eitaa logo
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
676 دنبال‌کننده
318 عکس
81 ویدیو
15 فایل
🔺 کانال اختصاصی اطلاع رسانی برنامه‌ها و نشر آثار حجت‌الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی 🔺 کانال اطلاع رسانی دکتر قاسم کاکایی در تلگرام: https://t.me/ghkakaie ارتباط با مدیر کانال : @Admin_ghkakaie
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
چنان‌که از اسمش پیداست، این زخم همین‌طور اذیت می‌کند و تا یک سال طول می‌کشد. ما کمی دیر فهمیدیم که سالک است. برای معالجهٔ آن هرجا و هر دکتر و عطاری که آدرس می‌دادند، رفتیم. فایده نداشت. اقسام داروها را هم دادند. ولی تا یک سال تمام نشد، خوب نشد! داروها را، همه، باید روی پوست می‌مالیدیم و یکی دو روز بعد وقتی که خشک شد به شدت آن را از روی پوست می‌کندیم تا چرک‌ها کنده شوند و دوباره دارو را روی بینی قرار می‌دادیم. در آن کندن پوستم هم کنده می‌شد. خیلی دردناک بود. داروها همه رنگی بودند؛ رنگ بنفش و یا آبیِ سیر پر رنگ؛ آن هم درست روی بینی! با این هیئتِ مضحک و خنده‌دار باید به کوچه و خیابان و مدرسه و خرید می‌رفتم و لبخند و پوزخند و اشارهٔ دیگران، به خصوص تمسخرِ بچه‌های شیطانی را تحمل کنم که تفریحات چندانی برای خندیدن نداشتند!! اگر رتبه اول نبودم و درسم در مدرسه خوب نبود دیگر هیچ حیثیت و اعتباری در آن‌جا برایم باقی نمی‌ماند! بالاخره تحمل کردم. یک سال گذشت. زخم سالک خوب شد. ولی جای آن سالک روی بینی‌ام باقی ماند. به هر حال، لذت محل و جای جدید با محنت زخمِ یک ساله همراه شد. ۴- دبستان جدیدمان عدالت نام داشت. این مدرسه به خلاف مدرسهٔ دانش، دولتی نبود‌. آن زمان به این گونه مدارس، غیرانتفاعی نمی‌گفتند؛ بلکه نامشان مدرسه ملی بود، در برابر دولتی. مؤسس و بزرگترِ این مدرسه +آقای عدالت بود. لیسانس ایشان زبان و ادبیات فارسی بود. مردی بود بسیار متدین و فرهنگی. مدیر مدرسه، آقای فلاح، نیز مردی بسیار متدین، مهربان و دلسوز بود. کلاس‌های فوق العادهٔ دینی و مذهبی برایمان می‌گذاشت. دروس عقاید می‌گفت. دفتری داشتیم مخصوص همین دروس. جزوه می‌نوشتیم. علاوه بر این، کتاب‌ های خوب مذهبی را نیز برای مطالعه به ما امانت می‌داد. برخی از جزوه‌های ایشان را تا مدت‌ها نگاه داشته بودم. از چوب، کتک و فلک در این مدرسه خبری نبود. صبح‌ها در برنامهٔ صبحگاهی، خواندن قرآن، ترجمهٔ آن و دعا داشتیم. فضای آن‌جا با دبستان دانش، فرقی اساسی داشت. معلم کلاس پنجممان آقای پیروزمند، مردی بود بسیار متدین و فرهنگی و داماد مرحوم حاج علی اصغر سیف. خود آقای سیف هم از کلاس دهم تا