eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.3هزار دنبال‌کننده
25.9هزار عکس
10.1هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 🍂 💠 ۱۱۶ _این‌ مسخرہ بازیا چیہ؟ نمیگید مَردم حرف درمیارن؟! نگاهے بہ پدرم مے اندازم و با لحن نرم میگویم:منو آقاے عسگرے صحبت ڪردیم. پدرم جدے بہ چشمانم زل میزند:خب! نگاهم را از چشمانش میگیرم،نمیدانم چرا اما تابِ نگاہ هاے پر غرورش را ندارم! گویے پیروزے اش را بہ رُخم میڪشد! از دو شب پیش،تصمیمے ڪہ با هادی‌گرفتیم را گفتم پدرم مخالفت میڪند! گفتن دوبارہ اش برایم سخت است،دلم بہ این ڪار رِضا نیست. چندبار خواستہ ام دهان باز ڪنم و بگویم جوابم منفیست زندگے با مادربزرگ و دورے از شما برایم راحت تر است اما نتوانستم! لیوان آبے ڪہ مقابلم قرار دارد برمیدارم و جرعہ اے مینوشم،نگاهم را بہ لیوان میدوزم و میگویم:نہ من نہ ایشون اینطورے راحت نیستیم،میگیم یہ صیغہ ے موقت بینمون خوندہ بشہ تا راحت باهم رفت و آمد ڪنیم و آشنا بشیم بعد تصمیم بگیریم. ڪمے مڪث میڪنم و آرام ادامہ میدهم:مگہ غیر منطقیہ؟! بے اختیار پوزخند میزنم،براے چہ ڪسے از منطق میگویم! مادرم ڪنارم مے نشیند:راست میگہ! همینطورے ڪہ نمیشہ! پدرم نفس عمیقے میڪشد و میگوید:خب اومدیمو اینا یہ بهونہ اے آوردن! جواب در و همسایہ رو چے بدیم؟! رو دخترمون اسم بذاریم؟! لیوان آب را روے میز میگذارم،سرم را بلند میڪنم و این بار من با غرور بہ چشمان پدرم خیرہ میشوم:مگہ نمیگید هادے مطمئنہ؟ پس چرا شڪ‌دارید؟! اخمانش درهم میرود. لبخند موذیانہ اے ڪنج لبم مے نشیند:حتما میتونہ رضایتمو جلب ڪنہ! مگہ نہ بابا؟! نگاهش را از چشمانم میگیرد و چیزے نمیگوید! ادامہ میدهم:تو این دو سہ هفتہ اے هم ڪہ صیغہ مے..... اجازہ نمیدهد حرفم تمام بشود،با صداے بلند میگوید:دو سہ هفتہ آیہ؟! این بار پدرم پوزخند میزند:خب همین دو سہ هفتہ بیرون از خونہ با یڪے از بزرگترا رفت و آمد ڪنید و آشنا بشید بعد قرارِ عقد و عروسے رو میذاریم! ملتمس بہ مادرم خیرہ میشوم،سرے تڪان میدهد و میگوید:خب یڪے دوماہ!‌ میخواهم براے اعتراض لب باز ڪنم ڪہ جلوے دهانم را میگیرم! تا اینجا هم بہ زور پدرم متقاعد شدہ همین اولِ ڪارے پاے سفرہ ے عقد نَنِشینم! پدرم ڪمے فڪر میڪند:حالا اونام بیان صحبت ڪنیم ببینیم چے میشہ! انگار چیزے یادم آمدہ باشد سریع میگویم:آهان! قرار شد فعلا نہ اقوام ما خبر داشتہ باشن نہ اقوام اونا! اینطورے بہ قول شما حرف و حدیثے ام پیش نمیاد تا.... حتے نمیتوانم بہ زبان بیاورمش! بہ زور جملہ ام را ڪامل میڪنم:تا همہ چیزو رسمے ڪنیم! پدرم نگاہ تندش را نثارم میڪند:بگو تو اون یہ ساعت خودمون بُریدیم و دوختیم دیگہ! مادرم طعنہ میزند:ڪلِ ماجرا رو تو و آقا مهدے بریدید و دوختید از اینجا بہ بعدشو‌ اگہ لطف ڪنے خودشون تصمیم بگیرن! قدرشناسانہ نگاهش میڪنم و دستش را میفشارم. اخمانِ پدرم درهم میرود:من ڪہ راضے نیستم ولے چون حرفِ هادے ام همینہ نمیخوام فڪر ڪنہ دخترم رو دستم موندہ میخوام بہ زور بہ ریشش ببندم! نمیتوانم جلوے زبانم را بگیرم:ولے انگار همینطورہ! مادرم چشم غرہ اے نثارم میڪند