمیفروشم. امام نورانی هم اسبش را پس دادند و رفتند. هنوز چند قدمی دور نشده بودند که فروشنده با حال آشفته آمد و گفت: خواهش میکنم که این اسب سرکش را از من بخرید. او به هیچ کسی جز شما سواری نمیدهد
امام هم برگشتند و آن اسب را خریداری کردند. آن اسب بسیار خوشحال بود که صاحبش مردی مهربان و نورانی است. در کنار امام مهربان زندگی خوبی را آغاز کرد.
#قصه_امامان
╲\╭┓
╭ 🕋🍃 🆑 @childrin1
┗╯\╲
@childrin1کانال دُردونه.mp3
1.95M
#قصه_صوتی
"برگ طلایی کوچولو"
با صدای ماندگار( مریم نشیبا)
👆👆👆
🔮
💈🔮
╲\╭┓
╭ 🔮💈 🆑 @childrin1
┗╯\╲
📖#یه_قصه_خوشمزه
✋خمیر دندان جلبکی
یکی بود، یکی نبود.
یه بچه ببری بود که میخواست یه صبحانه خوشمزه بخوره.
وقتی خواست لقمه اش رو گاز بزنه، دندونش دردگرفت. چه دردی!
ببری دستش رو همش فشار میداد به دندونش و همش می گفت: آی دندونم، آی دندونم.
مامان ببری هرچی غذا می آورد، ببری نمی خورد، و می گفت: دندونم درد می کنه.
باباش گفت: پاشو ببرمت پیش آقای دکتر.
آقای دکتر، یه بز خیلی دانا بود. آقای بز به ببری گفت: دهانت رو باز کن ببینم.
ببری دهانش رو باز کرد. دکتر گفت: وای وای ... یه تیکه گوشت، یه تیکه برنج و یه عالمه چیزای دیگه تو دندونته. احتمالا از هفته ی پیش، خوردی. تازه یه کرم کوچولو هم هست.
بعد از اینکه آقای دکتر خوب دندون های ببری رو دید، گفت: برای اینکه دردش آروم بشه، باید از این مسواک های جنگلی که روش خمیر دندان جلبکی بزنی، به دندونات بزنی تا تمیز بشه.
خلاصه ببری کوچولو ما، مسواک جنگلیش رو میزد، تا اینکه یه روز صبح، که از خواب بلند شد، دید دندونش که درد میکرد، دیگه درد نمی کنه.
وقتی نگاه کرد، دید خبری ازش نیست. فکر کرد که دندونش کجا رفته؟
یهو دندونش رو دید که افتاده تو دهانش. هر چی اونو میذاشت سر جاش، ولی باز می افتاد.
فکر کرد با عسل بچسبونتش. ولی بعدش هرچی غذا می خورد، بهش می چسبید.
و باز افتاد. وقتی خواست دوباره سرجاش بذاره، دید که یکی مثل خودش در اومده.
بعد با عجله رفت سراغ دکتر، و بهش گفت: آقای بز، من یه دندون اضافه دارم، چی کارش کنم. این دندونمو نگه دارم، نکنه که این بیفته؟
آقای دکتر گفت: این دندون شما دیگه نمیفته. مگه اینه خراب بشه.
ببری گفت: پس چی کار کنم که خراب نشه؟ آقای دکتر گفت: باید مسواک و خمیر دندون جلبکی بزنی و مواظبش باشی که دیگه خراب نشن.
✅ برای کودکان 👇
#پنج_ساله #شش_ساله #هفت_ساله
@ba_gh_che
🍂🌳رنگ های زیبای درخت 🌳🍂
فصل بهار بود. درخت ها پر از برگ های سبز و شکوفه های سفید و صورتی بودند.گنجشک کوچولو روی درخت ها می نشست و همراه پرنده های دیگر آواز می خواند.
