eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
15.4هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
9.2هزار ویدیو
32 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1
مشاهده در ایتا
دانلود
کمی مثل شهدا🌷 🌷شهید محمودرضا بیضایی🌷 مثل بچه #بسیجی ها زندگی میکرد خیلی ساده و به دور از تجملات... 😊 نمیپذیرفت درخانه حتی مبل داشته باشد؛ نه این که بخواهد تظاهر به زهد کند و از روی تصنع باشد؛ روحیه اش این طور بود! 🍃🌸 این اواخر در میدان آرژانتین روی چمن ها نشسته بودیم که پرسیدم: "با حقوق پاسداری زندگی چطور میگذرد؟ " گفت: من راضی ب گرفتن همین حقوق هم نیستم؛ دنبال کاری هستم که زندگی را بچرخاند و شغل پاسداری برای تأمین زندگی نباشد!! 📚تو شهید نمیشوی؛ ص3 ‌🔻کانال گلزار شهــღــدای کرمان @golzar_shohaday_kerman
👤 : بچہ ها هممون یه روز میمیریـم!!! و بخاطر به غلط کردن میفتیـم!!... پس بیاین قبل اینـڪه بہ غلط کردن بیفتیم یه غلطی بکنیم!!! باید ڪنید ڪه نمیرید! و سعی ڪنید نمیرید؛ تمومِ تلاشتون رو ڪنید ڪه نمیرید! بچه باید مثل ِ بی ڪفنش بشه... دعا‌ڪنید باشیم.‌ نه‌اینڪه‌فقط‌شهـــید‌شویم...! اصلا‌ تا شهــــید‌ نباشیم شهــــید نمۍ‌شویم!!!! رفقا!!! اصرار بر امر داشته باشید... یه چیزی فهمیدی خوبه، ولش نکن... سخته اولش، ولی بعدش میشه... بچه‌ها هزارَم بشی خوشمزه نیست لحظه‌ای که باید تو باشی، باید باشی .‌.. اینه رمز شدن اینه رمز گرفتی چی میگم؟؟؟ ‌🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman  
🕊شهید علی معزز کردکندی🕊 تاریخ تولد: 1350 تاریخ شهادت: 1366-08-24 : از کنار دیوار مهدیه بعد گنبد سبز ردیف ۵ شماره١٣ 🌹🕊زندگی نامه :دوازدهم مرداد 1350، در روستاي كردكندي از توابع شهرستان اردبيل چشم به جهان گشود. پدرش اصول‌دين، مباشر راه‌آهن‌بود و مادرش صديقه نام‌ داشت. تا سوم متوسطه درس‌ خواند، به ‌عنوان در جبهه حضور يافت. بيست‌و‌‌چهارم آبان1366، در فاو بر اثر اصابت‌‌تركش به رسيد. 🌹🕊 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهــدا @Golzar_Shohaday_Kerman
🌷#شهید_سید_علی_میر_تاج_الدینی سید علی نام: سید علی نام خانوادگی: میر تاج الدینی نام پدر: سید محسن محل تولد: کرمان تاریخ شهادت: 1365-10-04 زندگینامه: ميرتاج‌الديني گوكي، سيدعلي دوم اسفند1334، در روستاي‌گلباف ازتوابع شهرستان كرمان‌ به‌دنيا آمد. پدرش ‌سيدمحسن ومادرش صديقه نام داشت. تاپايان‌ مقطع متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. سال 1359، ازدواج كرد و صاحب يك پسر و دو دختر شد. معلم بود، به عنوان #بسيجي در جبهه ‌حضور يافت. چهارم‌ دي 1365، در #اروندرود براثر اصابت‌#تركش‌به #شهادت رسيد. پيكر وي در زادگاهش به خاك سپرده شد.🍂 #گلزار_شهدا_کرمان 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🦋 ((دکل دیده بانی)) آن شب و روز بعد، چند بار از دکل شصت متری بالا و پایین رفت. یک بار برایم پتو آورد. یک بار صبحانه🧀،یک بار نهار 🍛 و چندین بار دیگر به بهانه های مختلف آمد و رفت. رفتار او باعث شده بود که روحیّه ام کاملاً عوض شود. شب، با تاریک شدن هوا آمد دنبالم و گفت: «برویم» این بار خودش اول رفت و بعد من پشت سرش می رفتم. پایین تر از من حرکت می کرد تا بتواند مواظبم باشد. و بالاخره مرا پایین آورد. بارها شنیده بودم که چقدر نسبت به نیروهایش احساس مسئولیّت دارد، ولی هیچ گاه محبت پدرانه اش را از نزدیک حس نکرده بودم. با کار آن شب محمّد حسین، هم توانستم را آن طور که باید ببینم و هم روحیّه ام تغییر کرد.🙂 هیچ وقت نمی توانم لحظه ای را که روی شانه هایشان نشسته بودم، فراموش کنم. 💠آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست ‌‌‌‌ عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی ((من بسیجی ام)) در طول مدّتی که محمّد حسین مسئول لشکر شده بود، من و چندین بار به او اصرار می کردیم که به عضویت در بیاید، امّا او زیر بار نمی رفت! و می گفت: «شما دنبال چی هستید؟ 🤔 اینکه یکی به نیروهای سپاه اضافه شود؟ من دوست دارم به عنوان یک خدمت کنم. پس بگذارید راحت باشم.» 