eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.3هزار دنبال‌کننده
25.7هزار عکس
10هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠پَـــنـــد نــٰـامــہء شٌــــهَــــداء " ۳ "💠 🌹شهید خلیل واحدی🌹 ✅ #پند_نامه_شهدا ✅ #تلنگر @golestanekhaterat ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺فیلم/ 💠 بخش‌هایی از فیلم ایستاده در غبار؛ ✊ به مناسبت سالروز آزادی خرمشهر http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ❣ *خرمشهر را خدا آزاد کرد...* کاش خدا مرا هم آزاد میکرد... آزاد از نفس اماره ام ... آزاد از خودخواهی هایم ... آزاد از وابستگی هایم... آزاد از منیتهایم ... ❣آه... ای شهر زخمیم... ای شهر خسته !! روزی تو زیبا ترین شهر بودی روزی تو را عروس ایران میخواندند... با نخلهای بر افراشته ات... با غروب زیبای کارونت... اما من ، با تمام زخمهایی ک تا کنون بر در و دیوارت ب یادگار مانده... تو را با تمام وجود دوست میدارمت... کاش روزی برسد ک خونم برای آبادی دوباره ات بر خاک پاکت نقش لاله بندد... کاش روزی بر تابلوی دلم حک شود: *این دل را خدا آزاد کرد...* ❣خدایا شهیدانه زندگی کردن را ب ما یاد ده... *شادی تمام ارواح طیبه شهدا صلوات* 🌷 *اللّـهم جــعل عـواقب امـورنا بالخیر والشهاده فی رکاب المهدی«عج»* 🌷 🌷گروه بصیرتے گلستان خاطرات شهـــدا🌷 💠عضویت با👈09178314082💠 🌷شادے روح شهـــداے اسلام صلوات🌷 ▫لطفا در انتشار مطالب تبلیغات رو حذف نکنید http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
‌ ‌   اميدي به زنده ماندن نداشتيم. مرگ را مي‌ديديم. بچه‌ها توسط بي‌سيم شهادت‌نامه خود را مي‌گفتند و يك نفر پشت بي‌سيم يادداشت مي‌كرد. صحنه خيلي دردناكي بود. بچه‌ها مي‌خواستند شليك كنند، گفتم: ما كه رفتني هستيم، حداقل بگذاريد چند تا از آن‌ها را بزنيم، بعد بميريم. تانك‌ها همه طرف را مي‌زدند و پيش مي‌آمدند. با رسيدن آن‌ها به فاصله صد و پنجاه متري دستور آتش دادم. چهار آرپي‌جي داشتيم. با بلند شدن از گودال، اولين تانك را بچه‌ها زدند. دومي در حال عقب‌نشيني بود كه به ديوار يكي از منازل بندر برخورد كرد. جيپ فرماندهي پشت سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت. با مشاهده عقب‌نشيني تانك، بلند شدم و داد زدم: الله اكبر، الله اكبر... حمله كنيد؛ كه دشمن پا به فرار گذاشته بود... (به روایت خود شهید) http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#سلطان‌طوس💛 روز هشتم شده و روزه گرفت بوي رضا روزه داران را رضا محشر ضمانت ميكند 🌷هشتمین شهید لشکر هشت نجف🌷 http://eitaa.com/golestanekhaterat
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#سلطان‌طوس💛 روز هشتم شده و روزه گرفت بوي رضا روزه داران را رضا محشر ضمانت ميكند 🌷هشتمین شهید
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 ❤️عشقی که به سر حد آسمان رسیده بود «پویا»ی قصه ما را فدايي حضرت‌زينب سلام‌الله علیها  و حرم مملو از عشقش کرد، پویایی که وقتی کودک بود در حرم حضرت معصومه سلام‌الله علیها آیت‌الله مرعشی نجفی او را می‌بیند در بین آن همه بچه به سمت پویا می‌رود، و همه نگاهش به پویا بوده، دستی روی سرش می‌کشد و می‌گوید: ماشاءالله چه مردی! و آن مردخدایی آن روز خیلی چیزها را در چهره پویا دیده است. ❤️عشق به امام حسين علیه‌السلام پویا را شهيد كربلايي ديگر و علاقه‌اش به ابوالفضل علیه‌السلام او را شهيد روز تاسوعا کرد. ارادت به شاه خراسان آقا علی‌بن‌موسی‌الرضا علیه‌السلام هم از آنجا خودنمایی می‌کند که هشتمين شهيد لشكر زرهی 8 نجف اشرف است و ماه هشتم سال به شهادت مي‌رسد و هشت روز بعد از آسمانی شدن و دیدار با افلاکیان به خانه ابدی‌اش به امانت سپرده می‌شود. 