دوازدهم، سه سال، معلم دینی ما در دبیرستان رازی بود. اما این دبستان یک ناظم بد اخلاق هم داشت به نام آقای ح. البته خیلی زود عذرش را خواستند. در تحقیر کردن بچه‌ها استاد بود! یادم است که در صف ایستاده بودیم. خواست به من تذکری بدهد. در همان حال که داروی سالک روی بینی‌ام بود، سر صف صدا زد: «آهای تو که دماغت خراب است در صف درست بایست» خندهٔ بچه‌ها بلند شد. دلم خیلی شکست. ایشان نمی‌دانست که رتبه اول کلاس پنجم هستم. با این تحقیر، دل برخی از همکلاسی‌هایم را نیز خنک کرد! بعداً در کلاس ششم مدیرمان، آقای فلاح، و ناظممان، آقای ح. عوض شدند. مدیر جدید، آقای ایوب‌زاده، نیز مردی فرهنگی و فهیم بود. گاهی هم کار ناظم را انجام می‌داد. ۵- دبستان دانش بسیار پرجمعیت بود. لذا دانش آموزان در دو شیفت کلاس می‌رفتند. اما دبستان عدالت جمعیت زیادی نداشت. بچه‌ها یک شیفت بیشتر کلاس نمی‌رفتند. از کلاس اول تا کلاس ششم همه در یک شیفت بودند. در سال ۱۳۴۸ به کلاس ششم ابتدایی رسیده بودم. از هر حیث بزرگترِ مدرسه شده بودم؛ چه به لحاظ سنی و چه به لحاظ این‌که رتبه اولِ هر دو سال در کلاس پنجم و ششم بودم. اعتماد به نفسم بالا رفته بود. دبستانِ ما در چهارراه اصلاح نژاد قرار داشت؛ خیلی نزدیک به مغازه پدرم. خانهٔ ما نیز آخر خیابان اصلاح نژاد بود. آقای ایوب‌زاده من را که کلاس ششم بودم، مبصرِ صفِ مربوط به خیابان اصلاح نژاد قرار داده بود. یعنی همهٔ بچه‌های کلاس اول تاششم که خانه‌شان در آن مسیر قرار داشت، از مدرسه که تعطیل می‌شدند، همه، در یک صف قرار می‌گرفتند و من که مبصر بودم، آنها را تا آخر خیابان اصلاح نژاد هدایت می‌کردم! در بین راه هر کس که خانه‌اش نزدیک‌تر بود از صف جدا می‌شد و به خانه می‌رفت. دو برادر بودند، غیر شیرازی، که خانه‌شان نزدیک خانهٔ ما در آخر خیابان اصلاح نژاد بود. این دو، به ناچار مشتری دائمی و طولانی‌مدت صف ما بودند. یکی از آنها هم‌کلاس من در کلاس ششم بود و دیگری یکی دو سال کوچکتر. هر دو بسیار پررو، گستاخ و بی‌ادب بودند؛ دلِ خوشی هم از من نداشتند! یک روز آقای ایوب‌زاده، بابا، یعنی فرّاشِ مدرسه را به در کلاس فرستاد و مرا به دفتر فراخواند. رفتم. دیدم که یکی از آن دو برادر یعنی برادر کوچکتر، همراه با مادرشان در دفتر نشسته‌اند. آقای ایوب‌زاده گفت: «کاکایی! این خانم می‌گوید که تو در صف بچهٔ کوچک‌تر را زده‌ای». دروغ محض بود. نزدیک بود شاخ در بیاورم. گفتم: «نه آقا! واقعیت ندارد. داداشش که با او بوده می‌تواند شهادت دهد». ناگهان آن بانو با لحنی خیلی طلبکارانه و با داد و بیداد گفت: « داداشش هم می‌گوید که تو بچهٔ من را زده‌ای».
