eitaa logo
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
672 دنبال‌کننده
315 عکس
80 ویدیو
15 فایل
🔺 کانال اختصاصی اطلاع رسانی برنامه‌ها و نشر آثار حجت‌الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی 🔺 کانال اطلاع رسانی دکتر قاسم کاکایی در تلگرام: https://t.me/ghkakaie ارتباط با مدیر کانال : @Admin_ghkakaie
مشاهده در ایتا
دانلود
آن یک ماه را به خانه بازنگشت! حضرت استاد خیلی او را تحویل می‌گرفتند و جز با لبخند و ملاطفت با او رفتار نمی‌کردند. همین امر مرا بیشتر تسلی می‌داد. بیشتر می‌فهمیدم که برخورد دوگانهٔ استاد با من و دو برادرم، حاکی از آن است که ایشان رعایت تقاضای نفوس را می‌کنند. لذا کم‌تر به من سخت می‌گذشت و قامت ناساز بی اندام خودم را بیش‌تر حس می‌کردم که: هرچه هست از قامت ناساز بی‌اندام ماست ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست از همین رو، برای آدم شدن بیش‌تر بر نفسم نهیب می‌زدم. ب- در همان سفر گناوه، علی‌رغم آن فشارهای فوق‌العاده، صحنه‌ای پیش آمد که آن عنایت و نظر پنهان استاد را به حقیر بیشتر حس کردم. در ایام نوروز در منزل آن شیخ محترم در گناوه، استاد کرارا، بحث از مثنوی را در بین طلاب مطرح می‌کردند. اما صاحب خانه از مقدسین نجف‌دیده بود، نه میانه‌ای با مولانا داشت و نه نظر خوشی به انقلاب و امام خمینی! همین دو امر نیز گه‌گاه باعث بحث طلبگی بین ایشان و حضرت استاد می‌شد! حضرت استاد در دفاع از مولانا برای این‌که جایگاه مولانا را نزد آن شیخ صاحب‌خانه، بالا ببرند این بیت را از شیخ بهایی که جایگاه علمی او مورد انکار هیچ یک از علما و فقهای شیعه نیست، خواندند: من نمی‌گویم که آن عالیجناب هست پیغمبر، ولی دارد کتاب آن شیخ در قدح مولانا سخنانی گفت. حضرت استاد جوابهایی دادند. فرزندان آن شیخ هم که طلبه بودند به کمک پدرشان آمدند! سایر طلاب هم به پشتیبانی حضرت استاد وارد بحث شدند! بحث خیلی داغ شد البته بنده می‌بایستی ساکت بوده و وجود نداشته باشم! پسر آن شیخ صاحب‌خانه گفت: «پدر! لازم نیست به آن‌ها جواب دهید. خدا در قرآن جواب آن‌ها را داده است که: "و الشعراءُ یتّبعهم الغاوون"» سایر دوستان کمی ساکت شدند. حضرت استاد هم نمی‌خواستند خودشان با آن جوانک هم‌بحث شوند. بنده طاقتم از دست رفت! ناگهان خطاب به آن جوانِ صاحب خانه عرض کردم که: «عزیز دل! چرا ادامهٔ آیه را توجه نمی‌کنی که: "الّا الذین آمنوا و عملوا الصالحات و ذکروا اللهَ کثیرا!؟ مولانا جزو همین استثناشدگان است». حضرت استاد خیلی خوشحال شدند و لبخند و نگاه محبت آمیزی را حواله‌ام کردند که هنوز شیرینی آن را در قلبم حس می‌کنم! ج- در جریان ازدواجم، حضرت استاد به لحاظ محبت و لطف، برایم سنگ تمام گذاشتند. علاوه بر نحوه پیدا کردن مورد مناسب برای ازدواج و نظر ملکوتی‌شان در تثبیت آن با پرداخت ۲۰۰۰ تومان به عنوان هدیهٔ ازدواج، عنایت خاص خودشان را نشان دادند. این مبلغ، هشت برابر شهریهٔ یک ماه من بود! د- هرچند عظمت و هیبت حضور استاد باعث می‌شد که حریم را حفظ کنم و حتی جرأت دست‌بوسی ایشان را هم نداشته باشم، اما شب‌های محرم و روضه‌هایی را که در منزل استاد و بعد در حوزه برگزار می‌شد، هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم. همیشه سعی می‌کردم که در مجلس، کنار ایشان بنشینم. ایشان از اول تا آخر مجلس که پنج یا شش نفر روضه می‌خواندند، دائماً اشک می‌ریختند؛ گاهی هم صدای گریه‌شان کمی بلند می‌شد. من هم توفیق اشکی برایم حاصل می‌گشت. به برکت حضرت اباعبدالله علیه السلام، در پایان هر مجلس، دست ایشان را می‌بوسیدم و ایشان بر خلاف سایر مواقع، منع‌ام نمی‌کردند، بلکه به هنگام بوسیدن دستشان، دست دیگرشان را بر سرم می‌کشیدند. خنکای آن نوازش و گرمای آن بوسه، تمام وجودم را فرا می‌گرفت. هنوز هم لذت آن دو را حس می‌کنم. ه‍- حضرت استاد در ملبس کردن طلاب به لباس روحانیت، آداب و شیوهٔ خاصی داشتند. معمولا طلابی را که می‌خواستند نگه دارند و پای‌بند کنند، خیلی زود ملبس به لباس روحانیت می‌کردند! این امر، هم باعث می‌شد که طلبهٔ معمم خیلی از آداب را رعایت کند و قید و بند اخلاقی برایش ایجاد شود؛ و هم او را برمی‌انگیخت که در درس خواندن، سعی و تلاش علمی فراوانی کند تا فضلش درخورِ لباسش باشد و یا بالعکس! اما بنده در سطح شهر مخالفان سیاسیِ زیادی داشتم. بریده شدنم از همهٔ مشاغل و امور اجتماعی، طلبه شدنم در محضر حضرت آیت‌الله نجابت نیز، این مخالفت‌ها را بیش‌تر می‌کرد و شایعات زیادی را دامن می‌زد. این سنگ‌پرانی‌ها و شایعات مسبوق به سابقه بود. جریان‌های مختلف شهر پس از آن‌که بین حزب جمهوری اسلامی و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، و نیز بین جریانات سیاسی چپ و راست، اختلاف افتاده بود، به شدت به سر و روی یک‌دیگر می‌کوبیدند. بنده با همهٔ این جریانات در ارتباط بودم. مدرس سیاسی و اعتقادی سپاه پاسداران بودم؛ در مساجدی مثل مسجد آتشی‌ها و مسجد الرضا(ع)، سخنرانی‌های سیاسی داشتم. هم در حزب جمهوری اسلامی فعال بودم و هم مسئولیت سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی در شیراز را به عهده داشتم.
