«بسم الله الرحمن الرحیم»
🗒#یاد_ایّام
🖋فصل سوم (جبهه)
قسمت یازدهم (پیاپی: سیوهشتم)
عملیات کربلای ۵ (پرواز سه حجتِ اسلام و سه عاشقِ خدا در یک شب؛ شهیدان: نادر هندیجانی، سعید منصوری و عبدالصمد مرادی)
۱- پس از شهادت حبیب روزیطلب و استقرار تام در محضر حضرت آیتالله نجابت رضوانالله تعالی علیه و پس از ازدواج و دارای فرزند شدن، با جدیت طلبگی را به همان مفهومی که آیتالله نجابت مد نظرشان بود، سرلوحهٔ کار خود قرار دادم و توفیق را از خداوند طلبیدم. از این زمان به بعد، جبهه رفتنم منضبط شد؛ یعنی منحصر شد به زمانهایی که حضرت استاد امر میفرمودند و طلاب را به سمت جبهه و بلکه به سمت خدا بسیج میکردند. جهاد در نگاه حضرت استاد جایگاه بسیار بلندی داشت. عالیترین مزد آن، شهادت بود همان امری که دربارهٔ فرزند ارشدشان شهید محمدحسین درجبههٔ آبادان رخ داد. عنایت ایشان به جبهه آن زمان بهخوبی متجلی شد، که سه فرزند ایشان در سه منطقهٔ مختلف از جبهه حضور داشتند. جایگاه جهاد و شهادت را استاد در جزوهٔ جهاد که از نوار پیاده شده و نیز در دیدار با خانوادهٔ شهدا بیان کردهاند.
۲- استاد بر جدیت طلاب برای درس و بحث بسیار حساس بودند. کمترین تعطیلی را در طول سال، حوزه ایشان داشت. حتی در ماه مبارک رمضان و محرم هم درسها برقرار بود؛ مگر چند روز. اما نیاز جبهه که مطرح میشد، ایشان درس را تعطیل میکردند و همهٔ طلاب را به جبهه میفرستادند! حتی یادم است زمانی داشتند همه را عازم جبهه میکردند؛ یکی از طلاب تازه از جبهه برگشته بود و گفت: آقا من همین دیروز از جبهه برگشتهام. فرمودند: الان نیاز است؛ باز هم همین فردا باید بروی! حضرت آیتالله حاج سید علیمحمد دستغیب حفظهالله تعالی نیز نسبت به جبهه عنایت خاص داشتند؛ به نحوی که در بین مساجد کل کشور، بیشترین شهدا مربوط به مسجد ایشان یعنی مسجد آتشیها (قبا) است. در این اواخر، مینیبوسی نیز در اختیار حوزه علمیه شهید محمدحسین نجابت قرار گرفته بود که با همین مینیبوس به جبهه میرفتیم. مینیبوس مملو از طلبه میشد. حتی راننده مینیبوس نیز از خود طلاب بود! طلابی بسیار فاضل و البته خداجو که ویژگی طلاب آیتالله نجابت بهحساب میآمد.
تعداد عملیاتی که بدین ترتیب ما را به جبهه اعزام کردند در ذهنم مضبوط نیست؛ ولی فاو، جزیرهٔ مجنون و شلمچه را کاملاً به خاطر دارم.
۳- اما از یک جهت عملیات کربلای ۵ به یاد ماندنیترین سفر دستهجمعی ما به جبهه بود. عملیات کربلای ۴ انجام شده ولی با شکست مواجه شده بود. خبر شهادت جمعی از دوستان که هرکدام برای من دنیایی از خاطره بودند، قلبم را به شدت حزین کرده بود؛ محمد اسلامی نسب، سید محمدباقر دستغیب و مهدی ظلانوار که قبلاً ذکر خیرشان به میان آمد، از آن جمله بودند. این اخبار باعث شد که باز هم فیل من یاد هندوستان کند و قلبم در جبهه بتپد. ولی دیگر همه چیز به دست استاد بود. خوشبختانه حضرت استاد خبر خوشی دادند: باید دستهجمعی به جبهه بروید. در پوستم نمیگنجیدم. اما اگر قبلاً در جبهه رفتن، دغدغهٔ مادرم را داشتم، اکنون صاحب همسر و دو فرزند دختر بودم، یکی زیر دو سال و دیگری زیر یک سال. همسرم بسیار همراهیام کرد و قوت قلبم داد اما وقتی که نگاه کردم که شهید محمدحسین نجابت چگونه همسر و سه دختر کوچولویش را به خدا سپرده بود، و میدیدم که نادر هندیجانی و سعید منصوری هر کدام با سه فرزند خردسال، عاشقانه عازم جبههاند؛ و وقتی که مینگریستم که عبدالصمد مرادی که پدر و مادرش همهجا برای او در پی انتخاب همسر بودند، چگونه به سمت جبهه پرواز میکند، دیگر نه خودم را میدیدم، نه فداکاری همسرم را و نه بچههایم را. همگی بزرگتری بس بزرگ داشتند به نام خدا. همهٔ آنها را به خدا سپردم.
