🔆🔆🔆
🔆🔆
🔆
🌸 *زندگی ب سبک شهدا*
ناصر؟؟؟
جانم...
امشب چقدر خوشگل شدی❤️
خندید...صورتش را برگرداند،بلند شد رفت سمت ساکش.
امشب چت شده اکرم؟
راه رفتنش با همیشه فرق داشت حرف که میزد من رو درسٺ یاد اولیڹ بارے ڪہ خونه حاج آقا دیده بودمش انداخٺــــــــــ...
ناصر؟
جانم...
بهم قول میدے رفتے شفاعتمو بڪنے؟؟؟
چشم از چشمم برنمیداشت،گفت اونی ڪه باید شفاعت ڪنه تویے خانومم
اما اکرم جان،جوڹ ناصر اگہ نیومدم دنباڸ جنازم نگرد ...
سرمو گذاشتم رو پاش هق هق گریه کردم
گفتم بس ڪڹ ناصر،اینو ازم نخواه بذار یادگارے داشتہ باشم
ڪمے مڪث ڪرد سرمو گرفت بالا
سفیدی چشماش سرخ شده بود
میدونسی شهدایی ڪه جنازشون برنمیگرده حضرت زهرا(س) میاد پیش جنازشون
دوست داری تو تشییع ناصرت حضرٺـــــ زهــــــــــرا باشه یا آدمای دیگہ؟؟
بغضمو قورت دادم ...قبول ولے یه شرط داره ؛قول بده حوری های بهشتی رو دیدی دست و دلت نلرزه
زد زیر خنده گفت:امان از دست تو حوری کیه بابا من اکرممو با دنیا عوض نمےڪنم ...
🌷 #همسرشهیدناصرکمالی🌷
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۴۷
هر روز بحث و دعوا،هر روز ڪشمڪش و بیشتر از هم دور شدن!
من آزادے و زندگے میخواستم،خستہ شدم بودم از خودشون و خدایے ڪہ براے یہ تُپُق زدن سر نماز قرار بود سوسڪم ڪنہ!توهمین گیر و دارا بود ڪہ با ایمان آشنا شدم!
با گفتن این جملہ چهرہ اش درهم میرود،نفس عمیقے میڪشد و میگوید:از اینجا اشتباہ هاے بزرگم شروع شدن!دہ یازدہ سال ازم بزرگتر بود،خیلے خوش برخورد بود و منطقے،هیچ شباهتے بہ پدرم نداشت!
برام گل میخرید،نامہ هاے عاشقانہ مینوشت،از موسیقے و شعر حرف میزد،از آزادے!
از چهرہ و تیپم تعریف میڪرد،از تُن صدام،راہ رفتنم!
از استعدادم تو موسیقے،چیزایے ڪہ مامان و بابام هیچ توجهے بهشون نداشتن...
بهترین ساعت هاے زندگیمو برام میساخت،پر از انرژے و هیجان! پر از خوشے و تفریح!
منے ڪہ فقط جمع روضہ و گریہ و زارے و خفقان دیدہ بودم و ازشون فرار میڪردم دیگہ چے میخواستم؟!
لرزش صدایش بیشتر میشود،انگشتانش را درهم قفل میڪند:مامانم یہ چیزایے فهمید اما نمیتونست جلومو بگیرہ بابامم شڪ ڪردہ بود اما من راہ هاے پیچوندنو خوب یاد گرفتہ بودم!
سہ سال از ارتباط منو ایمان گذشت،سال آخر دبیرستان بودم.
زندگیم ڪاملا تغییر ڪردہ بود،دیگہ خبرے از اون نازنین با حجب و حیا و مورد علاقہ ے بابام نبود!
احساس میڪردم ڪنار ایمان آزادے و خوشبختے اے ڪہ میخوامو دارم،دبیرستانم ڪہ تموم بشہ میاد خواستگاریمو میریم دنبال زندگے خودمون!
یہ روز ڪہ باهم رفتہ بودیم بیرون یهو سر و ڪلہ ے بابام پیدا شد!
تعقیبم ڪردہ بود،شروع ڪرد بہ داد و بیداد و ڪتڪ زدن ایمان.
مڪث میڪند،سرش را پایین مے اندازد اما من بارانے ڪہ از چشمانش مے بارد را میبینم!
بغض تُن صدایش را دو رگہ ڪرده:تو روے بابام وایسادم!جلوے همہ داد زدم ازش متنفرم و برام هیچ ارزشے ندارہ!
خواست بزنہ تو گوشم ڪہ...
جملہ اش را ڪامل نمیڪند!
سریع میگویم:میخواے دیگہ نگو!
سرش را بلند میڪند،قطرہ هاے باران پیوستہ و شدید روے گونہ هایش سُر میخورند،انگار اصلا صداے من را نشنیدہ ڪہ ادامہ میدهد:مَن زدم تو گوشش!
مبهوت نگاهش میڪنم!
بے اختیار بلند میگویم:تو گوشِ پدرت؟!
چند نفر بہ طرفمان سر برمیگردانند،خجالت میڪشم.
بے اختیار از شرم چادرم را ڪمے روے صورتم میڪشم و نگاهم را بہ میز میدوزم.
نازنین دستمالے از ڪیف دستے اش بیرون میڪشد و اشڪ هایش را پاڪ میڪند:بابام شِڪست! اما بہ روے خودم نیاوردم!
سخت گیر بود،متعصب و دیڪتاتور بود،اما اون روز...
دستمال را مقابل دهانش میگیرد،چہ تضاد عجیب و بدے شدہ چشمانش!
دو جفت چشم آسمانے اے ڪہ بہ خون نشستہ اند!
لحن شرمندہ و غمگینش قلبم را میسوزاند:اون روز چشماش مظلوم ترین چشمایے بود ڪہ تو عمرم دیدہ بودم!
دوبارہ اشڪانش را پاڪ میڪند و ادامہ میدهد:دست روم بلند نڪرد،بہ زور سوار ماشینم ڪرد و بردتم خونہ.