با بالا گرفتن این اختلافات، هر کدام از جریانات، مرا به طرف دیگر منسوب می‌کردند! به صورت مرغ بسمل درآمدم که هم در عروسی سرم را می‌بریدند و هم در عزا: ه‍-۱- در یکی از کانون‌های فرهنگی مساجد جزواتی را علیه منافقین منتشر می‌کردم و نامم را به اختصار بر جلد آن جزوات می‌نوشتند: «ق. ک.». با کانون فرهنگی دیگری هم در مسجدی دیگر، مرتبط بودم. سال‌ها در آن مسجد فعال بودم و نیز سخنرانی می‌کردم. روزی در محفلِ روحانی محترم این مسجد، که سمت استادی بنده را نیز داشتند، از ایشان سوال شده بود که «آقا! شما قاف. کاف. را می‌شناسید؟». فرموده بودند که: «او هیچ ارتباطی با مسجد ما ندارد! و مربوط به مسجد دیگری است!». یعنی هیچ‌کس بنده را گردن نمی‌گرفت! ه‍-۲- وقتی که به عنوان یک بسیجیِ ساده سر به بیابانِ عشقِ جبهه گذاشته بودم و همراه با حبیب روزی‌طلب، آمادهٔ عملیات فتح المبین می‌شدیم، به اصطلاح، حزب اللهی‌های دو آتشهٔ شیراز، نام گروه دو نفرهٔ ما را «از ما بهتران» گذاشته و بچه حزب اللهی‌ها را از ملاقات با حبیب و بنده منع کرده بودند! ه‍-۳- در عملیات‌رمضان، در لشکر فجر، بنده بسیجیِ ساده‌ای بودم در گردان‌ ۹۵۲. عملیات انجام شد. به خط دشمن زدیم ولی گرفتار مثلثی‌های عراقی‌ها شدیم. عملیات به بن‌بست خورد. گردان‌ها به خطوط خودمان بازگشتند. چون عملیات خوابیده بود، من برای آن که بی‌کار نباشم، هم در گردان بودم و هم کار پیک موتوری بین خطوط جبهه را انجام می‌دادم. برخی دوستان که مرا می‌شناختند و نیز می‌دانستند که نیروها و گردان‌ها اگر فعالیتی نداشته باشند خسته و کسل می‌شوند، از بنده خواستند که کلاس‌هایی را در سنگرهای خط ۲ برای نیروها داشته باشم. ایام پس از شهادت شهید دستغیب بود کتاب معاد شهید دستغیب تناسب خیلی زیادی با جبهه داشت. چراکه جبهه به یک معنا، برزخ بین دنیا و آخرت بود. من این کتاب را متن درسی گذاشته و هر روز قسمتی از آن را برای بچه‌ها و رزمندگان ‌می‌خواندم و توضیح می‌دادم. ناگهان از ستاد لشکر برایم پیغام آمد که تو را به ستاد لشکر در جاده اهواز-خرمشهر، احضار کرده‌اند! با موتور آن‌جا رفتم. یکی از دوستان خیلی قدیمی‌ام که در دبیرستان صالح هم‌کلاس بودیم، پاسدار شده و مسئول ستاد لشکر بود. پشت میزی نشسته بود. بدون آن‌که سر را بلند کند، شروع کرد مرا «سین. جیم»کردن: چرا به جبهه آمده‌ای؟ انگیزه و هدفت چیست؟ حال اگر من می‌گفتم مثل بقیهٔ بسیجی‌ها برای خدا به جبهه آمده‌ام، قطعا جواب این بود که: «تو!؟» لبخندی زدم و ساکت شدم. دست آخر آن دوستم حرف آخر را زد: «ما با کسی که اینجا بیاید و تبلیغ گروه و حزبش را بکند و برای سازمانش عضوگیری نماید سخت برخورد می‌کنیم». خدا رحمتش کند و به درجاتش بیفزاید. در عملیات کربلای ۴ شهید شد؛ اما از خودش نپرسیده بود که چرا منِ کاکایی باید شهر را رها کنم و در میان عده‌ای که در معرض شهادت هستند و پیر و روستایی و بی‌سواد هم در میان آن‌ها کم نیست، برای سازمانم عضو گیری کنم!؟ ه‍-۴- چون لشکر فجر بیش‌تر مربوط به شیراز بود و بچه‌های سیاسی از جناح‌های مختلف در آن‌جا صاحب نفوذ بودند و بنده را در جبهه اذیت می‌کردند، به کمک دوستم که زمانی از مریدانم در سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی بود، یعنی توسط آقای محمد کاظم حقیقت به لشکر المهدی(ع) پیوستم. آن لشکر بیش‌تر مربوط به بچه‌های جهرم و فسا بود و کم‌تر مرا می‌شناختند. کاظم مسئول شناسایی لشکر بود. در عملیات والفجر مقدماتی، بنده هم عضو گروه شناسایی شدم تا آزاد و رها در شب‌های شناسایی به تعبیر امام امیرالمومنین علی علیه السلام، سرم را به خدا عاریه بدهم. نتیجهٔ شناسایی‌ها و موقعیت استراتژیک نیروها و منطقه روی کالک‌ها یی ترسیم می‌شد. کاظم برایم تعریف کرد که یکی از فرماندهان لشکر که اکنون از سرداران محترم سپاه است، مرا (کاظم را) خواست و گفت که کالک‌ها را بیاور. بردم. گفت دوتا از نقشه‌ها کم است. با اوقات‌تلخی گفتم همه‌اش همین است. سرانجام ایشان تلویحا یا تصریحا حرف آخر را زده بود که: کاکایی این‌جا چه کار می‌کند!؟ یعنی بنده متهم بودم که آن کالک‌های محرمانه و نقشه منطقهٔ عملیاتی را می‌دزدم و لابد به صدام می‌دهم! به قول عطار: ره میخانه و مسجد کدام است که هر دو بر من مسکین حرام است نه در مسجد گذارندم که رند است نه در میخانه کین خمار خام است میان مسجد و میخانه راهیست بجویید ای عزیزان کان کدام است و به توفیق الهی، آن راه سوم راهی نبود جز محضر حضرت آیت الله نجابت رضوان الله تعالی علیه.
