eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
4.2هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
12.6هزار ویدیو
216 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🌎💫🌎💫🌎💫🌎💫🌎 🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #بیست_و_چهار زنگ خونه رو زدم، چند ثانیه نگذشته بود که
🌧💞🌧💞🌧💞🌧💞🌧 🌸💜 💜🌸 قسمت هر دوشون چپ چپ نگام کردن که گفتم: _منو عفو کنین اینبار، تو عروسی تون جبران می کنم😁 هردو خندیدن که عاطفه گفت: _من که عروسی کردم برای منو چجوری جبران می کنی😜 داشتم فکر می کردم که فاطمه گفت: _ تو نمی خواد جبران کنی فقط قضیه این خاستگار از خارج اومدتو تعریف کن ببینم😉 عاطفه با هیجان گفت: _ واقعا؟!😳☺️ تا خواستم چیزی بگم فاطمه با آب و تاب شروع کرد به توضیح دادن: _آره بابا از خارج اومده، وضع مالی توپ، تحصیلات عالی، تک پسر، قیافه بیست، اخلاق ...😌😄 حرفشو قطع کردم و با تعجب گفتم: _اینارو از کجا اوردی دقیقا؟!😳 +نکنه فکر کردی ما بی خبریم از اوضاع احوالت😉 اینبار عاطفه گفت: _خب حالا این آقای خوشبخت جواب بله رو گرفت ازت☺️ نگاهمو از عاطفه گرفتم و انداختم رو فرش، 😔 خواستم بگم نه عاطفه این آقای خوشبخت نمی خواد من کنارش باشم فکر و خیالش جاهای دیگه اس .. بعد چند لحظه نگاش کردم و گفتم: _حالا اینا رو ول کنین تو بگو آقا هادی چطوره؟ اومده بمونه تا تولد این کوچولو؟؟😊 نمی دونم اثر نگاه غمناک من بود که رنگ نگاه عاطفه هم رنگ غم گرفت یا اینکه دل تنگی به چشماش راه پیدا کرده بود .. فاطمه هم انگار از جوّ بوجود اومده راضی نبود که بلند شد و درحالیکه سمت آشپزخونه می رفت گفت: _میرم سفره رو پهن کنم . . دستمو رو دستای عاطفه گذاشتم و گفتم: _ببخشید عزیزم نمیخواستم ناراحتت کنم😒 لبخند محوی زد و گفت: _نه ناراحت نشدم، فقط یه کمی دلتنگم😔 چیزی نگفتم که خودش گفت: _هادی الانم نمی خواست بیاد .. برای یه هفته اومده فقط بخاطر یه سری از کارایی برای دوستاش، بزودی میره😒 نمیدونستم چی بگم در برابر ، یاد عباس افتادم نمیدونم چیشد که پرسیدم: _عاطفه! آقا هادی وقتی اومده بود خواستگاری بهت گفته بود که می خواد بره ؟ نگاهی بهم انداخت و گفت: _اره، تازه گفته بود پدر مادرش مخالف رفتنشن😒 با تعجب گفتم: _تو با وجود اینکه می دونستی بهش جواب مثبت دادی؟!! 😳 ... 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــسi _حرام_است 🌧💞🌧💞🌧💞🌧💞🌧 🌎💞🌎💞🌎💞🌎💞🌎 🌸💜 💜🌸 قسمت عاطفه_خب معصومه، تو نمیدونی من روز خاستگاری با اینکه اولین بار دیدمش، از همون اول از رفتارش خیلی خوشم اومد راستش آنقدر خوبی داشت که اصلا به رفتنش فکر نکردم .. حتی الانم پشیمون نیستم😍😊 گرچه تمام روزای زندگیم با هادی پنج شش ماه بیشتر نبود و اون دوسه ماه یه بار میومد خونه😒 ولی من اگر صد بار دیگه ام برگردم به روز خواستگاری باز قبولش میکنم .. لبخند محوی مهمون لباش شد و ادامه داد: _هادی همیشه منو باعث رفتنش میدونه ..🙂چون وقتی با من ازدواج کرد مامان باباش دیگه بهش گیر نمیدادن برای رفتن و بالاخره تونست بره😔 واقعا باور نمی کردم،😧 عاطفه چه قدر از در کنارش حرف میزد، چقدر بود که حاضر شده بود هادی نباشه ولی رو داشته باشه .. عاطفه واقعا این همه صبوری رو می آورد .. چقدر بود عاطفه و من خبر نداشتم، چقدر بود!! مطمئن بودم که صبری که عاطفه داشت برابره شهادت بود، که آقا هادی اگر هم شهید میشد فقط یک بار بود😢☝️ ... . . *** مے سوزم و لب نمے گشایم ڪھ مباد ... آهے ڪشم و دلے به درد آیــد از او 😔 *** . . تو همین فکرا بودم که فاطمه سادات غذا رو اورد .. دیگه فکرم اونقدر مشغول شده بود که نفهمیدم مهمونی کوچیک سه نفرمون چجوری به پایان رسید ... ... 