همین ڪہ رسیدیم خونہ صورتشو ازم برگردوند و گفت با آبروم بازے نڪن!
تو اتاقم حبسم ڪرد و گفت تا وقتے نخواد حق ندارم برم بیرون،منم جرے تر و عصبے تر شدم.
چند روز بعد مادرم بهم گفت پسر یڪے از همڪاراے بابام میخواد بیاد خواستگاریم،بدون آبروریزے جواب مثبت بدم و برم دنبال زندگے خودم!
خندیدم و گفتم من یڪے دیگہ رو میخوام.
مامانم گفت بابات نمیذارہ تو خوابم ببینیش! اصلا اگہ براش مهم بودے چرا چند روزہ یہ خبر ازت نگرفتہ؟!
مطمئن جواب دادم چون موبایلمو ازم گرفتید حتما ڪلے بهم زنگ زدہ و نگران شدہ!
اما تہ دلم یہ صدایے گفت شمارہ تلفن و آدرس خونہ رو ڪہ دارہ،با اون اتفاقے ڪہ افتاد چرا خودشو نشون نداد!
هزار و یڪ دلیل الڪے براے خودم بافتم ڪہ حتما یہ دلیلے داشتہ!
مامانم پوزخند زد،موبایلمو پرت ڪرد جلومو گفت:تو این چند روز یڪ بار هم گوشیت زنگ نخوردہ! فقط یہ پیام برات اومدہ.
گیج گوشے رو ازش گرفتم و چڪ ڪردم،فقط یہ پیام برام فرستادہ بود!
نوشتہ بود ڪہ سر بہ سر پدر و مادرم نذارم و بذارم اوضاع آروم بشہ!
همین!
اصلا نگرانم نشدہ بود!
نمیتونستم بگم زنگ زدہ یا پیام هاے دیگہ دادہ و مامانم پاڪشون ڪردہ،موبایلم رمز داشت و نمیتونستن بازش ڪنن.
بدون اینڪہ عین خیالم باشہ مامانم ڪنارمہ سریع شمارہ ے ایمانو گرفتم،بوق پنجم ڪہ خورد جدے جواب داد:بلہ؟!
همین ڪہ صداشو شنیدم گریہ م گرفت،دلخور ازش پرسیدم چرا توے این چند روز اصلا سراغمو نگرفتہ؟!
هیچ جوابے نداد،منم تند تند از این چند روز و خواستگارے ڪہ میخواست برام بیاد براش گفتم.
این بار جواب داد! سرد گفت خب!
جا خوردم،ازش خواستم با خانوادہ ش بیاد جلو و خودشو بہ پدرم ثابت ڪنہ.
میدونے چہ جوابے داد؟!
ڪنجڪاو نگاهش میڪنم:چے گفت؟!
پوزخند تلخے لبانش را از هم باز میڪند:گفت نازے! تو هنوز خیلے بچہ و سر بہ هوایے چطور زندگے مو با تو شروع ڪنم؟!
#ادامہ_دارد.
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۴۸
من بچہ نمیخوام! دخترے ڪہ جلوے همہ میزنہ تو گوش پدرش فردا با من چے ڪار میڪنہ؟!
انگار یہ سطل آب سرد ریختن روے سرم،نمیتونستم حرفے بزنم.
بدون حرف دیگہ اے قطع ڪرد،ولے من همونطور موبایل بہ دست وسط سالن وایسادہ بودم.
مامانم چندبار سرشو بہ نشونہ ے تاسف برام تڪون داد و هیچے نگفت!
تازہ فهمیدم چے شنیدم،تازہ فهمیدم چے ڪار ڪردم،تازہ فهمیدم با ڪے طرف بودم!
با حرص موبایلمو روے زمین پرت ڪردم و گفتم به جهنم!
دیگہ نہ اشڪ ریختم نہ داد و بیداد راہ انداختم.
چهار پنج روز از اتاقم بیرون نیومدم،غذا هم نمیخوردم.
مقصر حماقت خودم رو هم پدر و مادرم میدونستم!
روز خواستگارے رسید،پدرم جدے و با تحڪم گفت یا آبروشو نگہ میدارم و بهشون جواب مثبت میدم یا باید بمونم تو همین خونہ و هرچے میگن گوش ڪنم!
نگاهے بہ ساعتش مے اندازد و میگوید:خیلے حرف زدم؟!
سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم:نہ!
نگاهے بہ فنجان هاے خالے قهوہ مے اندازد و مهربان میگوید:بہ اندازہ ے یہ فنجون قهوہ دیگہ حرفامو تحمل ڪن!
بے اختیار لبخند میزنم،حس بدے بہ او ندارم!
معشوقہ ے هادے هم ڪہ باشد،مگر میشود آبیِ زلال چشمان و لبخند مهربانش را نادیدہ گرفت؟!
بہ گارسون اشارہ میڪند بہ سمت میزمان بیاید،گارسون ڪہ نزدیڪ میشود سفارش دو فنجان قهوہ ے دیگر میدهد.
سرم را بہ سمت مطهرہ برمیگردانم،تنها پشت میزے نشستہ و بستنے شڪلاتے اش را آرام میخورد.
دلم ضعف میرود براے بستنے مقابلش،این بچہ بازے ها و دیوانہ بازے هایمان را دوست دارم!
دوبارہ بہ سمت نازنین سر برمیگردانم،در موبایلش چیزے مینویسد و روے میز میگذاردش.
سرش را بلند میڪند:امان از دست این هادے!
سرفہ اے میڪنم و چیزے نمیگویم،براے این بحث اشتیاقے ندارم!
نازنین ادامہ میدهد:میگہ زن دایے گیر دادہ زنگ بزن بہ آیہ یڪم بیشتر باهم برید بیرون،هادے ام شمارہ تو ندارہ موندہ چے ڪار ڪنہ!
