eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🎈 هدیه های بادکنکی يكى بود يكى نبود غير از خدا هيچ كس نبود . يك پسرى بود كه خيلى دوست داشت بادكنك هاى زيادى داشته باشد ، طورى كه با بادكنكهايش پرواز كند و به آسمان برود. پسر قصه سعى كرد بادكنكهايش را جمع بكند تا بتواند پرواز كند . بعد از مدتى كه پسر بادكنكهايش را جمع كرد و تعداد بادكنكهايش زياد شد، تصميم گرفت با بادكنها پرواز كند و به آسمان برود. پسر به بالاي يك بلندى رفت و شروع به دويدن كرد. دويد و دويد تا كه ناگهان ديد با بادكنها وسط آسمان است . از بالا همه چيز كوچك ديده ميشدند. بچه ها هر لحظه كوچك و كوچكتر مى شدند. همين طور كه پسر خوشحال آسمان را مي گشت، ناگهان به يك پرنده كوچك ناراحت برخورد كرد كه داشت گريه مى كرد. پسر به پرنده گفت: چرا ناراحتى ؟ پرنده گفت: مادرم را گم كرده ام . پسر گفت: ناراحت نباش. من ميتوانم به تو يك بادكنك قرض بدهم كه تو به خودت ببندى و در آسمان پرواز كنى مادرت تو را با بادكنك ببيند حتما پيدايت مى كند . پسر به پرنده كوچك يك بادكنك داد و پرنده با آن به پرواز درآمد. بعد از مدتى پرنده كوچك به همراه مادرش به سمت پسر آمدند و از او تشكر كردند . پسر كمى فكر كرد و بادكنك را به پرنده كوچك هديه داد تا هيچ وقت مادرش را گم نكند. پسر با بقيه بادكنكها دوباره به پرواز درآمد. اين بار رسيد به پروانه اى در جنگل. پروانه مدام با خودش تكرار مى كرد : چى كار كنم؟ چى بخورم ؟ كجا برم؟ پسر به پروانه گفت: چه شده است ؟ پروانه باز تكرار كرد: چى كار كنم؟ چى بخورم؟ كجا برم؟ پسر به پروانه گفت: ميخواهى روى گلها بشيني و غذا بخورى؟ پروانه گفت: بله ولى به سمت گل ها كه ميروم چون سبك هستم باد مرا به طرف ديگرى ميبرد. پسر كمى فكر كرد و گفت: من ميتوانم به تو يك باد كنك بدهم تا به خودت ببندى كه سنگين شوى. اين طورى باد نمى تواند تو را به طرف ديگرى بفرستد . پروانه بادكنك را به خودش بست و روى گل ها نشست و غذايش را خورد. بعد از مدتى پروانه خوشحال نزد پسر آمد و به او گفت كه توانسته به وسيله ى بادكنكى كه پسر به او داده غذاى خوشمزه اى بخورد. همين طور كه پسر از هديه دادن بادكنك ها لذت ميبرد و خوشحال بود، ناگهان در جنگل صداى غرش شير را شنيد و خيلى از صداى شيرها ترسيد. پسر تصميم گرفت به هركدام از شير ها يك بادكنك هديه بدهد تا آنها كمى مهربان تر بشوند . شيرها كه ديدند پسر به آنها بادكنك هديه داد تعجب كردند و با خود گفتند : چه پسر مهربانى ! شيرها تصميم گرفتند به خاطر پسر مهربان ديگر ترسناك نباشند و مهربان باشند. پسر كه همه بادكنك ها را هديه داده بود حالا يك بادكنك بيشتر برايش نمانده بود و كم كم روى زمين نشست . همين كه پاهاى پسر به زمين برخورد كرد ، پسر يك بچه اى را ديد كه ناراحت است و گريه مى كند. پسر به او گفت : چه اتفاقى افتاده؟ بچه گفت: من وسيله ى بازى ندارم. يك توپ داشتم كه شيرها از من گرفتند. پسر كمى فكر كرد و بعد به او گفت: من يك بادكنك دارم كه مى توانم به تو بدهم و تو با آن بازى كنى . بچه از شنيدن اين حرف خيلى خوشحال شد و بادكنك را از پسر گرفت و با آن بازى كرد. پسر خيلى خوشحال بود كه با بادكنكهايش توانسته پروانه و پرنده و شير و بچه را خوشحال كند. @ba_gh_che
