فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنقدر منتظر آمدنت خواهم ماند
ڪز مزارم گل نرگس بہ ثمر بنشیند'🌿!
در زمان شاه یک فرد لات بودن که در همدان به ناصر سیا معروف بودن
بعد از انقلاب ایشون راهشون عوض میشه و دیگ اون ادم سابق نبودن ولی به دلیل سابقشون مینذازنشون زندان اقای ایت الله مدنی میگن که ناصر سیا هـُر زمان است و نباید در زندان بماند به همین دلیل از زندان بیرون میاد و دکل انقلابی تو خیابان بوعلی همدان میزنه و فعالیت های انقلابی میکردن
چند بار قصد ترورش رو داشتند ولی نتونستن
ولی خب اونها بالاخره موفق شدند و ترورش کردند
مادر ایشون همیشه میگفتن وقتی ناصرو اوردن هیچی ازش نمونده بود تیکه تیکه شده بود
🥺🤍شهید ناصر شریفی نیا
#چادرانھ🎈.•
.
#از_تبار_زهرا🦋.•
.
°•❀در روزگاری ڪہ
دشمن تمام امیدش
از بین بردن حجاب توست
تو همچنان پاک بمان
تو امیدش را ناامید کن!
.
°•❀بگذار از چادرت بیشتر از اسلحه بترسد
این چادر سیاه سلاح توست➿.•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری امام حسینی 🥺🤍
انسانيکتذکردرهر4ساعتبهخودش بدهد،بدنيستبهترينموقعبعدازپايان نماز،وقتيسربهسجدهمیگذاريد،
مروریبراعمالازصبحتاشبخود بيندازد،آياکارمانبرايرضایخدابود؟
_شهیدمحمدابراهیمهمت🙂🌱✨
#تباه!!
اگهپیشخانوادتکنترلخشمنداری؛
اماتواجتماعکنترلخشمداری،
اگهپیشخانوادتبداخلاقی؛
اماتویبیرونازخونهخوشاخلاقی،
پسبدونبرایآبروتهنهبرایرضایخدا..💔🚶♂
«❤️📕»
-
یهروزفَرماندِهگردانِمونبِهبَهانهدادنپَتو
هَمهبَچهاروجَمعكردوبـٰاصِدایبُلند
گفت:«كیخَستهاست؟»
گُفتیم:«دُشمن✌️🏼»
صِدازد:«كیناراضیه؟»
بُلندگُفتیم:«دُشمَن✌️🏼»
دوبارِهباصِدایبلندصِدازد:«كیسَردِشه؟»
ماهَمباصِدایبلندتَرگُفتیم:«دشمن✌️🏼»
بَعدِشفَرماندمونگفت:
«خوبدمَتونگَرم✋🏼،
حالاكِهسَردتوننیست
مۍخواستَمبِگمكه
پَتوبهگِردانمـٰانَرسیده!😁😂»
#طنـز_جبهہ
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۶۴
چشمهایم را باز میکنم.
پشتم یکبار دیگر میلرزد از فکری که برای چند دقیقه از ذهنم گذشت…
سرما به قلبم نشسته و دلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم که در دستم عرق کرده؛ نگاه میکنم.
چند دقیقه پیش سجاد پشت خط با عجله میگفت که باید مرا ببیند…
چه خیال سختی بود ! دل کندن از تو!!
به گلویم چنگ میزنم:
_ علی نمیشد دل بکنم فکرش منو کشت!
روی تخت میشینم و به عقیق براق دستم خیره میشوم. نفسهای تندم هنوز آرام نگرفته….خیال آن لحظه که رویت خاک ریختند…دستم را روی سینهام میگذارم و زیر لب میگویم:
_ آخ…قلبم علی!!
بلند میشوم و در آینه قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه میکنم.صورتم پر از شک و لبهایم کبود شده..
خدا خدا میکنم که فکرم اشتباه باشد..
_ علی خیال نکن راحته عزیزم…
حتی تمرین خیالیش مرگه!!!
شام را خوردیم و خانه خاموش شد…فاطمه در رخت خواب غلت میزند و سرش را مدام میخاراند…حدس میزنم گرمش شده. بلند میشوم و کولر را روشن میکنم. شب از نیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده.لب به دندان میگیرم:
_ خدایا خودت رحم کن…
همان لحظه صفحه گوشیم روشن میشود.و دوباره خاموش روشن، خاموش!! اسمش را بعد از مکالمه سیو کرده بودم ” داداش سجاد” لبم را با زبان تر میکنم و آهسته،طوری که صدایم را کسی نشنود جواب میدهم:
_ بله…؟؟؟
_ سلام زن داداش..ببخشید دیر شد
عصبی میگویم:
_ ببخشم ؟؟ آقاسجاد دلم ترکید. گفتید پنج دقیقه دیگه میاید!! نصفه شب شد..!!!
لحنش آرام است:
_ شرمنده!!! کار مهم داشتم..حالا خودتون متوجه میشید
قلبم کنده میشود.تاب نمیآورم.
بیهوا میپرسم:
_ علی من شهید شده..؟؟؟
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