eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.3هزار دنبال‌کننده
25.7هزار عکس
10هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
http://eitaa.com/golestanekhaterat
✨شهید  میگفت هر کسی روزی داره، هر تیری که شلیک  میشه تا اسم من روش نوشته نشده باشه به من اصابت نمی کنه وبا شهامت بودند اصلا نمیخابیدند و حواسشون به همه جا بود خیلی خوش برخورد و صبور بودند حتی در سوریه همرزمهاشون می گفتند با این که خط شکن بودند ولی روحیه ی قوی و خاصی داشتند و با همه  میکردند . تو گردان ابگوشت پخته بودند    وقتی می بینند  دنبال ظرفی میکردند که ماهیتابه پیدا می کنند و مقداری آبگوشت می ریزند سهم خودشون رو داخل ظرف و برای دوستانی که خط بودند میبرند همسر شهید مدافع حرم عبدالحسین یوسفیان: عبدالحسین ارادت خاصی به شهدا داشت تا جایی که بیشتر شب ها با هم دیگر می رفتیم سر مزار شهدای شهرمان و همیشه گردش هایمان در گلستان شهدا بود.ساعت ها در کنار مزار شهدا می نشستیم و عبادت میکردیم مخصوصا سال آخری که با هم بودیم زیارت شهدایمان به اوج خودش رسیده بود.مدام سر مزار شهید خرازی و شهید تورجی زاده و شهدای گمنام شهرمان می رفتیم http://eitaa.com/golestanekhaterat
🔰باور کنیم شهدا زنده‌اند 🔸بعد از عبدالحسین، دخترمان زینب زیاد مریض می‌شد. یک بار سرما خورد و سینه پهلو کرد. شش، هفت ماهش بیشتر نبود. چند تا دکتر برده بودمش، ⚡️ولی فایده‌ای نکرد❌ کارش شده بود گریه، بس که می‌کشید. 🔹یک شب که حسابی کلافه شده بودم، خودم هم گریه‌ام گرفت😭 زینب را گذاشتم روی پایم. آن‌قدر تکانش دادم و برایش خواندم تا خوابش برد. خودم هم بس که خسته بودم، در همان حالت ، چشم‌هایم گرم خواب😴 شد. 🔸یک دفعه را توی اتاق دیدم، با صورتی نورانی💫 و با لباس‌های نظامی. آمد بالای سر . یک قاشق شربت ریخت توی دهانش. به من گفت: «دیگه نمی خواد بخوری، ان‌شاءالله خوب می‌شه😊» 🔹در این لحظه‌ها نه می‌توانم بگویم خواب بودم، نه می‌توانم بگویم بودن. هرچه بود عبدالحسین را واضح می‌دیدم😍 او که رفت، یکدفعه به خودم آمدم. نگاه کردم به زینب. لب‌هایش خیس بود و قدری از هم روی پیراهنش👚 ریخته بود. 🔸زینب همان شب شد. تا همین حالا که چهارده پانزده سال📆 می‌گذرد، فقط دیگر مریض شد. آن دفعه هم از امام رضا(ع) شفا گرفت. •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
جاے شهید برونسی خالی که میگفت: اگر میدانستم با مرگ من، يک دختر در دامان حجاب مے‌رود، حاضربودم هزاران
🔰پوتین هاش رو برداشت و زد بیرون از خونه، زن جوون دنبالش می دوویید و به پیر زن میگفت بگیر اون جوونو، اما فرار می ڪرد... 🔰پیر زن داد می زد میگفت: نرو... میڪشنت... بدبختت میڪنن... وایسا خانوم میگه نرو اما اونجا ڪه یاد نیست قرار نه فرار باید ڪرد... 🔰بعد یڪ روز آوارگی خودش و رسوند آخه اهل روستا بود، شهر رو بلد نبود. اومد جلو دژبانی تا خودش رو معرفی ڪرد، بازداشتش ڪردند. سرباز و آوردن جلو فرمانده... 🔰فرمانده هر چی میتونست حرف بارش کرد... عبدالحسین فقط نگاه ڪرد بهش گفت باید برگردی خونه، خانومو ڪنی، خانوم امر بر تو هست... هر چی ڪه خانوم گفت: باید بگی چشم 🔰عبدالحسین گفت: نه، هر چی گفت بگم چشم. من تو اون خونه برنمیگردم. تو اون خونه یه زن نامحرم هست. تو اون خونه یه زنی هست ڪه و رو رعایت نمیڪنه... 