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌎💞🌎💞🌎💞🌎💞🌎 💠گروه بصیرتے گلستان خاطرات شهـــدا💠 💠عضویت با👈🏻09178314082💠 🌹شادے روح شهـــداے اسلام صلوات🌹 ▫لطفا در انتشار مطالب تبلیغات رو حذف نکنید https://sapp.ir/golestanekhaterat http://eitaa.com/golestanekhaterat 💠💠💠💠
💕 🌸💐🌸💐🌸💐 🔷 خداوند از ادای تکلیف را می خواهد، نه نوع کار و و کوچکی آن را. فقط ، و با دید تکلیفی به توجه کردن...⭐ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷لطفا درنشر، لینک حذف نشود... •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🇮🇷🌼🌺🍀🌺🌼🇮🇷 میخواستم بشم درس بخونم بشم خاکمو کنم زن بگیرم مادر پدرمو ببرم دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک تو راه باهم حرف بزنیم خیلی کارا داشتم انجام بدم خب نشد... باید میرفتم تا از دفاع کنم که نباشه کم نشه همدیگرو کنیم از بین بره دیگه نباشه کسی نباشیم .... الان اوضاع ....؟ http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🏷#زندگینامه_شهيد_چمران  ✫⇠بہ روایت همسر(غاده جابر) ✫⇠قسمت : نهم 🍃به هرحال ، روزهای سختی بود اجازه
🏷  ✫⇠بہ روایت همسر(غاده جابر) ✫⇠قسمت : دهم 🍃(پدر و مادر)هر دو خشکشان زد .ادامه دادم: من تصمیم گرفتم با مصطفی کنم ، عقدم هم پس فردا پیش امام موسی صدر است .فقط خودم مانده بودم این را از کجا آورده ام مصطفی اصلاً نمی دانست من دارم چنین کاری می کنم .مادرم خیلی عصبانی شد .بلند شد با داد و فریاد و برای اولین بار می خواست من را بزند که پدرم دخالت کرد و خیلی آرام پرسید: عقد شما باکی ؟گفتم: دکتر چمران . 🍃من خیلی سعی کردم شمارا کنم ولی نشد .مصطفی به من گفت دیگر نتیجه ای ندارد و خودش هم میخواست برود مسافرت.پدرم به حرفهایم گوش داد و همانطورآرام گفت: من همیشه هرچه خواسته اید فراهم کرده ام ، ولی من می بینم این مرد برای شما مناسب نیست او شبیه ما نیست ، فامیلش را نمی شناسیم . من برای حفظ شما نمی خواهم این کار انجام شود . گفتم: به هرحال من تصمیمم را گرفته ام .می روم . امام موسی صدر هم اجازه داده اند ، ایشان است و می تواند ولی من باشد .بابا دید دیگر مسئله جدی است گفت : حالا چرا پس فردا ؟ ما آبرو داریم . 🍃گفتم: ما تصمیم مان را گرفته ایم ، باید پس فردا باشد .البته من به امام موسی صدر هم گفته ام که می خواهم خانه پدرم باشد نه جای دیگر .گر شما رضایت بدهید و سایه تان روی سر ما باشد من خیلی خوشحال ترم .باباگفت: آخر شما باید آمادگی داشته باشید . گفتم: من آمادگی دارم ، کاملاً !نمی دانم این همه قاطعیت و شجاعت را از کجا آورده بودم .من داشتم از همه امور اعتباری ، از چیزهایی که برای همه مهمترین بود می گذشتم .البته آن موقع نمی فهمیدم ،اصلاً وارستگی انجام چنین کاری را نداشتم،فقط می دیدم که مصطفی است، است و اهل بیت (ع) است و من هم به همه اینها عشق می ورزیدم ... ☀️ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