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 🌷 http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 روز هشتم همگی میل خراسان داریم انتظارِ کــرم از سفره‌ی.سلطان داریم از سر کفر نگفتیم: شفا دست شماست ما به دستانِ شفا بخش تو ایمان داریم ✋️ http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
در سالروز آزدسازی خرمشهر بر مزار یگانه شهید مدافع حرم شهرستان بهبهان نائب الزیاره و دعاگوتون هستم🌷
یکی از مسئولین مستقیمش میگفت: رمضان بود، رفته بودم بادینده (منطقه ای کویری در اطراف که را آنجا دیدم. مهمانانی از خلیج فارس داشت و با زبان روزه داشت در هوای آنها را آموزش میداد. نقطه ای که محمودرضا در آنجا آموزش میداد در ١١٠ کیلومتری کویر بود. هوا شاید ٤٥ درجه بود آنروز ولی روزه اش را نشکسته بود در حالیکه نیروهایش هیچکدام روزه نبودند و آب می خوردند. میگفت :من چون مربی هستم و در آموزشی و کثیر السفر هستم نمی توانم ام را بخورم. حقا مزد محمودرضا کمتر از نبود." راوی:دکتر احمدرضا بیضائی http://eitaa.com/golestanekhaterat
شهید_081217210744.mp3
5.63M
🎵خاطراه از چشم انتظاری مادران شهدای گمنام😭 بیاد چشم انتظاری غریب عالم امام زمان عج الله کجایی ..؟مادرت سالهاست پای سفره افطار چشمش به در خشک‌شد...😭 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 🌷
شهیدی که به احترام امام زمان زنده شد! 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 وقتى وارد قبر شدم تا تلقين شهيد مورد نظر را انجام دهم، به محض ورود به قبر در چهره شهيد حالت تبسمى احساس کردم و فهميدم با صحنه اى غير طبيعى روبرو هستم. وقتى خم شدم و تلقين شهيد را آغاز کردم... به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران،پاسدار شهيد احمد خادم الحسينى در سال ١٣٣٢ در شيراز متولد شد. از همان دوران نوجوانى در کنار تحصيل، شبانه کار مى کرد. پس از پيروزى انقلاب اسلامى به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در اولين مأموریت به کردستان رفت. در دوران جنگ تحميلى چند بار به جبهه رفت و یكبار مجروح شد. سرانجام در مورخه ۶١/٢/٢٠ در مرحله اول عمليات بيت المقدس (فتح خرمشهر) به شهادت رسيد. آنچه می خوانید روایتی از مراسم تدفین این شهید بزرگوار: 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 در شهر شيراز در دوران دفاع مقدس به هنگام تشييع و تدفين شهدا رسم بر این بود که علماى برجسته شهر و ائمه جماعات دوشادوش مردم در مراسم شرکت مى کردند و در پایان مراسم تشييع، مسؤوليت تلقين شهدا را برعهده مى گرفتند. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 از نماینده امام و امام جمعه محترم شيراز شنيدم: «پس از عمليات بيت المقدس که منجر به فتح خرمشهر گردید عده اى از شهدایى را که در این عمليات به شهادت رسيده بودند به شيراز آوردند. جمعيت زیادى از مردم در این مراسم تشييع حضور یافته بودند که در ميان آنها علماى شهر دیده مى شدند. 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 اجساد مطهر شهدا در ميان حزن و اندوه فراوان مردم بر دستهاى آنان تا "دارالرحمه" شيراز تشييع گردید و پيكرهاى مطهر شهدا در آنار قبرهایى که از قبل آماده شده بود، قرار گرفت. در شيراز رسم بر این بود که علماى شهر بخصوص روحانيونى که از لحاظ سنى و موقعيت اجتماعى از دیگران ممتازتر بودند مسؤوليت تلقين شهدا را برعهده مى گرفتند. حجة الاسلام و المسلمين طوبائى از روحانيون شهر که امام جماعت مسجد کوشک عباسعلى شيراز بود براى من نقل مى کرد: شب قبل که براى نماز شب برخاستم مسائلى برایم پيش آمد که دانستم فردا با امری عجيب مواجه مى شوم. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 وقتى وارد قبر شدم تا تلقين شهيد مورد نظر را انجام دهم، به محض ورود به قبر در چهره شهيد حالت تبسمى احساس کردم و فهميدم با صحنه اى غير طبيعى روبرو هستم. وقتى خم شدم و تلقين شهيد را آغاز کردم، به محض اینكه به اسم مبارك امام زمان(عج) رسيدم مشاهده کردم جان به بدن این شهيد مراجعت کرد، چون شهيد به احترام امام زمان(عج) سرش را خم کرد، به نحوى که سر او تا روى سينه خم شد و دوباره به حالت اوليه برگشت. 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 در آن لحظه وقتى احساس کردم حضرت صاحب الزمان(عج) در موقع تدفين آن عزیز حضور یافته است، حالم منقلب شد و نتوانستم با مشاهده این صحنه عجيب و غيرمنتظره تلقين را ادامه دهم. پس از اینكه حالم دگرگون شد و نتوانستم تلقين شهيد را ادامه دهم، به کسانی که بالاى قبر ایستاده بودند و متوجه حال منقلب من نبودند اشاره کردم که مرا بالا بكشند. وقتى آنها چشمان پر از اشك و حال دگرگون مرا دیدند سراسيمه مرا از قبر بالا کشیدند و از من پرسيدند: چه شده؟ چرا تلقين شهيد را تمام نكردید؟ در جواب به آنها گفتم: اگر صحنه هایى را که من دیدم شما هم مى دیدید مثل من نمى توانستيد تلقين شهيد را ادامه دهيد، و اضافه کردم کسی دیگر برود و تلقين شهيد را بخوکندو تمام کند چون من دیگر قادر به ادامه این کار نيستم. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 برگرفته از کتاب لحظه های آسمانی 🌷 *اللّـهم جــعل عـواقب امـورنا بالخیر والشهاده فی رکاب المهدی«عج»* 🌷 🌷گروه بصیرتے گلستان خاطرات شهـــدا🌷 💠عضویت با👈09178314082💠 🌷شادے روح شهـــداے اسلام صلوات🌷 ▫لطفا در انتشار مطالب تبلیغات رو حذف نکنید http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فداییِ ❤سیدعلی(ره)❤: #علي_علي_الدنيا_بعدك_العفا ارباً اربا بس كه گرديده تنت ناتوانم من ز خيمه بردنت بر مزار ِ خويش تا شمعت كنم بايد از رويِ زمين جمعت كنم #وای‌_علی‌_اکبرم😔 #روضہ_روز_هشتم http://eitaa.com/golestanekhaterat
﴾﷽﴿ 💠 💠 ۱۱ از پاساژ خارج شدم،ڪتاب را باز ڪردہ بودم و در فهرستش دنبال شعر "آفتاب مے شود" بودم! همانطور قدم برمیداشتم،صفحہ را پیدا ڪردم. شمارہ ے صفحہ را بہ ذهنم سپردم و ڪتاب را بستم. احساس میڪردم امروز یڪ روز متفاوت است! دلم میخواست بیشتر بیرون از خانہ بمانم. تعریف ڪافے شاپ هاے این سمت را از بچہ هاے ڪلاس شنیدہ بودم. پدر و مادرم میگفتند محیط ڪافے شاپ ها خوب نیست! میخواستم خودم ببینم! از یڪے از عابرها سراغ نزدیڪترین ڪافے شاپ را گرفتم. با راهنمایے اش بہ سمت یڪے از ڪوچہ هاے داخل خیابان رفتم. ڪافے شاپ را دیدم. در ڪوچہ اے بن بست بود. طرح ڪلبہ ے چوبے با رنگ قهوہ اے تیرہ،سر درش تابلویے تیرہ تر از نما آویزان بود ڪہ بہ خط لاتین نام ڪافے شاپ را نشان میداد. در چوبے اش دو شیشہ بزرگ داشت،دستگیرہ را بہ سمت خودم ڪشیدم و وارد شدم. دیزاین داخل با بیرون ڪاملا هم خانے داشت! محیطے ڪم نور با دیوارهاے چوبے و میز و صندلے هاے چوبے طرح قدیمے! روے دیوارها هم پر بود از قاب عڪس هاے سیاہ و سفید ایفل،پیزا و۰۰۰! محیطش جالب بود اما با تیپ من زیاد هم خانے نداشت! بدون توجہ بہ نگاہ بعضے دختر و پسرها میز خلوتے پیدا ڪردم و روے صندلے نشستم. پسرے