۴- نادر هندیجانی را از سال ۱۳۵۵ در دانشگاه پهلوی(شیراز) میشناختم؛ در دانشکدهٔ مهندسی. هرچند که رشتهٔ او عمران بود و رشته من برق، ولی دوستی خیلی نزدیکی داشتیم. جلسات متعددی برای شکلدهیِ اعتصابات دانشجویی، تظاهرات و برنامههای دیگرِ مخفیِ انجمن اسلامی دانشجویان در اتاق او در خوابگاه تشکیل میشد. خودش اهل جنوب و هندیجان بود، از دانشکده مهندسی و همسرش اهل شمال و از دانشجویان پزشکی. با پیروزیِ انقلاب، دیگر او را ندیدم. تا آنکه یک روز که از جبهه برگشتم، دیدم که نادر در اتاقِ درس حضرت آیتالله نجابت در منزل ایشان نشسته است و درسها را مینویسد. بسیار متعجب بودم. چراکه او که اهل شیراز نبود. معمولا بچههای خوابگاه دانشجویی با مسائل سطح شهر چندان کاری نداشتند. نادر چگونه به این محفل راه پیدا کرده بود؟ اما چون در محضر حضرت آیتالله نجابت هیچکس به مسائل جانبی و پیرامونی نمیپرداخت، من و نادر هم در آن محفل، ساکت بودیم.
هر کدام به قول سعدی سر خویش گرفته بودیم و راه مجانبت در پیش. نه من چیزی میگفتم و نه او؛ گویی هر دو از گذشته هجرت کرده بودیم و گذشته را به دست نسیان سپرده بودیم و در هجران فتح بابی که در آینده به دست حضرت استاد ممکن شود میسوختیم! تا آنکه بالاخره یک روز برایم توضیح داد؛ میگفت که: «من خدمت آیت الله شیخ صدرالدین حائری میرفتم خمس مختصرم را ا با ایشان حساب میکردم. حال روحی و تشنگی معنویام مرا خیلی به تکاپو انداخته بود. یک بار به آقای حائری گفتم که: "آقا من تشنه، درمانده و محتاج به دستگیریام. اگر میشود دست مرا در مسائل معنوی بگیرید." ایشان گفت: "من توان چنین کاری را ندارم. ولی جایی را به تو نشان میدهم که اگر بروی و دوام بیاوری تماماً به مرادت میرسی!" سپس حضرت آیتالله نجابت را به من معرفی کرد و آدرس منزل ایشان را به من داد». نادر خیلی اهل مراقبه بود. بسیار رنج و سختی کشید. به لحاظ اقتصادی، سخت تحت فشار بود. در بالاخانهٔ مسجدی در منطقه کُشن با همسر و سه فرزند خردسالش زندگی میکرد. در همان مسجد نیز اقامهٔ جماعت مینمود. بهمعنای واقعی تشنهٔ خدا بود. از همه بریده و به خدا پیوسته بود. بنده از آشنایی سابق خود با شهید هندیجانی هیچگاه با آیتالله نجابت رضوانالله تعالی علیه سخنی نگفته بودم. ولی بعد از شهادت او روزی خدمت استاد تنها نشسته بودیم؛ استاد بود و حقیر. حضرت استاد برای آنکه مرا به نطق درآورند گفتند: «از آقای هندیجانی چه میدانی؟» عرض کردم که: «من ایشان را از قبل از انقلاب و در دانشگاه میشناختم». استاد فورا سخنم را قطع کردند و فرمودند که: «این هندیجانی به هیچوجه همان هندیجانی که تو میشناختی نبود!». اینجا بود که فهمیدم که چقدر هندیجانیِ نازنین را نمیشناختم!