ه‍-۵- در همان اوایل ورودم به محضر حضرت آیت‌الله نجابت، امام جمعهٔ محترم وقت شیراز توسط مرحوم سید محسن فاطمی، داماد حضرت استاد، برای حضرت استاد پیغام فرستاده بود که: «مواظب فلانی (کاکایی) باشید. فریب ظاهرالصلاح بودن او را نخورید! مگر کشمیری که حزب جمهوری را منفجر کرد ظاهرالصلاح نبود!؟». همهٔ این‌ها را مرحوم سید محسن، کلمه به کلمه برای خودم نقل کرد. اما حضرت استاد به گفتهٔ امام جمعه وقعی ننهادند؛ چراکه فراست و بصیرتشان الهی بود و همه چیز را به نور خدا می‌نگریستند. اما این امام جمعهٔ محترم از خود نپرسیده بود که مگر بندهٔ جوان بیست و پنج ساله دنبال پست و شغل و سمت بودم که وظیفهٔ شرعی خود بداند تا مانع شود‌؟ بر فرض من کشمیری بوده و پروژه نفوذ را در سر داشته باشم، آخر چرا باید در بیت مرحوم آیت الله نجابت نفوذ کنم و آنجا را منفجر نمایم!؟ حضرت آیت الله نجابت هیچ پُست و سِمَت حکومتی و هیچ‌گونه وابستگی به حکومت نداشتند. حتی حوزه ایشان زیر پوشش شورای مدیریت حوزهٔ قم نبود. هیچ شهریه‌ای از هیچ ارگانی دریافت نمی‌کرد. ه‍-۶- وقتی به اتفاق خاله و یکی از زن‌دایی‌هایم برای خواستگاری به منزل همسرم رفتیم، اول رجب سال ۱۳۶۲ بود. جلسهٔ اول، خواستگاری بود و جلسهٔ دوم در پنجم رجب، به اصطلاح، جلسهٔ حرف و گفت‌وگو و قرار عقد بود. اما چند روز بعد، مادر زنِ بالقوه‌ام به خانهٔ ما آمد و با نگرانی، نامه‌ای را به ما نشان داد که در آن نوشته بود که: «فلانی که به خواستگاری دخترتان آمده است، عضو سازمان مجاهدین انقلاب است. ما وظیفهٔ شرعی خود دیدیم تا به شما اطلاع دهیم». بیچاره، مادرزنِ بالقوه‌ام فرق بین سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی و سازمان منافقین را نمی‌دانست و به همین علت، سخت نگران بود. اما نگرانی‌شان را دوست دیرینه‌ام، شهید محمد اسلام نسب، بر طرف کرده بود. پدرزنِ بالقوه‌ام او را خیلی قبول داشت. حضرت آیت الله حاج سید علی محمد دستغیب حفظه الله تعالی که صیغهٔ عقد ما را جاری کردند، نیز به خانوادهٔ همسرِ بالقوه‌ام راجع به بنده اطمینان کامل دادند و بدین ترتیب در ۲۷ رجب همان سال، یعنی در کم‌تر از یک ماه، همهٔ امور به سامان رسید و همه چیز بالفعل شد! ه‍-۷- در خدمت حضرت آیت الله نجابت بودیم، ایشان در سال ۱۳۶۳، روزی حضور همهٔ طلاب را در جلسه‌ای که احتمال تنش سیاسی داشت، الزامی کرده بودند. بنده به حسب استخاره در آن جلسه شرکت نکردم. چون می‌دانستم که حضورم آتشِ تنش را بیش‌تر می‌کند. برخی از دوستان طلبه، شبِ همان روز، گزارش آن جلسه را به حضرت استاد داده و بساط چغلی از بنده را پهن کرده و گفته بودند که فلانی هنوز از مواضع سیاسی سابقش دست نکشیده است و در این جلسه که شما امر کردید نیز، شرکت نکرد. حضرت استاد فرموده بودند که کار بسیار درست و صحیحی انجام داده است! البته بنده حس می‌کردم که همهٔ این‌ها صحنه‌هایی از یک سناریو و نمایش است که کارگردانش خود خداست و همهٔ آن عزیزان، روحانی محترم مسجد، بچه حزب‌اللهی‌ها، سردار شهید لشکر فجر، سردار لشکر المهدی، امام جمعهٔ شیراز، نویسندهٔ نامه به خانوادهٔ همسرم و طلاب چغلی‌کننده، همه، بازیگران این سناریو هستند و همه، مأموریت و پیامشان این است که بگویند: «فِرّوا الی الله». چرا که تنها پناه‌گاه خداست. اما در معمم شدنم خوف آن داشتم که سنگ پرانی‌ها و شایعات افزایش پیدا کند. حضرت استاد هم بدون آن‌که من چیزی گفته باشم، رعایتم را می‌کردند.
و- سرانجام، بعد از آن‌که هفده ماه از شروع طلبگی‌ام و چند ماه از ازدواجم، می‌گذشت، در ۱۲ بهمن سال۱۳۶۲، اتفاقی افتاد. یکی از مسئولان سپاه پاسداران، به مناسبت روز ۱۲ بهمن، سالروز ورود امام به ایران، در منزل استاد، یا همان حوزهٔ ما، خدمت استاد رسید. برای سخنرانی در یکی از پادگان‌های سپاه، روحانیِ سخنرانی درخواست کرد. حضرت استاد بنده را معین کردند! اما من که معمم نبودم! لذا استاد به یکی از طلاب قدیمی گفتند که عمامه‌ای تهیه کند. خودشان هم یکی از قباهای نو خودشان را از اتاقشان آوردند و به آن طلبه دادند تا به تن من بپوشاند و به اصطلاح، مرا معمم کند و به ماموریت بفرستد! هم‌راه آن برادر پاسدار عازم سخنرانی شدم. سخنرانی انجام شد. عصر شده بود. مرا به حوزه یعنی به همان منزل استاد رساندند، خواستم عبا، قبا و عمامه را تحویل دهم که حضرت استاد از دور صحنه را دیدند. چهره در هم کشیدند و فرمودند که خیر! تو دیگر ملبس و معمم شده‌ای و لباست همین است! البته این نوع معمم شدن خیلی غیر متعارف بود! همهٔ طلاب در یکی از اعیاد مذهبی و طی مراسم خاصی به دست استاد و یا به دست یکی از سادات معمم می‌شدند. اما این برخورد با بنده نیز جزو همان فشار تربیتی بود! بدین‌سان معمم شدم. چاره‌ای جز تسلیم نداشتم. به قول حافظ: در دایرهٔ قسمت ما نقطهٔ تسلیمیم لطف آن‌چه تو اندیشی حکم آن‌چه تو فرمایی جالب آن‌که شبِ همان روز، مراسم مهمانی در منزل یکی از اقوام مادر همسرم برقرار بود که به نحوی یک نوع پاگشا برای داماد تازه یعنی بنده نیز به حساب می‌آمد! به همهٔ اقوام گفته بودند که داماد دانشجوی مهندسی دانشگاه شیراز است. البته در آن تاریخ، به علت انقلاب فرهنگی، دانشگاه‌ها تعطیل شده بود و بنده هنوز دانشجو محسوب می‌شدم! اما آن شب، همهٔ اقوام همسرم با هیبت و هیئت دیگری مواجه شدند! حتی همسرم هم از معمم شدن بنده هیچ اطلاع نداشت. آخر صبح دانشجو بودم و شب طلبه! به قول جد‌ حسام الدین چلبی در مثنوی: «اَصبحتُ کُردیا و اَمسیتُ عربیا!».