جوان با تیپ معمولے بہ سمتم آمد و گفت:خوش اومدید چے میل دارید؟! منو روے میز بود،نگاهے اجمالے بہ منو انداختم. دلم بستنے میخواست ولے نمیگفتند این دیوانہ است ڪہ در پاییز بستنے میخورد؟! جنون داشتم دیگر! دلم خواست چیزے شبیہ محیط سفارش بدهم. _قهوہ ے فرانسہ! یڪ بار هم در عمرم نخوردہ بودم! امتحان ڪردن چیزهاے جدید را دوست داشتم. پسر سرس تڪان داد و رفت. پنج دقیقہ اے گذشت،ڪتابم را روے میز گذاشتم و باز ڪردم. دنبال صفحہ ے مورد نظر بودم،دنبال "آفتاب مے شود" بعد از دو سہ دقیقہ بہ صفحہ ے مورد نظر رسیدم‌. آرام شروع ڪردم بہ زمزمہ ڪردن: نگاہ ڪن ڪہ غم درون دیدہ ام چگونہ قطرہ قطرہ آب مے شود چگونہ سایہ ے سیاہ سرڪشم اسیر دست آفتاب مے شود نگاہ ڪن تمام هستیم خراب مے شود شرارہ اے مرا بہ ڪام مے ڪشد مرا بہ اوج مے برد مرا بہ دام مے ڪشد نگاہ ڪن تمام آسمان من پر از شهاب مے شود _خانم!بفرمایید! با آمدن پسر جوان ساڪت شدم،فنجان و نعلبڪے سادہ ے سفید رنگ را روے میز گذاشت. نگاهے بہ فنجان انداختم و گفتم:ممنون. _نوش جان! از میز دور شد. خواستم دوبارہ مشغول خواندن بشوم ڪہ از پشت شیشہ ے در ڪافے شاپ نگاهم بہ ساجدے و پسرش افتاد. ڪنار ماشینے ایستادہ بودند،مثل اینڪہ ماشینشان اینجا پارڪ بود. پسر دستے بہ موهاے مشڪے اش ڪشید،چهرہ اش آرام بود. در ماشین را باز ڪرد،داشت سوار میشد ڪہ صورتش را برگرداند انگار من را دید! بدون توجہ سرم را پایین انداختم و بیت بعد را زمزمہ ڪردم: نو آمدے ز دورها و دورها ز سرزمین عطرها و نورها... ... ﴾﷽﴿ 💠 💠 ۱۲ ڪلید را در قفل چرخاندم و در را باز ڪردم،نساء و نورا در حیاط فرشے پهن ڪردہ و نشستہ بودند. نساء بہ دیوار تڪیہ دادہ بود و با نورا صحبت میڪرد. با ذوق بہ سمتشان رفتم و رو بہ نساء بلند گفتم:سلام قوربونت برم! سپس نگاهے بہ شڪم برآمدہ اش انداختم و گفتم:عشقہ خالہ چطورہ؟! نساء دستش را بہ سمتم دراز ڪرد و گفت:سلام آبجے ڪوچیڪہ! عشق خالہ شم خوبہ! نورا با دست پس گردنے اے آرامے بہ من زد و گفت:من بوقم دیگہ! دستم را بہ گردنم ڪشیدم و گفتم:آخ!خب چرا میزنے؟! مانند بچہ هاے تخس گفت:بزرگترم دلم میخواد! اخمے بین ابروهایم انداختم و گفتم:بزرگترے باید بڪُشیم؟! _بعلہ! نساء نگاهے بہ ما انداخت و گفت:شما دوتا بزرگ نمیشید؟! من و نورا هم زمان باهم گفتیم:نہ! نورا یڪ پس گردنے دیگر زد،با تعجب گفتم:این دیگہ چرا؟! جدے گفت:هنوز ڪہ سلام نڪردے! دستش را برد بالا ڪہ سریع بلند شدم،نساء شروع ڪرد بہ خندیدن! تند گفتم:سلام،سلام،سلام،نورا خانم سلام! نورا خندید و گفت:آفرین!دیگہ تڪرار نشہ! همانطور ڪہ زیپ چادرم را پایین میڪشیدم گفتم:نہ بابا! نورا نیم خیز شد و با چشمان ریز شدہ بہ من چشم دوخت:چے؟! جوابے ندادم،چادرم را درآوردم. نساء سیبے را جلوے بینے اش گرفت و مشغول بو ڪردنش شد همانطور بہ من چشم دوخت و گفت:ڪجا بودے؟ نورا بہ جاے من سریع جواب داد:مغازہ ے بابا! چشمان نساء گرد شد:چے؟! بے خیال شانہ اے بالا انداختم و گفتم:رفتم مغازہ ے بابا! نساء با نگرانے گفت:واے چہ غوغایے راہ بندازہ!پس مامان ڪامل بهم‌ نگفتہ! خواستم چیزے بگویم ڪہ مادرم از داخل خانہ گفت:شما یڪم این چَموشو نصیحت ڪنید! نورا جدے بہ من نگاہ ڪرد و گفت:چَموش نصیحت شو! سپس بلند رو بہ خانہ گفت:مامان نصیحتش ڪردم! نساء بلند خندید و با مشت آرام بہ بازوے نورا ڪوبید. مادرم با سینے چایے وارد حیاط شد،با لبخند پررنگے گفتم:سلام! چپ چپ نگاهم ڪرد و گفت:علیڪ سلام!ڪار خودتو ڪردے؟!راحت شدے؟! خونسرد گفتم:بعلہ! مادرم در حالے ڪہ سینے چاے را روے فرش میگذاشت گفت:میبینید چقد چِش سفید شدہ؟!