۵- سعید منصوری از بچههای سمپات مجاهدین انقلاب اسلامی بود. به یک واسطه او را میشناختم. یعنی بنده مسئولِ مسئول او در سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی بودم. سپس به سپاه پاسداران پیوست. پاسدار شد و در واحد اطلاعات و حفاظت سپاه به فعالیت پرداخت. چون عاشق خدا بود و به معنویت علاقه خاصی داشت، متقاضی بود که بهعنوان پاسدار روحانیون مختلف شهر فعالیت کند. پاسدار برخی از شخصیتهای روحانی شهر شیراز شده بود. اما هیچکدام به دلش نچسبیده بودند تا آنکه سرانجام پاسدار حضرت آیتالله نجابت شد! پاسدار ایشان شدن همان و ترک پاسداری همان! پاسداری را رها کرد و در خدمت ایشان به طلبگی پرداخت. البته بنده معتقدم که در این جذبها و دفعها، خود حضرت استاد، در پس پرده کار اصلی را انجام میدادند.
تا که از جانب معشوق نباشد کششی
کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد
سعید خیلی اهل مراقبه بود. نفْس خود را بسیار مواظبت میکرد؛ و البته بسیار هم تحت فشار تربیتی حضرت استاد قرار داشت! در همان زمانی که بنده هم در تحت فشار بودن، وضعیتی شبیه سعید داشتم، یکی از طلاب اصفهانی که در محضر حضرت استاد آمده بود، اصرار داشت که با حقیر مباحثه کند. وی طلبهٔ بسیار فاضلی بود و در قم پای درس خیلی از بزرگان رفته بود. مطلب را خدمت حضرت استاد عرض کردم. ایشان مخالفت کردند. گفتند که: «با شیخ سعید مباحثه کن او مؤمن است». البته مؤمن در اصطلاح حضرت آیتالله نجابت جایگاه بسیار والایی در معرفت داشت. با توجه به اینکه خود حقیر هم مثل شیخ سعید، تحت فشار تربیتی سخت قرار داشتم، به یاد دوبیتیِ سوختهدلان بابا طاهر افتادم:
بیا سوته دلان گردهم آئیم
سخنها واکریم غم وانمائیم
ترازو آوریم غمها بسنجیم
هر آن سوته تریم وزنین تر آئیم!
تا مشغول سبک و سنگینکردن قضیه بودم و فکر چگونگی شروع این رابطه و مباحثه را میکردم، حضرت استاد بین سعید منصوری و نادر هندیجانی رفاقت خاصی ایجاد کرده بودند. به نحوی که سعید خود را از مباحثه با حقیر، بینیاز دید. هر دو بزرگوار نیز امام جماعت دو مسجد شدند. سعید منصوری سالها امام جماعت مسجد شهید دستغیب در خیابان معالیآباد بود و خانهشان از خانههای سازمانی طلاب و پشت همان مسجد بود. سعید حالات بسیار خوشی داشت. ولی حضرت استاد در جمع، همیشه با او به صورت فشار تربیتی برخورد میکردند. اما پس از شهادت او، حضرت استاد به یکی از دوستان گفته بودند که: « در میان شهدای حوزه تنها کسی که مستی آنقدر او را از خود بیخود نکرده است که نتواند به ما سری بزند، سعید منصوری است. او همواره در اوقات مختلف به ما سری میزند و در حجرۀ ما حاضر میشود!»
۶- عبدالصمد مرادی از بچههایی بود که کمی دیرتر به جمع طلاب حضرت استاد پیوست. ولی صفا، یک رنگی، و بی غل و غش بودن او باعث شد که مراحل رشد را خیلی زود طی کند. قبل از طلبگی سابقهٔ جبههاش زیاد بود. همان اخلاق بچههای جبهه در او متبلور بود: پر نشاط، شوخ، سرزنده، بازیگوش و شیطان! در حوزه با بنده رفاقت خاصی داشت.
درسهای مختلفی از فقه و اصول را نزد حقیر خواند. در حوزهٔ علمیهٔ شهید نجابت همهجا سخن از رفاقت بود. سلسله مراتب استاد و شاگرد جایگاهی نداشت. پدر و مادر شیخ صمد به جِدّ دنبال پیدا کردن همسر مناسبی برای او بودند. مرتب برایش خواستگاری میرفتند. اما این اواخر صمد میگفت که گمانم باید حوری را ترجیح دهم!
جنگ تحمیلی که خیلی طول کشید، عملیاتهای مختلف هرکدام به نام یکی از معصومین علیهمالسلام یا به نام یکی از اولیا شروع میشد. صمد با آن شوخیهای خاص خودش میگفت: «فکر کنم جنگ آنقدر طول بکشد که برای عملیاتهای بعدی نوبت به امامزادههای شیراز برسد و عملیاتها را به نام یکی از این امامزادهها شروع کنند. مثلا با رمز: یا سید تاجالدین غریب!» همانطور که میدانید تعداد امامزادههای غیر مشهور در شیراز خیلی زیاد است!