و میگوید:برو سر درست چند روزہ عقب افتادے! آرام باشہ اے میگویم و از روے مبل بلند میشوم،میخواهم بہ سمت اتاقم بروم ڪہ پدرم میگوید:آیہ! نبین آروم شدم! حرفاے چند روز پیشت بخاطرہ اون پسرہ یادم نرفتہ! از روے مبل بلند میشود و بہ سمتم مے آید،با خشم نگاهش را بہ چشمانم گِرہ میزند:نفهمم دور و برتهُ بهم نگفتے! آب دهانم را فرو میدهم،دوبارہ قصد میڪنم براے رفتن ڪہ با دو دست شانہ هاے نحیفم را میگیرد:بعد از مدتِ صیغہ تون اگہ هادے بگہ آیہ رو میخوامو تو بگے نہ نداریما! دلم آرام میگیرد،چہ شرطِ خوبے! او بیشتر از من مُصر است بہ این "نخواستن"! و چہ بَد غالفگیرم ڪرد، آن زمان ڪہ گفت‌ من خواستنے ترین خواستہ اش هستم! لبخند میزنم:چشم! مُردمڪ ‌چشمانش مثل آن شب ڪہ در حیاط،در آغوشم گرفت آرام و قرار ندارند! تِلو تِلو میخورند،مثلِ انسانے ڪہ شڪست خوردہ! هیچ شباهتے بہ آن مَردِ دیڪتاتور همیشگے ندارد،حس میڪنم شبیہ پدرے دل نگران است! بہ عمق چشمانم خیرہ میشود و با تحڪم میگوید:انقدرم با ڪینہ و ناراحتے نگام نڪن! چشمانم را بہ نشانہ ے تعجب،بیش از حد باز میڪنم:من.... شانہ هایم را رها میڪند و رو برمیگرداند:لبات نمیگن! ولے چشمات دارن داد میزنن! چند قدم دورتر میشود،محڪم میگوید:یہ روزے میاے پیشمو میگے بابا ممنونم ڪہ مجبورم ڪردے! تو بهتر از هرڪسے صلاحمو میدونستے! سرے بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهم و در دلم میگویم:محالہ! با تمامِ اشتباهاتش این بار حق با پدرم بود....! ... نویسنده این متن👆: http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✅ به فرزندتان از موقعی که پول و مفهوم آن را متوجه شد بدهید. 🔵 با واگذار کردن با همان مقدار پول ، او را و برنامه ریز بار بیاورید. 🔴 قدرت جمع آوری و را هم با همین شگرد میتوانید نهادینه کنید. 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
✅بايدهاے سحرے سحرے را پس از نيمه شب🌓 ميل ڪنيد... اين‌ مےتواند مقاومت فرد روزه‌دار را به ويژه در روزهاے آخر ماه مبارك رمضان در برابر تشنگے و گرسنگے افزايش دهد. بهترين نوشيدنے برای جلوگيرے از تشنگے در روزه‌دارے، آبـ💧است ڪه البته مےتوان آن را با ڪمے آب‌لیـ🍋ـموے تازه طعم دار ڪرده و نوشيد. استفاده از غذاهاے پر پروتئين مانند تخم مرغ، سويا، گوشت🍖، مرغ 🍗ماهے، لبنيات و حبوبات در وعده سحرے باعث مےشود ڪه قند خون ديرتر افت پيدا ڪند و فرد ڪمتر احساس ضعف ڪند. از مصرف مواد غذایے پر فیبر مانند سبزے و ميوه دريغ نڪنيد. 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
شهید همتی اولین فرزند خانواده و متولد 22 تیرماه 1369 بود. خدا بعد از 15 سال او را به خانواده‌اش هدیه‌ داد و بعد از 26 سال امانتی اش را پس گرفت. حسین از كودكی به جبهه، رزمنده‌ها و شهدا علاقه داشت. وقتی تلویزیون فیلم‌های زمان جنگ را نشان می‌داد، با علاقه می‌نشست و نگاه می‌كرد. وقتی پیش‌دانشگاهی‌اش را گرفت، مادرش گفت دَرسَت را در رشته حقوق ادامه بده تا ان‌شاءالله قاضی بشوی. اما حسین گفت این شغل كار هر كسی نیست. خدای نكرده اگر قضاوت نادرستی كنی، قیامت