_مامان خانم چشاے من قهوہ ایہ! نورا دقیق بہ چشمانم نگاہ ڪرد و گفت:آرہ مامان چشاش قهوہ ایہ نہ سفید! مادرم نشست روے فرش و با حرص گفت:آفرین!مسخرہ بازے دربیار! نساء گفت:اے بابا!بہ جاے این حرفا... سپس شروع ڪرد بہ دست زدن،ادامہ داد:آے نعنا...نعنا...نعنا،مامان خانم میشہ تنها! مادرم با نگرانے براے نساء چشم و ابرو رفت! فهمیدم چیزے شدہ! ڪنجڪاو پرسیدم:چیزے شدہ؟! مادرم سریع گفت:نہ چے بشہ؟!فقط بابات زنگ زد هرچے حرص داشت سرِ من خالے ڪرد! نساء و نورا نگاهے بہ هم انداختند و چیزے نگفتند! مشڪوڪ نگاهشان ڪردم. _میرم لباسامو عوض ڪنم. بہ سمت در ورودے رفتم،ڪفش هایم را درآوردم و وارد شدم. صداے مادرم در حالے ڪہ سعے مے ڪرد آرام صحبت ڪند آمد:چیزے بهش نگیدا!شب مصطفے بیاد واویلاس! پشت در ایستادم،گوش هایم را تیز ڪردم. نساء گفت:آیہ با ما فرق دارہ نمیذارہ! مڪثے ڪرد و ادامہ داد:انگار صداے ما سہ تاس!جسارتشو دارہ! یڪ چیزهایے بہ ذهنم رسید. نورا آرام گفت:آرہ ولے اگہ زیادے بخواد اینطورے باشہ خیلے اذیت میشہ! بعدها بہ یقین رسیدم ڪہ مرغ آمین همیشہ بالاے سرِ نورا بود و حتے براے جملات غیر دعایے اش آمین میگفت۰۰۰! همانطور ڪہ قاشق را در ڪاسہ ے سوپم مے چرخاندم بہ تلویزیون چشم دوختہ بودم. نورا یڪ ساعت پیش همراہ خانوادہ ے طاها براے تفریح رفت باغچہ ڪوچڪ خانوادہ ے طاها در ڪرج،قرار بود چند روز بمانند. یاسین صندلے ڪنارم نشستہ بود،ڪاسہ ے سوپش را بہ لبانش چسابندہ بود و مدام هورت میڪشید. سرم را برگرداندم و نگاهش ڪردم،متوجہ نگاهم شد. در حالے ڪہ با چشم هاے درشت قهوہ اے اش نگاهم میڪرد ڪاسہ را از لبانش جدا ڪرد،دور دهانش ڪثیف شدہ بود،لبخند بزرگے زد و گفت:صداے دهنم اذیتت میڪنہ آبجے؟ میدانست از صداے دهان بیزارم! سرم را تڪان دادم و گفتم:نہ داداشے! پدرم بے توجہ مشغول غذا خوردن بود،این آرام بودنش بعد از ماجراے ظهر ڪہ بہ مغازہ رفتم عجیب بود! باید داد و بیداد میڪرد! مادرم مدام بہ من و پدرم‌ نگاہ میڪرد،مطمئن شدم چیزے شدہ ڪہ مادرم خبر دارد. ... 🌷 *اللّـهم جــعل عـواقب امـورنا بالخیر والشهاده فی رکاب المهدی«عج»* 🌷 🌷گروه بصیرتے گلستان خاطرات شهـــدا🌷 💠عضویت با👈09178314082💠 🌷شادے روح شهـــداے اسلام صلوات🌷 ▫لطفا در انتشار مطالب تبلیغات رو حذف نکنید http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
یٰا قَمَرَالْعَشیرَهْ ... ☀️هَشْت ِاِمْروزِ مَرٰا دَرْ گِـــروِ نُهْ بُکُنید 🕊صُبْحِ فَرْدٰا بِشَوِمْ زٰائِرِ بِیْنُ الْحَرَمِیْــن #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
امام زمان(عج) فرمودند : 🌷دعای افتتاح را در تمام شب های ماه رمضان بخوانید ، زیرا فرشتگان به آن گوش می دهند و برای خواننده آن طلب آمرزش می کنند. 📚صحیفه مهدیه، بخش پنجم #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷صلے_اللہ_علیک_یااباعبدلله بی عشق‌ِشما اصل‌و نَسَب فایده‌اش چیست نوکـر نکند عرضِ اَدب فایده‌اش چیست بـا اِذنِ نـگـاهِ تـو نـَـفـَس مےڪِشم ارباب بی‌حبِ شما سجده‌به رَب فایده‌اش چیست 💔 🌙 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 مثل یڪ مردہ ڪه یڪ مرتبه جان میگیرد دلم ازبردن نامت هیجان میگیرد.... قلبم ازڪارڪہ افتادبه من شوڪ ندهید اسم مـﮭـدی ڪه بیایدضربان میگیرد 💕تعجیل درظهور پنج http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷سلام به 4 خرداد 9 رمضان خوش آمدید... سبد سبد گل مهر تقدیم حضورتان یه دنیاعشق و وفا نثارقلب پرمهرتان دعای خیر بدرقه راهتان... 