میخندد:زن دایے بفهمہ حتے بہ اندازہ ے شمارہ دادنم باهم حرف نزدید پوستشو میڪنہ!
نفسم را بیرون میدهم:امیدوارم هر چہ سریع تر این چهار ماہ بگذرہ! تازہ دو هفتہ ش گذشتہ!
گارسون بہ سمتمان مے آید،فنجان هاے قهوہ را با احتیاط مقابلمان میگذارد و میگوید:امر دیگہ اے ندارید؟
نازنین میگوید:نہ! خیلے ممنون.
با لبخند سرے برایمان تڪان میدهد و دور میشود،بہ صورت نازنین زل میزنم:داشتے میگفتے!
میخندد:خوشحالم حرفام برات جالب بودہ!
اون روز یہ فڪرے مثل خورہ افتاد تو جونم،میخواستم بیشتر اذیتشون ڪنم!
هیفدہ هیجدہ سال بہ سازشون رقصیدہ بودم ڪافے بود،خواستگارا اومدن،ظاهرشون بیشتر مجابم ڪرد ڪہ بگم نہ!
همہ شون تو تیپ بابام بودن،پسرہ یقہ شو تا مرز خفگے بستہ بود!
سر بہ زیر بود و محجوب! آروم و سرد براشون چایے بردم و ڪنارشون نشستم.
وقتے رفتیم حیاط ڪہ باهم حرف بزنیم میخواستم یہ ڪارے ڪنم ڪہ برہ بگہ صد سال سیاہ نمیخواد من زنش بشم اما اینطورے میشدم اسیرِ بابام!
ظاهرمو حفظ ڪردم،یہ مقدار صحبت ڪردیم و یہ هفتہ بعد جواب مثبتو دادم!
همہ فڪر میڪردن سر عقل اومدم و پشیمونم!
خیلے سریع مراسم خواستگارے رسمے انجام شد و انگشتر نشون دستم ڪردن!
خواستن قرار محضر بذارن ڪہ بهونہ آوردم! گفتم روزاے آخر مدرسہ ست و نمیخوام این چند روز مشڪلے پیش بیاد.
قرار شد بیست و هفتم اسفند ڪہ مدرسہ م تموم شدہ یہ جشن مفصل بگیرن و بگن عاقد بیاد.
روزا پشت سر هم میگذشت و من دقیق برنامہ ریزے میڪردم،بالاخرہ روز عقد رسید!
اولش میخواستم سر سفرہ ے عقد بگم نہ ولے اونطورے مرگم حتمے بود!
حالا غیر از خانوادہ ے خودم یہ خانوادہ ے دیگہ هم بودن!
بہ زور مامان و خالہ مو راضے ڪردم ڪہ زودتر از همہ برم آرایشگاہ و اونا بعد از من بیان!
تو ساڪ لباسے ڪہ براے مراسم عقد گرفتہ بودن چند دست لباس جا دادہ بودم،تو ڪیف دستیم هم شناسنامہ و یہ مقدار پول!
موبایلمو از قصد تو خونہ جا گذاشتم!
مامانم براے اینڪہ خیالش راحت باشہ برام آژانس گرفت و منم عادے برخورد ڪردم.
جلوے آرایشگاہ از ماشین پیادہ شدم و همین ڪہ رفت رفتم چند خیابون جلوتر!
سوار ماشین شدم و رفتم ترمینال،یڪے از دوست هاے صمیمیم یڪ سال قبل رفتہ بود شیراز؛پدر و مادرش از هم جدا شدہ بودن و با مادرش تنها زندگے میڪرد.
بہ قول خودمون خیلے دوست پایہ اے بود اگہ میرفتم ردم نمیڪرد!
سوار اتوبوس شیراز شدم و رفتم شیراز،تو راہ زیر زیرڪے براے خودم میخندیدم! بہ اینڪہ الان مامان و خالہ م رفتن آرایشگاہ و دیدن من نیستم!
زنگ زدن بہ موبایلم،اما جوابے نگرفتن،نگرانم شدن،دنبالم گشتن اما پیدام نڪردن!
بہ اینڪہ بابام زنگ میزنہ بہ مامانم و میگہ شناسنامہ ے نازنینو جا گذاشتم با خودتون بیارید مامانم بهش میگہ خبرے از نازنین نیست!
#ادامہ_دارد...
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#آقایون_بخونند
🔵وقتی خانمت گلایه ای میکنه
قصدش #جنگیدن با شما نیست!!
که همه تلاشتو میکنی #شکستش بدی!!
🔹اون فقط داره درد دل میکنه
اون داره با حرف زدنش از شما
#انرژی مثبت، تایید و #ارامش میگیره.
سعی نکن ازش ببری!...
چون اون وقت ازش #باختی!!
🔵 چون برای #مبارزه نیومده.
برای #همدردی اومده.
به حرفاش گوش بده و وقتی مثلا
میگه چن وقته بیرون نرفتیم.
براش تعداد دفعاتی که بردیش
بیرون رو مثال #نزن!!
👈 بگو راس میگی! حق با توئه!
همین یه جمله #آرومش میکنه.
اون وقته که این #ارامش دوباره
به خودتون هدیه میشه.
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
#مجردها_بخوانند
🔴 یادت باشد
زندگی یک #راه است
و تو در ازدواج به دنبال #همراه
میگردی.
اگر مقصد تو و همراهت یکی نباشد،
راهتان از هم #جدا میشود.
✅ شناخت برای ازدواج یعنی همین.
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۴۹-۱۵۰
میان خونہ رو میگردن،اول موبایلمو میبینن ڪہ با انگشتر نشون روے تخت افتادہ بعد هر چقدر میگردن خبرے از شناسنامہ و لباسام نیست!
تازہ میفهمن ڪہ چے شدہ!
خوشحال بودم از اینڪہ بہ ازدواج اجبارے تن ندادم و از اون زندان فرار ڪردم.
