eitaa logo
کتابخانه مسجد قبا
213 دنبال‌کننده
799 عکس
89 ویدیو
46 فایل
اینجا فضاییست برای تنفس لابلای ورق های خیال انگیز کتاب ارتباط با مدیر و تمدید کتابها ازطریق آیدی: @Sarbaaazevelaayat ⏰ساعات کاری کتابخانه: روزهای زوج از ساعت ۱۷ تا ۱۹ لینک کانال برای معرفی به هم محله ای هامون .
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رویای نیمه شب 👌رمان بسیار زیبای مهدوی 🖌نویسنده: مظفر سالاری 📄۲۸۷صفحه 🍰برشی ازکتاب: از حیاط سرسبز دارالحکومه می گذشتیم.با حرف های قنواء به این فکر افتادم که ریحانه پس از شنیدن خبر سلامتی حماد و خلاص شدنش از سیاه چال،چقدر خوش حال شده. برایم دردآور بود که ریحانه به خاطر نجات حماد از من سپاس گزار باشد🤕😢.احتمال می دادم در میهمانی روز جمعه، به این خاطر از من تشکر کند و بخواهد از وضع و حال حماد برایش بگویم😩. اگر به او می گفتم که حماد سالم و سرحال است،فکر می کرد خوابش به تعبیر شدن نزدیک شده. از دلم گذشت:« آیا تقدیر این است که خواب او با کمک من،تعبیر شود و به همسر دل خواهش برسد؟🤔» به خودم نهیب زدم:« تو اگر به ریحانه علاقه داری، باید خوشحالی و سعادت او برایت از هر چیز دیگر، مهمتر باشد... ✳️کتابخانه محله قبا @ghobalib📚
📚خاطرات سفیر ✍نویسنده نیلوفر شادمهری 📃۲۲۳ صفحه رمان بسیار جذاب و آموزنده👌 ✂️برشی از کتاب: ... القصه به عنوان دانشجوی ممتاز موفق به دریافت بورس دوره دکتری در رشته طراحی صنعتی شدم. علاقه شخصی و بررسی های مطالعاتی پیرامون موضوع رساله ام من را در انتخاب کشور فرانسه مطمئن‌تر کرد و سرانجام راهی پاریس شدم✈️ برای من که طراحی صنعتی را بسیار دوست داشتم چندین سال مطالعه در این حیطه و شاخه‌های مرتبط با آن به خودی خود جذاب و انگیزه بخش بود اما مهمتر از آن این بود که پیش از مقطع دکترا یک دانشجوی فعال تشکیلاتی بودم و این همان بستری بود که به رشته ام سمت و سو می داد پایم که رسید به فرانسه با اولین رفتارها و سوال هایی که درباره حجاب می شد و به خصوص درباره وضعیت و شرایط ایران🇮🇷 متوجه شدم آنجا کسی من و من را نمی بیند آن که آنها می دیدند و با او سر صحبت را باز می کردند یک مسلمان ایرانی بود 🧕نه نیلوفر شادمهری آنها چیز زیادی از ایران نمی دانستند اگر بخواهم دقیق تر بگویم شناختی که از ایران داشتند فاصله زیادی حتی با واقعیت داشت چه برسد به حقیقت و من شدم «ایران» من باید پاسخگوی همه نقاط قوت و ضعف ایران می بودم انگار من مسئول همه شرایط و وقایع بودم. چاره ای نبود و البته از این ناچاری ناراضی هم نبودم من ناخواسته واسطه انتقال بخشی از اطلاعات شده بودم و این فرصتی بود تا آن طور که باید و شاید وظیفه ام را انجام دهم تصمیم گرفته شده بود من سفیر ایران بودم و حافظ منافع کشور و مردمش ✳️کتابخانه محله قبا @ghobalib📚
