eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🔆به نام خدای مهربان 😴 یه خواب بامزه امروز می خواهیم با هم یک خواب دسته جمعی ببینیم؟ چشمانمان را می بندیم و هر جایی که من گفتم خیال می کنیم آنجاییم. آماده اید چشم ها را ببندید؟ یک، دو، سه... خوابمان برد. حالا در خوابمان می خواهیم سوار یک اسب شویم. پیتیکو، پیتیکو، پیتیکو .... وای چقدر این اسب خوب است. وای چقدر میدود. چه صدای خوبی میدهد. کجا داری میری آقای اسب؟ دارد میرود مشهد. سوار اسب که شدیم گرسنه شدیم، حالا چی بخوریم؟ دست در جیبمان کنیم یک خوراکی خوشمزه بخوریم.خوراکی من لقمه نان و پنیر است که مامانم درست کرده. راستی آب هم آورده ایم، آب هم بخوریم، چقدر خوشمزه است. آب من مزه آبلیمو می¬دهد، فکر کنم مامانم شربت آبلیمو برایم درست کرده بود. دوباره سوار اسبمان شویم. به نظر شما اسب خوابتان دوباره کجا میخواهد برود؟ دوباره چشممان را ببندیم و با اسبمان یک جای دیگر برویم و بعد برگردیم خانه. آماده؟ چشمها را ببندیم، یک، دو، سه. پیتیکو پیتیکو ... . خب اینجا کجاست؟ ... اینجا یک دریاست. پر از آب. بپریم در آب شنا کنیم. یک ماهی بزرگ دارد می¬آید، مواظب باشید نیاید در خواب اسبتان را بخورد. از خواب پریدیم. این ماهی بزرگ خواب ما را بهم زد. حالا مجبوریم دوباره چشممان را ببندیم تا اسبمان را از دریا بیاوریم به مهد. دوباره بخوابیم، یک، دو، سه، خررررپف... اسبهایی که پریدن در آب بیایند بیرون به ساحل. دستتان را بدهید به من بیایید بیرون. قصه ما به سر رسید اسبها به خانه شان رسیدند. @ba_gh_che
📖 🎈 هدیه های بادکنکی يكى بود يكى نبود غير از خدا هيچ كس نبود . يك پسرى بود كه خيلى دوست داشت بادكنك هاى زيادى داشته باشد ، طورى كه با بادكنكهايش پرواز كند و به آسمان برود. پسر قصه سعى كرد بادكنكهايش را جمع بكند تا بتواند پرواز كند . بعد از مدتى كه پسر بادكنكهايش را جمع كرد و تعداد بادكنكهايش زياد شد، تصميم گرفت با بادكنها پرواز كند و به آسمان برود. پسر به بالاي يك بلندى رفت و شروع به دويدن كرد. دويد و دويد تا كه ناگهان ديد با بادكنها وسط آسمان است . از بالا همه چيز كوچك ديده ميشدند. بچه ها هر لحظه كوچك و كوچكتر مى شدند. همين طور كه پسر خوشحال آسمان را مي گشت، ناگهان به يك پرنده كوچك ناراحت برخورد كرد كه داشت گريه مى كرد. پسر به پرنده گفت: چرا ناراحتى ؟ پرنده گفت: مادرم را گم كرده ام . پسر گفت: ناراحت نباش. من ميتوانم به تو يك بادكنك قرض بدهم كه تو به خودت ببندى و در آسمان پرواز كنى مادرت تو را با بادكنك ببيند حتما پيدايت مى كند . پسر به پرنده كوچك يك بادكنك داد و پرنده با آن به پرواز درآمد. بعد از مدتى پرنده كوچك به همراه مادرش به سمت پسر آمدند و از او تشكر كردند . پسر كمى فكر كرد و بادكنك را به پرنده كوچك هديه داد تا هيچ وقت مادرش را گم نكند. پسر با بقيه بادكنكها دوباره به پرواز درآمد. اين بار رسيد به پروانه اى در جنگل. پروانه مدام با خودش تكرار مى كرد : چى كار كنم؟ چى بخورم ؟ كجا برم؟ پسر به پروانه گفت: چه شده است ؟ پروانه باز تكرار كرد: چى كار كنم؟ چى بخورم؟ كجا برم؟ پسر به پروانه گفت: ميخواهى روى گلها بشيني و غذا بخورى؟ پروانه گفت: بله ولى به سمت گل ها كه ميروم چون سبك هستم باد مرا به طرف ديگرى ميبرد. پسر كمى فكر كرد و گفت: من ميتوانم به تو يك باد كنك بدهم تا به خودت ببندى كه سنگين شوى. اين طورى باد نمى تواند تو را به طرف ديگرى بفرستد . پروانه بادكنك را به خودش بست و روى گل ها نشست و غذايش را خورد. بعد از مدتى پروانه خوشحال نزد پسر آمد و به او گفت كه توانسته به وسيله ى بادكنكى كه پسر به او داده غذاى خوشمزه اى بخورد. همين طور كه پسر از هديه دادن بادكنك ها لذت ميبرد و خوشحال بود، ناگهان در جنگل صداى غرش شير را شنيد و خيلى از صداى شيرها ترسيد. پسر تصميم گرفت به هركدام از شير ها يك بادكنك هديه بدهد تا آنها كمى مهربان تر بشوند . شيرها كه ديدند پسر به آنها بادكنك هديه داد تعجب كردند و با خود گفتند : چه پسر مهربانى ! شيرها تصميم گرفتند به خاطر پسر مهربان ديگر ترسناك نباشند و مهربان باشند. پسر كه همه بادكنك ها را هديه داده بود حالا يك بادكنك بيشتر برايش نمانده بود و كم كم روى زمين نشست . همين كه پاهاى پسر به زمين برخورد كرد ، پسر يك بچه اى را ديد كه ناراحت است و گريه مى كند. پسر به او گفت : چه اتفاقى افتاده؟ بچه گفت: من وسيله ى بازى ندارم. يك توپ داشتم كه شيرها از من گرفتند. پسر كمى فكر كرد و بعد به او گفت: من يك بادكنك دارم كه مى توانم به تو بدهم و تو با آن بازى كنى . بچه از شنيدن اين حرف خيلى خوشحال شد و بادكنك را از پسر گرفت و با آن بازى كرد. پسر خيلى خوشحال بود كه با بادكنكهايش توانسته پروانه و پرنده و شير و بچه را خوشحال كند. @ba_gh_che
📖 🎈 هدیه های بادکنکی يكى بود يكى نبود غير از خدا هيچ كس نبود . يك پسرى بود كه خيلى دوست داشت بادكنك هاى زيادى داشته باشد ، طورى كه با بادكنكهايش پرواز كند و به آسمان برود. پسر قصه سعى كرد بادكنكهايش را جمع بكند تا بتواند پرواز كند . بعد از مدتى كه پسر بادكنكهايش را جمع كرد و تعداد بادكنكهايش زياد شد، تصميم گرفت با بادكنها پرواز كند و به آسمان برود. پسر به بالاي يك بلندى رفت و شروع به دويدن كرد. دويد و دويد تا كه ناگهان ديد با بادكنها وسط آسمان است . از بالا همه چيز كوچك ديده ميشدند. بچه ها هر لحظه كوچك و كوچكتر مى شدند. همين طور كه پسر خوشحال آسمان را مي گشت، ناگهان به يك پرنده كوچك ناراحت برخورد كرد كه داشت گريه مى كرد. پسر به پرنده گفت: چرا ناراحتى ؟ پرنده گفت: مادرم را گم كرده ام . پسر گفت: ناراحت نباش. من ميتوانم به تو يك بادكنك قرض بدهم كه تو به خودت ببندى و در آسمان پرواز كنى مادرت تو را با بادكنك ببيند حتما پيدايت مى كند . پسر به پرنده كوچك يك بادكنك داد و پرنده با آن به پرواز درآمد. بعد از مدتى پرنده كوچك به همراه مادرش به سمت پسر آمدند و از او تشكر كردند . پسر كمى فكر كرد و بادكنك را به پرنده كوچك هديه داد تا هيچ وقت مادرش را گم نكند. پسر با بقيه بادكنكها دوباره به پرواز درآمد. اين بار رسيد به پروانه اى در جنگل. پروانه مدام با خودش تكرار مى كرد : چى كار كنم؟ چى بخورم ؟ كجا برم؟ پسر به پروانه گفت: چه شده است ؟ پروانه باز تكرار كرد: چى كار كنم؟ چى بخورم؟ كجا برم؟ پسر به پروانه گفت: ميخواهى روى گلها بشيني و غذا بخورى؟ پروانه گفت: بله ولى به سمت گل ها كه ميروم چون سبك هستم باد مرا به طرف ديگرى ميبرد. پسر كمى فكر كرد و گفت: من ميتوانم به تو يك باد كنك بدهم تا به خودت ببندى كه سنگين شوى. اين طورى باد نمى تواند تو را به طرف ديگرى بفرستد . پروانه بادكنك را به خودش بست و روى گل ها نشست و غذايش را خورد. بعد از مدتى پروانه خوشحال نزد پسر آمد و به او گفت كه توانسته به وسيله ى بادكنكى كه پسر به او داده غذاى خوشمزه اى بخورد. همين طور كه پسر از هديه دادن بادكنك ها لذت ميبرد و خوشحال بود، ناگهان در جنگل صداى غرش شير را شنيد و خيلى از صداى شيرها ترسيد. پسر تصميم گرفت به هركدام از شير ها يك بادكنك هديه بدهد تا آنها كمى مهربان تر بشوند . شيرها كه ديدند پسر به آنها بادكنك هديه داد تعجب كردند و با خود گفتند : چه پسر مهربانى ! شيرها تصميم گرفتند به خاطر پسر مهربان ديگر ترسناك نباشند و مهربان باشند. پسر كه همه بادكنك ها را هديه داده بود حالا يك بادكنك بيشتر برايش نمانده بود و كم كم روى زمين نشست . همين كه پاهاى پسر به زمين برخورد كرد ، پسر يك بچه اى را ديد كه ناراحت است و گريه مى كند. پسر به او گفت : چه اتفاقى افتاده؟ بچه گفت: من وسيله ى بازى ندارم. يك توپ داشتم كه شيرها از من گرفتند. پسر كمى فكر كرد و بعد به او گفت: من يك بادكنك دارم كه مى توانم به تو بدهم و تو با آن بازى كنى . بچه از شنيدن اين حرف خيلى خوشحال شد و بادكنك را از پسر گرفت و با آن بازى كرد. پسر خيلى خوشحال بود كه با بادكنكهايش توانسته پروانه و پرنده و شير و بچه را خوشحال كند. @ba_gh_che