یہ لحظہ هم بہ آبروے پدرم فڪر نڪردم! بہ آبرو و غرور اون خانوادہ فڪر نڪردم!
مهم این بود ڪہ من هر طور ڪہ شد بہ خواستہ م رسیدم!
رسیدم شیراز،یہ تاڪسے دربست گرفتمو رفتم خونہ ے دوستم فائزہ.
بهش گفتم براے تعطیلات چند روز اومدم شیراز بمونم،همونطور ڪہ توقع داشتم با روے باز ازم استقبال ڪرد.
وارد خونہ شون ڪہ شدم بہ مادرش گفت قرارہ چند روز مهمونشون باشم و اونم بهم خوش آمد گفت.
از اونجا ترسم شروع شد!
مگہ چند روز میتونستم پیش فائزہ بمونم؟!
پولم تا ڪے تموم نمیشد؟!
از طرفے بابام اگہ پیدام میڪرد خونم حلال بود!
دیگہ خوشحال نبودم،ترس و دلهرہ افتاد بہ جونم انقدر ڪہ میخواستم همون لحظہ سریع برگردم تهران و یہ دروغے سر هم ڪنم براے غیبتم!
اما باز غرور و خودخواهیم ڪار دستم داد! بہ خودم گفتم روے پاے خودت وایمیسے اما بہ اون جهنم برنمیگردے!
اولش این حرفا روم تاثیر گذاشت و شیرم ڪرد اما چند روز بعد ڪہ پولم داشت تموم میشد و باید از خونہ ے فائزہ اینا میرفتم فهمیدم چے ڪار ڪردم!
برام جاے تعجب داشت چرا تو این چند روز خبرے از بابام نشدہ اگہ بہ پلیس خبر میداد حتما تو اون چند روز پیدام میڪردن.
چند جرعہ از قهوہ ام را مینوشم:پس چرا خبرے ازشون نشد؟
دوبارہ آسمان چشمانش ابرے میشوند:سہ چهار سال پیش فهمیدم بابام اصلا دنبالم نگشتہ! گفتہ نازنین براے من مُرد نمیخوام دنبال جنازہ ش بگردم!
مُردد میگویم:میتونے حالشو تصور ڪنے وقتے ڪلے آشنا و غریبہ براے مراسم عقد دخترش جمع شدن و خبرے از عروس نمیشہ؟ ڪہ مردم وقتے دیدنش در گوش هم چیا پچ پچ ڪردن؟ با خانوادہ ے خواستگارت چہ درگیرے اے داشتہ؟ از همہ مهمتر غیرت خودش،غیرت مردے مثل پدرت!
نازنین لبش را میگزد:چند روز بعد از فرارم سڪتہ ڪرد! البتہ اینم چند سال پیش فهمیدم،اگہ براش مُردم حَقمہ!
مات و مبهوت بہ نازنین زل میزنم،بہ دخترے ڪہ نامش را زیاد شنیدہ ام "دختر فراری"!
اما هیچوقت این واژہ را براے خودم باز نڪردم!
باورم نمیشد الان پشت یڪ میز رو بہ روے "دختر فرارے ای" نشستہ ام و قهوہ میخورم!
اما نازنین شبیہ تصوراتم اصلا ترسناڪ و ڪریه نیست!
متوجہ سر در گمے ام میشود،میان اشڪ میخندد:من خطرناڪ نیستم!
بہ خودم مے آیم،سریع میگویم:نہ! نہ! شوڪہ ام!
چشمانش را بہ چشمانش میدوزد،چشمانش بغض دارند:اما نگاهت یہ چیز دیگہ میگہ! یہ چیزے ڪہ من خیلے بدترشو از بقیہ ے مردم دیدم و شنیدم!
سرم را پایین مے اندازم،میخواهم بحث را عوض ڪنم:بعدش چے شد؟
لبخند تلخے میزند:چهار سال از عمرم تو شیراز انقدر سخت گذشت ڪہ نمیخوام بهش فڪر ڪنم!
نمیخوام بگم از شبایے ڪہ تا صبح تو خیابونا با ترس و لرز پرسہ میزدم ڪہ اذیتم نڪنن ڪہ گیر پلیس و گشت نیوفتم!
ڪہ چہ آدمایے رو دیدم و میخواستن منو وادار بہ چہ ڪارایے ڪنن!
همون روزا ڪلا خداے مامان و بابامو گذاشتم ڪنار!
یہ چیزے یادم موندہ بود،بابام میگفت مسجد خونہ ے خداست همہ میتونن بہ شرط طهارت برن خونہ ے خدا!
میگفت مرڪز حڪومت پیامبرمون مسجد بودہ و همہ مشڪلاتشونو تو مسجد حل میڪردن،سر پناہ نیازمندا بودہ!
اما در خونہ ے خدا براے منِ بے سر پناہ هر شب بستہ بود!
چقدر التماسشون ڪردم مسجدو نظافت میڪنم،تو ڪارا بهشون ڪمڪ میڪنم پول هم نمیخوام فقط اجازہ بدن شبا با خیال راحت تو مسجد بخوابم نذاشتن!
بہ خودم گفتم دیدے! بهت ثابت شد؟
خدا در خونہ ش همیشہ بہ روت بستہ س! ڪدوم بے پناهے اینجا پناہ گرفتہ؟! ڪدوم مشڪل بزرگے تو اینجا حل میشہ؟!
چند روز بعد تونستم ڪار پیدا ڪنم،پرستارے از یہ پیرزن!
پرستارے و ڪارگرے تو خونہ اے شبیہ بہ خونہ مون ڪہ من خانمش بودم!
هر طور بود گذشت،تونستم با ڪلے سختے چهار سال تو شیراز سالم زندگے ڪنم!
یڪے از شانس هایے ڪہ آوردم این بود ڪہ خانم اون خونہ اے ڪہ توش ڪار میڪردم بہ اڪثر هنرا علاقہ داشت و امتحانشون میڪرد.