(صبحگاهان کُرد بودم ‌و شامگاهان عرب شدم)! همسرم خم به ابرو نیاورد. و هیئت و هیبت جدید را با طیب خاطر قبول کرد. ز- در همان زمستان بود و یا زمستان بعد، یادم نیست. عبایی که مرا با آن معمم کرده بودند نازک بود. هوا سرد شده بود برای درس، به خانهٔ حضرت استاد رفتم. با آن‌که هنوز به ظاهر، تحت فشار تربیتی و مورد کم‌توجهی بودم، حضرت استاد صدایم زدند‌. با همان هیبت و جدیتِ همیشگی، سوال کردند: تو عبای ضخیم داری؟ من نمی‌دانستم منظورشان چیست. لذا صادقانه عرض کردم که نه. استاد فرزندشان آقای حاج علی‌نقی نجابت را صدا زدند و گفتند: «بابا! میشه آن عبایی را که امروز به تو هدیه دادم به فلانی بدهی؟». جناب حاج علی‌نقی رفتند و یک عبای پشم شتریِ سوریِ گران‌قیمتی را که هنوز نایلون آن هم باز نشده بود آوردند و با احترامی خاص، به بنده دادند. این عبا را یکی از محترمین برای حضرت آقا هدیه آورده بود و ایشان آن را به فرزندشان هبه کرده بودند. من از جواب مثبت خودم و از این لطف آقا و ایثار جناب حاج علی نقی، بسیار شرمنده شدم. اما معنای کَرَم و جود را به رأی‌العین دیدم و بر شانهٔ خود حس کردم! ح- در سال ۱۳۶۳، بنا به توصیهٔ حضرت استاد، داماد ایشان، جناب آقای سید حسین قطمیری به عنوان یک وظیفهٔ شرعی، وارد انتخابات مجلس شورای اسلامی شده و به عنوان نمایندۀ مردم شیراز انتخاب شدند. ایشان سپس در صدد برآمدند تا دفتری تحت عنوان دفتر ارتباط مردم با نمایندگان شیراز را تاسیس کنند‌. در پی پیدا کردن یک نفر به عنوان مسئول دفتر بودند. با وجود آن‌که بنده هنوز تحت فشار تربیتی سختی قرار داشتم، حضرت استاد به حقیر ماموریت دادند تا مسئول دفتر جناب آقای قطمیری شوم. فهمیدم که حضرت استاد توانایی‌هایم را می‌دانند و می‌بینند ولی می‌خواهند مرا با حفظ این توانایی‌ها، از خرِ نفْسم نیز برهانند. این همان قراری بود که روز اول طلبگی به طور نانوشته، شرطش را با من گذاشتند. ✅@ghkakaie
شرح_گلشن_راز_جلسه_۱۰۷_حجت‌الاسلام_والمسلمین_دکتر_کاکایی.mp3
34.87M
🎙️ باز نشر  فایل صوتی اثر منظوم شیخ محمود شبستری (ره) ▶️ جلسه ۱۰۷ 🕝مدت زمان صوت: ۳۲ دقیقه و ۱۶ ثانیه 🗓️تاریخ تدریس: ۱۹ اردیبهشت۱۳۹۱ ✅تدریس شده در حوزهٔ علمیهٔ شهید محمد حسین نجابت( ره) ✅ @ghkakaie
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
🎙️ باز نشر  فایل صوتی #درسگفتار_شرح_گلشن_راز اثر منظوم شیخ محمود شبستری (ره) ▶️ جلسه ۱۰۷ 🕝مدت زمان
درسگفتار شرح گلشن راز، جلسهٔ ۱۰۷ نگر کز چشم شاهد چیست پیدا رعایت کن لوازم را بدینجا ز چشمش خاست بیماری و مستی ز لعلش گشت پیدا عین هستی ز چشم اوست دلها مست و مخمور ز لعل اوست جانها جمله مستور ز چشم او همه دلها جگرخوار لب لعلش شفای جان بیمار به چشمش گرچه عالم در نیاید لبش هر ساعتی لطفی نماید دمی از مردمی دلها نوازد دمی بیچارگان را چاره سازد به شوخی جان دمد در آب و در خاک به دم دادن زند آتش بر افلاک از او هر غمزه دام و دانه‌ای شد وز او هر گوشه‌ای میخانه‌ای شد ز غمزه می‌دهد هستی به غارت به بوسه می‌کند بازش عمارت ✅@ghkakaie
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🗒 🖋فصل دوم، قسمت ششم (پیاپی بیست و سوم) از نفْس‌پروری تا نفْس‌کشی (۴) یاد ایام به ایامِ درکِ محضر عارف کامل حضرت آیت‌الله نجابت رضوان الله تعالی علیه رسید. نمی‌دانم از احوالات خود بگویم یا از آن کوه معرفت و دریای محبت. واقعاً نمی‌دانم که چه بنویسم. بوی آن دلبر چو پرّان می‌شود آن زبان‌ها جمله حیران می‌شود یک دهان خواهم به پهنای فَلک تا بگویم وصف آن رشکِ مَلَک ور دهان یابم چنین و صد چنین تنگ آید در فغان آن حنین گوشه‌ای از آن ایام خوش و آن خوش‌حال‌ها را در کتاب حدیث سرو آورده‌ام. برگردم به داستان خودم. اوایلی که خدمت حضرت استاد رسیدم، درس‌ها به صورت تک به تک بود؛ یک استاد و یک شاگرد. آن عارف بزرگ و آن فقیه وارسته خودشان از گفتن هیچ درسی ابا نداشتند. چون هدف نهایی‌شان تربیت نفوس بود. یکی نزد ایشان شرح امثله می‌خواند، دیگری صرف میر، سومی عوامل، چهارمی صمدیه و پنجمی سیوطی؛ هر کدام به مدت ۱۵ تا ۲۰ دقیقه. اما بنده چون تحت فشار تربیتی بودم، خودشان مستقیما هیچ درسی را به حقیر تدریس نمی‌کردند! بنده فقط با حسرت به تدریس ایشان به دیگران نگاه می‌کردم. ولی به تدریج، جوانان زیادی که تشنهٔ خدا و مستِ دانستن، محبت و معرفت بودند، دور ایشان جمع شدند. «اندک اندک جمع مستان می‌رسند»‌. با آمدن این مشتاقان، شکل درس‌ها نیز تغییر کرد. خود حضرت استاد چند درس را با هم شروع کردند. یعنی از طلوع آفتاب تا ظهر، چهار