😕 گفتیم: «محمّد حسین! مگر سپاه چه اشکالی دارد؟!» گفت: «سپاه هیچ اشکالی ندارد، خیلی هم خوب است، امّا من خدمت در لباس بسیجی را بیشتر دوست دارم.» ☺️ محمّد حسین اینقدر ظرفیت و لیاقت داشت که می توانست از فرماندهان رده بالای سپاه شود؛ امّا این در صورتی بود که به عضویت سپاه در می آمد و رسمی می شد. بارها مسئولین لشکر به او پیشنهاد می کردند، اما چون به عشق می ورزید، نمی پذیرفت؛ 👈🏻تا جاییکه سفارش کرده بود اگر من شدم، روی سنگ قبرم ننویسید ؛ اگر چنین کلمه ای بنویسید روز قیامت جلوی شما را خواهم گرفت.👊🏻 من یک بسیجی‌ام! 💠کجایند مستان جام الست ؟ ‌‌‌ دلیران عاشق، شهیدان مست 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🦋 ((جزر و مدّ اروند رود)) رنگم پرید!😧 فهمیدم قضیه از چه قرار است ،ولی اینکه او از کجا فهمیده بود برایم خیلی مهم بود. گفتم :«چرا شهید نمیشوم؟حرف دیگری نبود بزنی؟!» گفت:«همین که گفتم .» گفتم :«خب دلیلش را بگو!» گفت:«خودت میدانی.» گفتم:«من چیزی را نمیدانم ،تو بگو !» گفت :«تو دیشب نگهبان میله بودی،درست است؟» گفتم:«خب بله!» گفت:«بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و از پیش خودت دفترچه را نوشتی . آدمی که میخواهد شود،باید شهامت و مردانگی اش بیش از اینها باشد.بهتر بود جای آن بیست و پنج دقیقه را خالی می گذاشتی و می نوشتی که خواب بودم.» گفتم:«کی گفته؟ 🤔اصلا چنین چیزی نیست ،من نگهبان بودم اما خواب نیفتادم.» گفت :«دیگر صحبت نکن ! حالا دروغ هم میگویی،پس یقین پیدا کردم شهید نمیشوی!» سپس با ناراحتی سوار ماشین شد و سراغ کار خودش رفت. با خودم گفتم آخر او چطور فهمیده بود؟! آن شب که همه خواب بودند،تازه اگر کسی متوّجه من شده باشد چطور به خبر داده؟ او که اهواز بود و به محض ورودش، با کسی حرفی نزد و یک راست آمد سراغ من! و از همه مهم تر چطور این قدر دقیق میدانست که من بیست و پنج دقیقه خواب بوده ام؟! تا چند روز ذهنم درگیر این مسئله بود هر چه فکر می کردم او از کجا ممکن است قضیّه را فهمیده باشد، راه به جایی نمی بردم . بالاخره یک روز محمّد رضا کاظمی را صدا زدم و گفتم :«چند دقیقه بیا کارت دارم .» آمد و گفت:«چیه؟» گفتم :«راجع به مطلب آن روز می خواستم صحبت کنم .» گفت:«چه میخواهی بگویی؟» گفتم :«حقیقتش را بخواهی آن روز تو درست میگفتی ،من خواب مانده بودم،اما باور کن عمدی نبود .نگهبان بیدارم کرد،ولی چون خیلی خسته بودم دوباره خوابم برد.......» 🍃🌸🍃 ،فرمانده محور لشکر ۴۱ثاراللّه در سال 1342 در شهر کرمان متولد شد. ابتدا به عنوان یک ساده به رفت و تفنگ به دست گرفت، چند بار مجروح شد و تنها یکبار مجروحیت که او را تا مرز پیش برد. او که حضور در جبهه را به عنوان یک بسیجی ساده شروع کرده بود، طولی نکشید که یکی از فرماندهان موفق و تاثیرگذار لشکر41 ثاراللّه شد. عملیات مافوق تصور کارشناسان نظامی دنیا یعنی والفجر8 میعادگاهی شد تا او را به ملاقات خدا برساند. این اتفاق مبارک در تاریخ 5 اسفند 1364 به وقوع پیوست. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
#چادر حـجابت ارزشش با خون #شهید برابرے میـڪند مواظبشـ باش خواهرم ✋ خواهرمــ سرمـ رفتـ روسریـت نرود
« چادر،لباس رزم است! » آنان داشتند، من دارم.😌 آنان چفیه مے بستند تا وار بجنگند؛ من چادر مے پوشم تا "زهــ✨ــرایی" زندگے کنم. آنان چفیه را خیس مے کردند تا نَفَس هایشان آلوده شیمیایے نشود..؛ من چادر مے پوشم تا از نَفَس های آلوده دور بمانم.🌸 آنان موقع نماز شب، با چفیه صورت خود را مے پوشاندند تا شناسایے نشوند ؛ من چادر مے پوشم تا از نگاه هاے حرام پوشیده باشم. آنان چفیه را سجاده مے کردند و به خدا مے رسیدند.. من با چادرم نماز مے خوانم تا به خدا برسم.🌱 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
یه یاد شهید زنگی آبادی که می‌ گفت: حاج قاسم اسم تیپ ما را گذاشتـه امام حسین (ع) ... چون اسم ما تیپ
🌼 از همان آبِ گرمی که رزمندگان در آن گرمای طاقت فرسای جنوب برای وضو گرفتن استفاده می کردند، وضو می گرفت و حاضر نمی شد از آبِ خنک تر استفاده کند؛ می گفت: «مگر من با دیگر ها چه فرقی دارم؟! » 📷مزار مطهر حاج یونس زنگی آبادی در گلزار شهدای زنگی آباد 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاط
🦋 🔸سخنان سردار سلیمانی در دیدار با هیئت شهدای بیت الّله الحرام کرمان (روزنامهٔ حدیث، شمارهٔ ۴۵٨، یکشنبه 7 آذر ١٣٧٢ شمسی) اینها واقعیّته! واقعیّته! «خدا رحمتش بکند» خیلی هاتون میشناسیدش، ایشان بچّهٔ این شهر بود و از فداکاران بود. جوانی که آمده بود توی و خیمه زده بود و مانده بود به عنوان . محمّد حسین خیلی عارف بود. 👌 واقعاً یک غوغایی بود در محمّد حسین، اگر هم با کسی دوست می شد، درونش را کسی نمی توانست درک بکند که چه عالمی بوده است. محمّد حسین یوسف الهی قبل از هر عملیّاتی زخمی می شد و بعد از عملیّات بدر که زخمی شد، من ناراحت شدم و به ایشان گفتم می روی جبهه و خط و زخمی می شوی و بعد از آن می آیی اینجا. و بچّه‌های مردم را بی سرپرست می گذاری و می روی و جدّی هم با ایشان برخورد کردم. (شهید یوسف الهی مسئول واحد اطّلاعات عملیّات بود) گفت: «نه!» و یک خنده ای کرد. 😄 نمی دانم برادران چقدر محمّد حسین را می شناسند. یک خنده ویژه خودش داشت 😄 و آن گوشهٔ لبش را باز می کرد، یک خنده ای این طوری می کرد. و می گفت : « که این طوری نیست! من با قبل از هر عملیّاتی شرط می کنم می گویم که ای خدا! 🤲 اگر بناست من توی این عملیّات ببرم و تحمّل سختی های این عملیّات را نداشته باشم. و به طریقی از جنگ خارج شوم، من قبل از عملیّات زخمی بشوم. و شما می دانید که من توی بدر (اگر) مانده بودم، معلوم نیست بمانم برای جنگیدن و خدا دعای مرا اجابت کرده و من زخمی شده ام. امّا این بار، بار آخر است و این دفعه من شهید می شوم.» 🕊 در والفجر هشت هم شهید شد. 😔 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🦋 ✨ دو تن از بچّه های و برای شناسایی جلو رفتند ، اما برنگشتند . همه نگران بودند . فرمانده ،« محمدحسین یوسف الهی » آمد و گفت :« دیشب بچه‌ها را درخواب دیدم و اکبر به من گفت نگران نباشید ما به دست عراقی ها گرفتار نشده ایم .» بعد از مکث کوتاهی محمّدحسین ادامه داد :« احتمالاً شهید شده اند و آب جنازه شان را به ساحل می آورد .» یکی از بچه ها پرسید :« کی ؟ » ایشان با قاطعیت گفت :« یکی شان شب دوازدهم و دیگری شب سیزدهم به ساحل می‌رسند .» در شب دوازدهم ماه ، محمّد حسین را دیدیم که چون پدری دلسوز کنار آب به انتظار نشسته است . حدود ساعت ۴ بامداد پیکر شهید « صادقی » به ساحل آمد و شب بعد نیز امواج آب ، پیکر شهید « موسایی » را به ساحل آورد ؛ درست همانگونه که عارف و فرمانده شهید « یوسف الهی » وعده داده بود. ✨ قبل از عملیات والفجر ۸ در اطّلاعات و عملیّات ، در جمع صمیمی دوستان نشسته بودیم که او وارد شد و به جمع ما پیوست . و بعد از چند لحظه انگار که می‌خواهد رازی را فاش کند خطاب به جمع گفت :« در این این عملیّات یک راکت شیمیایی به سنگر ما می‌خورد با اشاره گفت فلانی و فلانی شهید میشود ... » اما به من اشاره نکرد بعد از چند روز که عملیّات شد، عارف، سردارِ شهید « محمدحسین یوسف الهی » معاون اطّلاعات و عملیّات لشکر ۴۱ ثاراللّه، به همان صورتی که وعده داده بود و با همان یارانی که اشاره کرده بود آسمانی شد . ♦️خاطرات از مهرداد راهداری 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاط
🦋 💠شهید غلامرضا صانعی💠 افسوس به حال جامعه که آن چشمان نافذ در حال رفتن؛ به قرآئت قرآن بسته شد. آن شب ها را در سنگرمان یادم می آید. آن شب سخت که رفتی و دیگر از میدان مین برنگشتی. آن گاه که با تو شوخی می کردم. با تو گلاویز می شدم، با آرامش خود مرا آن چنان شرمگین می کردی که من عرق می کردم و بلافاصله می گفتی:«چرا اذیّت می کنی؟» می گفتم:«تو را دوست دارم.» تو در مقابل صادقانه جواب می دادی: «به خدا من تو را خیلی دوست دارم.» از آن یاران چند نفر رفتند؟ اول تو بودی. دوم رحیم آبادی... سوم امیری... چهارم یزدانی...... بله!...شماها رفتید. تنها مانده ام من با بار گناه. خداوند درجاتتان را متعالی گرداند. صحبت آن روز با آن کیفیت را پس از شهادت طالبی و اصالت یادت هست؟! درست یک روز پیش از شهادتت بود، ولی خوشحالم که از تو، همان موقع قول شفاعت گرفتم....الحمداللّه! 