داستان کوتاه📚📚📚
قیمت کفش
مرد جوان، کفشهای پشت ویترین را میآورد و پدرش، برگهی قیمت روی آنها را عوض میکرد. روی هر کفشی، دستکم، سی درصد میکشید. پسر، طاقت نیاورد و گفت: بابا، آخر حسابی، کتابی، آخرتی، چیزی! این مردم، گناه نکردهاند که شب عید، دوباره از راه رسیده!
پیرمرد، دست از کار کشید. با نگرانی و افسوس، به فرزندش چشم دوخت و گفت: بچهجان، کار و کاسبی، قاعده و قانون خودش را دارد. نقد را به نسیه نده. حالا کو تا قیامت! کاسب است و یک شب عید. همه جا همین است. تازه من در مقایسه با همچراغها، سلمان فارسیام! صنف، باید ازم تقدیر کند!
داستانهای روبهرو، سالاری، ص ۱۰.
#داستان_کوتاه
#قیمت_کفش
#مظفر_سالاری
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303