یہ مربے حرفہ اے دڪوراتورے ڪیڪ چند روز اومد خونہ شون بهش حصوصے آموزشے میداد.
منم تو آشپزخونہ ڪنارشون بودم،با دقت نگاہ میڪردم و بہ ذهنم مے سپردم.
چندبار خانم خواست تو درست ڪردن ڪیڪ بهش ڪمڪ ڪنم،اینطورے یہ هنر یاد گرفتم.
یہ مدت حقوقمو صرف این ڪار ڪردم و توش جا افتادم،چهار پنج سال پیش تو ایران این هنر انقدر شناختہ شدہ نبود و یہ امتیاز ویژہ برام محسوب میشد.
هم زمان با قنادے هاے معروف شیراز ڪار میڪردم،سہ سال پیش تصمیم گرفتم برگردم تهران تا هم ڪارمو توسعہ بدم هم برگردم پیش مامان و بابا....
#ادامہ_دارد...
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۵۱
چند جرعہ از قهوہ اش را مینوشد و آہ میڪشد:تو اون سال ها چندبار خواستم از مامان و بابا خبر بگیرم یا باهاشون صحبت ڪنم اما اجازہ ندادن،با تمام سختے ها و دلخوریا دلم براشون تنگ میشد!
وقتے ازشون دور شدم فهمیدم هرطور ڪہ بودن ڪنارشون ڪہ باشم جام امنہ!
میپرسم:برگشتے تهران؟
سرش را تڪان میدهد:آرہ! تو ڪارم جا افتادہ بودم و تا یہ حدے قنادیا و مربیا میشناختنم.
بیشتر بخاطرہ این برگشتم ڪہ پیش مامان و بابا باشم!
همین ڪہ رسیدم تهران رفتم خونہ مون،هر چقدر زنگو زدم ڪسے درو باز نڪرد.
گفتم شاید خونہ نیستن یا از آیفون دیدن منم و نمیخوان درو باز ڪنن.
یڪے از همسایہ ها از خونہ اومد بیرون دید مدام زنگو میزنم گفت یڪ سالہ اومدن این محل و تو این یڪ سال این خونہ ساڪنے نداشتہ!
تنها ڪسایے ڪہ تا قبل از اینڪہ از خونہ برم باهاشون صمیمے بودیم خانوادہ ے دایے مهدے بود!
دو دل راہ افتادم سمت خونہ شون،وقتے میخواستم زنگو بزنم پشیمون شدم.
بغضم گرفت ڪنار در وایسادم و زنگو نزدم،نمیدونم چند دقیقہ گذشتہ بود ڪہ صداے بوق یہ ماشین بہ گوشم خورد.
سرمو بلند ڪردم دیدم یہ پراید سفید جلوے در پارڪ ڪردہ،چند لحظہ بعد یہ پسر جوونِ آشنا از ماشین پیادہ شد.
با گفتن این حرف لبخند شیرینے لبانش را از هم باز میڪند و چشمانش برق میزنند!
_هادے بود! دو سہ دقیقہ مات و مبهوت بہ صورتم زل زدہ بود.
بغضم ترڪید و زدم زیر گریہ،آروم صدام ڪرد:نازنین!
تا چهارسال قبل هادے همیشہ هوامو داشت حتے بیشتر از همتا و یڪتا!
ولے من ازش دورے میڪردم،همیشہ تصورم این بود ڪہ دایے مهدے و هادے هم مثل بابام هستن.
هادے همیشہ نماز اول وقت میخوند،هیئت بابام و دایے مهدے رو میگردوند،نگاہ و سرش پایین بود،در ڪل آدم معتقدے بہ نظر میرسید.
نمیدونستم بعد از اون ماجراها و گذشت چهارسال چطورے باهام برخورد میڪنہ.
منتظر بدترین برخورد بودم ڪہ ڪلیدو داخل قفل انداخت و گفت:زنگو زدے؟!
آروم لب زدم:نہ!
درو باز ڪرد و گفت:مامان و دوقلوها خونہ ان بیا تو!
گیج نگاهش ڪردم،خبرے از عصبانیت و تیڪہ و طعنہ نبود!
با تردید وارد خونہ شدم،هادے خیلے عادے برخورد میڪرد انگار من همون نازنین چهارسال قبلم و اتفاقے نیوفتادہ!
برعڪس هادے زن دایے فرزانہ برخورد خوبے باهام نداشت از خونہ بیرونم ڪرد!
ولے هادے دنبالم اومد،باهم رفتیم رستوران،رفتارشو دوست داشتم تو نگاهش خبرے از سرزنش یا تحقیر نبود.
هر اتفاقے ڪہ تو اون چهار سال افتادہ بود براش تعریف ڪردم،هادے فقط گوش ڪرد و چیزے نگفت.
خواست باهم ارتباط داشتہ باشیم و ڪنارم باشہ،تو رهن خونہ ڪمڪم ڪرد تو برگزارے ڪلاس هام و ڪارم.
آدرس خونہ ے جدید مامان و بابا رو بهم داد،گفت چند وقت بعد از رفتن من اسباب ڪشے ڪردن!
چندبار باهم رفتیم پیش مامان و بابام اما حاضر نشدن منو ببینن،حق هم داشتن!
هر چقدر تلاش ڪردم هیچڪدوم از اعضاے خانوادہ و اقوام قبولم نڪردن،همہ شدہ بودن خدا و برام حڪم میدادن!
تنها ڪسے ڪہ ردم نڪرد و هوامو داشت هادے بود! دلداریم میداد،سرڪوفت گذشتہ رو نمیزد و ڪمڪم میڪرد.
وقتے همہ ے ماجرا رو براش تعریف ڪردم فقط دو جملہ بهم گفت،گفت:نازے! چرا خدا رو با آدم ها شناختے؟! خدا رو با خودش بشناس!
این دو جملہ ش ڪلے معنے داشت،ڪہ هر چقدر هم بقیہ اشتباہ ڪردن من نباید توجہ میڪردم،باید خدا رو خودم پیدا میڪردم!