باید جوابگو باشی. چنین روحیه‌ای داشت از طرف دیگر عشق به نظام داشت و دوست داشت نظامی شود. نهایتاً گفت ارتش را انتخاب كرده‌ام. من هم گفتم خودت هر طور صلاح می‌دانی، رفت و استخدام شد. كارهای عملیاتی را دوست داشت و شرایط هم طوری رقم خورد كه نیروی تیپ 65 نوهد شود. لباس فرمش را خیلی دوست داشت. گویی برایش مقدس بود http://sapp.ir/golestanekhaterat http://eitaa.com/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠پَـــنـــد نــٰـامــہء شٌــــهَــــداء " ۱۶ "💠 🌹 شَـــهــید علیرضا کریمی 🌹 ✅ #پند_نامه_شهدا ✅ #تلنگر @golestanekhaterat ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
💠علامه حسن زاده آملی: سید مجتبی همچون کبوتری که یک بالش را زخمی کردند،با یک بال اینقدر بال بال زد تا مقامش از برخی از علمای هشتاد ساله ما بالاتر رفت. #جانباز_شهید 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat
قَــــرارِ عاشِــــقی⬅️ •✾• ۱ •✾• 🌷شهید سید مجتبی علمدار🌷 📎دوستان شهدایی التماس دعا ...🌺 @golestanekhaterat ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
دلگیر نباش، دلٺ ڪه گیر باشد رها نمیشوے❌ یادت باشـد، خدا بندگان خود را با آنچه بدان دلبستهـ اند می‌آزماید:) { آزاد بودنـ ،شرط شهادٺـ استـ }✌️ @golestanekhaterat ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
حریمت مرکز جریان خون است و "جنّاتُ النعیم" سابقون است حروف حاء وسین ویاء ونونت الفبای مفاتیح الجنون است #نعم_الامیرم❤️ http://eitaa.com/golestanekhaterat
خواهــرانم ... اگر می‌دانستید ڪہ هـر روز چندین بار در جبهه شهیـد می‌شوم ، اڪنون چـادر را تنها پوششی ساده نمی‌دانستید. امیدوارم که در زندگی ، فاطمه ‌زهرا (س) را الگو قرار دهید و همچون زینب کبری (س) ادامه دهنده راه شهدا باشید. #شھید_محمد_برزگری #شلمچه_کربلای۵ http://eitaa.com/golestanekhaterat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام طاعات وعباداتتون قبول باشه عزیز و بزرگوار دوستان امشب شب اول قبر هستش،دوستانی که براشون مقدوره لطفا براشون نماز اول بخونن ان شاءالله که در شهید عزیز باشن. التماس دعا🌹
سلام طاعات وعباداتتون قبول باشه #همسنگریای عزیز و بزرگوار دوستان امشب شب اول قبر #شهیدخلیل_تختےنژاد هستش،دوستانی که براشون مقدوره لطفا براشون نماز #شب اول #قبر بخونن ان شاءالله که در #یوم_الحساب شهید عزیز #شفیعمون باشن. التماس دعا🌹
💠 🍂 💠 ۱۱۷ وارد اتاق میشوم و در را میبندم،ڪلافہ نگاهے بہ اطراف مے اندازم،یاسین بدون دغدغہ روے تخت دراز ڪشیدہ و خوابیدہ! نگاهم بہ سمت ڪولہ ام میرود،ڪنارِ قفسہ هاے ڪتاب ولو شدہ. مسیرم را بہ سمت تخت خوابم ڪج میڪنم:رو بہ ڪولہ میگویم:فردا بازت میڪنم ببینم درس چے دارم! روے تخت مے نشینم،همانطور ڪہ با یڪ دست ڪِشم را از دور موهایم آزاد میڪنم با دستِ دیگر موبایلم را از روے بالشت برمیدارم. ڪنجڪاو قفل صفحہ را باز میڪنم،نہ پیامے نہ تماس بے پاسخے! شهاب ڪہ شمارہ ے خانہ را دارد،یعنے نتوانستہ شمارہ ے موبایلم را پیدا ڪند؟! موبایلم