eitaa logo
گلزار ادبیات
7.8هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
176 ویدیو
5 فایل
توسط دبیر بازنشسته‌: ع. ک. (بانو خالقی) ایجاد کانال: ۹ بهمن ۱۴۰۱ استفاده از مطالب، با ذکر نام یا لینک کانال مجاز است. تبلیغ و تبادل نداریم. کانال دوم‌ما #گلستان‌ادبیات https://eitaa.com/golestaneadabiyat
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان کوتاه📚📚📚 کت و شلوار کت و شلواری را که دوخته بود، در منزل پوشید. خانمش، لب ورچید و به آقای پاشنه‌ساز گفت: اصلاً این رنگ و این مدل، به تو نمی‌آید‌. برای مهمانی فردا، مناسب نیست. ردش کن برود. عصر می‌رویم دوخته می‌خریم. صبح روز بعد، آقای پاشنه‌ساز، آن کت و شلوار را به عنوان پاداش، به کارمندی داد که سایز خودش بود و فاکتور مربوطه را به اداری مالی فرستاد. داستانهای رو‌به‌رو، مظفر سالاری، ص ۱۱۴. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه 📚📚📚 پیرمرد از روی تخت برخاست و برای دهمین بار، به کنار پنجره رفت. دو روز بود ترخیص شده بود و هنوز هیچ کدام از فرزندانش نیامده بودند او را ببرند. دو هفته‌ای که بستری بود، کسی به عیادتش نیامده بود‌. ناگهان، دخترش در اتاق را باز کرد و با عجله، وسایل پدر را توی ساکی ریخت و گفت: پاشو برویم که وقت پرو لباسم است. پیرمرد، انتظار داشت او را چند روزی به خانه ببرد. خبری نبود. دختر به آن سمت نرفت. وقتی پدر را تحویل خانه‌ی سالمندان داد، گفت: می‌دانی که همه‌ی ما گرفتاریم. محض رضای خدا، بیشتر مراقب خودت باش! داستانهای رو‌به‌رو، مظفر سالاری، ص ۷۶‌. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه📚📚📚 قیمت کفش مرد جوان، کفشهای پشت ویترین را می‌آورد و پدرش، برگه‌ی قیمت روی آنها را عوض می‌کرد. روی هر کفشی، دست‌کم، سی درصد می‌کشید. پسر، طاقت نیاورد و گفت: بابا، آخر حسابی، کتابی، آخرتی، چیزی! این مردم، گناه نکرده‌اند که شب عید، دوباره از راه رسیده! پیرمرد، دست از کار کشید. با نگرانی و افسوس، به فرزندش چشم دوخت و گفت: بچه‌جان، کار و کاسبی، قاعده و قانون خودش را دارد. نقد را به نسیه‌ نده. حالا کو تا قیامت! کاسب است و یک شب عید. همه جا همین است. تازه من در مقایسه با همچراغ‌ها، سلمان فارسی‌ام! صنف، باید ازم تقدیر کند! داستانهای رو‌به‌رو، سالاری، ص ۱۰. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه 📚📚📚 انار هوای باغ، خنک و نشاط‌انگیز بود. باغبان، سبدی از انارهای درشت و شیرین را که در آب خنک جوی شسته بود، روی تخت چوبی، جلوی آقا کامبیز گذاشت و رفت. کامبیز به نامزدش گفت: ماه‌سیما، انار بخور. ماه‌سیما، پشت چشم نازک کرد و دست توی گردن‌بند مرواریدش انداخت و گفت: من انارهای دانه‌درشتی را دوست دارم که هر دانه‌اش، به بزرگی این مرواریدها باشد. کامبیز، انارها را یکی یکی پاره کرد. ماه‌سیما، جز دو تا، بقیه را نپسندید. کامبیز هر اناری را که از شانس انتخاب شدن برخوردار نمی‌شد، توی جوی آب می‌انداخت. در همان حال، مینی‌بوسی از بچه‌های مدرسه که به اردو آمده بودند، از بیرون باغ می‌گذشت. از دیدن هزاران انار رسیده که از فراز دیوار گِلی باغ روی شاخه‌ها دیده می‌شد، دهان بچه‌ها به آب افتاد. مینی‌بوس گذشت و جوی آب، پاره‌های انار را با خود برد. داستانهای رو‌به‌رو، سالاری، ص ۱۶. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه📚📚📚 پیرمرد و برف برف، جاده‌ی خلوت را پوشانده بود و همچنان می‌بارید. از دور، چشمش به پیرمردی افتاد که کنار فرعی به اصلی ایستاده و ساکش را روی سرش گرفته بود. از سرعت خود کاست و به خانمش گفت: می‌روی عقب تا این بابا را سوار کنم؟ ثواب دارد. خانم، متوقعانه از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد: من راحتم! کنار پیرمرد، ترمز کرد. به پسرش که صندلی عقب دراز کشیده بود، گفت: مازیار، بلند شو و درست بنشین تا این پیرمرد را سوار کنیم. پیرمرد، ساک را پایین آورد و با امیدواری، پیش آمد. از سرما، سراپا می‌لرزید. با اشاره سلام کرد‌‌. پسر که در حال بازی با موبایلش بود، نیم‌خیز شد و نگاهی به پیرمرد انداخت. - بابا، تو را به خدا برو. این یارو، مثل موش آب کشیده است. سوار شود، ماشین را به گند می‌کشد. مرد با عصبانیت، توی دنده زد و گاز گرفت و ماشین را جاکن کرد و مقداری از برفهای آب‌شده‌ی کنار جاده را به سراپای مسافر بینوا پاشید. داستانهای رو‌به‌رو، مظفر سالاری، ص ۱۲۰. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303