📚زمستان سبز ✍نویسنده: نورا حق پرست 📄۲۰۸صفحه رمان جذاب نوجوان در موضوع انقلاب ✂️برشی از کتاب: تابستان بود و گرما برای کسی صبر و تحملی باقی نگذاشته بود؛ به‌خصوص که ماه رمضان هم درست افتاده بود وسط تابستان.🌞 توی خانه ما همه روزه می‌گرفتند؛ مادر، سیما، من و برادر کوچکترم علی که تازه چهارده‌ سالش شده بود و روزه گرفتن برایش واجب نبود. مادر سعی می‌کرد بیشتر کارهای خانه را خودش انجام بدهد تا ما راحت‌تر روزه بگیریم. او برای اینکه بتوانیم بهتر تحمل گرسنگی، تشنگی و گرمای بیش از حد تابستان را در طول روز که خیلی بلند بود، داشته باشیم، می‌‌گفت: «روزه‌های تابستان در این روزهای بلند و گرم بیشتر ثواب دارد. آدم یاد صحرای کربلا و امام حسین و یارانش می‌افتد.»💚 آن وقت چشمهایش پر از اشک می‌شود و زیر لب می‌گفت:« فدای لب تشنه‌ات! یا اباعبدالله!😭» ✳️کتابخانه محله قبا @ghobalib📚  
بی‌نمازها خوشبخت‌ترند!؟ 🌿 کتاب بی نماز ها خوشبخت ترند؟! مجموعه داستان هایی دخترانه با موضوع ، و و فضیلت های آنهاست ✨ 🌸 خانم دولتی که حدود دو سال برای تولید این کتاب زحمت کشیده است، نه در گوشه کتابخانه بلکه ساعتها پای دختران دانش آموز کشور نشسته و با هنرمندی تمام یک اثر و را رقم زده است. 💠 مجموعه 14 رمان بسیار جذاب برای دختران نوجوان در جهت پاسخ دهی غیر مستقیم به سوالات و شبهات دختران نوجوان ❇️مناسب برای11 تا 20 سال ✳️کتابخانه مسجد قبا @ghobalib📚
اپلای📔 ۲۴۷ صفحه🗒 رمانی خواندنی از نرجس شکوریان فرد که از نگاه تعدادی دانشجو به مسئله درس خواندن در یک موقعیت وسوسه برانگیز، خارج از کشور می پردازد و با بررسی مشکلات موجود، راه حل های ممکن را هم در قالب داستان نشان می دهد.☺️ برشی از کتاب: « رفتن و نرفتن مهم نیست. درس خواندن و نخواندن هم مهم نیست. این سوالی است که این روزها خیلی ها از هم می پرسند. دیروز که با شهاب پیش استاد تقی زاده رفتیم زوم کرد روی صورت شهاب و همین را پرسید. این سوال یک باری می اندازد روی شانه و فکرت که روانت را تحلیل می برد و وسط تمام برنامه ها تردید های آزاردهنده می نشاند. وقتی شهاب گفت دعوت نامه آمده است استاد با لبخند آرامی گفت: نمیفهمم به چی دلخوش کردی و موندی...» @ghobalib
اقیانوس مشرق🌊 ✍مجیدپورولی کلشتری ۲۰۸صفحه برشی از کتاب✂️ عمران لبخندی می‌زند. سعی می‌کند درد پاهایش را زیر لبخندش دفن کند . _پس اگر به خراسان رفتی و علی بن موسی الرضا را دیدی سلام مرا به او برسان و بگو عمران پسر داوود گفت من تو را نمی‌شناسم اما خوب می‌دانم که تو آدمی فراتر از خاکی. نشان به آن نشان که در برهوت گم شده بودم و آبم دادی و راه نشانم دادی و در روستای غریب پناهم دادی. پینه دوز با دست اشاره می‌کند به سویی... _چرا خودت این چیزها را به او نمی‌گویی؟ _ من؟ _ آری ! به طرف خراسان بایست و بگو. علی بن موسی الرضا می‌شنود... علیه السلام ✳️کتابخانه مسجدقبا @ghobalib📚
