«بسم الله الرحمن الرحیم»
#یاد_ایام
فصل سوم (جبهه) قسمت دهم (پیاپی سیوهفتم)
عملیات محرم (پروازِ شهید حبیب روزی طلب)
۱- زمانیکه به بهانهٔ رفتن به عروسی(!) از جبهه برگشتیم، ماه ذیالحجه بود؛ سال ۱۳۶۱. میدانستیم که پس از شکست عملیات رمضان، قرار است عملیات بزرگ و مهمی در ماه محرم انجام شود. البته آن عملیات رمضان و این عملیات محرم هیچکدام با عملیات رمضان و محرم لشکر ۶۴ شهید محمدجواد صالحی شباهتی نداشت!! قرارمان با حبیب روزیطلب این بود که حتماً حضرت آیتالله نجابت را زیارت کنیم؛ بنده میل به طلبگی و میل به جبهه، هر دو، را با ایشان در میان بگذارم و هر آنچه ایشان صلاح دیدند عمل کنم. ولی بندهٔ حقیر روسیاه چگونه میتوانستم خدمت آن ولیّ خدا برسم؟ جز به همراهی و دستگیری حبیب!؟ البته بنا را بر این گذاشته بودیم که یا هر دو با هم به جبهه برویم و یا هر دو با هم بمانیم و طلبگی را ادامه دهیم. در آن تاریخ، حضرت آیتالله نجابت به حج تمتع مشرف شده و هنوز برنگشته بودند. حبیب طبق معمول برنامههای دیگری هم داشت. هر روز به جمعیتی نالان میشد! یعنی او را به محفل خویش دعوت میکردند؛ مخصوصاً بچههای اتحادیه دانشآموزان. اما من کارها را کنار گذاشته و تنها برای بازگشت حضرت آیتالله نجابت از حج روزشماری میکردم!
۲- ماه ذیالحجه گذشت روز اول محرم بود. عملیات بزرگ محرم داشت آغاز میشد ولی هنوز آیتالله نجابت از سفر حج بازنگشته بودند. یک موتور هوندا ۱۲۵ متعلق به برادران سپاه دستم بود. یک شب برای نماز به مسجد آتشیها رفتم. از موتور پیاده شدم. دمِ در مسجد، محمود شاطرپور را دیدم. نمیدانم چه شد که بدون مقدمه گفت: حبیب روزیطلب هم عازم جبهه شد. با تعجب بسیار گفتم: کِی؟ گفت همین پنج یا شش دقیقه قبل دیدمش، میخواست با لوانتور عازم اهواز و جبهه شود. پارکینگ اتوبوسهای لوانتور چهارراه زند بود؛ فاصلهٔ زیادی با مسجد آتشیها نداشت. دیگر معطل نکردم. داخل مسجد نشدم. روی موتور پریدم و با سرعت به پارکینگ لوانتور رفتم. حبیب را دیدم. از دیدن من خیلی جا خورد. شاید از اینکه باز هم میخواست مثل عملیات بیتالمقدس، به قول بچهها، قالم بگذارد و تنها برود کمی شرمنده شده بود. خلاف عهد هم کرده بود! هیچ بار و اسبابی نداشت غیر از یکی دو کتاب؛ مهمترین و حجیمترینش کتاب زینب کبری بود که در دستش گرفته و به سینهاش چسبانده بود. در آغوشش گرفتم، آهسته کنار گوشش گفتم: خیلی بیوفا شدی. تنها میروی! اشک در چشمانش غلطید. قسم خورد و گفت: دست خودم نیست باید بروم! جوری میگفت که یقین کردم در خواب یا مکاشفه صدایش کردهاند! گفتم: خوب! به سلامتی، شهادت یا اسارت!؟ آخر، کتاب زینب کبری خیلی بوی اسارت میداد! لبخندی زد و سر را به زیر انداخت. مدتها بود که میگفت: پس از آن که رضا یوسفیان قبل از عملیات فتحالمبین اسیر شد، همیشه میخواستم ببینم که اسارت چه دنیایی دارد! این بود که من پیش خود گفتم شاید این بار حبیب عزم اسارت کرده است! اتوبوس کم کم آمادهٔ حرکت به اهواز بود. به حبیب گفتم: رهایت نمیکنم من هم میآیم. سوئیچ موتور را به دفتر لوانتور میدهم و تلفن یکی از بچهها را هم میدهم تا به دفتر بیاید و موتور را ببرد. گفت: نه! تو قول دادی که دربارهٔ طلبه شدن با حاج شیخ (حضرت آیتالله نجابت) مشورت کنی. با برخی دیگر از دوستان قرار بگذار و خدمت ایشان برس. از من اصرار که به جبهه بروم و از او اصرار که بمانم. خلاصه، گفتم: با آقا مشورت میکنم و حتماً اذن جبهه را میگیرم و میآیم! باز هم در آغوشش گرفتم گریه امانم نمیداد. هیچکدام به چشم دیگری نمینگریستیم. میدانستم که چشم حبیب هم طبق معمول پر از اشک است. هرطور بود رفت. من هم با چشم اشکبار برگشتم. دیگر وقت نماز جماعت گذشته بود. مستقیم به خانه رفتم.