💠💠💠💠💠💠 شهید غلامرضا صانعی پانزدهم ‌دی ۱۳۴۲، در شهرستان‌ چشم به جهان گشود. پدرش سهراب، ارتشی ‌بود و مادرش‌ سلطنت نام‌ داشت. تا سال چهارم متوسطه ‌تحصيل كرد، به ‌عنوان در حضور يافت. ایشان نوجوانی بود که به روایت دوستانش در نماز حالات عجیبی پیدا می کرد و رکوع و سجود طولانی داشت. ایشان از محل خود خبر داشتند ، و محل آن را به شهید یوسف الهی نشان داده بودند. ششم‌ فروردين ۱۳۶۲، در بر اثر اصابت ‌تركش در همان محل در حال تلاوت قرآن به درجه رفیع نائل گردید. پيكر وي در به خاک سپرده شد. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 🔸فصل دوم دیگر چشمۂ اشکم خشک شده، از بس هر روز میبینمش و برایش زار میزنم.😭 می گویم علی آقا... بگو با آن دست مجروحت، لباس ات را چطور میشویی؟😔 ابوالفضل العباس من...حالا در رکاب کی هستی؟ بعد؛ او شب به خوابم می آید و میگوید " از خون مسلم است که زنده و پابرجا مانده".👌 بعد میخندد 😄و میگوید من زنده ام، ناراحت نباش. حالا از کجا بگویم. چطور؟ از کی که همیشه با من است حرف بزنم؟ او مثل درد است. یک درد شیرین که باید همیشه روی سینه من باشد، تا بفهمم مادر شهید هستم، از این درد شیرین راضی هستم و اجازه میدهم تا روز به روز بیشتر در وجودم پخش بشود. بچه که بود، میگفتم یواش بزن، الان قلبت کنده میشه. اما او تندتر میزد. نمیخواست به من لج کند؛ بود. مثل اینکه پروانه بداند جلوی آتش نباید برود، اما باز هم میرود. این دیگر از پروانه نیست.. از آتش است. به همین خاطر محکم به سینه میکوبید و میگفت: «حسین جان!» حسین آتش عشق او بود که شعله ورش میکرد. علی آقا هم عاشق بود، مثل محمود، برادر کوچک ترش، که او هم مثل خودش شهید شد. کاش احمد هم شهید میشد. برادر بزرگش را میگویم که سرطان مغز و استخوان گرفت و اجل مهلتش نداد. علی آقا از نوجوانی، با همه بچه های هم سن و سال خودش فرق میکرد. ما نفمیدیم او چه وقت را یاد گرفت ؛ فقط روزی دیدم ... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 <ادامه> پرسیدم: «حاج آقا چه کسی را می گویند؟» گفتند:« علی آقا ماهانی » تو همین روزهایی که افتخار نوکری بچه های بسیج را داشتم، مدتی هم مسئولیت تدارکات مخابرات منطقه با من بود. دلم می خواست علی آقا بیاید لباسی یا چیزی از بنده بخواهد؛ چون هر وقت او را می دیدی، لباس رنگ و رو رفته ای تنش بود که از بس شسته شده بود ، کم کم داشت نخ نما می شد . روزی دیدم زیرپوش سفیدی را به دست گرفته، می آید. گفتم:«این چیه علی آقا؟!» گفت:«پشت حمام صحرایی افتاده بود. اگه اجازه بدهید، می خواهم استفاده کنم. واقعا حیف است دور انداخته شود.» هر وقت می گفتیم بیا سهمت را بگیر، می گفت : «اینها سهم بچه های زحمت کش است، نه من.» برخورد این عزیز چطور است ، اگر تمام سختی های دنیا را به دوش او بیندازی ، چون اعتقاد راسخ دارد که بچه های جنگ مردان واقعی راه هستند، می گوید کم است. همۂ بچه های منطقه با شهردار آشنا بودند. وقتی علی آقا شهردار می شد، بدون اینکه فرصت کمک به ما بدهد ، کارهایش را انجام می داد.... و چقدر دقیق ! اما وقتی دیگران شهردار می شدند ، می آمد آستین ها را بالا می زد، بسم اللّه می گفت یا صلوات می فرستاد و مشغول مثلا شستن ظروف غذا می شد. هرچه بچه ها مانع می شدند و اصرار می کردند ، علی آقا گوش نمی کرد و ضمن کار می گفت: «من فقط به شما کمک می کنم. کمک از من ، ثوابش مال شما.» همیشه کمک از او بود و شرمندگی از ما... از طهارت و پاکی او بگویم. هر چند برای آدمی به آن درجه از طبیعی بود؛ اما دیدن این آدمها هم خودش سعادتی بود. یادم است به مرور دیگر تجدید وضوی علی اقا هیچ وقت باعث تعجب کسی نمی شد؛ چون همیشه سعی می کرد با وضو باشد. یک بار که برای مرخصی به کرمان با هم همسفر بودیم، وقتی اتوبوس ایستاد ، تجدید وضویی کرد و در جای خود نشست. تقریباً نیمه های شب بود که هنوز چانۂ من از صحبت تکان می خورد. علی آقا گفت:« جواد تو خسته ای ، بگیر بخواب.» متوجه نشدم؛ فکر کردم خودش خسته است و می خواهد من کمتر حرف بزنم. در چرت بودم که حرکات سایه واری روی پلکم را سنگین کرد. زیر چشمی که نگاه کردم ، دیدم... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 <ادامه> ما هم که نمی دانستیم وضعیت داخلی اش چگونه است؟! خلاصه چند روزی بود که به دلیل مجروحیّت شدید و عمل جراحی، دچار قطع و وصل شدید ادرار شده بود؛ اما نه به من گفته بود نه به پرستارها.... روزی دیدم از فشار این بیماری، صورتش تغییر رنگ داده، پرسیدم: « علی آقا...ناراحت هستید؟! کاری از دست من بر می آید؟» سرش را به گوشم گذاشت و با شرم و حیای عجیبی موضوع را گفت؛ طوری که اشک در چشمانم جمع شد.😔 گفتم: « مرد مؤمن، من الان چند روز اینجا هستم و ندیدم تو یک آخ بگویی.... مگر تو برای ما که اینجا می خوریم و می خوابیم، مجروح و زخمی نشده ای؟! چرا اظهار شرمندگی می کنی؟» سرش را دوباره از شرم پایین انداخت.... و اگر از من بپرسند افتخار زندگیت چه بوده، می‌گویم: «آن ده روزی که من برای علی آقا لگن به دست گرفتم.» جان مطلب این است که من تا به امروز در خودم چیزی را که می خواستم پیدا نکردم تا بر اساس آن خودم را یک رزمنده معرفی کنم. شنیدم که برای چندمین بار که علی آقا ناشناخته خودش را به می رساند؛ مسئول تقسیم نیروها می بیند جوانی با جثّه ضعیف و پای لنگان آمده تقاضای کار دارد. هر چه فکر می کند، می بیند این جثّه به هیچ کاری جز کار در آشپزخانه نمی خورد. علی‌آقا مدتی در آشپزخانه مشغول پوست کندن سیب زمینی بوده که یکی از آشنایان، او را می بیند و می گوید: «اینجا چه کار می کنی علی آقا؟!»😳 معذرت خواهی می کند. علی‌آقا متواضعانه خواهش می‌کند که به کسی چیزی نگوید. مدتی که می‌گذرد تحمل این آشنا تمام می‌شود و همراه چند نفر دیگر از هایی که علی آقا را می شناختند، به زور او را از آشپزخانه بیرون می آورند. مسئولان که متوجه می شوند، خیلی عذرخواهی می کنند؛ اما علی آقا خیلی ساده می گوید: «من برای خدمت آمده‌ام، چه فرقی می کند؟» این است که من گاهی اوقات به خودم شک می کنم. چون اعمالی از او دیدم که نمی توانم به خود بقبولانم من هم همان راهی را می روم که این شهدای عالی مقام...! حالا از دیدگاهش بگویم. از خصائص بارز علی آقا این بود که.... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#سردار_بی_مرز 🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️روایت شده از #حاج_قاسم 🍃هجرت شهدا قبل از #شهاد
🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 🔸آب دادن به اسرا🔸 کـارمـان تمام شـد. تابستان بـود و هـوا هم خیلی داغ ، بچه ها آب آوردند ؛ در همین لیوان های پلاستیکی ها که قرمز بود، ریختند و خوردیم. بعد لیوان را به میرزایی دادم و برگشتم. دیدم که آب نخورد و از یک که مراقب اسرا بود، پرسید : به این ها آب داده اید؟ بسیجی گفت : 《آب نداریم . بعدا آب می دهیم》 🌱از دور نگاه میکردم ، میرزایی به سوی اسرا رفت... لیوان آب را به دست اولین اسیر داد. برادر بسیجی اعتراض کرد و گفت: اگر عراقی ها ما را اسیر کرده بودند، به ما آب میدادند؟ صدای میرزایی را شنیدم که گفت: ما با آنها فرق داریم. ما مثل امام خمینی(ره)داریم . 🔰روایت شده از: 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 بعد با عشق و علاقه کار را یاد میداد، حرف ها و رمزها را می آموخت و یکباره در یک مانور آزمایشی، آنها را امتحان میکرد. "معتقد بود، که صدای بیسیم چی نباید بلرزد. اگر صدایش بلرزد، یعنی ترسیده است. و هر کس بترسد زودتر زمین‌گیر می‌شود." میگفت :« بیسیم چی، گوش و چشم و زبان فرمانده است . صدایی که از بیسیم می‌آید، باید نشان‌دهنده و قوت باشد؛ نه ترس و ضعف.» با گزینش صحیح او، ما همیشه بهترین و نمونه ترین نیروهای مخابراتی را داشتیم. برادر "منصور صومعه" که تا آن ساعت سرش را پایین انداخته بود، سر بلند می کند و می گوید: در بندر عباس بودیم که دیدیم علی آقا با یک دوچرخه وارد شد. حالا این دوچرخه را با چه سختی ای بار اتوبوس کرده و آورده بود، بماند؛ در صورتی که برای انجام کلیه کارها وسیله نقلیه داشت و همه استفاده می کردند. شخصیتی مثل علی آقا که جای خودش را داشت. اما تا زمانی که آنجا بود، از همان دوچرخه استفاده می‌کرد . با اینکه می‌دانستم هیچ حقوقی از بسیج نمی گیرد و حق دارد از امکانات بیت المال استفاده کند. بسیج بندرعباس، در بلواری واقع شده بود که وسیله‌های نقلیه برای دور زدن و رسیدن به بسیج می بایست تا انتهای آن می‌رفتند . علی آقا هم با آن وضعیت شدید مجروحیت از ناحیه دست و پا، رکاب زنان، بلوار را از همان بریدگی انتها دور می زد و می آمد که مدت زیادی طول می کشید؛ با اینکه می توانست دوچرخه را به راحتی به این طرف بلوار بیاورد و مستقیم وارد بسیج بشود. با اعتقاد راسخ میگفت: « موارد مطابق شرع و عرف جامعه است . بهتر از هر کس هم باید رعایت کند.» مطلبی دیگر که به نظرم رسید این است که بگویم شما حتما یکی از شعارهای بچه‌های بسیج را هنگام تمرینات رزمی شنیده‌اید که هنگام انجام این حرکات، مربی سوال می‌کند؛ روحیه؟!.... و بچه‌ها جواب می‌دهند : عالیه ! این یعنی چی؟ یعنی اینکه ما در سخت‌ترین شرایط، خودمان را نمیبازیم . من این حفظ روحیه را به نحو شایسته ای در ایشان دیده بودم ؛ یعنی علی آقا در برابر مصایب و مشکلات و دردهای جسمی، برای همه درس بزرگی بود.👌 گاهی اوقات بدون اینکه متوجه بشود، در چهره ایشان خیره می شدم و می دیدم از فشار درد، عرق به صورتش نشسته است؛ اما به روی خود نمی آورد. وقتی در چنین لحظاتی نگاهمان با هم تلاقی می‌کرد، همان چهره عرق کرده از درد، با گشاده رویی تبسم می کرد.☺️ بارها شده بود که بچه ها دور هم جمع می‌شدند و ورزش می کردند . یکی شنا میرفت ، یکی طناب میزد .... و هر کس سعی می‌کرد از دیگری بیشتر باشد . نوبت به علی آقا که می رسید از همه جلوتر بود. با زبان عمل می فهماند که این جراحت ها باعث ضعف بدن و روحیه من نخواهد شد. به آقا مصطفی منصوری می‌گویم: شما بفرمایید.... نگاهم می‌کند و می‌گوید: «ما را به یاد کسی می‌اندازید که میترسم در موردش حرف بزنم، را شاهد می‌گیرم که نمی‌خواهم بزرگنمایی کرده باشم . اما شما تا حالا شنیده اید وقتی نام یکی از بزرگان عالی مرتبه دین مبین می آید، کسی بگوید خدا بیامرزدش؟! من در حال حاضر چنین حالی دارم . 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 سرانجام با فریاد التماس علی آقا ،برادر خلیلی را به سرعت به عقب منتقل کردند. یکی از امداد گرها هم نزد علی آقا ماند. صحنه بود و روز تیغ . خون گریه می کردیم. 😭 امداد گرها بعد از چند ساعت بازگشتند و سراغ علی آقا آمدند. می گفتند آمبولانسها هنوز نمی توانند داخل این قسمت از بشوند . دوباره علی آقا را روی برانکارد گذاشتند و به راه افتادند . هنوز چند صد متر از راه را طی نکرده بودند که می بینند یک نفر در حالی که به شدّت زخمی است، به زمین افتاده. و با التماس می گوید :«برادران ،مرا هم با خود ببرید .نگذارید اینجا در تنهایی بمیرم .حالا شب است و آدم نمی داند چه خواهد شد؟» علی اقا که این صحنه را می بیند ،به امدادگرها می گوید:« مرا به زمین بگذارید.» امدادگرها اعتراض می کنند این درست نیست؛ ما فعلاً برای شما مأموریت داریم، دوباره بر می گردیم ! اما علی آقا اصرار می کند که مجبور می شوند آن بسیجی را به جای او به عقب انتقال بدهند. آن منطقه ،ساعتی بعد دوباره به اشغال نیروهای درآمد و قبل از آن ،ساعتها زیر آتش و آتش بارهای دیگر بود . کسی نمی داند او چگونه به دیدار یار رفت ؛اما همه می دانند که او دنیا را برای چنین روزی می خواست تا یکّه و تنها ،در معصوم ترین لحظات ،معشوق را چنین سرخ و خونین دربر گیرد . حرفهام تمام نشده است. اما هق هق گریه ،می دانم مجال بیشتر گفتن را نخواهد داد. 😭 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kermanز
گلزار شهدای کرمان
#سردار_بی_مرز 🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت 💠کسی که آمریکا را به زانو در آورد #ره
🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت 🌱حاج قاسم یادت می آید ؟ حـاج احمـد گفـت: اجـازه بدهیـد هـم حادثـه جالبـی را کـه ایـن روزها در مـورد جنـازه یـک در عـراق اتفـاق افتـاده را بـرای دوسـتان نقـل کنـد. حـاج قاسـم هـم نقـل مـی کنـد کـه چگونـه یـک بسـیجی، خـود را در جبهـه پیـش بینـی مـی کنـد و بـا اسـتفاده از کارت و پـلاک یـک اسـیر عراقـی، زمینـه دفـن جنـازه خـود را در کربـلا فراهـم مـی کنـد؛ و حـال، سـال هـا پـس از مفقودیـت ، یـک خانـواده عراقـی آدرس قبـر او را در بـه حـاج قاسـم رسـانده انـد تـا بـه خانـواده اش خبـر دهـد... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#سردار_بی_مرز 🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت #حاج_قاسم : وقتی بــرای آیت الله بهاء
🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت 🍃دو جوان ساده و بی آلایش که دنیا🌏 را به لرزه درآوردند. یـک ارتشـی و دو پاسـدار در کنـار هـم؛ آقایـی کـه لبـاس ارتـش جمهـوری اســلامی ایــران را بــه تــن کــرده روی چشــم مــا جــا داره؛ امــا بــرای چنــد لحظــه، توجهتـون را بـه دو جوانـی کـه کنـار ایشـون ایسـتادن معطـوف کنیـد... لبـاس هایـی کـه کامـلا مشـخصه چون یـک پیراهـن مناسـب سـایز بـدن شـون هـم نداشـتن کـه بپوشـن. در نـگاه شـون نـه تنهـا غـروری پیـدا نمـی شـه، بلکـه حتـی روی مسـتقیم نـگاه کـردن بـه یـک دوربیـن را هـم ندارنـد. حالـت ظاهـری صــورت و لبخندهــای ریزشــون، انســان را یــاد هــر شــخصیتی مینــدازه جــز مــرد . هرکســی ایــن عکــس را ببینــه بــا توجــه بــه ظواهــر ایــن دو نفــر پیــش خــودش مــیگـه ایــن دو نفــر را دیگــه کــی راه داده ؟... ایـن هـا کـه نـه تنهـا هیـچ تحصیـلات آکادمیـک نظامـی نـدارن، حتـی بلـد نیسـتن آسـتین هاشـون را بـه شـیوه ی نظامـی بـدن بـالا.. امـا از ایـن حـرف هـا گذشـته، ایـن دو بسـیجی سـاده و بـی آلایـش چـه نقشـی را بـرای آینـده ی کشورشـون بـازی کـردن؟... یکـی شـون فرماندهـی توپ خانـه و موشـکی پاسـداران شـد ، امـا یگانـی بـدون حتـی یـک قبضـه تـوپ ! یعنـی فرمانـده ی یگانـی شـد کـه اصـلاوجـود خارجـی نداشت! 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#سردار_بی_مرز 🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت 🍃دو جوان ساده و بی آلایش که دنیا🌏 را به
🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 اون یکی هم معروف شد به "قاسم لودر دزد" ! چـون بچـه هـای بـرای خاکریـز زدن لـودر نداشـتن، ایشـون شـب هـا زحمـت مــی کشــید و مــی رفــت از عراقــی هــا قــرض مــی گرفــت!... بلــه دوســتان ، یــک روز جــوان هایــی مثــل ایــن دو عزیــزِ داخــل عکــس،بــدون امکانــات آنچنانــی ، بـدون حقـوق هـای سرسـام آور و بـدون هیـچ انتظـاری وارد میـدان جنـگ شـدن و صادقانـه بـرای و اسـلام جنگیـدن.✊ اونهـا بـزرگ و بـزرگ تـر شـدن امـا از نظـر "فکـری و " ؛ و نـه از منظـر مـادی و حـس ریاسـتی و خـدم و حشـم.. زمــان گذشــت و گذشــت و گذشــت، تا مـا ایرانـی هـا ایـن دو جـوان را جـور دیگـه ای شـناختیم.۸۸ یکـی از ایــن دو بــا پیشــبرد دانــش بــازدارنــده موشــکی ، ایــران را از دســت حملــه ی ابرقــدرت هــا حفــظ کــرد و نفــر بعــدی، عــلاوه بــر هدایــت نیابتــی علیــه در عـراق، افغانسـتان، سـوریه، لبنـان، ، یمـن و... ایـران را از تهدیـدات تروریسـتی و امنیتـی منطقـه ای مصـون نگـه داشـت. بله عزیزان مـن! جـوان هـای کـه روزی بـه چشـم نمـی اومـدن و از طـرف خیلـی هـا دسـت کـم گرفتـه مـی شـدن، شـدند باعـث و بانـی و اقتـدار وآبـروی امـروز ایـران مـا.... 🇮🇷 روحشـان شـاد و راهشـان پر رهرو باد... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم» #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خو
🦋 "روزی سخــــت" دانشکده فنی کرمان آن روزها محل اعزام نیروها به شده بود. از همه ی شهرستان های استان کرمان های آماده ی نبرد، در ساختمان دایره شکل دانشکده فنی، جمع شده بودند. روز اعزام رسیده بود و که جوانی جذاب بود و فرماندهی تیپ ثاراللّه را به عهده داشت، دستور داده بود همه ی نیروها روی زمین فوتبال جمع شوند. در دسته های پنجاه نفری روی زمین چمن نشستیم."قاسم" میان نیروها قدم می زد و یک به یک آن ها را برانداز می کرد. پشت سرش "میثم افغانی" راه می رفت. میثم قدی بلند و سینه ای گشاده داشت. اگر یک قدم از قاسم جلو می افتاد، همه فکر می کردند فرمانده اصلی اوست؛ بس که رشید و بالا بلند بود. حاج قاسم و میثم و چند پاسدار دیگر داشتند به سمت ما می آمدند.دلم لرزید. او آمده بود تا نیروها را غربال کند.