📖 🎈 هدیه های بادکنکی يكى بود يكى نبود غير از خدا هيچ كس نبود . يك پسرى بود كه خيلى دوست داشت بادكنك هاى زيادى داشته باشد ، طورى كه با بادكنكهايش پرواز كند و به آسمان برود. پسر قصه سعى كرد بادكنكهايش را جمع بكند تا بتواند پرواز كند . بعد از مدتى كه پسر بادكنكهايش را جمع كرد و تعداد بادكنكهايش زياد شد، تصميم گرفت با بادكنها پرواز كند و به آسمان برود. پسر به بالاي يك بلندى رفت و شروع به دويدن كرد. دويد و دويد تا كه ناگهان ديد با بادكنها وسط آسمان است . از بالا همه چيز كوچك ديده ميشدند. بچه ها هر لحظه كوچك و كوچكتر مى شدند. همين طور كه پسر خوشحال آسمان را مي گشت، ناگهان به يك پرنده كوچك ناراحت برخورد كرد كه داشت گريه مى كرد. پسر به پرنده گفت: چرا ناراحتى ؟ پرنده گفت: مادرم را گم كرده ام . پسر گفت: ناراحت نباش. من ميتوانم به تو يك بادكنك قرض بدهم كه تو به خودت ببندى و در آسمان پرواز كنى مادرت تو را با بادكنك ببيند حتما پيدايت مى كند . پسر به پرنده كوچك يك بادكنك داد و پرنده با آن به پرواز درآمد. بعد از مدتى پرنده كوچك به همراه مادرش به سمت پسر آمدند و از او تشكر كردند . پسر كمى فكر كرد و بادكنك را به پرنده كوچك هديه داد تا هيچ وقت مادرش را گم نكند. پسر با بقيه بادكنكها دوباره به پرواز درآمد. اين بار رسيد به پروانه اى در جنگل. پروانه مدام با خودش تكرار مى كرد : چى كار كنم؟ چى بخورم ؟ كجا برم؟ پسر به پروانه گفت: چه شده است ؟ پروانه باز تكرار كرد: چى كار كنم؟ چى بخورم؟ كجا برم؟ پسر به پروانه گفت: ميخواهى روى گلها بشيني و غذا بخورى؟ پروانه گفت: بله ولى به سمت گل ها كه ميروم چون سبك هستم باد مرا به طرف ديگرى ميبرد. پسر كمى فكر كرد و گفت: من ميتوانم به تو يك باد كنك بدهم تا به خودت ببندى كه سنگين شوى. اين طورى باد نمى تواند تو را به طرف ديگرى بفرستد . پروانه بادكنك را به خودش بست و روى گل ها نشست و غذايش را خورد. بعد از مدتى پروانه خوشحال نزد پسر آمد و به او گفت كه توانسته به وسيله ى بادكنكى كه پسر به او داده غذاى خوشمزه اى بخورد. همين طور كه پسر از هديه دادن بادكنك ها لذت ميبرد و خوشحال بود، ناگهان در جنگل صداى غرش شير را شنيد و خيلى از صداى شيرها ترسيد. پسر تصميم گرفت به هركدام از شير ها يك بادكنك هديه بدهد تا آنها كمى مهربان تر بشوند . شيرها كه ديدند پسر به آنها بادكنك هديه داد تعجب كردند و با خود گفتند : چه پسر مهربانى ! شيرها تصميم گرفتند به خاطر پسر مهربان ديگر ترسناك نباشند و مهربان باشند. پسر كه همه بادكنك ها را هديه داده بود حالا يك بادكنك بيشتر برايش نمانده بود و كم كم روى زمين نشست . همين كه پاهاى پسر به زمين برخورد كرد ، پسر يك بچه اى را ديد كه ناراحت است و گريه مى كند. پسر به او گفت : چه اتفاقى افتاده؟ بچه گفت: من وسيله ى بازى ندارم. يك توپ داشتم كه شيرها از من گرفتند. پسر كمى فكر كرد و بعد به او گفت: من يك بادكنك دارم كه مى توانم به تو بدهم و تو با آن بازى كنى . بچه از شنيدن اين حرف خيلى خوشحال شد و بادكنك را از پسر گرفت و با آن بازى كرد. پسر خيلى خوشحال بود كه با بادكنكهايش توانسته پروانه و پرنده و شير و بچه را خوشحال كند. @ba_gh_che
مامان من میشی؟ یکی بود یکی نبود. بالای تپه درخت گردو بزرگی بود، که یک گردو کوچکی از آن، آویزان بود. درخت گردو مواظب گردو کوچولو بود. به گردو غذا می داد، وقتی که باد می آمد، با برگ هایش مواظب او بود. تا اینکه گردو بزرگ و تپلی شد. یک باد آمد و محکم به گردو خورد. گردو هم از درخت پایین افتاد. گردو قل خورد و قل خورد تا به یک سنگ خورد. گردو کوچولو به سنگ گفت: شما مامان من میشی؟ سنگ با تعجب گفت: مامان چیه ؟ گردو کوچولو گفت: همون که مواظب منه، به من غذا میده. ساعتی گذشت. گردو کوچولو گفت: مامان سنگه، من گشنمه. به من غذا بده. اما سنگ به گردو چیزی نداد. گردو کوچولو هم رفت. رفت و رفت تا به رودخانه رسید. به رود گفت: میای مامان من بشی؟ رود با تعجب گفت: مامان! گردو گفت: مامان، همون که مواظب منه. وقتی باد میاد منو بغل میکنه. همان موقع یک باد وزدید و رود گردو را بغل کرد. گردو به رودخانه گفت: وایسا وایسا. سرم گیج رفت. رود گفت: من رودخونم. نمی تونم بدون حرکت باشم. صبر کن الان میبرمت یه جای آروم. رفتند تا به دریا رسیدند. گردو به دریا گفت: تو مامان من میشی؟ دریا با تعجب گفت: مامان! گردو گفت: همون که شبا قصه میگه تا بخوابیم. دریا خوب و آرام بود. شب که می شد برای گردو قصه گفت. اما فقط غذا نداشت که بخورد. دریا گفت: من غذایی برای تو ندارم...بیا سوار این موج بشو و برو ساحل. گردو سوار موج شد و به ساحل رسید. به ساحل گفت: تو مامان میشی؟ به من غذا بدی ؟ ساحل هم قبول کرد. شن هایش را روی گردو ریخت. گردو هم از شن ساحل، غذا می خورد . تا اینکه گردو کوچولو، خودش یک مادر شد و توانست از بچه گردو هایش مراقبت کند. @ba_gh_che
🍃🌻🍃🎭🐹🎭🍃🌻🍃 ( لقب امام رضا علیه السلام) ✳️ نقش آفرینان راوی، مادربزرگ، رئوف، گربه، بچه گربه راوی: رئوف اسم پسر بچه ای بود که با خانواده اش، در شهر مشهد زندگی می کرد. یک روز رئوف با مادر بزرگش می خواست بره حرم امام رضا علیه السلام برای زیارت. اونها وقتی که سر کوچه شون رسیدن، صدای کوچولویی شنیدن. نگاه کردن و دیدن یک گربه کوچولو پایین دیواری رو زمین افتاده و میو میو میکنه. بچه گربه: میو میو میو راوی: مامان گربه کوچولو بالای دیوار وایستاده بود و با ناراحتی می گفت: مامان گربه: میو میو میو راوی: معلوم بود که بچه گربه از دیوار افتاده پایین و مامان گربه نمی تونه بچشو برداره ببره بالای دیوار پیش خودش. مادربزرگ یک تکه پارچه به رئوف داد. رئوف جلو رفت، بچه گربه رو خیلی آروم برداشت و گذاشت توی پارچه و اون رو گره زد. گره پارچه رو گرفت به دستش و با کمک مادربزرگ از دیوار کمی بالا رفت. دستش که به لبه ی دیوار رسید، پارچه رو همونجا گذاشت و لای اون رو باز کرد تا بچه گربه بره پیش مامانش. بعد پایین پرید و دوتا دستهاش رو به هم مالید. مادربزرگ خندید و گفت: قربون نوه ی مهربونم برم که اسمش هم به کارهاش میاد. رئوف پرسید: رئوف: یعنی چی؟ راوی: مادربزرگ گفت: رئوف، یعنی خیلی مهربون. مثل تو که با این بچه گربه مهربون بودی. رئوف خندید. بعد با هم رفتن به حرم. وقتی که به حرم رسیدن، به امام سلام دادن. مادربزرگ آهسته گفت: مادربزرگ: السلام علیک یا امام رئوف. رئوف پرسید: مادربزرگ با من بودین؟ راوی: مادربزرگ گفت: مادربزرگ: نه، پسر خوبم! به امام رضا علیه السلام سلام دادم. ایشون هم خیلی مهربون بودن. هم با آدمها، هم با حیوونها. با همه. برای همین به ایشون امام رئوف میگن، یعنی امام مهربون. راوی: رئوف گفت: رئوف: مادربزرگ! من قصه ی ضامن آهو رو بلدم! امام مهربون. بعد خندید و ادامه داد: چقدر خوب که من هم مهربونم! مثل امام رضای مهربون! راوی: مادربزرگ گفت: مادربزرگ: امام زمان علیه السلام هم مثل امام رضا علیه السلام خیلی مهربونن. با تشکر از مربی خوب و مهربون مهدو پیش دبستان مهدوی گلبرگ برای زحمت این متن نمایشنامه زیبا🙏👌💐 🍃🌻🍃👌🍃🌻🍃 💝 ایام ویژگی اخلاقی رو برای نوآموزان در قالب نمایشنامه روزهای چهارشنبه ارائه دادیم. -----~~🍃🌻🍃~~----