۳- سرانجام در چهارم محرم ۱۳۶۱ حضرت استاد آیتالله نجابت رضوانالله تعالی علیه از سفر حج بازگشتند. توفیق شد به حضورشان برسم؛ حضور سخت و پر از جلال و جمال. اما جلالش برای من کمرشکن بود. در پاسخم که گفتم: میخواهم طلبه شوم، فرمودند: «طلبگی اولش رنج و آخرش قتل است». داستان این حضور را قبلاً به طور خلاصه در یاد ایام آوردم. تفصیل آن را نیز در کتاب حدیث سرو (صفحه ۲۴ تا ۳۰) آوردهام. تصمیم بر طلبه شدن گرفتم. اما جلالت محضر ایشان و برخورد و فشار تربیتی آن حضرت به حدی بود که احساس کردم لایق آن محضر نیستم و روزیِ من جای دیگری است: نزد حبیب روزی طلب؛ یعنی جبهه و شهادت! دو هفته بیشتر دوام نیاوردم از حضرت استاد اذن جبهه گرفتم. هم اذن دادند و هم ذکر! روز بیستم محرم به طرف اهواز راه افتادم و بیستویکم محرم در جبهه بودم. اولین کارم تعقیب حبیب بود! حبیب؛ چه اسم با مسمایی! هرچه بیشتر میگشتم کمتر نشان از او میدیدم.
میگفتند نمیدانیم کجاست و در کدام واحد، دسته و یا رسته است. میگفتند که تاسوعا و عاشورا سینهزنیِ عجیبی راه انداخته بود؛ بچههای تیپ امام سجاد علیهالسلام(از فارس) و تیپ امام حسین علیهالسلام( از اصفهان) در عزاداری پرشور حبیب شرکت داشتند. میتوانستم حدس بزنم که پیوند نام این دو امام بزرگوار با تاسوعا و عاشورا و عملیات محرم و با عرفان و حرارت حبیب، چه فضایی ایجاد کرده است. ولی میگفتند که یک نوع حالت بیقراری به حبیب دست داده است؛ به قول مولانا:
جملهٔ بیقراریات از طلبِ قرار توست
طالبِ بیقرار شو تا که قرار آیدت
میگفتند که حبیب هر زمان در یک واحد است؛ طبق آخرین خبر یا در واحد تسلیحات است و یا در واحد تدارکات! آنجاها هم رفتم نیافتمش. در مسیرِ خط مقدم بودم که ناگهان دیدم حبیب با یک ماشین تانکر آبِ خوردن کنار راننده نشسته است و سقایی میکند! فوری از ماشینی که در آن بودم بیرون پریده و صدا زدم: حبیب! حبیب! ایستاد. باز هم دنیا را به من دادند پریدم و شادمانه در آغوشش گرفتم. در همان ماشین تانکر آب، کنارش نشستم شاگرد سقا شدم. قبلاً شاگردِ سلمانیِ حبیب شده بودم حالا شاگردِ سقاییاش!
مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی
مرا مگو که چه نامی به هر لقب که تو خوانی!
یک شبانه روز تا زمان پروازش در خدمتش بودم. بقیهٔ خاطره را از تنها خاطرهای که در پاییز ۱۳۶۱ در جبهه نگاشتم میآورم.
۴- بعد از ظهر روز بیست و دوم محرم است. عملیات محرم با شکوهمندی بسیار، پیروزمندانه ادامه پیدا میکند. پاسگاههای عراقی «شرهانی» و «ابوغریو» سقوط کردهاند. دراطراف پاسگاه «شرهانی» حبیب را دیدم. با تانکر پخش آب به پاسگاه "ابوغریو" رفتیم. حبیب مثل غریبهها مینمود. با آنکه میگفت و میخندید، اما معلوم بود که او در میان جمع و دلش جای دیگر است. مأمور حمل مهمات شده بود. برای همۀ آنها که با وی آشنایی داشتند واضح است که با روح لطیف ، دل پر عشق وسر پر شور او، حمل مهمات چندان سازگار نبود .آری حبیب که ساعتها مینشست و با عشق، طلوع و غروب خورشید را تماشا می کرد، همان حبیب که شبانهروزش را با قرآن مأنوس بود، همان حبیب که شبهایش را با صحیفۀ سجادیه میگذراند و روزهایش را با حافظ ، اینک یک نظامی تمام عیارشده بود. یک جنگجوی عاشق؛ همچون اسوههایش در کربلا.