را ڪنارِ شب خواب میگذارم،از آن روز بہ بعد خبرے از شهاب نشد! دور میڪنم این امید واهے را! شاید دلم خبر داشت ڪہ چقدر برایم‌ خطرناڪ است.... اگر پایش بہ زندگے ام باز نمیشد،هیچڪدام از آن اتفاق ها نمے افتد.... گذشتہ را ڪہ مرور میڪنے میفهمے "یڪ نفر" چقدر میتواند مسیر زندگے ات را تغییر بدهد... خودش هم پیشمان شد، از ورود بہ زندگے ام... گیج و مبهوت خودم را در آینہ نگاہ میڪنم،نورا هم ڪنارم ایستادہ و بہ زور روے لب هایش لبخند پاشیدہ! از سر تا پایم را نگاہ میڪنم،پیراهن سفیدے ڪہ مادرم برایم خریدہ همراہ شلوار سفید پوشیدم. روے بالا تنہ اش پارچہ ے گیپور با طرح گل هاے طلایے ڪار شدہ،آستین هایس تا روے مچم را پوشاندہ. شالِ سفیدم را سادہ روے سرم انداختہ ام،نورا اصرار ڪرد ڪمے آرایشم ڪند ڪہ قبول نڪردم،تنها ڪرم مرطوب ڪنندہ اے زدم. _بذار یڪم آرایشت ڪنم،رو میگیرے دیگہ! رنگ و روت خیلے پریدہ آیہ! بہ سمت نورا برمیگردم،دست و پاهایم یخ زدہ. دستانم را میگیرد:دیر نشدہ ها! آیہ قضیہ ے من و طاها فرق میڪرد! طاها منو دوست داشت،اما این پسرہ دلش یہ جاے دیگہ ست! اگہ تو دلبستہ ش بشے چے؟ میتونے یہ عمر با مردے ڪہ فڪر و دلش یہ جاے دیگہ ست سَر ڪنے؟ نفس بلندے میڪشم و میگویم:میشہ بہ جاے این حرفا‌ یڪم دلداریم بدے؟ نگاہ دلخورے نثارم میڪند و میگوید:فسقلم توڪل ڪن بہ خدا! تو این مدت حواست باشہ فقط از عقلت استفادہ ڪنے تا هادے بڪشہ ڪنارو بابا دست بردارہ! سرم را بہ نشانہ ے باشہ تڪان میدهم،بہ چشمان هم زُل میزنیم ناگهان نورا در آغوشم میڪشد. ڪنارِ گوشم زمزمہ میڪند:این مسخرہ بازیا تموم بشہ خودم برات یہ شوهر توپ پیدا میڪنم. با خندہ میگویم:بہ طاها بگم میخواے بیوفتے دنبال پسراے مردم؟! نیشگونے از بازویم میگیرد:غلط نڪن! خب دیگہ آغوش گرمم بہ روت باز ڪردم بسہ! از هم جدا میشویم،مهربان بہ چشمانم زل میزند:خوبے؟ لبخند ڪم رنگے میزنم:آرہ! چادرے ڪہ روز خواستگارے سر ڪردہ بودم بہ دستم میدهد،چادر را از دستش میگیرم. چند تقہ بہ در میخورد،نورا میگوید:بفرمایید؟ صداے طاها مے پیچید:اجازہ هست؟! با عجلہ چادرم را سر میڪنم و میگویم:بفرمایید! یااللهے میگوید و وارد میشود،رو بہ نورا میگوید:خانم! نورا نگاهش میڪند:جانم! بہ سمت پذیرایے اشارہ میڪند:مامان ڪارت دارہ! سرے تڪان میدهد و میگوید:الان میام! طاها نگاهے بہ من مے اندازد و لبخند شیطنت آمیزے میزند:این خانم ڪوچولوے خودمونہ اینطورے رو گرفتہ؟! گونہ هایم گُل مے اندازد،آرام میگویم:سلام! _علیڪ سلام! میخواهد سر بہ سرم بگذارد:بذار این باجناقمون بیاد! ببینم بہ چہ حقے خودشو قالب ڪردہ! نگاهے بہ طاها مے اندازم،ڪت و شلوار سورمہ اے تن ڪردہ. در این چندماہ ثابت ڪرد هیچ شباهتے بہ حسام ندارد و میتوان مثلِ برادر بہ او تڪیہ ڪرد! بہ زور پدر و مادرم را راضے ڪردم براے امشب مریم و نساء را دعوت نڪند! فرزانہ دو سہ بارے بہ خانہ مان آمد و بہ زور چون حرف من و هادے یڪے بود قبول ڪرد بہ ڪسے اطلاع ندهند. قرار شد براے امشب نہ ڪسے از اقوام ما باشد نہ ڪسے از اقوام خانوادہ ے عسگرے! طاها با خندہ بہ من و نورا میگوید:خان