یا پنج درس را تدریس می‌کردند: کشف المراد در کلام، حاشیهٔ ملا عبدالله در منطق، معالم در اصول فقه، و لمعه در فقه. و البته سیوطی در نحو. در طول سال‌ها، هر کتابی تمام می‌شد، کتاب دیگری را شروع می‌کردند؛ مثلاً پس از حاشیهٔ ملا عبدالله، شرح منظومه حاج ملا هادی سبزواری در حکمت و در منطق را تدریس می‌کردند. پس از لمعتین، مکاسب و پس از معالم، رسائل و بعد از آن، کفایة الاصول را شروع کردند. شرح گلشن راز، شرح کلمات قصار باباطاهر، و شرح الاسماء‌الحسنی از حاج ملا هادی سبزواری، از دیگر کتاب‌هایی بود که در حاشیهٔ این بحث‌ها تدریس می‌کردند. بنده توفیق داشتم که مثل سایر طلاب، پای این درس‌ها بنشینم. در فاصلهٔ بین درس‌ها و نیز در بعد از ظهرها، مباحثهٔ جدی بین طلاب برقرار بود. هم‌چنین طلاب متقدم یعنی طلاب سطح بالاتر، به طلاب متاخر و تازه وارد دروس سطح پایین‌تر را تدریس می‌کردند؛ اما این‌که چه کسی کدام درس را به چه کسی تدریس کند، صرفاً به عهدهٔ حضرت استاد بود. ولی بنده حدود ۳ سال بود که خدمت حضرت استاد رسیده بودم و هم‌چنان از جانب ایشان تحت فشار و برخورد سخت تربیتی قرار داشتم‌. ایشان حتی بنا نداشتند که برای بنده درسی بگذارند. داشتن درس، حداقل این فایده را داشت که مدرّس را مجبور می‌ساخت تا جهت آمادگیِ تدریس، بیش‌تر مطالعه کند. یک روز در حوزه که در این زمان، از منزلِ حضرت استاد به محل جدید منتقل شده بود، نشسته بودم و دروسی را که ایشان تدریس کرده بودند مطالعه می‌کردم. حسینیه‌ای که حضرت استاد به کمک طلاب ساخته بودند خیلی بزرگ بود؛ نگاه کردم که هر کدام از طلاب در گوشه‌ای مشغول تدریس بودند. حتی طلابی که از آمدن آن‌ها به حوزه زمان چندانی نمی‌گذشت، حداقل یک درسِ جامع المقدمات داشتند. ولی بنده باید در گوشه‌ای ساکت می‌نشستم تا درس بعد شروع شود. به لحاظ روحی هم نمی‌دانستم که واقعاً چقدر پیش‌رفت کرده‌ام‌. قبلاً از شهید حبیب روزی‌طلب مطلبی را دربارهٔ شهید حمید صالحی جوان شنیده بودم. حبیب خودش از حمید شنیده بود. حمید صالحی جوان نیز دانشجو بود. بعد از انقلاب فرهنگی، خدمت حضرت استاد رسیده و بنای شاگردی ایشان را گذاشته بود. حضرت استاد، حمید را خیلی تحویل می‌گرفتند. بعد از مدتی حمید خدمت حضرت استاد رسیده و از ایشان سوال کرده بود که: «آقا! ما این مدتی که خدمت شما رسیده‌ایم پیش‌رفتی هم داشته‌ایم!؟». استاد جواب داده بودند که: «بله. خیلی پیش‌رفت کرده‌ای. روز اولی که این‌جا آمدی، خدا بودی! حالا یواش یواش داری پیغمبر می‌شوی!». یعنی نفْست از مقام خدایی که برای خودش قائل بود فروتر آمده و به نبوت رضایت داده است! تا به هیچ بودن برسد خیلی مانده است! بنده وضعم از حمید خراب‌تر بود.چراکه جرأت چنین سؤالی را هم از حضرت استاد نداشتم! یعنی حتی نمی‌دانستم که آیا به اندازهٔ حمید پیشرفت کرده و از خدایی نفس فرود آمده‌ام یا خیر! از این گذشته، حبیب و حمید با آن همه پیشرفتی که داشتند سرانجام، وصالشان در شهید شدن بود؛ حمید در عملیات بیت المقدس و حبیب در عملیات محرم. اما من الان بلاتکلیفِ بلاتکلیف در این گوشه نشسته بودم. خیلی احساس زائد بودن و سربار بودن می‌کردم. حتی به ذهنم خطور کرد که رفتارِ حضرت استاد با تو عوض نشده است. ظاهراً هیچ پیشرفتی نکرده‌ای. اصلاً به درد طلبگی نمی‌خوری. استاد هم با بزرگواری، صرفاً دارند تو را تحمل می‌کنند.
اشتباه کردی که جبهه را رها ساختی. بالاخره در آن‌جا امیدی بود که خدا انتخابت کند و تو را ببَرد و به حبیبانِ خویش برساندت. هنوز این اندیشه در خاطرم خلجان می‌کرد که ناگهان دیدم استاد که پشت میز خود در گوشه‌ای از حسینیه، بالنسبه دور از بنده نشسته و مطالعه می‌کردند، با دست اشاره کردند و مرا به حضور طلبیدند. با سرعت خدمتشان رفتم. فرمودند که: «من استخاره کرده‌ام که تو از اول شرح لمعه را در این حوزه درس بگویی، خیلی خوب آمده است». برق چشمانشان و طرز نگاهشان کاملاً نشان می‌داد که خیالِ مرا خوانده‌اند! باز هم می‌خواهند مثل همان رؤیا، دستم را بگیرند و مانع پروازم شوند! سپس شاگردانی را که قرار بود سرِ درس این حقیر حاضر شوند یکی یکی نام بردند؛ همان‌هایی بود که من آن‌ها را در حال درس دادنشان نگاه کرده و غبطه‌شان را خورده بودم! سپس تعداد زیادی را بسیج کردند و پای درس این حقیر فرستادند؛ و این آغاز فتح و گشایشِ دری از عنایت برای بنده بود. گویا درِ خانه‌ای را زده بودم و اکنون استاد مرا به درون پذیرفته‌اند. از این زمان به بعد، نوع برخوردِ تربیتی استاد با بنده تغییر کرد؛ به عنوان مثال، در اوائل شروع درس مکاسب، یک دورهٔ ده‌جلدی شرح مکاسب را برای حضرت استاد هدیه آورده بودند. همه می‌دانستند که حضرت استاد آن را خواهند بخشید. خیلی از دوستان در جهت تصاحب آن شرح، خیز برداشته بودند. یکی از دوستان بیش از همه تلاش می‌کرد. بنده حتی از کم و کیف قضیه آگاه نبودم. حضرت استاد، در حضور جمع، کلید حجرهٔ خودشان را به دوستی که بیش ازهمه در جهت تصاحب آن کتاب خیز برداشته بود، دادند و گفتند: «برو و آن شرح