به چاه آن ذقن بنگر
مترس ای دل ز افتادن.
که هر دل کان رسن بیند
چنان چاهست زندانش
#مولانای_جان
یکی خطی نویسم من
ز حال خود بر آن عارض
که تا برخواند آن عارض
که استادست خط خوانش
ولیکن سخت میترسم
از آن زلف سیه کاوش
که بس دل در رسن بستست
آن هندو ز بهتانش
#مولانای_جان
که تا زین دام و زین ضربت
کشاکش یابد این وحشی
نماند ناز و تندی او
شود همراز و هم رامی
چنان چون میوههای خام
از آن پخته شود شیرین
که گاهش تاب خورشید است
و گاهش طره شامی
#مولانای_جان
ای ساکن جان من آخر به کجا رفتی
در خانه نهان گشتی یا سوی هوا رفتی
چون عهد دلم دیدی از عهد بگردیدی
چون مرغ بپریدی ای دوست کجا رفتی
#مولانای_جان
مَصلحت نیست قیاسِ رُخِ تُو با خُورشید
شَمس اگر اذنِ طُلوع از تُو بگیرَد ادَب است
#حضرت_مولانا
مگر من خانهی ماهم چو گردون ؟
که چون گردون ز عشقش بیسکونم
غلط گفتم مزاجِ عشق دارم
ز دوران و سکونتها برونم
#مولانای_جان
پریزاده مرا دیوانه کردهست
مسلمانان که میداند فسونم ؟
پری را چهرهای چون ارغوان است
بنالم کارغوان را ارغنونم
#مولانای_جان
دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من
چون یاد تو میآرم خود هیچ نمیمانم
با وصل نمیپیچم وز هجر نمینالم
حکم آن چه تو فرمایی من بنده فرمانم
#حضرت_سعدی
نی باد صبا بودی نی مرغ هوا بودی
از نور خدا بودی در نور خدا رفتی
ای خواجه این خانه چون شمع در این خانه
وز ننگ چنین خانه بر سقف سما رفتی
#مولانای_جان
آن دوست که من دارم وان یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم
بخت این نکند با من کان شاخ صنوبر را
بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم
ای روی دلارایت مجموعه زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم
#حضرت_سعدی
هزاران جان یعقوبی همیسوزد از این خوبی
چرا ای یوسف خوبان در این چاهی نمیدانم
#مولانای_جان
ماهی دریای توام
ور صحرائی آهوی صحرای توام
در من میدم بندهٔ دمهای توام
سرنای تو سرنای تو سرنای توام
#مولانای_جان
گر صبر کنی پردهٔ صبرت بدریم
ور خواب روی خواب ز چشمت ببریم
گر کوه شوی در آتشت بگدازیم
ور بحر شوی تمام آبت بخوریم
#مولانای_جان
گر کبر بخوردهام که سرمست توام
مشتاب بکشتنم که در دست توام
گفتی که زمین حق فراخست فراخ
ای جان به کجا روم که در دست توام
#مولانای_جان
گر تو پنداری به حسن تو
نگاری هست نیست
ور تو پنداری مرا بیتو
قراری هست نیست
#حضرت_مولانا
فانی شدم و برید اجزای تنم
میچرخ که بر چرخ بد اول وطنم
مستند و خوشند و میپرستند همه
در عیب از این وحشت و زندان که منم
#مولانای_جان
در فسون نفس کم شو غرهای
که آفتاب حق نپوشد ذرهای
هست این ذرات جسمی ای مفید
پیش این خورشید جسمانی پدید
#مولانای_جان