دیدم عوض شد،دیگہ با خداے مامان و بابام قهر نبودم!
شناختمش،اونطورے ڪہ یہ عمر بهم نشونش دادن نبود!
لبخند میزنم:پس چطور بود؟!
قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمش مے چڪد:یا رفیق من لا رفیق لہ!
با انگشت اشارہ گوشہ ے چشمش را پاڪ میڪند:فهمیدم خدا رو نباید با بندہ هاش بسنجم،آدماے معتقد واقعے شبیہ هادے ان و همہ مثل هم نیستن. نمیگم الان آدم خیلے معتقدے ام! نہ!
ولے دارم با خدا دوست میشم!
بے اختیار میگویم:و باعث این دوستے آقاے عسگریہ.
نفس عمیقے میڪشد:آرہ باعثش هادیہ!
مُردد مے پرسم:این حرفا چہ ارتباطے بہ من دارہ؟!
دستش را زیر چانہ اش میزند:نگاہ هاے اون شبت خونہ ے دایے مهدے خیلے عصبے و دلخور بودن!
از همہ ے اعضاے خونہ،مخصوصا هادے!
میخواستم بدونے تو براے من یا هادے ابزار یا عروسڪ خیمہ شب بازے نیستے،مخصوصا براے ڪسے با اخلاق و اعتقادات هادے!
آخرین جرعہ ے قهوہ ام را مینوشم و میگویم:ولے احساس میڪنم با تعریف ڪردن گذشتہ ت خواستے بهم بگے عمق علاقہ تون زیادہ و نباید توے این مدت فڪر اشتباهے ڪنم!
نازنین آرام میخندد:نہ!
اخمانم درهم میرود:خندہ دار بود؟!
خندہ اش شدت میگیرد:آخہ چرا باید نگران باشم تو هادے رو ازم بگیرے در حالے ڪہ اون برادرمہ؟!
گیج نگاهش میڪنم:چے؟!
همانطور ڪہ میخندد جواب میدهد:هادے برادرمہ! یعنے برادر رضاعیمہ!
#ادامہ_دارد...
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖کلیپ_صوتے
چی تو چشمای تو بود!؟؟
چه باوری؟؟😭
که تموم دلها رو تکون دادی❤
با ســــــــــر بریده...
یه بار دیگه
راه دل بریدن و نشون دادی....
برای شادی روح شهدا #صلوات
🌸کپی فقط با ذکر #منبع مجاز است...
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷 خاطرات_شهدا
🌷☘🌷☘
🔹روزی سر مزار سید نشسته بودیم. خانم من گفت: "من هرچه از خدا بخواهم با خواندن زیارت_عاشورا در کنار مزار سید بر آورده میشود."
🔸آن روز گفت: "آقا سید، من این زیارت عاشورا را به نیابت شما می خوانم. از خدا می خواهم زیارت عمه سادات، حضرت زینب(سلام الله علیها) را نصیب ما کند."
🔹روز بعد یکی از دوستان من زنگ زد و گفت: "با یک کاروان راهی سوریه هستیم. دو نفر جا دارد. اگر گذرنامه داری، سریع اقدام کن. باور کردنی نبود شب جمعه ی بعد در حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) نائب الزیاره سید بودیم!"
🌷☘🌷☘
🔸در بین بچه های همکار این ماجرا را تعریف کردم. اینکه هرکسی از خدا چیزی بخواهد به سراغ مزار سید می رود و با قرائت زیارت عاشورا از خدا می خواهد که مشکلش برطرف شود.
🔹هفته بعد سید را در عالم خواب دیدم. گفت: "به فلانی(از همکاران محل کار)، این مطلب را بگو..."
🔸روز بعد همان شخص در حضور جمع گفت: "تو درباره ی سید مجتبی چی می گفتی؟! من رفتم سر قبر سید. زیارت عاشورا هم خواندم. اما مشکل من حل نشد."
گفتم: "اتفاقا سید برات پیغام داده. گفته تو دو تا مشکل داری!"
از جمع خارج شدیم. ادامه دادم: "سید پیغام داد و گفت: " مشکل اول تو با توسل به مادرم حضرت زهرا(سلام الله علیها) حل می شود. اما مشکل دوم را خودت به وجود آوردی. در زندگی خیلی به همسرت دروغ گفتی و این نتیجه همان دروغ هاست!" رنگ از رخسار دوستم پریده بود. گفت: درسته"
🌷☘🌷☘
🔹توی سفر راهیان_نور همین مطالب را گفتم. نوروز 1388 بود. یکی از روحانیان کاروان جلو آمد و گفت: "من زیاد به این حرف ها اعتقاد ندارم. برو به این سید که می شناسی بگو یه دختر شهید داره طلاق می گیره برای اینکه بچه دار نمی شه. بگو آبروی خانواده شهید در خطره."
🔸من هم بعد از سفر به سراغ مزار سید رفتم و بعد از زیارت عاشورا همین مطالب را گفتم.
نوروز سال 1389 همان روحانی با من تماس گرفت. می خواست آدرس قبر سید را بپرسد.
🔹گفت: "با همان دختر شهید و همسر و فرزندش می خواهیم بریم سر مزار سید!"
🌷☘🌷☘
🔸سید به یکی از دوستانش گفته بود: "هروقت خواستید برای من کاری انجام دهید زیارت عاشورا را بخوانید. #سه بار هم در اول و آخر آن نام مادرم حضرت_زهرا(سلام الله علیها) را ببرید."
نقل از: یوسف_غلامی
📚 کتاب"علمدار" کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
شادی روحش صلوات
شهید_سید_مجتبی_علمدار❤️🕊
🌹🍃🌹🍃
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🍃چند بار گفتیم
"وای اگر خامنه ای حُکم جهادم دهد!!!"؟؟؟
چند بار گفتیم:
"سید علی! از تو به یک اشاره از ما به سر دویدن!!!"؟؟؟
وقتش نرسیده مثه مـَرد پای حرفی که زدیم وایسیم؟؟
وقتش نرسیده مثه شهدا مردونه پای ولایت وایسیم؟؟؟
داداش من!