قرار بود که مقداری مهمات از پاسگاه ابوغریو به پاسگاه شرهانی منتقل شود . در آنجا، قبل از هرچیز، مقداری انار را که در پاسگاه وجود داشت با عشق خاصی به کنار میگذاشت و میگفت که بچه ها در پاسگاه شرهانی مدتهاست که انار نخوردهاند. جالب این بود که پاسگاه ابوغریو انبار تدارکات به حساب می آمد و هرچیز از هرنوع، در آن یافت میشد. ولی حبیب دوست میداشت از آنچه خود دوست میدارد برای بچهها ببرد.
هنوز ساعتی تا غروب آفتاب فاصله بود. بچهها مقداری چای درست کرده بودند که یکی از برادران جهاد سازندگی اصفهان همراه با یک روحانی جوان داخل پاسگاه شدند. معلوم بود که خیلی خستهاند. حبیب فوراً بساط چای را جلوی آنها پهن کرد. آنقدر با آنها گرم گرفت و گفت و خندید که هر دو، بهکلی خستگی خود را فراموش کرده و با حبیب مأنوس شده بودند. از خصوصیات و ویژگیهای اخلاقی حبیب «جاذبه» فوقالعاده زیاد او بود. هرکس که با او برخورد میکرد در همان برخورد اول شیفتۀ او میشد. مجلس گرم شده بود. حبیب از آن برادر روحانی سؤال کرد: «درکجا درس میخوانید؟» آن برادر پاسخ داد: «درمشهد». بهمحض شنیدن این کلمه، خطوط چهرۀ حبیب تغییر کرد. «در مشهد!؟ شما بایستی قول بدهید که اینبار که به مشهد رفتید به نیابت بنده قبر امام(ع) را زیارت کنید». آن برادر روحانی فکر می کرد که این درخواست حبیب نیز مانند التماس دعا های تعارفی است که بعضاً بین برادران ردوبدل میشود. لذا با لحن تعارفآمیزی گفت «انشاءالله». حبیب گفت: «اینجور که نمیشود! شما بایستی قول قطعی بدهید». حبیب طوری درخواست خود را بیان میکرد که گویی دیگر «مشهد» را نخواهد دید. برادر روحانی ناچار دفترچهای را از جیبش بیرون آورد و پرسید:
- نام شما چیست؟
ـ حبیب.
ـ فقط حبیب؟
ـ بله فقط حبیب.
و برادر روحانی یادداشت کرد.
بعد از چند دقیقه آن دو برادر با شوق و شعف زیادی خداحافظی کرده، سوار شدند و رفتند. جالب اینکه آن دو برادر هیچکاری در پاسگاه نداشتند! تنها در سرِ راه خود به مقر خویش، سری به این پاسگاه زده بودند. گویی مأموریت آنها این بود که بیایند و نام حبیب را در دفتر خویش ثبت کنند و شوق «مشهد» را در دل حبیب شعلهور.
۵- دیگر آفتاب غروب کرده بود . آتش عراقیها که از صبح بیوقفه ادامه داشت اینک شدیدتر شده بود. حبیب از پاسگاه بیرون رفت و با صدای بلند اذان گفت. به اصرار برادران، نماز مغرب و عشا را به حبیب اقتدا کردیم. در نماز حالی دیگر داشت. سورۀ “نصر” را بهعنوان نوید پیروزی در نماز خواند. دعایش در قنوت این بود:
«اللهم احینی حیاة محمد و آل محمد و امتنی مماة محمد و آل محمد»
(خداوندا مرا زنده بدار چونان زندگی محمد (ص) و آل محمد(ع) و بمیران چونان مرگ محمد (ص) و آل محمد(ص).
و در سجده زمزمه میکرد: «خدایا از سرای غرور برهانم و به جایگاه سرور برسانم».
پس از نماز، دعای فرج را برای پیروزی اسلام، همه با حبیب زمزمه کردیم. حبیب به “یا محمد یا علی” که میرسید فریاد میزد: «مگر غیر از اینها کسی را هم داریم؟»
سپس چون همه جمع بودند، بهخواهش برادران، حبیب کمی برایمان سخن گفت. از قرآن خواند: «کتب الله لاغلین انا و رسلی ان الله قوی عزیز».