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
همان موقع فهمیدم که آن دو برادر کپی برابر با اصلِ مادرشان هستند! لذا محکم گفتم که: «هم خودش دروغ می‌گوید و هم برادرش!» آن خانم هم خیلی حریف و حرّاف بود. شروع کرد به شلوغ بازی درآوردن! آقای ایو‌ب‌زاده که می‌خواست سر و ته قضیه را به هم بیاورد با لحنی آمرانه گفت: «خب کاکایی از خانم معذرت بخواه و برو سر کلاس» من هم باز هم محکم گفتم: «آقا! من کاری نکرده‌ام که معذرت بخواهم» هرچه آقای ایوب‌زاده خواست معذرت را از من بگیرد، موفق نشد! اما چون فهمید که حق با من است، گفت: «خب دیگه بسه! معلومه که پشیمونی! برو کلاس تا ببینیم چه می‌شود». من هم معذرت‌نخواسته و پیروزمندانه برگشتم سر کلاس! هنوز شیرینی آن ایستادگی انقلابی خودم زیر زبانم است! انگار نه انگار که من همان بودم که آقای ن‌. در دبستان دانش آن‌طور کتکم می‌زد و حالم را می‌گرفت و من مثل موش می‌ترسیدم و التماس می‌کردم! اما مقابل آقای ایوب‌زادهٔ مهربان، قلدر شده بودم و قلدری می‌کردم! به قول سعدی علیه الرحمه: «نه گریان و درمانده بودی و خُرد» که از ترسِ ناظم تو خوابت نبرد؟ تو آنی کز آن یک کتک رنجه‌ای «که امروز سالار و سرپنجه‌ای» «گر از عهد خردیت یاد آمدی» نه از قلدری مست و شاد آمدی! البته شاید این قلدری در نفسم اوج گرفته بود. این قلدری تا زمان انقلاب و بعد از انقلاب هم تداوم پیدا کرد! شاید از همین رو، وقتی که خدمت مرحوم آیت الله نجابت رضوان الله تعالی علیه رسیدم، در جبهه و در رؤیا مشاهده کردم که ایشان مرا به چوب و فلک بسته است! و البته در غیر رویا نیز به لحاظ معنوی چنین بود! به قول مولانا: ای که گشتی بر مدیر این‌سان دلیر! گشته‌ای در دست نفس خود اسیر «هیچ نَکْشَد نفس را جز ظل پیر دامن آن نفس‌کُش را سخت گیر» خدا توفیق داد که دامن آن ولی خدا را سخت گرفتم. شمه‌ای از آن حکایت را در کتاب «حدیث سرو» آورده‌ام. ***************** لازم به تذکر است که در این خاطرات، تاکنون، اشعار و ابیاتی را، عمدتاً به صورت طنز، به شعرای بزرگی همچون سعدی، حافظ، مولانا، ایرج میرزا و... منسوب کرده‌ام. فکر می‌کردم به علت اشتهارِ آن اشعار، معلوم است که کدام قسمت از آن شاعر بزرگ است و کدام قسمت از این مفلسِ حقیر. ولی برخی از مخاطبان تذکر دادند که بهتر است برای مشخص شدن و تفکیک، آن بخشی که از شاعرِ نام برده است، درون گیومه قرار گیرد. از این قسمت به بعد، این امر را رعایت خواهیم کرد. ان‌شاءالله تعالی. ✅ @ghkakaie
10.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☝️بسم الله الرحمن الرحیم 🔶▶️به اطلاع هم‌راهان عزیز می‌رساند که از این پس، کلیه فایل‌های صوتی دروس و جلسات استاد کاکایی، برای استفاده علاقه‌مندان در پلتفرم castbox نیز در دسترس خواهد بود. 🙏قدردان هم‌راهی شما هستیم. 🟧در castbox عبارت ghkakaie را سرچ بفرمایید : https://castbox.fm/login محتوا ها: _کانال درسگفتار شرح مثنوی معنوی _کانال سلسله نشست طلب و اخلاق طلبگی _کانال شرح گلشن راز _کانال سخنرانی های محرمی و... ✅@ghkakaie
