داستان یک مثل
باش تا قائممقام از باغ درآید!
اشاره است به واقعهی قتل میرزا ابوالقاسم خان قائممقام فراهانی، صدراعظم محمدشاه قاجار، در باغ نگارستان تهران در سال ۱۲۵۱ هجری قمری.
شرح قضیه بدین قرار است که اطرافیان محمدشاه، به بهانهی اینکه شاه او را در باغ نگارستان به حضور خواسته است، وی را به باغ مذکور بردند و در آنجا سرش را زیر آب کردند تا خفه شد. خادمان و ملازمان وی، هرچه منتظر شدند، از باغ درنیامد.
نظیر: آن قدر بایست تا علف زیر پایت سبز شود.
📚📚📚📚
دوازدههزار مثل فارسی، دکتر شکورزاده بلوری، ص ۲۰۰.
#داستانمثل
#باشتاقائممقامازباغدرآید
#شکورزادهبلوری
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل
حالا که تالان تالان است، صد تومان هم زیر پالان است!
شبی عدهای دزد، به خانهی مردی رفتند و از اسباب خانهی او، هر چه قیمتی بود، در جوالی ریختند و راه فرار در پیش گرفتند.
مرد که از بیم جان، در زیر لحاف پنهان شده بود، صد تومان نقدینهای را که در زیر تشک مخفی کرده بود، به دزدان نشان داد و گفت: حالا که تالان تالان* است، صد تومان هم زیر پالان است!
*[تالان: تاراج، غارت. تکرار برای شدت و تأکید است.]
📚📚📚📚
دوازدههزار مثل فارسی، دکتر ابراهیم شکورزاده بلوری، ص ۴۰۹.
#داستانمثل
#حالاکهتالانتالاناستصدتومانهمزیرپالاناست
#شکورزادهبلوری
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل
از صد دینار دوم محروم است!
روزی دو کاتب بدخط، با یکدیگر به گفتگو نشسته بودند. اولی گفت: خط من تا بدان حد ناخواناست که صد دینار از مشتری برای تحریر نامه میگیرم و صد دینار دیگر، برای خواندن آن.
رفیقش آهی کشید و گفت: منِ بدبخت، از صد دینار دوم، محروم هستم؛ زیرا آن قدر بد مینویسم که خود نیز از خواندن خط خویش عاجزم.
نظیر: صاحبش از صد دینار دوم محروم است.
خطش را آفتاب بگذاری، راه میرود.
📚📚📚📚
دوازدههزار مثل فارسی، دکتر شکورزاده بلوری، ص ۹۹ و ۱۰۰.
#داستانمثل
#ازصددیناردوممحروماست
#شکورزادهبلوری
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل
خر بیار، باقلا بار کن!
مردی، باقلای فراوان خرمن کرده و در کنارش خوابیده بود. کس دیگری که کارش زورگویی و دزدی بود، آمد و بنا کرد به پر کردن ظرف خودش. صاحب باقلا، بلند شد که دزد را بگیرد، هر دو با هم گلاویز شدند.
عاقبت دزد، صاحب باقلا را به زمین کوبید و روی سینهاش نشست و گفت: بیانصاف، من میخواستم مقدار کمی از باقلاهای تو را ببرم. حالا که این جور شد، میکُشمت و همه را میبرم.
صاحب باقلا که دید زورش به او نمیرسد، گفت: حالا که پای جان در کاره، برو خر بیار، باقلا بار کن!
📚📚📚📚
داستانهای اَمثال، دکتر ذوالفقاری، ص ۴۴۹.
#داستانمثل
#خربیارباقلابارکن
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل
بُزخری کردن
ملا نصرالدین، گاو خود را برای فروش به بازار برد. چند نفر شیاد که با هم شریک بودند، قرار گذاشتند که هر کدام از راهی بیایند و به ملا بگویند: این بز را چند میفروشی؟
شیاد اولی، پس از سلام و تعارف با او گفت: قیمت این بز چند است؟ ملا سخت برآشفت و گفت: مگر کوری؟ این گاو است. و به راه افتاد. شیاد دومی گفت: این بز را چند میفروشی؟ و بعد هم شیاد سومی آمد و به نام بز، گاو را خریدار شد.