وعدۀ پیروزی میداد. میگفت: « برادارن! ما پیروز میشویم اما حیف است که اینجا بیاییم و شهید نشویم. برادران! سعی کنیم که همیشه با وضو باشیم چراکه هر آن در اینجا احتمال رفتن است و چه خوبست که با وضو به لقاء پروردگار برسیم . برادران! اینجا وادی مقدسی است، نبایستی یک لحظه از ذکر و تسبیح غافل باشیم».
شام که خوردیم، خبر دادند که امشب شب حمله است و پاسگاه شرهانی احتیاج به مهمات دارد. حبیب در پوست خود نمیگنجید. حالات حبیب را نمیشود با کلمات بیان کرد و جز با «حبیب» شدن نمی توان حال او را فهمید. یکپارچه شور و شعف و عشق شده بود. همه از شمع وجود او نور میگرفتند. همه از حرارتش گرم میشدند. اگر بگویم که حالت «ترقص» پیدا کرده بود سخن به خطا نگفتهام. چراکه بارها خود برایمان میخواند:
زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
کانکه شد کشتۀ او نیک سرانجام افتاد
اما درعین شادی، هرگاه یادش به دوستان شهید میافتاد، بغض خاصی پیدا میکرد. نفرت عجیبی در دلش نسبت به کفار بعثی پیدا شده بود. هیچ فکر نمیکردم که حبیب عاشق بتواند تا این حد غضبناک شود. مصداق کامل «اشداء علی الکفار رحماء بینهم» شده بود.
بر بالای بام پاسگاه رفته بودیم. حبیب با حالت یک نظامی متخصص، که برای من خیلی تازگی داشت، موقعیت جبهه را تشریح میکرد: «نیروهای ما اینجا مستقرند، عراقیها در آنجا هستند. حمله از طرف غرب و جنوب است. آن تپه را که میبینی تپۀ ۱۷۵ است. تنها همین یک تپه باقی مانده است. این تپه از موقعیت نظامی خاصی برخوردار است. اگر برادران به یاری خدا بتوانند امشب این تپه را بگیرند کار تمام است».
«تپه ۱۷۵». امشب حبیب از این تپه زیاد گفته است. خدایا مگر رمز و رازی بین حبیب و این تپه وجود دارد؟
۶- حدود یکی دو ساعت از شب گذشته بود. شروع کردیم به بار زدن مقداری مهمات و پتو برای برادران مستقر در پاسگاه شرهانی. شور و شعف حبیب همه را سر شوق آورده بود. میگفت: «باور کن که در و دیوار این پاسگاه (ابوغریو) نیز از آمدن بچهها به اینجا و از اینکه از چنگال عراقیها بیرون آمدهاند خوشحالند». با خوشحالیِ خاصی مهمات را بار میکرد. درست مانند خوشحالی آن کودکانی که قرار است به مهمانی بروند و یا خوشحالی مسافرینی که اسبابشان را بار میکنند تا به وطن بازگردند. درضمن کارکردن چیزهایی را با خود زمزمه میکرد. مقداری از آن را شنیدم:
«اللهم ارحم ضعف بدنی و رقة جلدی و دقة عظمی»
جالب این بود که این فرازها را نه به شیوۀ مجالس دعای کمیل بلکه با آهنگ خاصی میخواند. خواندنش حالت ترانه خواندن و یا سرود خواندن را داشت. موسیقی خاصی داشت.
شب به پاسگاه شرهانی رسیدیم. قرار بود که شب را برادران استراحت کنند و سحرگاهان بر دشمن یورش برند. مزدوران بعثی منطقه را خمپاره باران کرده بودند. زوزههای خمپارهها و انفجار آنها یک لحظه قطع نمیشد. اما برادران فارغ و سبکبال به خواب رفته بودند. درست مانند مجاهدان جنگ بدر: «اذ یغشیکم النعاس امنة منه».
به سنگرها سر میکشیدیم. همه برادران خواب بودند. جایی برای خوابیدن ما وجود نداشت. هوا خیلی سرد بود. حبیب دوتا پتو برداشت و گفت: «بیا برویم پشت ماشین بخوابیم». بهطرف وانتباری که مهمات را حمل کرده و خالی نموده بود بهراه افتاد. عین خیالش نبود که منطقه زیر آتش خمپاره است. وضویی گرفت و دو رکعت نماز نشسته بهجا آورد و بعد دراز کشید. هر شب قبل از خوابش این نماز را میخواند. فکر میکنم نافله عشایش بود. پشت وانت در قسمت سر باز آن خوابیده بودیم. داشتیم از این در و آن در سخن میگفتیم که ناگهان باران بسیار شدیدی شروع به باریدن کرد. خدایا امشب عجب شبی است. در فکر چاره بودیم که حبیب گفت: «زود پتو را بردار که به زیر ماشین برویم و آنجا بخوابیم». سرعت در تصمیمگیری او نیز به شگفتیام واداشته بود.