🌷 صبحتون بخیر و سلامتی http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷نُهمین سحر رمضان را میہمان سید شهیدان اهل قلم #شهید_سیّد_مرتضی_آوینی باشیم🌷 ڪہ أَحیاء هستند و رزق‌شان عندربـــ ! شایداز برڪتـــ حضورشان خودِغریبمان رابیابیم...🌹 #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
﴾﷽﴿ 💠 💠 ۱۳ قاشقم را پر از سوپ ڪردم و لبہ ے ڪاسہ ڪشیدم،آرام بہ سمت دهانم بردم و دوبارہ بہ تلویزیون چشم دوختم! انگار آرامش قبل از طوفان بود! بعد از شام بہ مادرم ڪمڪ ڪردم تا ظرف ها را جمع ڪند و بشوید. نزدیڪ ساعت یازدہ شب بود ڪہ پدر و مادرم پاے ماهوارہ نشستہ بودند و فیلم نگاہ میڪردند. پوزخندے زدم،درڪ نمیڪردم این همہ تعصب و ماهوارہ نگاہ ڪردن؟! گردنم را بہ چپ و راست چرخاندم و بلند شدم‌. نتوانستم چیزے نگویم. نگاهے بہ صفحہ ے تلویزیون انداختم و گفتم:قشنگ میرقصن!جزو محارمن دیگہ! پدرم نگاهے بہ من انداخت،جا خورد! دو سہ بار خواست چیزے بگوید اما نتوانست! باز زبانم ساڪت نماند:مامان چرا من نمیتونم جلو بابا برقصم؟مگہ محرمش نیستم؟! مادرم نگاهے بہ من انداخت و با حرڪات لبانش گفت "ساڪت شو" نفسے ڪشیدم و گفتم:فهمیدم اونا از منے ڪہ دخترشم بهش محرم ترن،من نامحرمم! پدرم ناگهان فریاد ڪشید:آیہ زبونتو ڪنترل نڪنے بد میبینے! با سر اشارہ اے بہ صفحہ ے تلویزیون ڪردم و گفتم:دارم میبینم دیگہ! پدرم نفسے عصبے ڪشید و ڪمے صورتش را بہ سمت مادرم چرخاند:صد دفعہ گفتم نذار با هرڪسے بگردہ!ببین براے من دہ متر زبون در آوردہ این یہ ذرہ بچہ میخواد بہ من درس اخلاق و دین بدہ! شروع ڪردم بہ آرام خندیدن! آنقدر مرا ضعیف مے پنداشت ڪہ تحت تاثیر دیگران باشم! مادرم با حرص گفت:من ڪہ تو مدرسہ ش نیستم ببینم با ڪے میگردہ!خونہ دوستاشم ڪہ نمیرہ. از ڪنار پدرم بلند شد،همانطور ڪہ بہ سمت آشپزخانہ میرفت دستانش را در هوا تڪان داد و گفت:توام دیوارے ڪوتاہ تر از من پیدا نڪن مصطفے! پدرم چیزے نگفت،نگاہ ڪوتاهے بہ من انداخت و تلویزیون را خاموش ڪرد‌. بہ صورتم زل زد:باشہ آیہ خانم بتازون! شانہ هایم را بالا انداختم و گفتم:فقط خواستم امر بہ معروف و نهے از منڪر ڪنم بابا جون! از قصد نام آن دوڪلمہ را بردم‌. بلند شد و بہ سمتم آمد،پوزخندے زد و گفت:تو میخواے این چیزا رو بہ من یاد بدے؟! بہ چشمانش زل زدم:مگہ من چمہ؟شاگرد ڪلاس خودتونم! نزدیڪتر آمد،قدم بہ زور بہ شانہ اش میرسید‌. دست چپش را روے سرم گذاشت و سپس بہ سوے خودش برد. نزدیڪ شانہ اش دستش را نگہ داشت و گفت:هنوز بہ شونہ م نرسیدے! انگشت اشارہ اش را بہ سرم چسباند:اینجات ڪہ اصلا بہ من نرسیدہ! منظورش مغزم بود! _اولا بابا جون شما زیادے قدتون بلندہ!