#داستان_شب 💫
"بهلول به بصره رفت و میخواست مدتی ناشناس زندگی کند. پس خانهای اجاره میکند، اما خانه بسیار کهنه و مخروبه بود و با اندک باد و باران از تمام دیوارهای آن صدا بلند میشد.
پس بهلول به نزد صاحب خانه رفت و وضعیت را شرح داد. از آنجایی که صاحب خانه شخص رند و شوخطبعی بود، در جواب بهلول میگوید: مگر نه این است که همه موجودات حمد و ستایش خداوند متعال را میکنند؟ دیوارهای خانه من نیز چنین میکنند.
بهلول بیدرنگ میگوید: برادر آن چه گفتی کاملا صحیح است، ولی گاهی حمد و ستایش موجودات به سجده ختم میشود. من از ترس سجده دیوارهای خانه تو به نزدت آمدم تا قبل از وقوع آن تدبیری بکنی. "
هدایت شده از کانال گلچین تاپ ترینها
4_5967389456112552763.mp3
942K
من در غم تو، تو در هواے دگرے
دلتنگ تو من ،تو دلگشاے دگری
در مذهب عاشقان روا ڪے باشد
من دست تو بوسم و تو پاے دگری
# استاد_معین
موسیقی پایانی امشب
هدایت شده از کانال گلچین تاپ ترینها
278_32105112543892.mp3
2.81M
🎤خواننده: درویش_جاویدان
آهنگ بابا کوهی
هدایت شده از کانال گلچین تاپ ترینها
📝
نمی دانم کسی اینجا داستان درویش بابا کوهی را شنیده است یا نه ،راستش من هم تا همینچند روز پیش چیزی در موردش نمیدانستم .بعد به لطف خواندن کتابی که بعد از سالها در بازار کتاب یادم آمد معلم ادبیاتم یک غروب سرد آذر ماه در کلاس رو به حیاط دبیرستان به ما معرفی کرد و من آن را همین چند روز پیش خریدم، شناختمش.
پیرمرد درویش مسلکی که حدود دهه ی ۴۰ خورشیدی تقریبا سی سال در کوهستان زندگی کرده بود .
از کم و کیف درویش مسلکی و پاکی نفسش که بگذریم .از اینکه چطور توانسته از یک زندگی آسوده دل بکند و رو به کوهستان گذارد و در سرما و گرمای کوه زندگی کند که بگذریم.
کسی که داستان این درویش را روایت مینمود داستان جالبی از او نقل کرده است که دوست دارم کمی در موردش حرف بزنم .
نویسنده ی همینکتاب که از قضا در روزگاران جوانی با درویش نشست و برخاست داشته روزی از او میپرسد که در تمام این سالها آیا سر گرسنه بر بالین نهادی؟
و درویش میگوید در تمام این روزها با آنکه مثل شما طمع ندارم و بدنبال نان نمی دوم یک روز در شیراز برف سنگینی آمده ست آن قدر که تمام راههای مواصلاتی قطع شده است و هیچ کس را یارای آمدن به این نقطه از کوه نبوده است .
روز اول که آذوقه ام تمام شد بیرون آمدم تا به شهر بروماما وضعیت آنقدر وحشتناک بود که مجبور شدم دوباره به داخل برگشتم .
در کلبه را بستم و رویم را پوشیدم .
۱۲ ساعت گذشت و من از گرسنگی بی حال شده بودم ناگهان در عالم خواب و بیدار انگار صدای در به گوشم رسد کسی صدا زد بابا در را باز کن .
در را که باز کردم دو نفر با پالتوهای محکمی و بلند بالا در دستانشان هر کدام دو قابلمه غذا بود .
داخل آمدند نشستند و گفتند بابا درویش ما امشب در مجلسی نشسته بودیم و انقدر نوشیده بودیم که مست شدیم.در عالممستی با گروه رقیب شرط بستیم که برای درویش ساکن کوه بابا کوهی غذا بیاوریم و این قابلمه ها هم اینجا بماند تا هفته ی دیگر که رقیبان آمدند و اینها را دیدند پس به صداقت کلام ما پی ببرند.
درویش می گفت به آن دو مرد مست از می گفتم ولی مستی شما حیات مرا باز خرید .
القصه آنکه اگر خدا بخواهد اینگونه میخواهد .تمام عالم را ردیف و مامور می کند تا آنچه میخواهد به دست مخلوقش برساند.
هدفمآن است که ما چه ساده ایم که برای خودمان نقشه می ریزیم اما اوست که به نگاهی راه را عوض میکند.
پس تپیدن و به در و دیوار زدن چرا ؟
گاهی باید درویش کوه بابا کوهی شد در اوج بدبختی که هیچ از دستت برنمی آید گوشه ای خفت و همه چیز را به او رها کرد. او که حتی به وسیله ی مستانش قادر به سیر کردن درویشش ست .
همین
👤#عادله_زمانی
rahim_moazenzadeh.mp3
267.7K
#رحیم_موذن_زاده
#اذان
عاشقان وقت نماز است
اذان میگویݩد…
نمازاولوقٺ...