فوراً به زیر وانتبار رفته و آنجا خوابیدیم. سردی هوا نیز بیش از حد بود. با خندۀ مخصوص خودش گفت: «چقدر خدا به ما نعمت داده است! دیگر در زندگی هیچگاه ممکن نیست که این همه نعمت گیرمان بیاید! در جبهه که هستیم، خمپاره که میآید، هوا نیز که سرد است، باران هم که میبارد، دیگر چه میخواهیم!؟ ». بعد هم لبخندی بر چهرهام زد که از وضعیت موجود زیاد دلخور نباشم.
اما این یک شوخی و یا تعارف نبود. حبیب واقعآً خود را غرق در نعمت میدید.
در هرحال، همانطورکه زیر وانتبار خوابیده بودیم شروع کردیم به صحبت. صحبت از نعمتهایی بود که در جبهه موجود است. سخن به اینجا که رسید گفتم: «اهل معرفت فرمودهاند که به تحقیق، رزمندگان ما در جبهه نصف راه سیر و سلوک را طی میکنند». لبخندی زد و گفت: «درست فرمودهاند ولی حیف! حیف که وقتی به شهر بر میگردیم پاتک میخوریم!
» حالت کسی که از بهشت به جهنم سقوط میکند. بی مناسبت نیست که حبیب پس از شهادتش به خواب یکی از براداران آمده بود و گفته بود که شما سرگرم بازی هستید ، همه کارهایتان بازی است!
در هرحال، سحر با آنکه بیدار شده بود، برای اینکه من بیدار نشوم از جای بلند نشده بود. نزدیک صبح بود. نماز شبش را نشسته خواند. بعد شروع کرد با صدای بلند اذان گفتن. آنقدر بلند که برادران برای نماز بیدار شوند و آماده گردند. پس از اذان، میخواند که: «اللهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات … الاحیاء منهم والاموات» و با صدای بلند: «مؤمنین! عجلوا بالصلوة …. مؤمنین! عجلوا بالصلوة عجلوا بالصلوة یا اولیاء الله! عجلوا بالصلوة یا اولیاء الله!».
حبیب معتقد بود که این برادرانی که در جبهه هستند به فرمودۀ علی (ع) همه اولیاء، و بلکه اولیاء خاص خدا هستند؛ آنجا که فرمودند: « ان الجهاد باب من ابواب الجنة فتحه الله لخاصه اولیائه» (جهاد دری از درهای بهشت است که خدا آن را بر اولیاء خاص خودش گشوده است).
پس از اذان، حبیب شروع کرد با آواز بلند و سبک خاص و کشیده، صلوات فرستادن:
اول به مدینه مصطفی را صلوات
دوم به نجف شیر خدا را صلوات
در کربوبلا به شمر ملعون لعنت
در طوس غریب الغربا را صلوات
برادران نیز دسته جمعی با فرستادن صلواتهای مکرر جوابش میگفتند و از نشاط او آنها هم مسرور میشدند.
یکی از برادران با خوشحالی آمد و گفت:
«دیشب برادران تیپ امام حسین (ع) تپه ۱۷۵ را گرفتهاند». حبیب لبخندی زد و گفت: «یعنی میگویی دیگر لقاءا… تمام شد؟ فکر نمی کنم!»