کم کم فصل بهار به پایان رسید و تابستان آمد. هوای فصلتابستان روز به روز گرم تر شد و شکوفه های درختان بهمیوه تبدیل شدند. باغ بان ها میوه ها را می چیدند و در سبد می گذاشتند و به بازار می فرستادند. میوه هایی مثل هندوانه،گرمک، طالبی و خربزه هم بوته داشتند و روی زمین می روئیدند. مردم گرمازده عاشق میوه های آب دارتابستانی بودند. برگ درختان سبز پررنگ بود. اما هوا کم کم خنک می شد و گرمای تابستان دیگر مردم را آزار نمی داد.
فصل پاییز که آمد، برگ های سبز درختان هم تغییر کردند و زرد و نارنجی و قرمز و قهوه ای شدند. گنجشک کوچولو که از اول بهار توی باغ ها و میان درختان می گشت و پرواز می کرد و همه جا را می دید، با خودش گفت:«چقدر عجیب است! برگ ها دیگر سبز نیستند. حالا برگ درختان نارنجی و قرمز و زرد و قهوه ای شده است. راستی چرا این طور شد؟»گنجشک کوچولو هرچه فکر کرد نتوانست جواب سوالش را پیدا کند. او به سراغ مادربزرگش که روی آنتن تلویزیون نشسته بود رفت و پرسید:« مادربزرگ جان، شما می دانید چرا برگ درختان در پاییز خشک و زرد و نارنجی و قرمز و قهوه ای می شود و می ریزد؟»
مادربزرگ جیک جیکی کرد و از روی آنتن پایین پرید و به حشره ای که روی پشت بام راه می رفت نوک زد و آن را خورد. بعدد دوباره روی آنتن نشست.گنجشک کوچولو هم کنار او نشست و منتظر پاسخ سوالش شد.مادربزرگ گفت: «این کار خداست، خدا می خواهد که رنگ برگ ها عوض بشود.» گنجشک کوچولو گفت: « بله این کار خداست.خدایی که درخت ها و فصل ها و گل ها و گیاهان را آفریده است.اما خدا چطور این کار را می کند؟»
مادربزرگ گفت: « من نمی دانم اما شاید گنجشک دانا که خیلی باهوش است بداند. بیا تا پیش او برویم و از او بپرسیم.» آن ها پرواز کردند و رفتند تا به لانه ی گنجشکدانا رسیدند. گنجشک دانا روی شاخه درختی نشسته بود و به آسمان نیمه ابری نگاه می کرد.گنجشک کوچولو و مادربزرگ به او سلام کردند.گنجشک دانا با مهربانی جواب سلامشان را داد. آن ها از او درباره علت تغییر رنگ برگ درخت ها در پاییز پرسیدند.
گنجشک دانا جواب داد: «در برگ ها ماده ای وجود دارد که به آن «سبزینه» یا «کلروفیل» می گویند. سبزینه سبب سبزی برگ هاست و همچنین در برگ ها غذاسازی می کند. در برگ های درختان رنگ های دیگر هم وجود دارد، اما مقدارسبزینه یا کلروفیل بیشتر از بقیه رنگ هاست، به همین دلیل رنگ برگ ها سبز است. وقتی هوا سرد می شود، غذایی که در برگ ها ذخیره شده به طرف شاخه ها و تنه درختان می آید. در زمستان هم در برگ ها غذایی تولید نمی شود. از این رو سبزینه در برگ ها از بین می رود و رنگ های دیگری که در برگ وجود دارد، پیدا می شود.
به همین دلیل در پاییز برگ درختان به رنگ های نارنجی، زرد، قرمز و قهوه ای دیده می شود.» گنجشک کوچولو و مادربزرگش حرف های گنجشک دانا را شنیدند و از او تشکر کردند. حالا هردوی آن ها می دانستند که چرا برگ درختان در پاییز تغییر می کند. می دانستند که هنگام سردشدن هوا، برگ ها خشک می شوند و روی زمین می ریزند.
آن ها می دانستند که خدای بزرگ و توانا در برگ های درختان کلروفیل یا سبزینه را قرار داده تا غذای گیاه را تولید کند و باعث شود در هوای گرم رنگ برگ ها سبز باشد. گنجشک کوچولو و مادربزرگ پرواز کردند و رفتند تا منظره های زیبای پاییزی را تماشا کنند.
#قصه
🌳
🍂🌳
🌳🍂🌳
join🔜 @childrin1