مکاسب را بیاور و به فلانی(کاکایی) بده». غیر از هدیه دادن کتاب، استاد می‌خواستند که عزت حقیر را نیز پیش جمع طلاب، بالا ببرند. غرض آن‌که پس از آن فتح و گشایش، به قدری محبت خویش به این حقیر را -که قبلاً باطنی بود- ظاهر می‌ساختند که از شرمندگی می‌خواستم آب شوم و به زمین فرو روم. من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم لطف‌ها می‌کنی ای خاک درت تاج سرم از این زمان تا زمان رحلت استاد، یعنی چیزی حدود پنج سال، فضا برای حقیر کاملاً عوض شد: ۱- به لحاظ تدریسی، پس از تدریس لمعتین به طور کامل، رسائل، مکاسب و کفایه را هم در حوزهٔ علمیه شهید محمدحسین نجابت تدریس کردم. خَلف صالح حضرت استاد، مرحوم آیت الله حاج شیخ محمدتقی نجابت، که خاطراتم را از ایشان باید مجزا قلمی کنم، در تداوم همان تدریس‌ها، تدریس دو دوره شرح منظومهٔ حکمت حاج ملا هادی سبزواری، یک دوره شرح منظومهٔ منطق، یک دوره کامل شرح الاسماء‌الحسنی که حضرت استاد با رحلتشان تدریس آن را نیمه‌تمام گذاشته بودند، یک دوره شرح گلشن راز که آن هم با رحلت حضرت استاد ناتمام مانده بود و نیز شرح کلمات قصار بابا طاهر که حضرت استاد شرح کرده بودند و سرانجام، تفسیر قرآن کریم را در این حوزه مبارکه بر عهده‌ام گذاشتند. ۲- در شعبان سال ۱۳۶۴، از شرکت مخابراتی زیمنس (یا ایران نپن) که مهندسان زیادی در آن‌جا و در کارخانجات مخابراتی آن‌جا، کار می‌کردند با حضرت استاد تماس گرفتند و خواستار یک روحانی برای نماز جماعت و سخنرانی در ماه مبارک رمضان شدند. حضرت استاد بنده را برای این کار ماموریت دادند. در پایان ماه مبارک رمضان دیدم که مسئول آن‌جا با احترام، پاکتی را به بنده داد. واقعاً نمی‌دانستم که چیست. بازش کردم مشاهده کردم. دیدم که ۳۰۰۰ تومان پول نقد است. صادقانه عرض کنم که هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم که برای تبلیغ دین خدا پولی دریافت کنم! وجدانم خیلی ناراحت بود. معتقد بودم که این پول مربوط به من نیست و به اعتبار حضرت استاد و حوزهٔ ایشان این پول را به بنده داده‌اند. لذا همهٔ پول را برداشتم و خدمت حضرت استاد بردم. پاکت را جلو ایشان گذاشتم. فرمودند که چیست؟ عرض کردم که در شرکت زیمنس به من داده‌اند، شاید مربوط به شما باشد. لبخندی زدند؛ کمی هم صدایشان را بالا بردند و فرمودند که: «نادان! این پول مال توست. به مبارکی بردار و برو گوشت و میوه بخر و برای زن و بچه‌ات ببر!». واقعاً پول زیادی بود؛ دوازده برابر شهریهٔ یک ماهِ من! ۳- در سال ۱۳۶۴ به علت پاره‌ای از مسائل که در جای دیگر ذکر کرده‌ام، استاد از اوضاع سیاسی شهر محزون و دل‌گیر شده بودند و قصد سفر به مشهد را داشتند. مدتی درس و بحثمان تعطیل می‌شد. دلم خیلی گرفته بود هم از باب وقوع آن تنش‌های سیاسی و هم از باب هجر استاد‌. در گوشه‌ای از حوزه نشسته بودم. ناگهان حضرت استاد صدایم زدند. بدون این‌که سخنی گفته باشم، فرمودند: «اولا، من در این قضایا، ذره‌ای ارادتم به آقای خمینی کم نشده است. ثانیاً برای آن‌که اُنس‌ات به معارف بیش‌تر شود، اسفار را بخوان‌. خودت بدون استاد می‌فهمی. شروع کن به مطالعهٔ اسفار. در کنارش، شرح منظومه، کشف المراد و شوارق الالهامِ لاهیجی را هم به طور تطبیقی کار کن». و این آغاز استحکام بنده در حکمت اسلامی بود.
اِخبارِ حضرت استاد که می‌فهمی، در واقع، انشا و عنایت ایشان در فهمیدن بنده بود. هرچه را می‌خواندم به راحتی می‌فهمیدم و عنایت لحظه به لحظه استاد را حس می‌کردم. ۴- سه فرزندم به ترتیب در سال‌های ۱۳۶۴، ۶۵، و ۶۶ به دنیا آمدند. حضرت استاد در گوش هر سه اذان و اقامه گفتند و برای هر سه دعا کردند. بحمدالله، دعای حضرت استاد در حق هر سه، مستجاب شد. قبلاً حضرت استاد نه تنها در حوزه درسی برایم نمی‌گذاشتند، بلکه اجازهٔ تدریس بیرون حوزه هم به من نمی‌دادند. تنگی معیشت واقعاً فشاری مضاعف بر سایر فشارها بود. اما با تولد هر یک از فرزندانم، یک تدریس جدید در خارج از حوزه برایم پیدا شد و مختصر کمک مالی برایم رخ داد‌. تدریس دروس عربی در دبیرستان توحید (دبیرستان دانشگاه شیراز)، تدریس دروس دینی، کلام و فلسفه در مرکز تربیت معلم شیراز و تدریس دروس عقیدتی و سیاسی در صنایع الکترونیک شیراز. البته ترتیب این‌طور بود که مسئولان آن مرکز به حضرت استاد رجوع می‌کردند و تقاضای استاد می‌نمودند. در این موارد حضرت استاد حقیر را برای تدریس معرفی می‌کردند. ۵- در سال ۱۳۶۵، حضرت استاد عازم سفر حج بودند. جمع زیادی از دوستان و رفقای استاد نیز هر طور بود در همان کاروان حضرت استاد به نحوی کارشان جور شده بود و در کاروان حضرت استاد ثبت نام کرده بودند. بنده خیلی مشتاق بودم که بتوانم همراه حضرت استاد به حج مشرف شوم. اما دیگر خیلی دیر شده بود و هیچ امیدی نداشتم که بتوانم خدمتشان باشم. ناگهان یک روز حضرت استاد صدایم زدند. گفتند: «مثل این‌که شوقت به حج زیاد است» از شرم سرم را به زیر انداختم. ایشان جناب آقای قطمیری که نماینده مجلس بودند را صدا زدند و گفتند: «هر طور شده برای فلانی، فیش