ملا با خود گفت: نمیشود که همه اشتباه کنند! شاید این که من گاوش میپندارم، بز باشد. بالاخره، شیاد آخرین، گاو او را به نام بز خرید و ضرب المثلِ بزخری کردن، از اینجا رایج شده است.
📚📚📚📚
داستانهای امثال، دکتر ذوالفقاری، ص ۲۵۸.
#داستانمثل
#بزخریکردن
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
🌻داستان یک مثل🌻
یک خشت هم بگذار بر درش!😂😂
عروسی خودپسند را مادرشوهر، پختن کوفته میآموخت و میگفت: سبزی و گوشت را کوبی. او گفت: دانم. گفت: آب را جوشانی. گفت: دانم. گفت: مایه را گلوله کنی. گفت: دانم. گفت: یکیک در دیگ افکنی. گفت: دانم.
مادرشوهر، برآشفته، به طنز گفت: و خشتی خام هم بر درِ دیگ نهی. گفت: دانم. و راستی گمان بُرد مگر خشت نیز از بایستههای طبخ این طعام باشد.
کوفته در دیگ کرد و خشت خام بر آن نهاد. خشت با بخار آب، گِل شده، در دیگ فرو ریخت.
(امثال و حکم، دهخدا، ج ۴، ص ۲۰۴۱)
📚📚📚📚
دوازدههزار مثل فارسی، دکتر شکورزاده بلوری، ص ۱۰۶۸.
#داستانمثل
#یکخشتهمبگذاربردرش
#شکورزادهبلوری
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل
آب در هاون کوبیدن است!
افلاطون و ارسطو، در خاصیت سموم اختلاف و شرطبندی داشتند. ارسطو، با نشستن در ظرف شیر و نوشیدن داروها، زهرهایی را که افلاطون به او میداد، میخورد و نجات مییافت.
نوبت به ارسطو که رسید، آب در هاون ریخت و روزها به کوبیدن و ساییدن آن مشغول بود و افلاطون نمیدانست که چه در هاون است. سرانجام، از آن آب به افلاطون خورانید و او بیمار و مسموم شد.
(امثال فارسی در گویش کرمان، ص ۸۹)
داستانهای امثال، دکتر حسن ذوالفقاری، ص ۳۸.
#داستانمثل
#آبدرهاونکوبیدناست
#حسنذوالفقاری
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل
آتشبیار معرکه است.
توضیح:
معرکهگیری، یکی از تفریحات قدیمی است. گاهی کسی در وسط معرکه، پهلوانی میکرد؛ گاه برای تماشاگرانش، قصه میگفت؛ گاه دو نفر در وسط معرکه، کُشتی میگرفتند؛ گاه خروسهای جنگی را به جان هم میانداختند و گاهی هم گروهی نوازنده، مردم را دور خود جمع میکردند و برایشان ساز میزدند و آواز میخواندند.
در چنین مواقعی، یک نفر هم بود که به او "دایره نَمکُن" میگفتند. کار او، این بود که در روزهای گرم، کاسهی آبی به دست بگیرد و کنار دایرهزن بنشیند و گاهی نمآبی به دایره بزند تا پوست دایره، خشک نشود و صدایش، بلند و شنیدنی باشد.
این فرد در روزهای سرد و مرطوب، "آتشبیار" میشد. آتشی درست میکرد و گهگاه دایره و ضرب نوازنده را روی آن گرم میکرد تا رطوبت هوا، باعث کم شدن و خرابی صدای دایره نشود. این فرد، نوازنده نبود؛ اما کارش موجب بلندتر شدن صدای ضرب و ساز نوازندهها میشد.
کاربرد:
وقتی شخصی هیچ کدام از دو طرف دعوا نباشد، اما با سخنچینی و دوبههمزنی، باعث بالا رفتن دعوا و بلند شدن صدای دو طرف دعوا شود، میگویند: آتشبیار معرکه شده است.
📚📚📚
فوت کوزهگری، مصطفی رحماندوست، ج ۱، ص ۲۳.
#داستانمثل
#آتشبیارمعرکه
#مصطفیرحماندوست
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل
🟡 خدا به ما داده مالی؛ یک خر مانده و سه تا نالی!
(مال: چارپا. نال: نعل.)