شرح_گلشن_راز_جلسه_۱۰۵_حجت‌الاسلام_والمسلمین_دکتر_کاکایی.mp3
38.34M
🎙️ باز نشر  فایل صوتی اثر منظوم شیخ محمود شبستری (ره) ▶️ جلسه ۱۰۵ 🕝مدت زمان صوت: ۳۵ دقیقه و ۲۹ ثانیه 🗓️تاریخ تدریس: ۱۷ اردیبهشت۱۳۹۱ ✅تدریس شده در حوزهٔ علمیهٔ شهید محمد حسین نجابت( ره) ✅ @ghkakaie
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
🎙️ باز نشر  فایل صوتی #درسگفتار_شرح_گلشن_راز اثر منظوم شیخ محمود شبستری (ره) ▶️ جلسه ۱۰۵ 🕝مدت زما
درسگفتار شرح گلشن راز شیخ محمود شبستری، جلسهٔ ۱۰۵: ولی تا با خودی زنهار زنهار عبارات شریعت را نگه‌دار که رخصت اهل دل را در سه حال است فنا و سکر و آن دیگر دلال است هر آن کس کو شناسد این سه حالت بداند وضع الفاظ و دلالت تو را گر نیست احوال مواجید مشو کافر ز نادانی به تقلید مجازی نیست احوال حقیقت نه هر کس یابد اسرار طریقت ✅@ghkakaie
♥️چهل و دومین سالگرد شهادت شهید حبیب روزی طلب (ره) تبریک و تسلیت باد. 🟥ای بر سر چشمه قرب او رسیده و ای نوشیده از باده‌ی ناب ازلی! ای که از ماورای حجاب آن قدر از باده ی ناب نوشاندنت تا از همه تعلقات وارستی و آنگاه ایام آمد و جاذبهٔ آن تا آنجا کشاندت که ظرف و مظروف و حجاب از میان برداشته شد و به سرچشمه رسیده و سیراب گشته از فیوضات رب شدی . 📗منبع : کتاب عشق و شهادت گفتار ها و نوشتار استاد شهید حبیب روزی طلب ، ص۱۸۵ ✅@ghkakaie
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🗒 🖋فصل دوم، قسمت دوم (پیاپی نوزدهم) مادر، چشم و چراغ خانه ۱- محلهٔ جدید برای ما یک مسئلهٔ مهم را در بر داشت: مادر و چشم او. مادر، چراغ خانه است و چشم، چراغ بدن. در همین خانهٔ جدید بود که نور چشم مادرم به کلی از بین رفت و بیش از چهل و چند سال از عمر خویش را در تاریکی مطلق به سر برد؛ و در سال ۱۳۹۰ در سن ۷۸ سالگی، قبل از پدرم، چراغ عمرش نیز به خاموشی گرایید و از میان ما رخت بربست. ۲- مادر از سن ۵ یا ۶ سالگی پدرش را از دست داده و زیر بال و پر مادربزرگ با یتیمی بزرگ شده بود؛ مادربزرگی که برای هر چهار فرزندش هم پدر بود و هم مادر. مادرم بسیار باهوش بود. حافظهٔ عجیبی داشت. تا کلاس ششم ابتدایی درس خوانده بود. به اندازه خود، بسیار باسواد بود. ولی بزرگترها دیگر اجازهٔ ادامه تحصیل به او نداده بودند. در نوجوانی، به علت انحراف کوچکی که در چشمش بوده زیر تیغ جراحیِ یکی از چشم پزشکان شیراز رفته بود. ولی از آن به بعد، صاحب عینک شده و در طول سالیان، شماره عینک بالا و بالاتر رفته بود. بعد هم به تدریج در سن ۳۷ سالگی به کلی، چشمش نابینا شد. ۳- پدرم دو سال از عمویم بزرگتر بود؛ اما پس از عمویم ازدواج کرده بود. در منزل پدربزرگ اتاق خوب و مرغوبی را به عمویم داده بودند. وقتی که مادرم به عنوان عروس، به خانهٔ پدربزرگ پا گذاشت، اتاق بالاخانه را به وی اختصاص داده بودند. اتاقی که باید پله‌های باریک مثلث شکل و پیچ در پیچ را بالا می‌رفتی تا بدان می‌رسیدی. مادرم سه فرزند را در همین اتاق به دنیا آورده بود. آن‌ها را تر و خشک و بغل می‌کرد و از همین پله‌ها بالا و پایین می‌برد. یکی دو بار هم از پله‌ها سقوط