داستان یک مثل
قمار، باختش باخت است؛ بُردش هم باخت است!
معروف است که لقمان حکیم، در وقت مُردن به پسرش وصیت کرد و گفت: هرگاه به قماربازی میل نمودی، اول برو پیش لیلاج که استاد و سرآمد همهی قماربازان است؛ با او قماربازی کن.
پسر، روزی بعد از فوت پدرش، هوس قماربازی کرد ... . به یاد نصیحت پدرش افتاد و با خود گفت: خوب است اول به سراغ فلان لیلاج معروف بروم. پُرسان پُرسان، سراغ خانهی لیلاج را از مردم گرفت. گفتند: در گُلخن [آتشدان] حمام منزل دارد. به گلخن رفت. دید لیلاج تا کمر در خاکستر نشسته است. پیش رفت و سلام کرد و از او درخواست بازی نمود.
لیلاج، قاب را از کنار دست خود برداشت و به هوا پرتاب کرد و گفت: انداختم پشت بام؛ برو بردار؛ جفت آمد. پسر لقمان رفت پشت بام؛ دید لیلاج راست میگوید. از بام به زیر آمد؛ رو کرد به لیلاج و گفت: تو که در قمار این چنین استادی، چرا گلخنتابی میکنی و لخت و برهنه هستی؟
لیلاج گفت: برای اینکه قمار، بردش هم باخت است! پسر پس از شنیدن این سخن، سر را میان دو دست گرفت و از آنجا دور شد و بر روان پدر رحمت فرستاد.
📚📚📚📚
دوازدههزار مثل فارسی، دکتر شکورزاده بلوری، ص ۷۶۱.
#داستانمثل
#قمارباختشباختاستبردشهمباختاست
#شکورزادهبلوری
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303