دخیل عشق🔆🔆🔆 ✍مریم بصیری ۳۵۸صفحه _ نفس حوریه بند می‌آید. دستش را روی قلبش می‌گذارد ❤️و می‌خواهد نامه را بخواند؛ اما سکوت رضا اذیتش میکند. مطمئن است که خواب نیست. نامه ها را روی میز می گذارد و جلو می رود و به سرعت سفیدی ملافه را کنار می کشد.🛌 چهره رضا ، سفیدتر از ملافه ، به او لبخند می زند. کاسه از دست دختر رها می شود و انگشتان لرزانش به شقیقه مرد می چسبد و فریاد می کشد.😰 عمو سرش را از روی کتاب دعایش بلند می کند و به او می نگرد. _نبض نداره؟💔 دختر به قفسه سینه رضا فشار می آورد و هراسان به دنبال کپسول اکسیژن به راهرو می دود... ✳️کتابخانه مسجدقبا @ghobalib📚
📚فرشته‌ها هم عاشق می‌شوند ✍نعیمه اسلاملو 📃۳۷۶صفحه ✂️برشی از کتاب بعد از عروسی فرزانه و سوت وکوری خانه بیشتر به موضوع ازدواج فکر می‌کردم، دوری از فرزانه من را بیشتر با واقعیت‌های زندگی مواجه کرده بود هفته‌ی اول و حتی هفته ی دوم بعد از عروسی فرزانه دانشگاه نرفتم تا با خانم افتخاری و بحث ازدواج با الیاسی روبه رو نشوم اما دیگر بیشتر از آن نمی‌شد سر کلاسها غیبت کرد؛ خصوصاً آن کلاس آخری را که نرفته بودم خانم افتخاری دستم را خوانده بود و برایم عکس ملخ فرستاده بود با این متن یه بار جستی ملخک🦗 دوبار جستی مَلَخَک🦗 آخرش کف دستی ملخک! و من فقط چند شکلک خنده 😂برایش فرستادم، اما احساس می‌کردم که واقعاً دارم مثل همان ملخک بال بال می‌زنم و بالا و پایین می‌پرم که جواب الیاسی را چه بدهم! یکی دو بار تصمیم گرفتم با واقعیت کنار بیایم و به خانم افتخاری زنگ بزنم و بگویم جوابم مثبت است ولی هربار اضطراب همه‌ی وجودم را فرا می‌گرفت و دست و دلم به این کار نمی رفت. بالاخره دلم را به دریا زدم و بعد از ده- پانزده روز رفتم دانشگاه. حال و هوای دانشگاه به طور ناخودآگاه من را یاد امیر می‌انداخت، ولی چون عادت کرده بودم که به خودم تلقین کنم که دیگر این قصه یک قصه ی تمام شده است، خودم را به فراموشی می‌زدم و حواسم را به چیزهای دیگر پرت می‌کردم. آن قدر تمرین کرده بودم او را نبینم که انگار دیگر واقعاً نمی‌دیدم!!🙃 ✳️کتابخانه مسجد قبا @ghobalib📚
📚چایت را من شیرین می‌کنم ✍زهرا بلنددوست 📃۳۶۷صفحه 🍰برشی از کتاب: آرام آرام روی قبرهای وسط حیاط قدم می‌زدم و با گوشه ی چشم تاریخ نوشته شده بر آنها را می‌خواندم. بعضی جوان، بعضی میانسال، بعضی پیر راستی مردن درد داشت؟!🤔 ناگهان یک جفت کفش سرمه‌ای رنگ با عطرى تلخ وآشنا، مقابل چشمانم سبزشد. سرم را بالا آوردم صدای کوبیده شدن قلبم را با گوشهایم شنیدم🫀 چند روز از آخرین دیدنش می‌گذشت؟ زیادی دلتنگ این غریبه نبودم؟!🧐 اما این غریبه، با شلوار کتان مشکی و پیراهن مردانه‌ی سرمه‌ای رنگش، زیادی دلنشین به کام احساسم می‌آمد😌 باز هم موهای کوتاه و ته ریشی به سیاهی زغال ... ✳️کتابخانه مسجد قبا @ghobalib📚
📚حریر ✍فاطمه سلطانی 📄۲۱۱صفحه 🍰برشی از کتاب: تا به حال دیده‌اید کسی از نفس کشیدن خجالت بکشد؟! حالِ آن لحظۀ علیسان بود. داشت از نفس کشیدنش خجالت می‌کشید چطور زنده مانده بود با این همه بغض، خدا عالم است. زنش را، عشقش را، ناموسش را بردند و کلاه بی غیرتی ماند بر سرش و زنده ماند😱 آخ حرير حرير حرير... مثل ذكرى مقدس صدایش زد 😔 هفده سال عاشقش بود از همان وقتی که قنداق‌پیچ گذاشتندش توی بغل آقاجانش تا توی گوشش اذان بخواند، چشمش را خیره کرد وقتی که آقاجانش گفت: «چهارزانو بشین» و او را گذاشت توی بغل علیسان، فکر کرد دیگر مال خودش شده فقط سه سالش بود ولی بچه ندیده بود که شد بلاگردانش🫀 ✳️کتابخانه مسجد قبا @ghobalib📚
