حکایت
شبی #امیرالمؤمنین عليه السلام ، از کنار زنى تهى دستْ عبور كرد كه كودكانى خردسال داشت و از گرسنگى گريه مى كردند .
آن زن ، كودكان را مشغول و سرگرم مى كرد تا بخوابند ، و آتشى زير ديگى كه فقط آب داشت ، روشن کرده بود تا كودكان گمان برند كه در ديگ ، غذايى است كه برايشان مى پَزَد .
اميرمؤمنان ، از حال زن آگاه شد .
به سوى خانه اش راه افتاد ، در حالى كه #قنبر نيز با او همراه بود .
سپس زنبيلى خرما ، كيسه اى آرد ، مقدارى چربى ، برنج و نان برداشت و بر دوشش نهاد .
قنبر خواست آن را بگیرد ، اما حضرت اجازه ندادند .
وقتى به خانه ی زن رسيد ، اجازه ورود خواست . زن ، اجازه داخل شدن داد .
سپس حضرت مقدارى برنج و چربی را در ديگی ريخت . وقتى كه از پختن آن فارغ شد ، آن را در اختيار كودكان گذاشت و از آنها خواست كه بخورند .
وقتى سير شدند ، شروع كرد به دور اتاق گشتن و برای بچه ها صدایى در آوردن ، و آنها مى خنديدند .
وقتى از خانه بيرون آمد ، قنبر به حضرت عرض کرد :
سرورم ! امرى شگفت ديدم كه علّت بعضى از آن را دانستم و آن ، بر دوش كشيدن توشه براى كسب ثواب بود ؛ امّا علّت گشتن دور خانه و صدا درآوردن را ندانستم !
امیرالمومنین علیه السلام فرمود :
«اى قنبر ! من بر اين كودكان ، وارد شدم ، در حالی كه از شدّت گرسنگى #گريه مى كردند و از [ طرفی ] دوست داشتم وقت از نزد آنان بيرون می آیم ، از سر سیری بخندند و راهى [ براى خنداندن كودكان] جز آنچه انجام دادم ، نيافتم .
🗂منبع :
كشف اليقين ، ص ۱۳۶
#کمک_به_فقیران
#تواضع
#کودک
#صدقه
#انفاق
https://eitaa.com/alavigorgani
http://sapp.ir/alavigorgani