حج جور کن». بنده مدت‌ها مسئول دفتر آقای قطمیری در شیراز بودم. هفته‌ای سه روز بعد از ظهرها، به دفتر می‌رفتم. هیچ وجهی از ایشان دریافت نمی‌کردم حتی کرایهٔ تاکسی رفت و برگشت را! انتظاری هم نداشتم. بین رفقا معروف بود که آقای قطمیری اصلاً اهل سفارش نیست‌. هیچ قدمی خارج از روال معمول برای هیچ‌کس برنمی‌دارد! اما این دیگر دستور حضرت استاد بود! به علاوه فیش‌های حجی به عنوان سهمیهٔ رزمندگان، ایثارگران و خانوادهٔ شهدا وجود داشت. از نظر حضرت استاد بنده به علت سابقهٔ زیاد رزمندگی و ایثارگری، استحقاق دریافت فیش حج به مبلغ ۲۷ هزار تومان را داشتم. در آن زمان، جناب آقای کروبی هم امیرالحاج بود، هم نمایندهٔ مجلس و هم رئیس بنیاد شهید. آقای قطمیری می‌گفتند: «نامه‌ای به سازمان حج و زیارت نوشته بودم. فقط امضا و تایید آقای کروبی را لازم داشت. اصلاً نمی‌دانستم چگونه به ایشان بگویم‌. در مجلس داشتم پشت سر آقای کروبی راه می‌رفتم که ناگهان آقای کروبی برگشت و نگاه به منِ قطمیری کرد و گفت: "آقای قطمیری چیزی برای امضا کردن لازم داری؟" باورم نمی‌شد. خوشحال شدم. نامه را به ایشان دادم و توضیح لازم را هم دادم. ایشان هم نامه را امضا کرد». بدین ترتیب با عنایت حضرت استاد، فیش حج نصیب بنده شد! یادم نیست که بیست و هفت هزار تومان را هم خدا چگونه فراهم کرد! آن سال در معیت استاد به حج مشرف شدم. سال بعد، یعنی در سال ۱۳۶۶ هم، با عنایت استاد باز هم در معیت ایشان به حج مشرف شدم؛ لیکن این‌بار به عنوان ناظر کاروان پایم به حج باز شده بود. و از آن به بعد، سال‌ها به عنوان روحانی کاروان، نزدیک ده سفر به حج تمتع و حدود هفت یا هشت بار هم به عمره مشرف شدم خاطرات آن‌ها باید جداگانه نگاشته شود. ۶- بنده از دورهٔ دبیرستان، زبان انگلیسی‌ام خوب بود. غیر از دروس دبیرستان، پس از گذراندن دوازده پایه، دیپلم انگلیسی تخصصی را از انجمن ایران و آمریکا، قبل از انقلاب، دریافت کرده بودم. در دانشگاه پهلوی هم که زبان اصلی‌اش انگلیسی بود و به جز دروسِ فارسی ۱۰۱ و فارسی ۱۰۲، بقیهٔ درس‌ها همه به انگلیسی تدریس می‌شد. همهٔ متون درسی نیز انگلیسی بودند. بنده در این دانشگاه با گذراندن هجده واحد انگلیسی، پروفشنسی را گرفته بودم. اما از انقلاب فرهنگی به بعد، یعنی از سال ۱۳۵۹ به بعد، دیگر انگلیسی را رها کرده بودم؛ به خصوص در حوزه. در سفر حج ۱۳۶۵، یک روز در مدینهٔ منوره پس از نماز ظهر و عصر در مسجدالنبی(ص)، در خدمت حضرت استاد و فرزند بزرگوار ایشان، جناب حاج علی‌نقی نجابت، سه نفره، از حرم حضرت ختمی مرتبت به هتل برمی‌گشتیم. ماه مرداد بود و هوا بسیار گرم. ناگهان یکی از زائرانی که یادم نیست اهل کدام کشور بود، جلو آمد و به زبان انگلیسی از ما سوالی کرد. بنده جوابش را دادم. خوش‌حال شد. وقتی که فهمید ایرانی هستیم، سؤالات دیگری هم مطرح کرد. با توجه به این‌که حضرت استاد هم‌راه ما بودند، بنده شرم می‌کردم که جوابش را بدهم و یا جواب را طولانی کنم و باعث معطلی استاد شوم. اما حضرت استاد با خوش‌حالی و با روی گشاده، ایستادند و اشاره کردند که جوابش را بدهم. همین‌طور سوال و جواب ادامه پیدا کرد.
استاد کاملاً از این امر استقبال کردند. احساس کردم که برای این نوع تبلیغ اهمیت قائلند. بلکه دعایم کردند و با این دعا و عنایت، توفیق این نوع تبلیغ را برای بنده فراهم کردند. بعدها سفرهای خارجی مختلفی داشتم که دعوت شدم برای تدریس، ارائهٔ مقاله در کنفرانس‌ها، تبلیغ و یا فرصت مطالعاتی. از جمله به آمریکا، آلمان، انگلستان، اتریش، ایتالیا، یونان، بوسنی و هرزگوین، نیوزیلند، مالزی، اندونزی، آذربایجان، سوریه و ترکیه؛ و همه به خرج و هزینه از جانب کشور میزبان. حکایت این سفرها هم باید در جای خودش گفته شود. ۷- حضرت آیت‌الله حاج سید علی‌محمد دستغیب حفظه الله تعالی، نمایندهٔ قائم مقام رهبری، مرحوم آیت‌الله منتظری، در دو دانشگاه شیراز و علوم پزشکی شیراز بودند. این نمایندگی بعد از مسائلی که برای حضرت آیت‌الله منتظری در سال ۶۷ پیش آمد، به نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌ها تغییر نام داد. در سال ۱۳۶۶، حضرت آیت‌الله دستغیب به حضرت آیت‌الله نجابت رجوع کردند که: «کار من در دو دانشگاه سنگین است‌. یکی از رفقا را لازم دارم که کمک‌کارم باشد و مسئولیت نمایندگی را به نیابت از من، در یکی از این دو دانشگاه به عهده بگیرد و دروس معارف اسلامی را نیز به جای من، تدریس کند». حضرت استاد بنده را فرا خواندند، لبخندی به چهره‌ام زدند و فرمودند که برای کمک به آقای حاج سید علی‌محمد این مسئولیت را قبول کن. با اطاعت از حضرت استاد و با رغبت تمام، قبول کردم. و همین امر باعث شد که دوباره پایم به دانشگاه شیراز باز شود؛ و اکنون نزدیک به ۴۰ سال است که توفیق حضور دوباره‌ام با کسوت و غایتی دیگر، در دانشگاه شیراز ادامه پیدا کرده است. در این مدت مسئولیت‌های متعددی در دانشگاه شیراز داشته‌ام و پانزده سال است که مرتبهٔ استاد تمامی این دانشگاه را دارم. ۸- دوستان بنده در دوران