۷- برگردیم به جبهه. ماه شعبان بود؛ سال ۱۳۶۵. بعد از عملیات کربلای ۴ و ابتدای عملیات کربلای ۵. ما همیشه که به جبهه میرفتیم ولو در زمان طلبگی، چون دوستانی در ردههای بالای لشکر فجر داشتیم، پارتیبازی میکردیم! بهجای اینکه مدتها در پادگانهای پشت جبهه بمانیم، میانبُر میزدیم و مستقیماً به خط مقدم میرفتیم! اما اینبار حضرت استاد امر فرمودند که: «با مینیبوس و به قصد تبلیغ، به جبهه بروید. مثل سایر مبلغها که به جبهه اعزام میشوند». لذا ما از طریق بسیج شیراز به ستاد اعزام مبلغ در اهواز معرفی شدیم. وقتی که به آن ستاد در اهواز رسیدیم، دیدیم: الله اکبر! تعداد بسیار زیادی از طلاب و روحانیون آنجا اتراق کردهاند تا کی نوبتشان شود و به جبهه اعزام شوند! شاید بعضی از آنها آنقدر همانجا ماندند که زمان ماموریتشان تمام میشد و بعد هم برگه تاییدی مبنی بر حضور در جبهه میگرفتند و به شهرشان یا به قم باز میگشتند. اما این امر به هیچوجه با روحیهٔ دوستان ما سازگار نبود.
اولین روز که نماز جماعت در محل ستاد برگزار شد، جمع زیادی از طلاب و روحانیون حضور داشتند. بلافاصله پس از نماز عصر خواستند برای ناهار بروند. برخی از دوستان ما گفتند که تعقیبات و ادعیهٔ ماه شعبان را بخوانیم بعد برای ناهار برویم. یعنی اول دعا بعدا ناهار. همین امر موجب دلخوری دیگران شد. اصطکاک نامحسوسی بین دوستان ما و طلاب ستاد نشین ایجاد شد. البته روحیهٔ طلاب ما طوری بود که همه این اصطکاکها را با شوخی برگزار و حل و فصل میکردند. هندیجانی، منصوری و عبدالصمد مرادی از همه مشعوفتر و سرزندهتر بودند. این امر از شیخ صمد بعید نبود. اما هندیجانی و منصوری را میدیدی که با آنکه اهل مراقبهٔ شدید بودند ولی شروع کردند به شوخی. شب سر به سر سایر دوستان میگذاشتند، به نحویکه خود را به خواب زده بودند و خُرّ و پُف میکردند. ولی به نحو شراکتی! یعنی خُرّ را هندیجانی میگفت و پُف را منصوری! این امر باعث میشد که سایر دوستان هم شوخیشان بگیرد تا پاسی از شب. عبدالصمد مرادی هم که ما او را صمد صدا میزدیم دست کمی از آندو نداشت. بههرحال، یک شب بیشتر آنجا دوام نیاوردیم، چرا که فهمیدیم جای ما آنجا نیست. در برابر فرمودهٔ استاد اجتهاد کردیم: شاید حضرت استاد هم میخواستند که همین را بفهمیم!
۸- بالاخره ما همان راه قدیمی و اول را برگزیدیم که به عافیت نزدیکتر بود؛ به قول سعدی: قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید
فرق است میان آنکه یارش در بر
تا آنکه دو چشم انتظارش بر در!
به واسطهٔ دوستانمان در لشکر فجر، به خط مقدم در منطقهٔ شلمچه اعزام شدیم. این خط جزو فتوحات مرحلهٔ اول عملیات کربلای ۵ بود. قرار بود ما این خط را حفظ کنیم. تانکها و نفربرهای سوختهٔ عراقی که مورد اصابت آرپیجی قرار گرفته بودند در اطرافمان زیاد به چشم میخوردند. دوستان پراکنده شدند و در سنگرهای مختلف قرار گرفتند. نادر هندیجانی و سعید منصوری طبق معمول با هم بودند. سنگرشان با ما زیاد فاصله نداشت. بنده با برخی دیگر از دوستان و عبدالصمد مرادی در سنگری دیگر مستقر شدیم. گهگاه نیز به دیدن یکدیگر میرفتیم. چندین روز آتش دشمن روی منطقه خیلی سنگین بود. قصد بازپسگیری منطقه را داشت. ولی دوستان خوش بودند. هرچه زمان میگذشت احساس تقربشان به خدا بیشتر میشد. از همه خوشتر نادر هندیجانی، سعید منصوری و صمد مرادی بودند.