خواهر من!
جنگ شروع شده!!!!
اون جهادی که منتظرش بودیم ، رسیده!
مگه حضرت آقا به منو شما نگفتن #افسرجوان_جنگ_نرم‼️
این گوشی تلفن همراه، میدونِ جنگه! میدون مینِ...
بسم الله
ببینـیم چطور مرد جهادیم‼️
چطور پای ولایت مےمونیم‼️
پای ولایت مےمیریم‼️
به حضرت آقا گفتند:
"هدف بچه های مجموعه فرهنگی ما #شهادت است."
ایشان فرمودند:
"هدفتان #شهادت نباشد، هدفتان باید #انجام_تکلیف باشد"...
پای تکلیفمون باشیم #شهادت خودش میاد
@golestanekhaterat
╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
بسمِ ربِّ النّور آقا جان بیا
درد دارم حضرت درمان بیا
حیف از خوبیِ تو یابن الحسن
عاشقت من باشم و امثال من
تو همیشه حاضری من غائبم
چون تو را گُم کرده ام بی صاحبم
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۵۳
ولے این را خوب میدانم،
قرار است فقط براے #من باشے....
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
همراہ مطهرہ از تاڪسے پیادہ میشویم،مطهرہ میگوید:آیہ! من همینجا وایمیسم تو برو زود برگرد.
سرے برایش تڪان میدهم و وارد پاساژ میشوم،پاساژ تقریبا خلوت است.
از ڪنار زن و مرد جوانے میگذرم و نزدیڪ مغازہ ے پدرم میرسم.
میخواهم وارد مغازہ بشوم ڪہ هادے را میبینم!
چند مغازہ آن طرف تر ڪنار مردے ایستادہ و بہ دفترے ڪہ در دستش گرفتہ نگاہ میڪند.
تہ ریشش بلندتر از چهار روز قبل شدہ!
یڪے از دست هایش را داخل جیب شلوار جین روشنش میبرد و با دست دیگر ڪمے سرش را میخارند.
میخواهد دهان باز ڪند ڪہ چشمش بہ من مے افتد؛بہ خودم مے آیم سریع نگاهم را مے دزدم و وارد مغازہ میشوم.
انگار نہ انگار یڪدیگر را میشناسیم!
نگاهم را دور تا دور مغازہ میچرخانم،خبرے از پدرم نیست.
بهنام،شاگرد پدرم مشغول نشان دادن پارچہ ها بہ چند مشتریست.
نگاهش ڪہ بہ من مے افتد سریع میگوید:سلام!
سلام و خستہ نباشیدے میگویم و بہ سمت میز پدرم میروم.
همانطور ڪہ با قیچے پارچہ اے را میبرد رو بہ من میگوید:آقا مصطفے رفتن بیرون نمیدونم ڪے برمیگردن.
آرام میگویم:مامانم چندتا پارچہ میخواست بہ بابا سپردہ بود براش بیارہ،شما نمیدونید ڪدوم پارچہ ها بودن؟
سرش را تڪان میدهد و میگوید:چرا! خودم گذاشتم ڪنار الان براتون میارم.
پارچہ ے مشترے ها را میدهد و بہ سمت دیگر مغازہ میرود،پلاستیڪ بزرگے از زیر یڪے از میزها بیرون میڪشد و بہ سمتم مے آید:اینان!
پلاستیڪ را از دستش میگیرم و تشڪر میڪنم،میخواهم از مغازہ خارج بشوم ڪہ میگوید:میخواید براتون تا بیرون پاساژ بیارم؟
_نہ خیلے ممنون زیاد سنگین نیست.
خداحافظے میڪنم و از مغازہ خارج میشوم،هادے همانجا ایستادہ.
همین ڪہ اولین قدم را برمیدارم سر بلند میڪند،انگار منتظرم بودہ!
سیاہے چشمانش عجیب دنبالم میڪنند!
آب دهانم را فرو میدهم و با عجلہ بہ سمت خروجے میروم.
صداے قدم هایے را پشت سرم میشنوم،صداے قدم هایے ڪہ قلبم را مے لرزاند!
بدون توجہ از پاساژ خارج میشوم،همین ڪہ خارج میشوم هادے بہ چند قدمے ام میرسد.
گویے او هم مُردد است،مطهرہ بہ سمتم مے آید:بریم؟
هادے،مطهرہ را ڪہ میبیند سرش را پایین مے اندازد و عقب گرد میڪند!
لبم را بہ دندان میگیرم و بہ مطهرہ میگویم:بریم!
همانطور ڪہ بہ سمت خیابان میرویم از پشت نگاهش میڪنم.
چرا در نظرم طور دیگرے شدہ اے...؟!
زیباتر...
ڪمے دلرباتر...
وَ شاید عِشق تر....
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۵۲
یڪ سال و نیم زن دایے فرزانہ بهم شیر دادہ!
مثل خنگ ها با دهان نیمہ باز بہ صورتش میزنم،خندہ اش قطع میشود:حسابے باید هادیو تنبیہ ڪنم ڪہ از من استفادہ ے ابزارے ڪردہ!
نفسم را با شدت بیرون میدهم:من ڪہ نمیفهمم!
_تو،توے ڪافے شاپ منو هادے رو باهم دیدے و اشتباہ برداشت ڪردے،اونم از این اشتباہ استفادہ ڪرد و بهش بال و پر داد!
وگرنہ فڪر نمیڪنم هادے بهت گفتہ باشہ ڪہ من معشوقہ شم!
متحیر میگویم:نہ! زبونے نگفتہ!
باز عجیب نگاهم میڪند:تو چے؟ بہ اندازہ ے من از خانوادہ ت بُریدے؟
لبخند میزنم:نہ! چون خودم رفتم دنبال جواب چراها!