🔰فرمانده گفت: حالا ڪه نمیری باید صبح تا شب، شب تا صبح دستشویی های رو بشوری... (دستشوییای ۱۸تا بود روزی ۶بار هر بار ۴نفر اینا رو میشستند...) 🔰شبانه روز تنهایی دستشوییا رو میشست. بعد ده، پونزده روز رفتم طرف عبدالحسین ببینم چیڪار میڪنه. صدای رو شنیدم... داشت میخوند برا خودش و دستشویی میشست. 🔰نزدیڪ تر رفتم دیدم داره گریه میڪنه. گفتم بچه مردم و چی به روزش آوردن داره گریه میڪنه یه چیزیم زیر لب میگه... 👈هی میگفت: دستشویی میشوروم، ڪثافتا رو میشوروم، اما " رو ... "👆 روایتی از زندگی 🌷 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌹💐🌷🕊🌷💐🌹 گذری بر زندگی در یازدهم مرداد ماه 1335 در خانواده‌ای مذهبی و پر جمعیت متشکل از یازده فرزند در نجف‌آباد به دنیا آمد. فرزند پنجم خانواده بود و چون در دهۀ اول محرم به دنیا آمد، پدر او را نام نهاد. او کودکی آرام، مؤقر و صبور بود. پس از گذراندن دورۀ ابتدایی در دبستان پهلوی، وارد دبیرستان دهقان (آموزش و پرورش فعلی) شد و در رشتۀ ماشین‌ نویسی دیپلم گرفت. پدر از همان ابتدا به فرزندان‌شان قول داده بود به شرط قبولی در امتحانات تا هر مقطعی که بخواهند ادامۀ تحصیل دهند، هزینۀ تحصیل‌شان را می‌پردازد و بعد از گرفتن دیپلم در کنکور سراسری شرکت کرد ، اما قبول نشد. بنابراین به درخواست پدر به تهران رفت تا پس از گذراندن دورۀ زبان به آمریکا برود و بخواند. با گذراندن دو سال دورۀ زبان و زندگی در کنار خواهر و شوهر خواهرش که در وزارت نیرو کار می‌کرد با (وزیر نیروی سابق ایران) آشنا شد. به او پیشنهاد کرد به جای پزشکی در رشتۀ ‌ادامه تحصیل دهد. پس از مشورت و گرفتن اجازه از پدر همین رشته را انتخاب کرد. http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌹💐🌷🕊🌷💐🌹 برای مدتی نسبتاً طولانی، پدر هزینۀ تحصیلش را می‌پرداخت؛ اما پس از آن دیگر آن هزینه را قبول نکرد و گفت نیازی نیست و خودش شب و روز کار می‌کرد تا مخارجش را تأمین کند. او در مدت تحصیل دوبار به ایران آمد ؛ اما هیچ گاه تحت تأثیر قرار نگرفت و بسیار لباس می‌پوشید و رفتاری شایسته داشت. اخذ مدرک لیسانس انرژی اتمی ‌او از دانشگاه فلوریدای آمریکا، مصادف بود با آغاز جنگ در ایران و بنا به خواست خویش برای اَدای دِین به کشورش بازگشت. او همراه با شوهر خواهرش در تهران جویای کار شد؛ اما از او کارت پایان خدمت سربازی خواستند. که قلباً مشتاق رفتن به جبهه بود، سریعاً اقدام کرد و بعد از اتمام دورۀ آموزشی در ارتش به جبهه فرستاده شد. در آنجا پس از اطلاع از تحصیلات وی سعی کردند او را به عقب بفرستند و از جبهه دور نگه دارند؛ زیرا اعتقاد داشتند کشور در آینده به حضور و تحصیلاتش نیاز خواهد داشت؛ اما او سر سختی کرده و حضورش در جبهه را در اولویت می‌دانست و آنجا مسئولیت معاون گروهان را به عهده گرفت و حتی بعد از مجروحیت کِتفش زیاد در مرخصی نماند و به جبهه بازگشت. آخرین باری که در طول یک‌سال حضورش در جبهه به مرخصی آمد، خواهرش بود. هر چه خانواده اصرار کردند که مرخصی‌اش را تمدید کند و بیشتر بماند قبول نکرد و دوباره راهی جبهه شد. سرانجام یک روز قبل از آزادی خرمشهر در تاریخ دوم خرداد ماه 1361 در عملیات بیت‌المقدس با اصابت ترکش به سر و صورت خالصانه به سوی معبود پر کشید و پیکر پاکش را در گلزار نجف‌آباد به خاک سپردند . 🌹 🕊 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──