مردی در کوچه نعلی یافت. چون به خانه آمد، به زنش گفت: زن، مژده بده! خدا به ما خری داده است.
زن گفت: کو آن خر؟ مرد نعل را به او نشان داد و گفت: این یک نعل، سه نعل دیگر و یک خر باقی مانده است که آنها را هم ان شاء الله بهزودی خواهد داد.
📚📚📚
دوازدههزار مثل فارسی، دکتر شکورزاده بلوری، ص ۴۳۹.
#داستانمثل
#خدابهمادادهنالییکخرماندهوسهتانالی
#شکورزادهبلوری
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل
حالا نوبت رقاصی منه!
خر و شتری، با هم دور از آبادی میرفتند و خر گاه و بیگاه عرعر میکرد. شتر گفت: رفیق، سر و صدا نکن؛ چون ممکن است اهل آبادی بیایند و پالان روی هر دومان بگذارند. صبر کن از آبادی دور شویم.
خر با اعتراض گفت: غیرممکن است؛ اکنون دلم میخواهد آواز بخوانم. و آن قدر عرعر کرد تا اهل آبادی آمدند و پالان روی هر دو گذاشتند و بر آنها سوار شدند.
روزی اهل آبادی، قافلهای به راه انداختند و شتر و خر را هم به بارکشی قافله واداشتند. ناگهان به رودخانهای رسیدند که عمق آب زیاد بود؛ ناچار خر را بر روی شتر سوار کردند. هنگامی که شتر وسط آب رسید، بنای رقص شتری را گذاشت.
خر با التماس گفت: رفیق، به دادم برس. ممکن است با رقاصی تو، من در آب بیفتم و غرق بشوم. شتر گفت: آن روز نوبت آواز تو بود؛ حالا نوبت رقاصی منه!
📚📚📚
ضربالمثلهای معروف ایران، مهدی سهیلی، ص ۵۲.
#داستانمثل
#حالانوبترقاصیمنه
#مهدیسهیلی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل
نه شیر شتر، نه دیدار عرب!
خانوادهای از اعراب بیابانی، شبی مقداری شیر شتر در کاسه ریخته بودند که صبح بخورند. از قضا، ماری که در همان حوالی روی گنجی خوابیده بود، آمد شیر را خورد و یک اشرفی در کاسه انداخت و این کار، چندین شب تکرار شد.
یک شب مرد عرب با خود اندیشید که: خوب است بیدار بمانم و آن کسی را که این همه اشرفی دارد، بگیرم و به همین منظور، بیدار ماند تا شب مار را دید. تیر را در چلهی کمان نهاد و مار را هدف گرفت و تیر به جای سر، بر دُم مار آمد و دم او را کند و مار فرار کرد. پس از ساعتی، مار برگشت و پسر عرب را نیش زد و کُشت. عرب، از آن صحرا کوچ کرد.
پس از چندی، فقیر شد و دوباره با خانواده به همان صحرا برگشت. دوباره شب، شیر در کاسه ریخت که مار برایش اشرفی بیاورد. باز مار آمد؛ اما شیر را نخورد و گفت:
برو بیچاره، عقلت را بکن گُم
تو را فرزند یاد آید، مرا دُم
نه شیر شتر، نه دیدار عرب!
📗📗📗
ضربالمثلهای معروف ایران، مهدی سهیلی، ص ۱۷۸ و ۱۷۹.
#داستانمثل
#نهشیرشترنهدیدارعرب
#مهدیسهیلی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل
یک دستم سپر بود، یک دستم شمشیر، با دندانهایم که نمیتوانستم جنگ کنم!
مردی با سپر و شمشیر، وارد میدان نبرد شد و در مقابل حریف قرار گرفت. حریف، با یک حمله، او را به زانو درآورد.
به او گفتند: چرا به حملهی حریف پاسخ ندادی و کوچکترین حرکتی ننمودی؟ گفت: آخر یک دستم سپر بود، یک دستم شمشیر، با دندانهایم که نمیتوانستم جنگ کنم!
📕📕📕
دوازدههزار مثل فارسی، دکتر شکورزاده بلوری، ص ۱۰۶۹.
#داستانمثل
#جنگوسپروشمشیرمرد
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303