کرده بود. یک بار که من یادم است، سقوط آن‌قدر شدید بود که هر دو پایش آسیبِ سخت دید و در رفتگی پیدا کرد. او را نزد زنی یهودی به نام عروسِ خورشید در خیابان دهنادی بردند تا پایش را جا بیندازد. مدت‌ها به سختی راه می‌رفت. این خانم یهودی که وجه تسمیهٔ او به عروس خورشید را نمی‌دانم، تنها ارتوپد ماهر محله بود! اهالی محل، از زن و مرد، در هرنوع، شکستگی، در رفتگی و صدمه دیدن استخوان‌ها به او رجوع می‌کردند‌. یک‌بار چون امکان پخت و پز در اتاق بالاخانه نبود، مادرم چراغ خوراک پزی را در پله‌ها قرار داده و دیگ آب جوش برای پختن برنج را که به آن، آب‌ریس می‌گفتند، روی آن قرار داده بود. ناگهان چراغ همراه با دیگ آب‌ریسِ بسیار جوشان از روی پله‌ها برگشت و همهٔ آب جوش روی تمام بدن مادرم ریخت. تا مدت‌ها گرفتار تاول‌ها ی درشتی بود که در اثر سوختگی شدید، روی بدنش پیدا شده بود. اما مادر، با همهٔ ناملایمات می‌ساخت و از خود صبر و استقامت نشان می‌داد‌. ۴- روند کاهش بینایی مادرم ما را نگران کرده بود. این اواخر، دیگر به هر پزشکی که می‌شناختیم متوسل شدیم‌. حتی همراه با مادربزرگم و به کمک عمه جان عزیزی، او را به بیمارستان شوروی در تهران، بردیم‌. آن‌ها هم نتوانستند کمکی کنند‌. مقدر الهی چیز دیگری بود‌. خود مادرم دیگر به این وضعیت نابینایی رضایت داده بود؛ مظهر صبر و شکر شده بود. ما سه برادر بودیم‌. خواهر نداشتیم. مادر هم هیچ‌گاه از ما در کار خانه کمک نمی‌خواست‌. خودش همهٔ کار خانه را به تنهایی انجام می‌داد. نگهداری دو بچهٔ کوچک، آشپزی، ظرف‌شویی، رفت و روب، و ... . هیچ‌گاه نمی‌گذاشت به ما سخت بگذرد‌. در دورانی که دیگر اصلا جایی را نمی‌دید بهترین و لذیذترین غذاها را می‌پخت. کلم پلو شیرازیِ او بی‌نظیر بود. به‌خصوص که همراه با آن سالاد شیرازی را هم ضمیمه می‌کرد. در عین نابینایی، بهترین ترشیجات، بهترین خیارشور، و بهترین اقسام مرباها را خودش به عمل می‌آور‌د. همه واقعاً بی‌نظیر بودند. گاهی در سال‌های قبل از انقلاب، غذای خانهٔ تیمی دوستانم را هم تهیه می‌کرد! همه عضو گروه منصورون بودیم. مادر غذا می‌پخت و من هم غذا را برای آن‌ها می‌بردم! در راه رفتن، از عصا استفاده نمی‌کرد. دستش را جلو بدنش حائل می‌کرد و جلو می‌رفت. البته سر و صورتش زیاد به در و دیوار می‌خورد‌ ولی هیچ‌گاه ناله نمی‌کرد‌. خداوند حس بویایی، شنوایی و لامسهٔ او را بسیار قوی کرده بود. تمام شماره تلفن‌های اقوام و دوستان و آشنایان را حفظ بود. تاریخ تولد تمام اعضای خانواده، حتی اقوام بسیار دور و بچه‌هایشان را حفظ داشت! خلاصه، روحیهٔ عجیبی داشت. هیچ‌گاه احساس نقص نمی‌کرد. حتی تا این اواخر فیلم و تلویزیون را هرچند نمی‌دید، ولی می‌شنید! سریال‌های تلویزیونی مثل اُشین یا پس از باران را دنبال می‌کرد! این اواخر حتماً هر نوروز، دسته جمعی سفر می‌رفتیم‌. در جمع ما، فرزندان، عروس‌ها و نوه‌ها، به او خیلی خوش می‌گذشت. چهرهٔ هیچ کدام از نوه‌ها را ندید‌ه بود؛ ولی از هر کدام، خصوصیاتی در ذهن و خیال خود تصویر کرده بود و با همان تصویر، به آن‌ها عشق می‌ورزید.