👌 کوچک تر ها از غربال او فرو می افتادند. نیروهایی را که سن و سالی نداشتند از صف بیرون می کشید و می گفت:«شما تشریف ببرید پادگان؛ ان شالله اعزام های بعدی از شما استفاده می شه!» فرمانده تیپ نزدیک و نزدیک تر می شد و اضطراب در من بالا و بالاتر می رفت. زور بود که از صف بیرونم کند و حسرت شرکت در را بر دلم بگذارد.😞 درآن لحظه چقدر از " " متنفر بودم.😬 این کیست که به جای من تصمیم می گیرد که بجنگم یا نجنگم؟ 😖 اصلا اگر مال جنگ نیستم، پس چرا روز اول گذاشتند به "پادگان قدس" بروم و آن جا یک ماه آموزش نظامی ببینم؟ اگر بنا نبود اعزام بشوم، پس ، مسئول آموزش نظامی، به چه حقی ساعت سه بامداد سوت می زد و مجبورمان می کرد ظرف چهار دقیقه با سلاح و تجهیزات در زمین یخ زده پادگان حاضر باشیم؟🧐 اگر من بچه ام و به درد جبهه نمی خورم، پس چرا آقای "شیخ بهائی" آن همه باز و بسته کردن انواع سلاح ها را یادمان داده است؟ پس آقای دامغانی به چه حقی در میدان تیر آن قدر سخت می گرفت؟ آقای مهرابی چرا ساعت یک بعداز ظهر، در بیابان های میدان تیر، آن طرف کوه های "صاحب الزّمان" ما را ..... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#سردار_بی_مرز 🦋 ♦️به روایت: سرتیپ عزیز نصیر زاده(فرمانده نیروی هوایی #ارتش ) حشر و نشر #شهید_سلیم
🦋 ♦️به روایت: نصرالله جهانشاهی(راننده شهید سلیمانی) 🌱قسمت اول کارکردن با چنین فرمانده موفقی که صلابت دارد و یک دنیا او را می شناسد، خیلی سخت است و هر کسی نمی تواند از عهده آن برآید. من و -که آجودان حاجی بود و با او شهید شد- بیشترین مدت را با بودیم. اینکه می گویم "سخت" ، به معنی واقعی کلمه است! خیلی ها آمدند، اما یکی دو روز بیشتر دوام نیاوردند. من از سال ۶۲ وارد نیروی زمینی سپاه شدم.البته دو سال پیش از آن هم در فتح المبین و طریق القدس به عنوان در حضور داشتم و تا سال ۱۳۹۷ ، دائم راننده حاجی در لشکر ثارالله، قرارگاه قدس و نیروی بودم. به دلیل جانبازی، اواخر دهه ۷۰ بازنشسته شدم؛ ولی حاجی اجازه نداد بروم و تا سال ۹۷ در خدمتش بودم....🚘 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
آن ها چفیه داشتند… من چادر دارم...🌱 آنان چفیه می بستند تا وار بجنگند… من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم…🖤 آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند… من می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم…🌱 آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند … من وقتی چادری می بینم یاد زخم پهلوی مادرم می افتم…🖤 آنان سرخی خونشان را به سیاهی چادرم امانت داده اند… من چادرسیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم…💔 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات
🦋 «نماز جماعت» ادامه... 🌌 نیمه های شب با های و هویِ عراقیها و به هم خوردن درِ زندان از خواب پریدیم. باید میرفتیم به اتاق بازجویی؛ یکی‌یکی. آنجا دو افسر عراقی، با کمک یک مترجم عرب، سوالاتی پرسیدند مشابه آنچه ظهر فرمانده عراقی در سنگر پرسیده بود. 🔸 سعی کردم جواب هایی مشابه بدهم که بعدها توی دردسر نیفتم. باز هم گفتم که فرمانده مان شده و گفتم به دلیل تاریکی شب تانک ها و ادوات خود را ندیده‌ام و از تعداد نیروهای شرکت کننده در عملیات هم بی اطلاعم. افسر عراقی، برای اینکه مطمئن شود راست می گویم، تمام قد روبه‌رویم ایستاد. دستِ سنگینش را بالا برد و محکم کوبید بیخ گوشم. 😕 توی چشم هایم دو سیمِ فشار قوی برق اتصال کردند و توی گوش هایم انگار طوفان به پا شد: هو...هو...هو...🌪 این دومین سیلی دردناکِ اسارت بود؛ یکی در خاکِ وطن و دومی در بصره. سیلیِ اول دلم و سیلی دوم گوشم را به درد آورد. 😣 🔹 افسرِ عراقی یک بار دیگر سوال هایش را تکرار کرد. او می‌خواست بداند از آن کشیدهٔ آبدار نتیجهٔ بهتری گرفته است یا نه. جواب های من اما همان ها بود که قبلاً تحویلش داده بودم. مشخصاتم را به عنوان نیرویِ ثبت کرد و از اتاق بازجویی بیرونم انداخت. نوبتِ حسن شد. او هم رفت و جواب‌های صبح را تکرار کرد و چند سیلی و مشت و لگد خورد و برگشت. 😑 دیگر می توانستیم راحت بخوابیم. دردِ گوش هم نتوانست خواب را از چشمم بگیرد. پادشاه دوباره در بستری از پَر قو به خواب رفت! 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @GolzarShohada_Kerman