۷- نماز صبح برپا شد. بازهم به اصرار برادران، نماز را به جماعت با حبیب خواندیم. طبق معمول سورۀ «انا انزلنا» را تلاوت کرد و در سجده زمزمه میکرد:
«اللهم انی اسألک الراحة عند الموت و المغفرة بعد الموت و العفو عند الحساب»
و بعد از نماز میخواند:
«اللهم اجعل النور فی بصری و البصیره فی دینی و الیقین فی قلبی و الاخلاص فی عملی»
پس از آن زیارت عاشورا را داشتیم. تا آنجا که یاد دارم، هیچ روز صبح در جبهه زیارت عاشورای حبیب ترک نشده بود؛ بهخصوص حالا که محرم بود. امسال حال حبیب دگرگون بود. یادم هست که از رمضان انتظار محرم را میکشید. یاد محرم و عاشورا آتش دل حبیب را دو چندان میکرد. در این آخرین سفر جبهه، دو کتاب از شیخ شوشتری بهدست آورده و با روضههای شیخ مأنوس شده بود. احساس میکردم که حبیب هم همچون شیخ، مصائب امام حسین(ع) را با رگ و پوست خود حس میکند . ماه ذیالحجه را حبیب تماماً صبح و شام برای برادران روضه میخواند و سینه میزد. و آن روز، روز عرفه، چه روز بزرگ و زیبایی بود. صبح به زیارت جناب علی ابن مهزیار رفتیم و عصر درقبرستان شهدای اهواز، دعای عرفۀ امام حسین علیهالسلام، را خواندیم. کاش بودی و میدیدی که حبیب چگونه از محرم و عاشورا و حسین (ع) یاد میکند. آری! اکنون انتظار حبیب به سرآمده بود. ماه محرم فرا رسیده بود: ماه عاشقان عاشورا در جبهه بودن نعمت و توفیق بزرگی است. از برادر شهیدمان سعید ابوالاحراری یاد میکرد که چگونه عاشورای پارسال را در جبهه به عزاداری پرداخته و چگونه با پای برهنه و اطراف سنگرها در سوسنگرد، بچه ها را به سینهزنی واداشته است. حبیب یاد سعید که میافتاد با حالت خاصی می گفت: « بله، شهادتش مزد عزاداریش بود». آری سعید در ۱۴ محرم پارسال شهید شده بود.
امسال، محرم، از ابتدای ماه، حبیب در جبهه بود. یاد ندارم که هیچگاه حبیب در سفر جبهه چیزی به همراه برده باشد. از هرچیز که رنگ پشت جبهه را داشت بدش میآمد. اما امسال دو کتاب با خود آورده بود: زندگی امام حسین (ع) از ناسخ التواریخ و کتاب زینب کبری. این دو را هم به یاد «شهدا» و «اسرا» به جبهه آورده بود. امسال هیچکس از برادران جبهه نبود که صدای «حسین، حسین» و «زینب، زینبِ» حبیب را نشنیده باشد. امروزصبح نیز روضۀ آخرین لحظات امام حسین را میخواند.
ازآخرین وداع حسین (ع) میگفت و از گودال قتلگاه. خوب یادم هست، داشت روضۀ “سینۀ” آقا را میخواند و میگفت: «این خونی که بر سینهٔ امام جاری شد همان خون دلی بود که یک عمر امام در دل داشتند و اینک امام آن خون دل را از سینۀ مبارک جاری ساختند». حبیب به اینجا که رسید زینب (ع) را به حسین (ع) قسم داد که از خدا بخواهد که ذرهای از خون حسین(ع) را در دل ما و ذرهای از درد او را به سینهمان بیندازد.
۸- هنوز روضه کاملاً تمام نشده بود که خبر آوردند که برادران تیپ امام حسین (ع) در تپه ۱۷۵ احتیاج به کمک دارند. عراق برای بازپسگرفتن تپه اقدام به پاتک کرده است. چند تن از برادران مسئول برای بازبینی منطقۀ نبرد عازم تپه ۱۷۵ شدند. اما شاید اولین نفری که داخل ماشین پرید حبیب بود. حقیر هم خودم را در آن تویوتا جا کردم. حدود هفت الی هشت نفر بودیم. به منطقه رسیدیم. بوی باروت فضا را کاملاً پرکرده بود. از زمین و آسمان آتش میبارید. پاتک عراق فوقالعاده سنگین بود. خمپاره ، توپ ، تیر مستقیم ، آر-پی-جی زمانی و …، یک لحظه قطع نمیشد. انبوه شهدایی که بر زمین افتاده بودند نشانگر مقاومت دلیرانۀ برادارن تیپ امام حسین(ع) بود. بوی باروت، زوزۀ تیر، غرش تانکها و انفجار خمپارهها، همراه با نالهها و «یا مهدی» گفتنهای مجروحین، فضای خاص و غیرقابل توصیفی را ایجاد کرده بود. عراق تقریباً توانسته بود با شهید کردن بسیاری از بچهها، سپاه اسلام را کمی عقب براند. فرماندهمان، نبی رودکی، برادرانی را که عقبنشینی کرده بودند تشویق میکرد که بمانند و مقاومت کنند. میگفت که: حفظ این تپه برای ما خیلی حیاتی است. دیگر هیچ چیز جلودار حبیب نبود. ماه محرم بود و سپاه، سپاه حسین(ع). لشکریان یزید بر پارههای جگر امام یورش آورده بودند و همه چیز را به آتش کشیده بودند. فریاد «هل من ناصر ینصرنی» حسین را گویی حبیب از لبان نبی رودکی شنیده بود. دیگر معطلش نکرد. یک آر-پی-جی و یک کلاشینکف مربوط به برادران مجروح را برداشت و گفت: «مهمات آر-پی-جی را بردار برویم». یک کیسه پر از مهمات آر-پی-جی را برداشتم. روی دوش انداختم و دنبال حبیب میدویدم. قبلا اگر شاگرد سلمانی و یا شاگرد سقایی حبیب بودم، اکنون کمک آر-پی-جیزن حبیب شده بودم. قبل از حرکت، حبیب گفت: «پیراهنهایمان را درآوریم تا بهتر بتوانیم بدویم». پیراهنش را درآورد. یک زیرپیراهن سبز به تن داشت. این کندن پیراهن عطش او را به سبکی نشان میداد. مگر نه این است که گفته بود: «جسمم برایم سنگینی می کند»؟، پس بعید نیست که پیراهنِ جسم را هم بدرّد و جان را به جانان سپارد.