۴- مادربزرگم، مادر مادرم، در ایام نابینایی مادرم و پس از آمدن به خانهٔ جدید، هفته‌ای یک روز به خانهٔ ما می‌آمد و سعی می‌کرد به مادرم کمک کند. اما مادرم آن‌قدر متکی به خودش بود که برخی از اعمال مادربزرگم را دخالت محسوب می‌کرد! گاهی هم ناراحت می‌شد؛ ناراحتی خود را هم بروز می‌داد. اما مادربزرگم هیچ‌گاه به دل نمی‌گرفت. یک بار مادربزرگم کنارم نشسته بود و از دور، مادرم را نگاه می‌کرد که مشغول به کار بود. دیدم اشکِ مادربزرگ جاریست. آهسته، علت را جویا شدم. او هم آهسته و با چشم گریان گفت: «تو دو روز چشم‌هایت را ببند و در تاریکی مطلق قرار بگیر؛ و سعی کن همهٔ کارهای خودت را انجام دهی. ببین چه حالی پیدا می‌کنی! حالا دخترم یک عمر است که این وضعیت را پیدا کرده است. کاش در جوانی تسلیم نشده و او را به تیغ جراحی نسپرده بودم»‌. من هم از وضعیت مادرم، و هم از وضعیت مادربزرگم، سخت دلم گرفت و اشکی در چشمانم غلتید. شب‌های قدر در مسجدالصادق(ع)، در مراسم احیا، در تمام سال‌ها، غیر از بهبود چشم مادرم از خدا چیزی نخواستم! در سال‌های بعد هم در مساجدِ ولیعصر، نو، جمعه، مسجد الرضا(ع) و مسجد آتشی‌ها نیز در راس خواسته‌هایم از خدا، همان بهبود چشم مادرم بود. ولی قضای الهی چیز دیگری بود. من هم به قضای الهی راضی بودم. ۵- زمانی که مادرم نابینای مطلق شد پدرم ۳۸ یا ۳۹ سال داشت. قبل از آن هم، سال‌های متمادی، نقیصهٔ چشم مادرم مشهود بود. ولی پدرم با آن‌که سواد نداشت و با آن‌که به لحاظ فرهنگی در سطح بالایی نبود، هیچ‌گاه این نقیصهٔ مادرم را نه تنها به رخ او نکشید بلکه همواره مانند پروانه، دور او می‌چرخید و از هیچ ابراز محبتی به او دریغ نمی‌ورزید؛ به طوری که این مسئله موجب شگفتی بعضی از همکارانِ بسیار متدین و متشرع پدرم شده بود. حتی برخی از آن‌ها به پدرم اعتراض کرده بودند که با این وضعیت، چرا تجدید فراش نمی‌کنی!؟ اما چند خصیصه در پدر و مادرم همیشه موجب اعجاب من بود؛ هوش، فراست و زیرکیِ مادرم؛ سادگی، مهربانی، شفقت و وفاداری پدرم. ۶- مادرم نه تنها این نقیصهٔ خودش را به عنوان یک قضای الهی پذیرفته بود، بلکه خودش گاهی با این نقیصه شوخی می‌کرد! یک روز خود او نقل می‌کرد که: «دو برادرت، هاشم و نادر، که یکی سه ساله بود و یکی یک ساله بود، کنار من سر سفره نشسته بودند. داشتم لقمه دهان این دو می‌کردم. هر کدام دهانش را جلو می‌آورد و لقمه را می‌گرفت. یک وقت حس کردم که دهان یکی از آنها کمی پشمالود است! خیلی جا خوردم! خوب که دقت کردم دیدم که یکی از گربه‌ ها هم آمده جلو و سر سفره کنار هاشم و نادر نشسته و از دست من لقمه می‌گیرد! سال‌ها بعد، پدرم و مادرم تنها شده بودند. ماشین هم نداشتند. هفتگی با تاکسی به خانهٔ ما به مهمانی می‌آمدند. هنوز تاکسی تلفنی رایج نبود. پدرم هم این اواخر گوشش به کلی سنگین شده بود و نمی‌شنید . مادرم می‌گفت: «من و پدرت روی هم یک انسان کامل هستیم! من چشم ندارم و او گوش؛ من گوش او می‌شوم و او چشم من! تاکسی را