دوما من لوبیاے سحر آمیز یا برج میلاد نیستم. چند قدم از پدرم دور شدم و راهم را بہ سمت اتاق مشترڪم با یاسین ڪج ڪردم و در همان حین گفتم:سوما من میرم بخوابم شب بہ خیر! بہ در اتاق رسیدم،در را باز ڪردم و وارد چهارچوب شدم‌. بہ سمت پذیرایے برگشتم تا در را ببندم همانطور گفتم:راستے چهارما سن عقل بہ شناسنامہ نیس! سپس در را بستم. یاسین روے تخت دراز ڪشیدہ بود و چشمانش را بستہ بود. مطمئن شدم خوابیدہ وگرنہ حتما بین بحثمان مے آمد. نگاهے بہ ڪف اتاق انداختم،دفتر و ڪتاب هاے یاسین روے زمین پخش و پلا بود. بدون توجہ دستم را بہ سمت موهایم بردم و ڪشم را از دور دم اسبے موهایم آزاد ڪردم،موهایم روے شانہ هایم ریختند. ڪشم را روے میز تحریر گذاشتم. خواستم بہ سمت تخت خوابم بروم ڪہ صداے پدرم آمد:خب بفهمہ بہ درڪ! بہ سمت در قدم برداشتم،گوشم را بہ در چسابندم. صداے مادرم را شنیدم:خب حالا آروم!پشت تلفن خوب نفهمیدم چے گفتے،درست و حسابے بگو. پدرم نفسے ڪشید و گفت:گفتم ڪہ میذارے سر خود بلند شہ بیاد مغازہ همین میشہ!همہ چِش میذارن! مادرم حق بہ جناب گفت:وا! مگہ چے شدہ؟! خواستگار پیدا ڪردہ! گوش هایم را تیز ڪردم،خواستگار! پس بخاطرہ همین پدرم آرام بود،میخواست من را هم بہ خانہ ے بخت بفرستد! پدرم با حرص گفت:بہ دستہ گلت افتخار ڪن! _نمیخواے بگے خواستگارا ڪین؟! _یڪے از همڪارام،آیہ رو یڪے دوبار ڪہ اومدہ بود خونہ با من ڪار داشت دیدہ بود،امروزم دیدہ آیہ اومدہ مغازہ. آیہ ڪہ رفت چند دیقہ بعدش اومد مغازہ گفت ماشالا دخترت بزرگ شدہ و از این حرفا‌. مادرم ڪنجڪاو گفت:خب! _گفت پسرش تازہ لیسانس گرفتہ براش دنبال یہ دختر خوبن ڪے بهتر از آدم آشنا!منم هے پیچوندم فڪ نڪنہ دخترمو از سر راہ آوردم. پوزخند زدم مگر من برایش مهم هم بودم؟! ادامہ داد:آخر دید من چیزے نمیگم گفت آخر هفتہ بیاید خونہ ے ما،هم دورهم باشیم هم خانم و بچہ ها باهم آشنا بشن! مادرم گفت:ڪدوم همڪارت؟! _عسگرے،مغازہ ش رو بہ روے مغازہ ے منہ! مادرم دوبارہ تُن صدایش را پایین برد با ملایمت گفت:مصطفے جان بذار آیہ امسالو بگذرونہ،میدونے قبول نمیڪنہ. پدرم با حرص گفت:بیخود،من باباشم اختیارش دستِ منہ! اگہ میخواد برہ دانشگاہ باید شوهر ڪنہ من خیالم راحت باشہ. ... ﴾﷽﴿ 💠 💠 ۱۴ نفسم را بیرون دادم. اگر چند روز پیش بود حتما میپردم وسط مادر و پدرم و میگفتم برایم خواب نبینند اما حالا یاد گرفتہ بودم از قدرت تفڪرم استفادہ ڪنم و بدون حرمت شڪنے تن بہ خواستہ هایشان ندهم. بہ سمت تختم
رفتم و دراز ڪشیدم،پایین دستہ اے از موهایم را دور انگشت اشارہ ام پیچیدم. ازدواج میتوانست راہ رهایے باشد؟! نہ! هر طور شدہ نباید بہ آن مهمانے میرفتم و نہ میگذاشتم همچین مهمانے بہ خانہ مان بیاید! رژ لب قرمز رنگ را بہ سمت لب هایم بردم،همانطور ڪہ در آینہ خودم را نگاہ میڪردم رژ را روے لبانم ڪشیدم. رژ را از لبانم‌ جدا ڪردم و لبانم را چندبار آرام روے هم ڪشیدم. خودم را در آینہ نگاہ ڪردم،روسرے زرشڪے رنگے صورتم را قاب ڪردہ بود. ڪمے ڪرم‌ پودر بہ صورتم زدہ بودم و سرمہ بہ چشانم ڪشیدہ بودم. رژ قرمز رنگ روے لبانم خودنمایے میڪرد. از ڪنار آینہ بلند شدم. چادرم مرتب روے تخت بود،خواستم چادرم را بردارم ڪہ دوبارہ حالم بد شد! با عجلہ از اتاق بیرون رفتم و بہ سمت دستشویے دویدم! سریع وارد دستشویے شدم و در را بستم، صداے مادرم بلند شد:دوبارہ رفتے اون تو؟! جوابے ندادم. یڪ دقیقہ بعد از دستشویے بیرون آمدم،مادرم ڪنار دستشویے ایستادہ بود با دیدنم چشمانش از حدقہ زد بیرون! _چرا خودتو این ریختے ڪردے؟! قبل از اینڪہ دهان باز ڪنم پدرم وارد خانہ شد و گفت:چرا نمیاید؟! با دیدن من او هم چشمانش گرد شد! همانطور ڪہ نگاهم میڪرد:این چہ وضعشہ؟! بدون توجہ بہ اینڪہ منظورشان آرایش صورتم است نگاهے بہ لباس هایم انداختم و گفتم:مگہ چشہ؟! پدرم اخم هایش را درهم ڪشید:صورتتو میگم! بہ پدرم نگاہ ڪردم و گفتم:آهان!