۹- حبیب آنقدر سریع میدوید و از تپهها و شیارها بالا میرفت که حسابی از او عقب افتاده بودیم. در طول راه، قدم به قدم، شهدا و مجروحین بر روی خاک افتاده بودند. فرصت جمعآوری و عقب آوردن آنها نبود.
حبیب همچنان میرفت. نمیدانم رفتنش را به چه چیز تشبیه کنم؟ گویی یک پرستوست که به آشیانهاش باز میگردد و یا یکی از اصحاب حسین(ع) است که خشمگینانه بر سپاه یزید میتازد. اصلاً حبیب نمیدوید گویی پرواز میکرد.حبیب را کبوتری مییافتم که مدتها بالهایش را بسته بودند و اینک بال برگشوده است.
حبیب را میدیدم که شتابان میرود. تشنگی خدا را درسراپای وجودش حس میکردم.
آری حبیب میرفت که سیراب شود و میرفت که صاحب خبرتر شود.
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
میرفت تا به وجه خدا نظر کند که «شهید نظر میکند به وجهالله»
«جزء ها را رویها سوی کل است»
«آنچه از دریا به دریا میرود»
۱۰- بالاخره به مقصد رسیدیم. تپۀ ۱۷۵. مزدوارن بعثی آنچه در توان داشتند، آتش بر سر رزمندگان اسلام میریختند و با حمایت آتش سنگین خود، سربازان مزدورشان را جلو میفرستادند. دیگر قیافۀ نحس آنها کاملاً مشخص شده بود. حبیب مهمات آر-پی-جی خواست. مهمات آماده شدهای را به او دادم. درون لوله گذاشت. از همه مقدمتر بود. یک صفشکن شده بود. من ترکشی به ابرویم اصابت کرده بود. خون صورتم را گرفته بود. یک چشمم باز نمیشد. حبیب خواست آر-پی-جی را شلیک کند. هرچه بر ماشه فشار آورد شلیک نکرد. آخر، شب گذشته این مهمات آنقدر باران خورده بودند که دیگر عمل نمیکردند. حبیب با عصبانیت فریاد کشید: «این آر-پی-جی چرا شلیک نمیکند؟» گویی انتظار داشت که غیرت اسلحه نیز مانند غیرت خودش از جلو آمدن کفار بعثی به جوش آید و شلیک کند. ناچار آر-پی-جی را بر زمین انداخت و کلاشینکف را برداشت و آماده شلیک شد.
برای شلیک، تا سینه از جای برخاست که ناگهان:
الله اکبر! دیدم نشست. چشمها را بست. به آرامی اسلحه را زمین گذاشت. دستها را محکم به جلو دراز کرده بود. گویی کسی یا چیزی را در بغل گرفته است. چهرهاش حالتی خاص داشت. من این حالت چهرهاش را فقط در تشهد و در سلامهای نمازش دیده بودم.
آری معلوم بود که تیری به سینهاش نشسته است. مقداری چرخید. فکر میکنم پاها را رو به قبله کرد. بعد به پشت خوابید. دستهایش بهسوی آسمان بلند بود. دیگر چیزی ندیدم. کفار بعثی بر سر تپه حاضر بودند و از هر طرف بچهها را زیر آتش گرفته بودند. نبی رودکی دستور عقبنشینی داده بود. همۀ برادران تیپ امام حسین (ع) برگشته بودند. جمع هفت یا هشت نفری ما نیز برگشته بود. نبی برزنده من را هرطور بود عقب کشیده و با خود آورده بود. تنها چیزی که برجای مانده بود جسد حبیب شهید بود. هیچکس نمیداند که چرا؟ و چطور؟ و هیچکس نمیداند که چه شد. آیا جسدش برجای ماند ؟ خودش در خاطراتش می نویسد :
«هیچ دلم نمیخواهد از جسمم هم ذرهای بر خاک بماند. رجعت بهطرف الله، حق است و این حق هرچه تمامعیارتر، حقتر».