پدرت می‌بیند و برای آن دست تکان می‌دهد تا بایستد. اما گفت‌وگو و آدرس دادن و نرخ تعیین کردن با راننده را من انجام می‌دهم. وقتی هم به خانهٔ شما می‌رسیم، پدرت خانه را می‌بیند و می‌گوید نگهدار!». ۷- این اواخر، مادرم سکته‌ای هم کرده و یک طرف بدنش دچار مشکل شده بود. با عصا راه می‌رفت. ولی باز هم بسیاری از کارهایش را خودش انجام می‌داد! ذره‌ای از صبر و شکر او کم نشده بود. در این اواخر دو برادرم خیلی زحمت پدر و مادرم را کشیدند و باعث شرمندگی، شکر و امتنان من شدند. ۸- در میان چهار خواهر و برادر، یعنی دو دایی، خاله و مادرم، وضع مالی و رفاهی خانواده ما خیلی ضعیف‌تر از سه خانواده دیگر بود. بحمدالله دو دایی‌ام و شوهر خاله‌ام از نظر مالی و اقتصادی وضع خوبی داشتند و در این اواخر بعضاً جزو متمولین به حساب می‌آمدند. اما وضع زندگی پدرم رشد چندانی نداشت. همین‌طور وضعیت مالی و اقتصادی دو داییِ مادرم نیز از وضع خانوادهٔ پدری‌ام، خیلی بهتر بود. اما مادرم سعی داشت که سختی معیشت روی ما خیلی تاثیر نکند. ما اکثراً وضعیت لباس، خانه و اثاث خانه‌مان قابل قیاس با خانوادهٔ مادری‌مان نبود. کلاس دوازدهم بودم. روزی مادرم چند پیراهنِ خیلی شیک و در مدل‌های مختلف آورد و گفت این‌ها را پول به زن دایی‌ات داده‌ام تا از بازار برایت بخرد. زن دایی‌ام زن بسیار فهمیده، دلسوز و مهربانی است. هوای مادرم را خیلی داشت. چون در آن زمان، در دبیرستان رازی بودم و آن‌جا اکثر قریب به اتفاق بچه‌ها بچه پولدار بودند، این لباس‌ها برایم خیلی ارزشمند بود. اندازه تنم بود می‌پوشیدم و به مدرسه می‌رفتم. نمی‌دانم بعداً از کجا فهمیدم که این پیراهن‌ها متعلق است به پسر دایی مادرم که چند سال از من بزرگتر، ولی جثه‌اش کمی از جثهٔ من بزرگتر بود.
گویا پیراهن‌ها از تن او کوچک شده بود. ولی خیلی نو و شیک به نظر می‌رسیدند. با توافق مادرم به عنوان لباس نو برای من آورده بودند. وقتی که این را فهمیدم از روی نادانی و غرورِ جوانی، احساس تحقیر کردم. همان قلدری و کله‌شقی به سراغم آمد. اجر مادرم را نادیده گرفتم. اوقات تلخی‌ام را ظاهر کردم. پیراهن‌ها را دیگر نپوشیدم. دل مادرم هم شکست. خدا مادرم را رحمت کند و مرا ببخشاید. ۹- زمانی که ازدواج کردم، طلبهٔ مرحوم حضرت آیت الله نجابت رضوان الله تعالی علیه بودم. یک اتاق در خانه پدری‌ام به من و همسرم اختصاص دادند. این سومین خانه‌ ای بود که پس از ترک خانهٔ پدر بزرگ، عوض می‌کردیم. این خانه بزرگتر از خانه‌های قبلی بود. قبلا متعلق به دایی‌ام بود. آن را خیلی زیر قیمت، از دایی‌ام خریده بودیم. ایشان خانهٔ دیگری ساخته و این خانه را به ما واگذار کرده بودند. در این خانه، من و همسرم در کنار پدر، مادر و دو برادرم که هنوز ازدواج نکرده بودند زندگی می‌کردیم. اوایل ازدواجمان بود. هنوز ملبس به لباس روحانیت نبودم. همان‌طور که گفتم، مادرم از کار کردنِ کسی دیگر حتی مادرش، در کنار او و در آشپزخانه، چندان راضی نبود تا چه برسد به