فنجان قهوہ اش را برمیدارد:و بہ جوابایے ڪہ برات منطقے باشہ رسیدے؟
لب میزنم:آرہ! اعتقاداتم انتخاب خودمہ نہ تحت اجبار خانوادہ م!
لبخند شیرینے لبانش را از هم باز میڪند:خوبہ!
_میتونم بپرسم چرا طورے وانمود ڪرد ڪہ من فڪر ڪنم بہ تو علاقہ دارہ؟
با لحن بانمڪے میگوید:میتونم بپرسم چرا اسمشو بہ زبون نمیارے؟!
_چون برام غریبہ ست!
_خب باهاش آشنا شو!
پوزخند میزنم و چیزے نمیگویم،میگوید:هادے وقتے متوجہ شد ڪہ تو اشتباہ برداشت ڪردے چیزے نگفت تا اگہ موقتا ڪنار هم قرار گرفتید دلبستگے پیش نیاد!
_منظورت اینہ ڪہ من عاشق چشم و ابروش نشم دیگه!
مستانہ میخندد و جوابے نمیدهد،با حرص میگویم:خیلے اعتماد بہ عرش تشریف دارن! این ڪنار هم قرار گرفتن براے منم اجبار بودہ!
_میدونم بهم گفتہ،براے تو چرا اجبارہ؟!
لب میزنم:خودمم دلیلشو نمیدونم!
دستش را بہ سمت دستم دراز میڪند و محڪم میگیرد:آیہ! خیلے خوشحالم ڪہ فقط اوضاع خانوادگے مون شبیہ بہ همہ،نہ روحیات و واڪنش مون!
سوال چند لحظہ قبلم را تڪرار میڪنم:چرا اینا رو بهم گفتے؟
دستم را میفشارد:براے اینڪہ فڪر نڪنے ڪسے دارہ بخاطرہ فشارے ڪہ روتہ ازت سواستفادہ میڪنہ! بخاطرہ اینڪہ راجع بہ هادے اشتباہ فڪر میڪنے هادے هم راجع بہ تو اشتباہ فڪر میڪنہ!
_مگہ راجع بہ من چہ فڪرے میڪنہ؟!
_بهترہ از خودش بپرسے!
_نازنین!
محبت در صدایش موج میزند:جانم؟
_پس چرا نمیخواد ازدواج ڪنہ؟!
نگاهے بہ ساعت مچے اش مے اندازد و میگوید:اینم از خودش بپرس!
سپس چشمڪے نثارم میڪند و ادامہ میدهد:من باید برم!
من هم بلند میشوم،دستم را بہ سمتش دراز و لبخند را مهمان لبانم میڪنم:از آشنایے باهات خوشحال شدم!
دستم را گرم میفشارد:من بیشتر!
میخواهم بہ سمت صندوق بروم ڪہ اجازہ نمیدهد و میگوید:قرار بود مهمون من باشے!
گونہ هایم را میبوسد و زمزمہ میڪند:اینا رو گفتم ڪہ بخواے هادے رو بشناسے ڪہ بذارے هادے بشناستت!
از هم خداحافظے میڪنیم،بہ همراہ مطهرہ از ڪافے شاپ خارج میشویم.
مطهرہ بازویم را میگیرد و مشتاق میپرسد:چے میگفت؟!
چند لحظہ بہ چشمانش نگاہ میڪنم و میگویم:گفت دور عشق منو خط بڪش! یہ وقت هوس نڪنے بدزدیش!
چشمان مطهرہ گرد میشوند:خب تو چے گفتے؟
_منم گفتم عشقت ارزونے خودت!
بازویم را رها میڪند:خوب گفتے! ڪاش اشارہ میڪردے مے اومدم چندتا سنگین بارش میڪردم!
بلند میخندم،مطهرہ متعجب نگاهم میڪند:وا! از وقتے با این دخترہ حرف زدے چہ خوشحال شدے!
صداے زنگ موبایلم مے پیچد،همراہ خندہ میگویم:بریم خونہ تا مفصل برات تعریف ڪنم!
موبایلم را از ڪولہ ام بیرون میڪشم،شمارہ ے خانہ افتادہ.
_جانم!
صداے بشاش مادرم گوش هایم را نوازش میدهد:سلام آیہ! ڪے برمیگردے خونہ؟
_سلام عزیزم! ڪار منو مطهرہ تموم شد،داریم برمیگردیم.
_الان ڪجایید؟
_چطور؟
_میتونے برے مغازہ ے بابات؟ یا خیلے از اونجا دورید؟
نگاهے بہ مطهرہ مے اندازم و میگویم:مغازہ ے بابا براے چے؟
_چند روزہ بہ بابات میگم برام چند قوارہ پارچہ بیارہ هے میگہ یادم رفت! میتونے برے ازش بگیرے؟
با شیطنت میگویم:مامان خانم! ڪے بود نمیذاشت چند ڪیلومترے مغازہ ے بابا آفتابے بشم میگفت بابا بدش میاد؟
_خب توام! بدش میاد ولے از این بہ بعد فڪر نڪنم چیزے بگہ!
_یہ لحظہ گوشے.
موبایل را ڪمے از گوشم دور میڪنم:مطهرہ! میاے یہ سر بریم مغازہ ے بابام؟
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد:آرہ!
دوبارہ موبایل را بہ گوشم مے چسبانم:میریم پارچہ ها رو میگیریم مامان.
_باشہ زود بگیرید بیاید،خداحافظ.
_خداحافظ.
موبایل را داخل ڪولہ ام میگذارم،دست مطهرہ را میگیرم،باهم بہ سمت خیابان قدم برمیداریم.
براے ماشین ها دست بلند میڪنم،تاڪسے زرد رنگے جلوے پایمان ترمز میڪند،خندان سوار میشوم.
دلیل این همہ سرمستے را نمیدانم!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