۹- یک بار شیخ صمد مرادی سراسیمه صدایم زد گفت: «بلند شو! بلند شو! اسیر! اسیر!» گفتم: «کو اسیر؟ اسیر کجا بود؟». آب انگورِ پاکتی را به دستم داد گفت: «منظورم عصیرِ عِنَبی بود!». صمد نزد من درس لمعه میخواند. در یک قسمت از لمعه راجع به آب انگور و تبدیل آن به سرکه یا شراب مطالبی است. در آن درس از آب انگور به عصیرِ عنبی یاد میشود، یعنی فشرده انگور. بدین ترتیب شیخ صمد میخواست بگوید که درسم را خوب خواندهام.
۱۰- یک کامیون سوختهٔ عراقی نزدیکمان بود. همه فکر میکردیم نفربر است و برای حمل نیرو استفاده میشده است. یعنی سرنشینانش یا فرار کرده و یا اسیر شدهاند. اما شیخ صمد یک بار که برای تجدید وضو به آن اطراف رفته بود، درون کامیون سرک کشیده بود؛ ناگهان با صدای بلند فریاد زد: «آی بچهها پرتقال! آی بچهها پرتقال». اول فکر کردیم که این هم مثل عصیر عنبی شوخی است. شوخی میکند. بعد گفت: «پرتقال نه! برتقال». رفتیم جلو دیدیم که کامیون پر است از پرتقالهای پوست نارنجی سومالیایی( حالا غلطم را نگیرید. منظورم منسوب به سومالی است!). از آن پرتقالهایی که ما هیچگاه رنگش را در جبهه ندیده بودیم، ولی کامیون کامیون برای بعثیهای عراق میآوردند. مثل سایر مایحتاج جنگ که همهٔ کشورها به نحوی عراق را یاری میرساندند. جالب آنکه در سوختن کامیون، پرتقالها به هیچ وجه آسیب ندیده بودند؛ تر و تازه مانده بودند. بچههای مختلف مثل مور و ملخ ریختند و مشغول مصادره پرتقالها شدند! سنگرها مملو از پرتقال شد. حتی بچههای دیگر از گردانهای دیگر، میآمدند و از وفور نعمت پرتقال استفاده میکردند. گفتم: «آشیخ صمد! دل خیلیها را شاد کردی، خدا دلت را شاد کند و یک زنِ خوب، با معرفت، موحد، مومن و البته قشنگ نصیبت کند!». گفت: «انشاءالله! اما به شرطی که نامش حوری باشد!».
۱۱- مدتی گذشت. دیگر از پرتقالهای عراقی هم خبری نبود! تنها چیزی که از جانب عراقیها به ما میرسید و استمرار داشت خمپاره بود و گلوله و توپ. آتش عراقیها بسیار سنگین بود. ولی گویا از تعداد نیروهای ما خبر داشتند و سپاهیانشان را جلو نمیفرستادند. فقط به ریختن آتش اکتفا میکردند.
۱۲- یک شب شیخ نادر هندیجانی و شیخ سعید منصوری هم به سنگر ما آماده بودند. خیلی از غروب نگذشته بود. شیخ دیگری هم به نام نجفی که قبل از هندیجانی در مسجد کشن اقامه جماعت میکرد، نیز به سنگر ما آمده بود. البته به لحاظ سیاسی خط آن شیخ با ما اختلاف و بلکه اصطکاک داشت. اما آن شب، شب بسیار خوشی بود. هندیجانی و نجفی به جای بحث سیاسی، با هم شوخی میکردند و میخندیدند و رفاقت میورزیدند. نمیدانم چطور سنگر کوچک ما انقدر وسعت داشت که این دوستان خوب و خدایی را با هم در خود جمع کرده بود! یکی دو ساعت با هم بودیم. بعد هر کدام از آنها به سنگر خود رفتند. اما از نیمه شب به بعد ،آتش عراقی ها سنگین تر شد ، به خصوص نزدیکیهای اذان صبح. شیخ صمد همهاش میخندید و شوخی میکرد و سعی میکرد به بقیه روحیه دهد. همیشه عادت بعثیها آن بود که به هنگام نمازها که بچهها برای وضو و آمادگی نماز از سنگرها بیرون میآیند آتش را سنگینتر کنند. آتش آنقدر سخت و سنگین بود که نماز صبح را هم به سختی و نشسته در سنگر خواندیم. این سنگینی آتش با روزهای قبل خیلی فرق میکرد به نظر میرسید که آتش تهیه است برای یک پاتک بسیار سنگین. پس از نماز صبح باز هم آتش سنگینتر شد. شیخ صمد یک لحظه سرش را از سنگر بیرون کرد تا به اطراف نگاهی بیندازد ترکش بزرگی به پشت سرش اصابت کرد و کاسه سرش را با خود برد. جسد صمد عزیز با سینه روی گونیهای سنگر افتاده بود. مغزش از هم پاشیده شده بود. خون از سرش فواره میزد. بدنش را در آغوش کشیدم. نگاهش کردم. دیدم تمام کرده و پرواز کرده است. دیگر از حوری هم گذشته بود «عند ملیک مقتدر» وارد شده بود. جزو «عند ربهم یرزقون» گشته، از خوان نعمت الهی رزق و روزی میخورد. جسدش را از روی گونیها پایین آوردیم و روی زمین خواباندیم. درست در همین موقع از فرماندهی آمدند و دستور عقب نشینی دادند گفتم: اگر اجازه بدهید این رفیقمان را به دوش بگیریم و عقب بیاوریم. گفتند که دست و پاگیر میشود. سرعتمان را خیلی میکاهد. بچههای امداد پشت سر ما میآیند و با ماشین امداد، شهدا را جمع میکنند. از صمد دل نمیکندم. برای آنکه شناسایی شود، عمامهٔ شیخ سعید انصاری را گرفتیم و روی سر شیخ صمد گذاشتیم تا هم صحنه پاشیده شدن مغزش کمتر به چشم بیاید و هم به عنوان روحانی و طلبه شناسایی شود.