عروسش! گاهی حساسیت‌ های زائدالوصفی به خرج می‌داد. یک بار سر همین حساسیت‌ها، خیلی به من و همسرم سخت گرفت. هرچه سعی کردم حساسیت را کم کنم. نشد. کمی بگو مگویمان شد. صدایم کمی بالا رفت. صبح علی الطلوع، برای درس خدمت حضرت آیت الله نجابت رسیدم. هنوز حوزه ما همان منزل آقا بود. روزی چهار درس، از صبح تا ظهر، از آقا می‌گرفتیم. آن روز تا سر درس اول نشستم، ایشان شروع کردند راجع به مادر و جایگاه او سخن گفتن! آن‌قدر مستقیم و با خشم و سرزنش به چشم‌هایم نگاه کردند که گویی در تمام‌ صحنه حاضر بوده‌اند! البته یقینا حاضر بوده‌اند. من پس از درس اول که کشف المراد بود، دیگر ننشستم. یعنی نتوانستم بنشینم. فورا خانهٔ آقا را ترک کردم و با چشم گریان به خانه آمدم. پشت دست مادرم را بوسیدم و با زاری حلالیت طلبیدم. ۱۰- در نوروز ۱۳۹۰، البته شروع آن از اواخر اسفند ۱۳۸۹ بود، پس از آن‌که با دو برادرم، همسرانمان و فرزندانمان به همره پدر و مادرم به سفر نوروزی به اصفهان رفته بودیم، چند روزی همه در کنار هم بودیم. ایام بسیار خوشی را پشت سر گذاشتیم. اول یا دوم فروردین، به شیراز بازگشتیم. در این دو سه سال اخیر، برای پدر و مادرم آپارتمانی اجاره کرده بودیم، در همان ساختمانی که آپارتمان برادرم، نادر، قرار داشت. برادرم در مراقبت از آن دو، سنگ تمام می‌گذاشت. صبح روز چهارم فروردین، قرار بود که ساعت ۹ صبح با کاروان دانشجویی، به عنوان روحانی کاروان عازم عمره شوم. پس از نماز صبح، ساعت ۵ صبح، برادرم زنگ زد: «مادرم به رحمت خدا رفته است». دنیا را به سرم کوبیدند. هرچند مادر، پس از عمری رنج و محنت، راحت شده بود، اما رنج و محنتی که من حس می‌کردم وصف ناپذیر بود. همراه با کاروان نرفتم. مراسم کفن و دفن مادر را انجام دادم. حضرت آیت‌الله حاج سید علیمحمد دستغیب، حفظه‌الله تعالی، بر مادر نماز خواندند. خودم در قبر، مادر را تلقین دادم. دو روز بعد، در مکهٔ مکرمه به کاروان پیوستم. عجب سفری بود. تمام اعمال را با دلی شکسته و با داغ آن مادر بی‌نظیر به جا آوردم. خدا ایشان و پدرم را مورد رحمت خود قرار دهد و مرا هم برای همهٔ قصور و تقصیرات، در حق آن دو بزرگوار، ببخشاید. رَبَّنَا اغْفِرْ لِي وَلِوَالِدَيَّ وَلِلْمُؤْمِنِينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِسَابُ@ghkakaie
14.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴🟥«مرثیه‌ای برای حبیب» ▶️انتشار برشی از نوشته دکتر قاسم کاکایی از کتاب «عشق و شهادت» در وصف شهید حبیب روزی‌طلب به مناسبت چهل و دومین سالگرد شهادت ایشان . زمان : ۳۹ ثانیه ✅ @ghkakaie
📣 انجمن علمی - دانشجویی دانشکده الهیات دانشگاه شیراز برگزار می کند:📣 💠 دوره شرح مثنوی معنوی💠 ✅ با ارائه حجت الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی جلسهٔ ۱۰۷ ⏳زمان برگزاری : سه‌شنبه، ۹ مرداد ۱۴۰۳ _ ساعت ۱۷ 🖇️لینک شرکت آنلاین در دوره : https://vroom.shirazu.ac.ir/elmi23 📌(شرکت برای عموم آزاد است ) ✅ @ghkakaie