و بدینسان بود که حبیب روزیطلب که «روزیِ» شهادت و لقاء الله را ازخدا «طلب» کرده بود به آرزوی خود رسید که «من طلبنی وجدنی». آنچنان که خواسته بود از جسمش نیز اثری برجای نماند، زیرا که جمله «جان» شده بود.
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو
۱۱- برگشتنم از جبهه پس از پایان ماموریت و رجعتم به طلبگی در خدمت حضرت آیتالله نجابت، چرایی و چگونگی آن را قبلاً به اختصار در یاد ایام آوردم؛ و در کتاب حدیث سرو (صفحه ۳۰ تا ۳۳)، توضیحات آن را آوردهام.
✅ @ghkakaie
شرح_گلشن_راز_جلسه_۱۱۷_حجتالاسلام_والمسلمین_دکتر_کاکایی.mp3
28.51M
🎙️ باز نشر فایل صوتی #درسگفتار_شرح_گلشن_راز
اثر منظوم شیخ محمود شبستری (ره)
▶️ جلسه ۱۱۷
🕝مدت زمان صوت:
۲۹ دقیقه و ۴۱ ثانیه
🗓️تاریخ تدریس:
۹ خرداد ۱۳۹۱
✅تدریس شده در حوزهٔ علمیهٔ شهید محمد حسین نجابت( ره)
✅ @ghkakaie
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
🎙️ باز نشر فایل صوتی #درسگفتار_شرح_گلشن_راز اثر منظوم شیخ محمود شبستری (ره) ▶️ جلسه ۱۱۷ 🕝مدت زمان
درسگفتار شرح گلشن راز، جلسهٔ ۱۱۷:
شده زو عقل کل حیران و مدهوش
فتاده نفس کل را حلقه در گوش
همه عالم چو یک خمخانهٔ اوست
دل هر ذرهای پیمانهٔ اوست
خرد مست و ملایک مست و جان مست
هوا مست و زمین مست آسمان مست
فلک سرگشته از وی در تکاپوی
هوا در دل به امید یکی بوی
ملایک خورده صاف از کوزهٔ پاک
به جرعه ریخته دردی بر این خاک
عناصر گشته زان یک جرعه سر خوش
فتاده گه در آب و گه در آتش
ز بوی جرعهای که افتاد بر خاک
برآمد آدمی تا شد بر افلاک
ز عکس او تن پژمرده جان یافت
ز تابش جان افسرده روان یافت
جهانی خلق از او سرگشته دائم
ز خان و مان خود برگشته دائم
یکی از بوی دردش ناقل آمد
یکی از نیم جرعه عاقل آمد
یکی از جرعهای گردیده صادق
یکی از یک صراحی گشته عاشق
یکی دیگر فرو برده به یک بار
می و میخانه و ساقی و میخوار
✅ @ghkakaie
📣 انجمن علمی - دانشجویی دانشکده الهیات دانشگاه شیراز برگزار می کند:📣
💠 دوره شرح مثنوی معنوی💠
✅ با ارائه حجت الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی
جلسهٔ: ۱۱۸
⏳زمان برگزاری :
سهشنبه، ۸ آبان ۱۴۰۳ _ ساعت ۱۶
🖇️لینک شرکت آنلاین در دوره :
https://vroom.shirazu.ac.ir/elmi23
📌(شرکت برای عموم آزاد است )
✅ @ghkakaie
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
📣 انجمن علمی - دانشجویی دانشکده الهیات دانشگاه شیراز برگزار می کند:📣 💠 دوره شرح مثنوی معنوی💠 ✅ با
🎙هم اکنون کلاس درحال برگزاری است .
📎لینک ورود :
https://vroom.shirazu.ac.ir/elmi23
✅ @ghkakaie
شرح_مثنوی_معنوی_جلسه_۱۱۸_حجة_الاسلام_والمسلمین_دکتر_کاکایی-mc-mc.mp3
56.1M
🎙| فایل صوتی کامل |
جلسه ۱۱۸ #شرح_مثنوی_معنوی (دفتر اول)
⬜️با ارائه حجت الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی
🗓تاریخ جلسه :
سه شنبه ۸آبان ۱۴۰۳
🕝 مدت زمان: ۵۸ دقیقه و ۲۶ ثانیه
#شرح_شعر
#مولانا
✅ @ghkakaie