۱۳- بعداً فهمیدیم که نادر هندیجانی، سعید منصوری و شیخ نجفی نیز در همان شب شهید شدهاند. یعنی هر سه شیخی که دیشب در سنگر ما مهمان بودند و نیز شیخ صمد که در واقع میزبان سنگر بود، همگی اکنون مهمان خدا شده بودند. نمیدانم که هندیجانی و منصوری آن شب چه میکردند و چگونه به شهادت رسیدند. گویا تصمیم گرفته بودند که به عنوان آرپیجی زن، جلو عراقیها بایستند. ولی چگونه هر دو با هم آسمانی شدند، هنوز هم معلوم نیست. ابتدا جسد مبارک هر دو گم شده بود ولی جسد سعید پیدا شد و همراه با جسد صمد مرادی در قطعه شهدا در گلزار شهدای شیراز، کنار شهید محمدحسین، فرزند حضرت استاد به خاک سپرده شد.
اما جسد نادر هندیجانی چندین سال مفقود بود و پس از چندسال پیدا شد و به زادگاهش در خوزستان ارسال و در آنجا دفن شد.
۱۴- گفتم که هندیجانی و منصوری هر کدام سه فرزند کوچک داشتند. من هر وقت به فرزندان آنها نگاه میکردم دنیای عجیبی از عشق و ایثار مقابل چشمانم مجسم میشد. پدر شهید سعید منصوری پس از شهادت سعید بسیار دلسوز نسبت به سه فرزند او بود؛ به طوری که هر وقت ایشان را در حوزه میدیدم دست در دست بچهها داشت و یا آنها را بر زانوی خود نشانده بود. اما نمیدانم چه شد که یکی از شبهای محرم که در حوزه مجلس عزاداری حضرت اباعبدالله علیهالسلام برپا بود، وقتی چراغها را خاموش کردند و مشغول سینه زنی شدند، ناگهان دیدم که دختر بسیار کوچولوی سعید در آن تاریکی، وحشت زده داشت اشک میریخت. مثل کسی که گم شده باشد. جلو رفتم. تا به او سلام کردم؛ با وجود آنکه من را خیلی نمیشناخت، ولی لباس روحانیام را که دید فوری در بغلم پرید و محکم خودش را به سینه من چسباند. قلبم داشت از جا کنده میشد. اشک امانم نمیداد. به این فکر میکردم که دختران و اهل بیت امام حسین علیهالسلام در شب شام غریبان چه حالتی داشتهاند. سعید یک یادگاری دیگری هم در حوزهٔ علمیهٔ شهید نجابت برای ما باقی گذاشت: برادرش آقا مجتبی؛ جناب حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ مجتبی منصوری که جزو فضلا و روحانیون ارزنده شیراز است. به هرحال، پدر شهید سعید منصوری، مادرش و برادرانش در حمایت از سه فرزندش سنگ تمام گذاشتند.