گفتم یڪم بہ خودم برسم مثلا خواستگارم قرارہ ببینہ! پدر و مادرم با تعجب نگاهے بہ هم انداختند و دوبارہ بہ من چشم دوختند. همانطور ڪہ بہ سمت اتاقم میرفتم گفتم:مامان نگفتہ،خودم فهمیدم! پدرم آرام گفت:حیام ڪہ نموندہ! خواستم وارد اتاق بشوم ڪہ دوبارہ بہ سمت دستشویے دوییدم. وارد شدم و در را بستم. مادرم چند تقہ بہ در زد و گفت:چت شدہ امروز؟!همش اون تویے! همانطور ڪہ جلوے آینہ ے روشویے ایستادہ بودم و با انگشت روے لبم میڪشیدم تا رنگ رژم را ڪمے تنظیم ڪنم گفتم:از وقتے قرص خوردم اینطور شدم! آب را باز ڪردم و چند لحظہ بعد آب را بستم. صبح واقعا حالم بد میشد اما حالا اثرات قرصے ڪہ خوردہ بودم تقریبا رفتہ بود ولے فیلم بازے میڪردم‌. مادرم با تعجب گفت:چہ قرصے؟! در را باز ڪردم و خارج شدم،بہ سمت آشپزخانہ رفتم و گفتم:دلم درد میڪرد یہ چندتا از قرصاے بابا خوردم! مادرم فریاد زد:چے؟! با عجلہ وارد آشپزخانہ شد و بہ سمت یخچال رفت. ڪنارش ایستادم،بستہ ے قرص ها را بیرون آورد و با نگرانے گفت:سر خود چے خوردے؟! نگاهے بہ قرص ها انداختم و یڪ بستہ را برداشتم:از این خوردم! مادرم بستہ ے قرص را از دستم گرفت و با دقت نگاہ ڪرد. چند لحظہ بعد سرش را بلند ڪرد و با اخم نہ صورتم زل زد. _قرص مسهل خوردے؟! نگاهے بہ بستہ ے قرص انداختم و گفتم:دلم درد میڪرد‌. مادرم پیشانے اش را بالا داد:آهان!توام نمیدونستے این مسهلہ فڪر ڪردے مسڪن یا قرص دل دردہ! مظلوم سرم را تڪان دادم. صبح یڪ دانہ قرص مسهل خوردم،دو سہ تایش را هم در سطل زبالہ انداختم! ولے خب مثلا خوردہ بودم دیگر! مادرم سرش را بہ نشانہ ے تاسف تڪان داد. باز بہ سمت دستشویے دویدم. صداے پدرم آمد:آیہ چش شدہ؟! مادرم پوفے ڪرد و گفت:قرص مسهل خوردہ،با این وضع نمیتونہ بیاد! لبخندے روے لبانم نقش بست،تا حدے موفق شدہ بودم! پدرم بلند گفت:چے؟! دو سہ دقیقہ بعد،از دستشویے خارج شدم،پدرم نگاهے بہ من انداخت و گفت:اون از وضع صورتش،اینم از این! بہ سمت اتاق رفتم و وارد شدم. براے اینڪہ شڪ نڪنند چادرم را از روے تخت برداشتم و سر ڪردم. از اتاق خارج شدم،میدانستم محال است پدرم من را با این آرایش بیرون ببرد چہ برسد بہ خانہ ے ڪسے هم تیپ خودش! رو بہ پدر و مادرم گفتم:فقط یہ لحظہ من باز برم. مادرم سریع گفت:مصطفے سریع زنگ بزن بہ دوستت بگو یہ مشڪلے پیش اومدہ نمیتونیم بیایم. پدرم با عصبانیت گفت:میخواید فقط منو سڪہ ے یہ پول ڪنید! مادرم بے حوصلہ پاسخ داد:نمیبینے وضعشو؟!بریم خونہ مردم اونجام از دستشویے درنیاد! پدرم گفت:اونش بہ ڪنار من با این وضع ظاهرش اینو ڪجا ببرم؟! سریع گفتم:مگہ وضع ظاهرم چشہ؟!چادرمم ڪہ مرتبہ! خواستم بہ پدرم بفهمانم تاڪید بر چادر پوشیدن اجبارے لازم نیست! چرا و چطور چادر پوشیدن مهم است! فقط چادر شرط نیست! اگر فقط چادر است خب آرایش صورت من چہ اشڪالے دارد؟! میخواستم این ها را غیرمستقیم بگویم! قرمز ڪنہ! ... 🌷 *اللّـهم جــعل عـواقب امـورنا بالخیر والشهاده فی رکاب المهدی«عج»* 🌷 🌷گروه بصیرتے گلستان خاطرات شهـــدا🌷 💠عضویت با👈09178314082💠 🌷شادے روح شهـــداے اسلام صلوات🌷 ▫لطفا در انتشار مطالب تبلیغات رو حذف نکنید http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