داداشتون تنهاست و سَر ناسازگارے گرفتہ من برم پیشش! سپس رو بہ من اضافہ میڪند:ڪِے انقدر خجالت شدے؟! با پررویے میگویم:امشب! نورا و طاها نگاهے بہ هم مے اندازند و میخندند! نورا آرام بہ بازویم میڪوبد:نہ همونے! طاها و نورا از اتاق بیرون میروند،آخرین نگاہ را در آینہ بہ خودم مے اندازم. میخواهم بہ سمت در بروم ڪہ صداے زنگ موبایلم بلند میشود. با عجلہ بہ سمت قفسہ هاے ڪتاب میدوم و موبایل را برمیدارم. بہ شمارہ نگاہ میڪنم،ناشناس است! آرام لب میزنم:نڪنہ شهابہ؟! آب دهانم را فرو میدهم و علامت سبز رنگ را میفشارم:الو! صدایے از پشت خط نمے آید! امیدوار تڪرار میڪنم:الو! چند لحظہ بعد صداے خندان یڪتا و همتا مے پیچید:سلام! پوفے میڪنم و بہ زور میگویم:سلام! شمارہ رو نشناختم! یڪتا میگوید:آرہ! خطو عوض ڪردیم،آیہ؟! _جانم! با شیطنت میگوید:ما اجازہ داریم بیایم؟! متعجب میگویم:اجازہ؟! ... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat
💠 🍂 💠 ۱۱۸ میخندد:آرہ دیگہ تو و خان داداشمون اجازہ ے ورود ڪسیو صادر نڪردید! صداے فرزانہ مے آید:یڪتا! زشتہ! بہ زور میخندم:ورود شما آزادہ! قدمتون روے چشم! _باشہ پس ما چند دیقہ دیگہ خونہ تونیم،فعلا! استرسم بیشتر میشود،لب میزنم:فعلا! موبایل را سر جایش میگذارم و بہ سمت در میروم،مادرم و نورا در آشپزخانہ سخت مشغول آمادہ ڪردن وسایل پذیرایے هستند. پدرم با اُبَهت روے مبل نشستہ و بہ تلویزیون خیرہ شدہ،یاسین و طاها مشغول گفتگو هستند. سرفہ اے میڪنم و بہ سمت مادرم و نورا میروم. مادرم با دقت نگاهم میڪند و میگوید:حاضر شدے؟ میخندم:نہ! تازہ میخوام حاضر شم! پشت چشمے نازڪ میڪند:مزہ نریز! انگار چیزے یادش بیاید سریع میگوید:آیہ! با من جلوے در واسہ استقبال وایمیسیا! دستہ گلم خودت از هادے میگیرے! لبم را میگزم،محڪم میگوید:چَشمتو نشنیدم! لب میزنم:چَشم! بہ ظروفے ڪہ چیدہ نگاہ میڪنم،با سلیقہ در یڪ میوہ خورے بزرگ پرتقال و موز چیدہ،در میوہ خورے دیگر سیب و خیار! نورا در شیرینے خورے،شیرینے تَر میچیند و یڪے داخل دهانش میگذارد. همانطور ڪہ شیرینے را قورت میدهد میگوید:من پیشاپیش دهنمو شیرین ڪردم! شیرینے اے بہ سمتم میگیرد:بیا! با دست پس میزنم:نہ! دهنم تلخہ! چشمڪ میزند:خب دهنتو شیرین میڪنہ دیگہ! تلخ میخندم:گمون نڪنم! بہ نظرم تلخ تر میڪنہ! چادرم را روے سرم تنظیم میڪنم،میخواهم بہ سمت یاسین و طاها بروم ڪہ صداے زنگ در بلند میشود. پدرم با آرامش بہ سمت آیفون میرود و مے پرسد:ڪیہ؟! چند لحظہ بعد همانطور ڪہ دڪمہ ے آیفون را میفشارد میگوید:بفرمایید! رو بہ ما میڪند:اومدن! مادرم با یڪ دست چادرش را جلو میڪشد و با یڪ دست مرا! همانطور ڪہ نزدیڪ در ورودے مے ایستیم میگوید:یڪم بخند! انگار مریضے! پوزخند میزنم و چیزے نمیگویم! صداے پر انرژے آقاے عسگرے مے پیچد:یاللہ! پدرم در را باز میڪند:بفرمایید! آقاے عسگرے همراہ روحانے میانسالے وارد میشوند،ابتدا با پدرم روبوسے و احوال پرسے میڪنند سپس با من مادرم سلام و احوال پرسے. فرزانہ جعبہ ے شیرینے بہ دست نزدیڪ ما میشود،همانطور ڪہ گونہ هایم را میبوسد میگوید:سلام عروس گلم! انگار ڪسے دلم را چنگ‌ میزند،لبخند نصفہ نیمہ اے تحویلش میدهم و سلام میڪنم. پشت سرش یڪتا و همتا با چند جعبہ ڪادو ڪہ با سلیقہ تزئین شدہ وارد میشوند. این بار یڪتا روسرے صورتے و همتا روسرے نیلے سر ڪردہ،این را نیامدہ میگویند! گرم با من و مادرم روبوسے میڪنند،یڪتا بہ من میگوید:اینا رو ڪجا بذاریم؟ مادرم لبخند میزند:آخہ چرا زحمت ڪشیدید؟! هنوز ڪہ چیزے.... آقاے عسگرے میان حرفش میپرد و میگوید:ناقبالہ! ایشالا براے مراسماے دیگہ از اینا بهتر براے یہ دونہ عروسمون میاریم! مادرم ڪمڪ میڪند جعبہ هاے ڪادو را روے میز بچینند. بغض گلویم را میفشارد،هجوم اشڪ بہ روے مردمڪ هاے چشمانم را حس میڪنم. سرم را پایین مے اندازم و لبم را میگزم،بہ خودم نهیب میزنم:الان وقتش نیست آیہ! الان نہ! _سلام! سرم را بلند میڪنم،هادے دستہ گل بہ دست مقابلم ایستادہ! بے اختیار یڪ قطرہ اشڪ از گوشہ ے چشم راستم مے چڪد وَ این از چشمش دور نمے ماند! متعجب نگاهم میڪند،سرفہ اے میڪنم و لب میزنم:سلام! همان ڪت و شلوار شب خواستگارے را پوشیدہ،این بار با پیراهن سفید! دستہ گل نرگسے ڪہ تنها با یڪ پاپیون سفید تزئین شدہ بہ سمتم میگیرد. همتا با هیجان میگوید:تقدیم با عشق! هادے چنان وحشتناڪ نگاهش میڪند ڪہ من میترسم. بوے عطر خنڪش بینے ام را قلقلڪ میدهد،با عجلہ دستہ گل را از دستش میگیرم و آرام میگویم:ممنون! همہ با لبخند نگاهمان میڪنند،حس میڪنم گونہ هایم بہ سرخے انار شدہ! هادے هم دستِ ڪمے از من ندارد،سر بہ زیر بہ سمت جمع میرود و با همہ احوال پرسے میڪند. یاسین با اخم نگاهش میڪند و جوابش را نمیدهد. همہ مشغول صحبت میشوند،احساس میڪنم نفس هایم بہ شمارہ افتادہ اند. مادرم و نورا مشغول پذیرایے میشوند و من تماشایشان میڪنم. بیست دقیقہ بعد آقاے عسگرے رو بہ پدرم میگوید:مصطفے جان! اجازہ هست شروع ڪنیم؟ پدرم لبخند پررنگے تحولیش میدهد و میگوید:بفرمایید! آقاے عسگرے بہ من زل میزند،با لبخند میگوید:آیہ جان! بیا اینجا! حس از دست و پاهایم میرود،نگاهم بہ یاسین مے افتد. بُغ ڪردہ و نگران بہ من چشم دوختہ،براے اینڪہ خیالش را راحت ڪنم لبخند میزنم و میگویم:اگہ یاسین اجازہ بدہ میام! یاسین با ذوق بہ سمتم مے دود،همتا با خندہ میگوید:یہ ڪف مرتب بہ افتخار برادر عروس! همہ با خندہ دست میزنند و بہ ما نگاہ میڪنند. یاسین محڪم دستم را میگیرد:خوبے آبجے؟ براے اولین بار بہ برادر ڪوچڪم دروغ میگویم:آرہ!‌ چرا خوب نباشم؟! با شڪ و تردید براندازم میڪند،با هم بہ سمت جمع میرویم. ... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat
💠 🍂 💠 ۱۱۹ طاها ڪنارِ هادے نشستہ،آقاے زمانے ڪہ پدر هادے بہ عنوان روحانیِ امین و مسجد محلہ شان معرفے ڪرد رو بہ طاها میگوید:اگہ اجازہ بدے صاحبِ جا بشینہ! سپس میخندد،طاها با خندہ از روے مبل بلند میشود. ضربان قلبم بالا میرود،پیشانے هادے عرق ڪردہ،دستمالے از داخل جیب ڪتش در مے آورد و روے پیشانے اش میڪشد. زمانے رو‌ بہ من با شوخ طبعے میگوید:خونہ ے خودتونہ! بفرمایید بشینید! آب دهانم را فرو میدهم و سرم را پایین مے اندازم. هادے خودش را روے مبل جا بہ جا میڪند،با اڪراہ و فاصلہ مے نشینم. زمانے از پدرم اجازہ میگیرد تا صیغہ را جارے ڪند،بعد از اجازہ دادن پدرم،از من مے پرسد:مهریہ تو تعیین ڪردے دخترم؟ نگاهے بہ جمع مے اندازم و میگویم:نمیدونم چے تعیین ڪنم! لبخند اطمینان بخشے میزند:هرچے دوست دارے! تا میتونے این هادے ما رو خالے ڪن! زیر چشمے بہ هادے ڪہ تبسم شیرینے روے لبانش جا خوش ڪردہ نگاہ میڪنم. ڪمے فڪر میڪنم و میگویم:حتما باید مادے باشہ؟یعنے پول یا سڪہ؟ زمانے میگوید:نہ! بہ دستہ گل نرگسے ڪہ روے اپن آشپرخانہ نشستہ چشم میدوزم و آرام میگویم:دوازدہ تا شاخہ گل نرگس! همہ مهربان و با احساس نگاهم میڪنند،در چشمان فرزانہ اشڪ جمع میشود لب میزند:بہ حق امام دوازدهم خوشبخت بشید! آقاے عسگرے بہ فرزانہ نگاہ میڪند و میگوید:اِ خانم! خوبہ شما مادر عروس نیستے! قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمش میچڪد،هادے با لبخند نگاهش میڪند،با تمام وجود میگوید:فدات بشم! گریہ نڪن! چہ محبتے در صدایش موج میزند! فرزانہ سرے تڪان میدهد و اشڪانش را پاڪ میڪند. زمانے ادامہ میدهد:خب مدت صیغہ؟ میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ هادے پیش دستے میڪند:چهار ماہ! مبهوت نگاهش میڪنم،سرفہ اے میڪند و آرام میگوید:چیزے نگید! نفسم را عصبے بیرون میدهم،زمانے از من و هادے وڪالت میگیرد تا صیغہ را جارے ڪند‌. دستانم را درهم قفل میڪنم و بہ زمین چشم میدوزم. با اداے هر جملہ قلبم ڪَندہ میشود،چند لحظہ بعد همہ صلوات میفرستند و تبریڪ میگویند،سرم را بلند میڪنم! یعنے همہ چیز تمام شد؟! یعنے من مَحرمِ این مَردم؟! بہ همین سادگے؟! چهرہ ے هادے درهم رفتہ،ملتمس نگاهش میڪنم. انگار سنگینے نگاهم را حِس میڪند ڪہ محڪم میگوید:تموم میشہ! با حرص لب میزنم:آرہ! چهارماہ دیگہ! سرش را بلند میڪند،جدے و سرد نگاهے بہ چشمانم مے اندازد ڪہ ساڪت میشوم! همہ براے تبریڪ گفتن و روبوسے بہ سمتمان مے آیند،چند دقیقہ بعد فرزانہ با جعبہ ے ڪوچڪے ڪنارم مے ایستد. هادے نگاهے بہ مادرش مے اندازد و آرام میگوید:مامان! نگفتم نیار؟! فرزانہ بدون توجہ در جعبہ را باز میڪند و نشانم میدهد،انگشتر طلاے ظریفے داخلش قرار دارد. _نشونہ! یعنے فعلا نشون ڪردہ ے هادے اے! میخواهم بگویم:"نشون ڪردہ ے هادے یا تو و شوهرت؟!" جعبہ را بہ دست هادے میدهد و میگوید:بنداز دستِ راستش! سریع میگویم:نہ! نہ! فرزانہ ڪنجڪاو نگاهم میڪند،میگویم:یعنے فعلا ڪہ ڪسے نمیدونہ لازم نیست ڪہ بندازم! یڪتا هم ڪنار مادرش مے ایستد:نہ آیہ جان! لازم نیست همیشہ بندازیش! الان هادے دستت میڪنہ ڪہ نشون ڪردشے،روزاے دیگہ هر وقت دوست داشتے بنداز! دستم را براے گرفتن جعبہ از هادے جلو میبرم ڪہ فرزانہ آرام روے دستم میڪوبد،با خندہ میگوید:نشون ڪردہ ے هادے نہ آیہ! ملتمس بہ هادے نگاہ میڪنم،حالِ او از من بدتر است. انگشتر را با احتیاط از داخل جعبہ درمے آورد،دستِ راستم را مشت میڪنم. باز بغض بہ گلویم چنگ میزند،میترسم این بار جلوے هم زار زار گریہ ڪنم! هادے با نگاهش اشارہ میڪند ڪہ "دستتو بیار جلو!" مشتم را باز میڪنم،گویے تمام سرماے بهمن ماہ را در جانم ریختہ اند! انگشتانم بہ وضوح مے لرزند،مادرم براے اینڪہ رفع و رجوع ڪند میگوید:خجالت میڪشہ! دستم را مقابل هادے میگیرم،انگشتر را بالا میگیرد،هم زمان انگست بصرم (انگشت انگشتری) را پایین تر میگیرم. دستش ڪمے مے لرزد،با عجلہ انگشتر را داخل انگشتم میڪند! سرماے دستانش حس میڪند سرماے دستانم را! و جرقہ اے میشود براے آتش گرفتن! سر انگشتانش ڪہ دستم را لمس ڪردند:با خودم گفتم: "آیہ! سردتر از ماهِ بهمنم داریم!" بہ بهانہ ے مرتب ڪردن شال و چادرم در اتاق چپیدہ ام،یڪ ساعت از جارے شدن صیغہ میگذرد‌. همہ مشغول بگو و بخندند! دندان هایم را روے هم میسابم:واے برید خونہ تون دیگہ! نگاهم در آینہ بہ خودم مے افتد و برق انگشترے ڪہ ڪورم میڪند! چہ تنگ است این انگشتر! گویے گلویم را بہ دست گرفتہ و راہ نفسم را بستہ! چند دقیقہ بعد صداے تعارف تڪہ پارہ ڪردن براے ماندن بلند میشود. آخیشے میگویم و بہ سمت در قدم برمیدارم،خانوادہ ے عسگرے مشغول خداحافظے هستند. همانطور ڪہ بہ سمت فرزانہ و همتا و یڪتا میروم میگویم:اِ ڪجا؟! نشستہ بودید دیگہ! http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🔺آقای مطهری! علاوه بر سیاست تاریخ هم نمی دانی نقض صلح حدیبیه به فتح مکه منتهی شد، دو سال نقض برجام چه سرنوشتی به دنبال داشته است؟ 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
📷 تک تیرانداز حزب‌الله بر فراز ارتفاعات شهر «مندلی» عراق و در منطقه‌ی عملیاتِ مسلم بن عقیل(علیه السلام) 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
🕊🌷🕊 🌷پرواز کردن ربطی به بال ندارد، دل می خواهد❤️ دلی به وسعت آسمان... دل را باید آسمانی کرد... میان پرواز و پرتاب تفاوت از زمین تا آسمان است، پرواز که کنی آنجا می رسی که خودت میخواهی، پرتاب که کنند آنجا می روی که آنان می خواهند ... حیدر جان و چه زیبا پرواز کردی به جایی که دلت می خواست به سمت خدا....🕊 🌷نثار روح شهید مدافع حرم حیدر جلیلوند صلوات http://sapp.ir/golestanekhaterat http://eitaa.com/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷
شب بيست و هفتم بالخصوص غسل وارد شده و منقولست كه حضرت امام زين العابدين(عليه السلام) در اين شب اين دعا را مكرر مي خوانداز اوّل شب تا به آخر شب: اَللَّـهُمَّ ارْزُقْنِي التَّجافِيَ عَنْ دارِ الغُرُورِ، وَالاِْنابَةَ اِلـي دارِ الْخُـلُودِ، خدايا دوري از خانه فريب،و بازگشت به خانه جاويدان، وَالاِْسْتِـعْدادَ لِلْـمَـوْتِ قَبْـلَ حُلُـولِ الْفَــوْتِ. و آمادگي براي مرگ پيش از رسيدن آن را روزيام گردان. http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷بیست و هفتمین سحر رمضان را میہمان سردار سرلشکر شهید #دکتر_مجید_بقایی باشیم🌷 ڪہ أَحیاء هستند و رزق‌شان عندربـــ ! شایداز برڪتـــ حضورشان خودِغریبمان رابیابیم...🌹 #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
❁﷽❁ #از_دور_سـلام_ارباب✋❤️ من‌ڪفترِجَلْدٺ‌همہ‌دم‌بوده‌وهستم سخٺ‌اسٺ‌ڪه‌دورازحَرَمٺ‌زنده‌بمانم مَحزون‌شده‌ام‌ازغم هجران توآقا تاڪے ز رهِ دورســلامٺ برسـانم http://eitaa.com/golestanekhaterat