اما فرزندان شهید نادر هندیجانی داستانشان بهکلی متفاوت بود. تمام فشار روی دوش مادرشان بود. هیچکدام از اقوام پدری یا مادری آنها در شیراز نبودند. تمایلی هم برای به شیراز آمدن نداشتند. این بچهها، یعنی فاطمه، طاهره و محمد، خیلی تنها به نظر میرسیدند! این بود که گهگاه به مهمانی خانه دوستان حوزه میرفتند. گاهی هم ما افتخار پیدا میکردیم که میزبانشان باشیم. بچههایی بودند بسیار باهوش و با استعداد. بعداً همه صنعتی شریف قبول شدند! محمد پس از صنعتی شریف، دکتریاش را در خارج از کشور گرفت؛ الان که سی و هشت سال از شهادت نادر هندیجانی گذشته است افتخار میکنم که فرزندش محمد جزو همکاران من است در دانشگاه شیراز؛ البته در دانشکدهای دیگر در رشتهٔ مهندسی؛ گویا نادر در وجود محمد در دانشکدهٔ مهندسی دانشگاه شیراز استمرار یافته است.
رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلِإِخْوَانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونَا بِالْإِيمَانِ
✅ @ghkakaie
شرح_گلشن_راز_جلسه_۱۱۸_حجتالاسلام_والمسلمین_دکتر_کاکایی.mp3
25.82M
🎙️ باز نشر فایل صوتی #درسگفتار_شرح_گلشن_راز
اثر منظوم شیخ محمود شبستری (ره)
▶️ جلسه ۱۱۸
🕝مدت زمان صوت:
۲۶ دقیقه و ۵۴ ثانیه
🗓️تاریخ تدریس:
۱۰ خرداد ۱۳۹۱
✅تدریس شده در حوزهٔ علمیهٔ شهید محمد حسین نجابت( ره)
✅ @ghkakaie
درسگفتار شرح گلشن راز، جلسهٔ ۱۱۸:
یکی از بوی دردش ناقل آمد
یکی از نیم جرعه عاقل آمد
یکی از جرعهای گردیده صادق
یکی از یک صراحی گشته عاشق
یکی دیگر فرو برده به یک بار
می و میخانه و ساقی و میخوار
کشیده جمله و مانده دهن باز
زهی دریا دل رند سرافراز
در آشامیده هستی را به یک بار
فراغت یافته ز اقرار و انکار
خراباتی شدن از خود رهایی است
خودی کفر است ور خود پارسایی است
نشانی دادهاندت از خرابات
که «التوحید اسقاط الاضافات»
خرابات از جهان بیمثالی است
مقام عاشقان لاابالی است
شده فارغ ز زهد خشک و طامات
گرفته دامن پیر خرابات
✅ @ghkakaie
📣 انجمن علمی - دانشجویی دانشکده الهیات دانشگاه شیراز برگزار می کند:📣
💠 دوره شرح مثنوی معنوی💠
✅ با ارائه حجت الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی
جلسهٔ: ۱۱۹
⏳زمان برگزاری :
سهشنبه، ۱۵ آبان ۱۴۰۳ _ ساعت ۱۶
🖇️لینک شرکت آنلاین در دوره :
https://vroom.shirazu.ac.ir/elmi23
📌(شرکت برای عموم آزاد است )
✅ @ghkakaie
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
📣 انجمن علمی - دانشجویی دانشکده الهیات دانشگاه شیراز برگزار می کند:📣 💠 دوره شرح مثنوی معنوی💠 ✅ با
🎙هم اکنون کلاس درحال برگزاری است .
📎لینک ورود :
https://vroom.shirazu.ac.ir/elmi23
✅ @ghkakaie
شرح_مثنوی_جلسه_۱۱۹_حجت_الاسلام_والمسلمین_دکتر_کاکایی.mp3
57.63M
🎙| فایل صوتی کامل |
جلسه ۱۱۹ #شرح_مثنوی_معنوی (دفتر اول)
⬜️با ارائه حجت الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی
🗓تاریخ جلسه :
سه شنبه ۱۵آبان ۱۴۰۳
🕝 مدت زمان: ۶۰ دقیقه و ۱ ثانیه
#شرح_شعر
#مولانا
✅ @ghkakaie
درسگفتار شرح مثنوی معنوی جلسه۱۱۹،ابیات ۳۶۱۳تا۳۶۷۰:
هم باومیدی مشرف میشوند
چند روزی در رکابش میدوند
خواهد آن رحمت بتابد بر همه
بر بد و نیک از عموم مرحمه
حق همیخواهد که هر میر و اسیر
با رجا و خوف باشند و حذیر
این رجا و خوف در پرده بود
تا پس این پرده پرورده شود
چون دریدی پرده کو خوف و رجا
غیب را شد کر و فری بر ملا
بر لب جو برد ظنی یک فتی
که سلیمانست ماهیگیر ما