دانشجویی و یا در ارگان‌های انقلابی، همه، یا به مهندسان طراز اول کشور تبدیل شده بودند و یا به مسئولان رده بالای ارگان‌های انقلابی مثل سپاه پاسداران‌. بنده چون راهم را کاملاً جدا کرده و طلبگی را برگزیده بودم، با ترسیمی که حضرت استاد از طلبگی کرده بودند آماده پذیرفتن هر سختی بودم و هیچ‌گاه خودم و وضعیت رفاهی خودم را با دوستان سابقم مقایسه نمی‌کردم، اما در سال ۱۳۶۴، استاد فکر ایجاد سرپناه برای ما افتاده بودند. از طرف سازمان زمین شهری زمین‌هایی به ایثارگران و طلاب تعلق می‌گرفت‌. با عنایت حضرت استاد، یک قطعه زمین هم به حقیر تعلق گرفت تا سرپناهی برای خانواده‌ام باشد. از اول کار، حضرت استاد مرحله به مرحله، پی‌گیرِ به انجام رسیدن این مهم بودند. هرجور بود، با قرض، حق التدریس، و پولِ تبلیغ و نیز با کمک استاد و وام گرفتن، زمین آماده شد و خانه هم ظرف ۴ سال ساخته شد. البته اقساط وام‌ها را حضرت استاد پرداخت می‌کردند! اولین کلنگ شالودهٔ خانه را هم خود ایشان به دست مبارکشان زدند‌. نقشهٔ خانه نیز با عنایت ایشان تهیه شد! حتی در این‌که چه مصالحی در خانه به کار ببریم نظر ایشان برایمان خیلی مغتنم بود. معمار و بنّای خانه هم یکی از اقوام و ارادت‌مندان حضرت استاد بود. فراهم شدن این زمین و ساخته شدن خانه نیز، داستان عجیبی دارد که جای پرداختن به آن در این‌جا نیست. البته تمام شدن آن، پس از رحلت حضرت استاد اتفاق افتاد‌؛ در نوروز ۱۳۶۹، هرچند که خانه رنگ، نما و تزیینات نداشت، به آن‌جا نقل مکان کردیم. این همه عنایت از استاد، برایم غیر قابل تصور بود. خود آن عنایت به اندازه تمام دنیا برایم ارزش داشت. خانه و گشایش مادی از اهمیت ثانوی برخوردار بود. این معنویت و عشقی که از عنایت استاد حس می‌کردم، مرا به یاد این ابیات سعدی می‌انداخت: گرت قربتی هست در بارگاه به خلعت مشو غافل از پادشاه گر از دوست چشمت به احسانِ اوست تو در بند خویشی نه در بند دوست! همهٔ آن سختی‌ها و رنج‌ها و فشارهای تربیتی و همهٔ این گشایش‌ها در محضر آن ولی خدا، همه و همه، جز نعمت الهی نبود و مرا با حافظ هم‌نوا می‌کرد: زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت کان که شد کشتهٔ او نیک سرانجام افتاد هر دَمَش با منِ دل سوخته لطفی دگر است این گدا بین که چه شایستهٔ اِنعام افتاد ۹- با برادرم هاشم، هفت سال و با دیگر برادرم نادر، نُه سال اختلاف سنی داشتم. با توجه به بی‌سوادی پدرم و وضعیت چشمان مادرم، عملا بنده الگوی دو برادرم قرار گرفته بودم و آن دو را همه جا دنبال سر خود می‌کشیدم. از دبستان عدالت گرفته تا مدرسهٔ راهنمایی قائمِ حاج آقای سیف و تا دبیرستان صالح و دبیرستان رازی؛ بعد هم در تشکل‌های مختلف قبل و بعد از انقلاب، و سرانجام در خدمت مرحوم آیت الله نجابت‌ برادرم، هاشم، پس از اتمامِ دبیرستان به توصیهٔ بنده، طلبه شد‌؛ در خدمت حضرت آیت الله سید علی‌محمد دستغیب.
هم‌چنین ادبیات عرب و صرف و نحو را خدمت مرحوم سید احمد آیت‌اللهی، خیلی خوب فرا گرفته بود و سرانجام خدمت حضرت آیت الله نجابت رسید‌. چند روز قبل از رحلت حضرت استاد در حجرهٔ ایشان خدمتشان رسیدم، بحث اخوی، هاشم‌آقا، پیش آمد. فرمودند که هاشم آقا فضلش از همهٔ اقرانش بیش‌تر و تقوایش نیز کم‌نظیر است. یعنی از همهٔ کسانی که با او طلبه شدند و یا درسشان در سطح او بود، فضلش بیش‌تر است. به علت باسوادی‌اش، به فرمودهٔ حضرت استاد، در دروس مختلف در حوزه با او مباحثه می‌کردم. در یکی از روزها در ضمن مباحثهٔ طلبگی، کار ما به جدل و مراء کشید. بنده کمی نسبت به اخوی تند شدم و صدایم را بلند کردم. بنده ازدواج کرده بودم و به خانه می‌رفتم ولی هاشم آقا در حوزه حجره داشت. خود هاشم آقا نقل کرد که: «اصلاً انتظار نداشتم که تو آن‌طور سرم داد بزنی. دلم شکسته بود و حالم تا یکی دو روز اصلاً خوب نبود. در حجره نشسته بودم و در افکار خودم غرق بودم که دیدم کسی درِ حجره را می‌زند. رفتم در را باز کردم‌ ناگهان با حضرت استاد مواجه شدم! چشم در چشم من دوخته و شروع کردند به دل‌داری دادنم. من خیلی تعجب کردم که آقا چگونه در مباحثه دو نفرهٔ ما حاضر بودند و حال مرا از کجا فهمیدند! و بعد به منِ هاشم فرمودند که: « از اخوی‌ات هیچ به دل نگیر! او تکیه‌گاه تو، بازوی تو و مددکار تو در همه امور است». بدین ترتیب حضرت استاد آن نقار را از بین بردند. و حدود ۴۰ سال است که پس از آن واقعه، ایشان ما را یار و پشتیبان یک‌دیگر قرار داده‌اند. به خصوص وقتی حکایت توجه حضرت استاد و مواظبتشان نسبت به نفس خودم و نفس برادرم به گوش حقیر رسید، همتم را در جهت این پشتیبانی، بیش از پیش کردم. این هم نعمت و هدیهٔ دیگری بود از جانب استاد. رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلِإِخْوَانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونَا بِالْإِيمَانِ وَلَا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنَا غِلًّا لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنَا إِنَّكَ رَئُوفٌ رَحِيمٌ@ghkakaie