📚کف خیابون رمانی در مورد وقایع فتنه ۸۸ ✍محمدرضا حدادپور جهرمی 📄۳۱۶صفحه ✂️برشی از کتاب قشنگ مشخص بود که دست راستش که در جیبش هست مسلح است و حتی انگشتش هم روی ماشه است😨 حسابی غافل‌گیر شدم، نمی‌دانستم چکار کنم، فقط به چشم‌هایش زل زده بودم. اصلاً حساب این را نمی‌کردم، فکر کردم راننده اول با آن چهار نفر رفته بالا؛ اما حدسم اشتباه بود😱 همه عملیات را لو رفته می‌دانستم دیگر خبری از دفاع از حیثیت کاری و جنم زنانگی و … نبود؛ چون الان یک مسلح در فاصله کم‌تر از یک متر خیلی حساب‌شده بهت زل زده و فقط یا باید هلش بدی و در بروی یا با او درگیر بشوی که البته این دو حالت، دقیقاً باید قبل‌از این باشد که یکی دو تا گلوله در بدنت خالی کند! بعضی وقت‌ها حتی توسل هم یادمان می‌رود🥺 مثل من در آن لحظه فقط فکر می‌کردم چطوری از دست او خلاص بشوم؟ حالا فرضاً فرار کردم خب چلاق که نیست! می‌دود و می‌آید دنبالم و این‌جوری هم به چشم دوربین‌های خیابان می‌آییم و هم کلا همه‌چیز می‌رود روی هوا😫 نفهمیدم چی شد فقط بهش زل زده بودم منتظر معجزه بودم! نباید اون طوری در آن لحظه و در آن خیابان، یکی از مهم‌ترین پروژه‌های امنیت ملی به‌خاطر رو دست خوردن من می‌رفت هوا! گفتم که اصلاً نفهمیدم چی شد فقط فهمیدم که یک‌مرتبه مردی که جلویم ایستاده بود یک تکان خورد… ✳️کتابخانه مسجد قبا @ghobalib📚
📚آسنا و راز کنیسه ✍سمانه خاکبازان 📃۱۵۵صفحه ✂️برشی از کتاب _ما همه چیز را می‌دانیم، بهتر است خودت بگویی. به علی چه پیامی دادی؟🤔😡 صدقیا چشمانش را بست، قیافه آسنا را به یاد آورد و دست نویسی که به او داده بود، چشمانش را باز کرد و گفت: «تو کاری را که میخواهی بکن من هرچه بگویم نتیجه یکی است.» مردخای نگاهی به شمعون کرد و زیرلب گفت: «او اینگونه زبان باز نمی کند.» شمعون با خشم نگاهی به صدقیا کرد و از جا بلند شد. با قدمهایی بلند، میز را دور زد و سیلی محکمی به صورت صدقیا زد و گفت: به علی چه گفتی؟»😡 صدقیا سرش را به سمت شمعون کرد و لبخند زد. شمعون از خشم لرزید. باز دست بلند کرد تا سیلی دیگری به صدقیا بزند که دستش روی هوا ماند. صدقیا دستش را گرفته بود و او هرچه تقلا می کرد نمی‌توانست دستش را از دست او رها کند، خشمگین تر شد و گفت:« می‌دانی کسی را پی آسنا فرستادم؟ گفته ام او را به اینجا بیاورند میخواهم آن قدر جلوی رویت او را شکنجه بدهم تا زبان بازکنی😈 صدقيا صورتش برافروخته شد، مچ دست شمعون را بیشتر فشرد و گفت: «تو برای شریعت موسی حکم علف هرز داری مرا به شکنجه کودکی بیم میدهی؛ در حالی که از هر آزار دادنی منع شدی؟»😒😔 شمعون با خشم دست خود را رها کرد و سیلی محکمی به صورت صدقیا زد آن قدر محکم که از ضرب سیلی‌اش صدقیا به زمین افتاد، بعد نگاهی به اشیر کرد و گفت:«وقت وفا به قولت نرسیده؟🤔... ✳️کتابخانه مسجد قبا @ghobalib📚