گر ویست این از چه فردست و خفیست
ورنه سیمای سلیمانیش چیست
اندرین اندیشه میبود او دو دل
تا سلیمان گشت شاه و مستقل
دیو رفت از ملک و تخت او گریخت
تیغ بختش خون آن شیطان بریخت
کرد در انگشت خود انگشتری
جمع آمد لشکر دیو و پری
آمدند از بهر نظاره رجال
در میانشان آنک بد صاحبخیال
چون در انگشتش بدید انگشتری
رفت اندیشه و گمانش یکسری
وهم آنگاهست کان پوشیده است
این تحری از پی نادیده است
شد خیال غایب اندر سینه زفت
چونک حاضر شد خیال او برفت
گر سمای نور بی باریده نیست
هم زمین تار بی بالیده نیست
یؤمنون بالغیب میباید مرا
زان ببستم روزن فانی سرا
چون شکافم آسمان را در ظهور
چون بگویم هل تری فیها فطور
تا درین ظلمت تحری گسترند
هر کسی رو جانبی میآورند
مدتی معکوس باشد کارها
شحنه را دزد آورد بر دارها
تا که بس سلطان و عالیهمتی
بندهٔ بندهٔ خود آید مدتی
بندگی در غیب آید خوب و گش
حفظ غیب آید در استعباد خوش
کو که مدح شاه گوید پیش او
تا که در غیبت بود او شرمرو
قلعهداری کز کنار مملکت
دور از سلطان و سایهٔ سلطنت
پاس دارد قلعه را از دشمنان
قلعه نفروشد به مالی بیکران
غایب از شه در کنار ثغرها
همچو حاضر او نگه دارد وفا
پیش شه او به بود از دیگران
که به خدمت حاضرند و جانفشان
پس به غیبت نیم ذره حفظ کار
به که اندر حاضری زان صد هزار
طاعت و ایمان کنون محمود شد
بعد مرگ اندر عیان مردود شد
چونک غیب و غایب و روپوش به
پس لبان بر بند و لب خاموش به
ای برادر دست وادار از سخن
خود خدا پیدا کند علم لدن
بس بود خورشید را رویش گواه
ای شیء اعظم الشاهد اله
نه بگویم چون قرین شد در بیان
هم خدا و هم ملک هم عالمان
یشهد الله و الملک و اهل العلوم
انه لا رب الا من یدوم
چون گواهی داد حق کی بود ملک
تا شود اندر گواهی مشترک
زانک شعشاع و حضور آفتاب
بر نتابد چشم و دلهای خراب
چون خفاشی کو تف خورشید را
بر نتابد بسکلد اومید را
پس ملایک را چو ما هم یار دان
جلوهگر خورشید را بر آسمان
کین ضیا ما ز آفتابی یافتیم
چون خلیفه بر ضعیفان تافتیم
چون مه نو یا سه روزه یا که بدر
هر ملک دارد کمال و نور و قدر
ز اجنحهٔ نور ثلاث او رباع
بر مراتب هر ملک را آن شعاع
همچو پرهای عقول انسیان
که بسی فرقستشان اندر میان
پس قرین هر بشر در نیک و بد
آن ملک باشد که مانندش بود
چشم اعمش چونک خور را بر نتافت
اختر او را شمع شد تا ره بیافت
بخش ۱۶۲ - گفتن پیغامبر صلی الله علیه و سلم مر زید را کی این سر را فاشتر ازین مگو و متابعت نگهدار
گفت پیغامبر که اصحابی نجوم
رهروان را شمع و شیطان را رجوم
هر کسی را گر بدی آن چشم و زور
کو گرفتی ز آفتاب چرخ نور
کی ستاره حاجتستی ای ذلیل
که بدی بر نور خورشید او دلیل
ماه میگوید به خاک و ابر و فی
من بشر بودم ولی یوحی الی
چون شما تاریک بودم در نهاد
وحی خورشیدم چنین نوری بداد
ظلمتی دارم به نسبت با شموس
نور دارم بهر ظلمات نفوس
زان ضعیفم تا تو تابی آوری
که نه مرد آفتاب انوری
همچو شهد و سرکه در هم بافتم
تا سوی رنج جگر ره یافتم
چون ز علت وا رهیدی ای رهین
سرکه را بگذار و میخور انگبین
تخت دل معمور شد پاک از هوا
بین که الرحمن علی العرش استوی
حکم بر دل بعد ازین بی واسطه
حق کند چون یافت دل این رابطه
این سخن پایان ندارد زید کو
تا دهم پندش که رسوایی مجو
بخش ۱۶۳ - رجوع به حکایت زید
زید را اکنون نیابی کو گریخت
جست از صف نعال و نعل ریخت
تو که باشی زید هم خود را نیافت
همچو اختر که برو خورشید تافت
نه ازو نقشی بیابی نه نشان
نه کهی یابی به راه کهکشان
✅ @ghkakaie