بیتی از نشاط اصفهانی
ظلمت ار یکسر بگیرد خانه را
چون فروغ شمع آید، زایل است
مشاعرهی جدید، احمد صادقی اردستانی،
ص ۳۵۴.
#نشاط_اصفهانی
#شمعوظلمت
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
امام علی - علیه السلام - فرمودند:
به سوی خدا از روی راستی و نکویی بازگشتن، گناهان را محو میکند.
غرر الحکم، ج ۱، ص ۳۸۶.
#امام_علی(ع)
#محو_گناهان
#توبه
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
بیتهایی از حافظ
سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردمِ دیدهی روشنایی
درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگهِ پارسایی...
رفیقان چنان عهد صحبت شکستند
که گویی نبودهست خود آشنایی
مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع
بسی پادشایی کنم در گدایی
بیاموزمت کیمیای سعادت
ز همصحبت بد، جدایی، جدایی
مکن حافظ از جور دوران شکایت
چه دانی تو ای بنده، کارِ خدایی؟
شاخ نبات حافظ، دکتر برزگر خالقی، ص ۱۰۳۶ و ۱۰۳۷.
#حافظ
#شاخنباتحافظ
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان یک مثل🌹🌹🌹
آستین نو، بخور پلو!
روزی ملانصرالدین، با جامهای فقیرانه و مُندرس، به ولیمهی عروسی رفت. او را از در خانه راندند. او فوری به خانه بازگشت و یک دست لباس فاخر و زیبا پوشید و از نو به مجلس رفت.
این بار، همه به پای خاستند و او را در صدر مجلس جای دادند. طعام آوردند؛ ملانصرالدین، آستین خود را در بشقاب نهاد و گفت: آستین نو، بخور پلو!
دوازده هزار مثل فارسی، دکتر شکورزاده، ص ۳۵.
#داستان_مثل
#آستیننوبخورپلو
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
یک رباعی از دکتر سید حسن حسینی
هرچند که از آینه بیرنگتر است
از خاطر غنچهها، دلم تنگتر است
بشکن دلِ بینوای ما را ای عشق
این ساز، شکستهاش خوشآهنگتر است
ده شاعر انقلاب، محمدکاظم کاظمی، ص ۲۲۸.
#عشق
#سازشکسته
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
شاعران معاصر🌹🌹🌹
پروین اعتصامی
پروین فرزند یوسف اعتصامالملک آشتیانی، در سال ۱۲۸۵ شمسی در تبریز متولد شد. آموختن فارسی و عربی را در خانواده آغاز کرد؛ زیرا پدرش مردی فاضل بود.
او سرودن شعر را از هشت سالگی شروع کرد و نخستین شعرهایش را در مجلهی بهار که پدرش منتشر میکرد، به چاپ رسانید و مورد تشویق اهل ادب قرار گرفت. از عوامل دیگری که موجب تقویت ذوق و پرورش استعداد شعری پروین شد، رفت و آمد او به محافل ادبی آن روزگار بود که پدرش با آنها سر و کار داشت. در یکی از همین محفلها بود که ملکالشعرای بهار که بعدها بر دیوان او مقدمه نوشت، به استعدادش پی برد و وی را تشویق کرد.
پروین در سال ۱۳۱۳ با یکی از بستگان پدر ازدواج کرد و به کرمانشاه رفت؛ اما به دلیل عدم توافق اخلاقی، دو ماه بعد، از همسرش جدا شد و به تهران بازگشت. او در سال ۱۳۲۰ در ۳۵ سالگی، به بیماری حصبه درگذشت و در قم مدفون گشت.
یگانه اثر مانده از پروین، دیوان اوست که بیشتر قطعات او، به صورت مناظره است؛ مناظرهی دو انسان، یا دو جانور، یا دو شیء.
بخشی از یک قصیدهی پروین:
گویند عارفان، هنر و علم کیمیاست
و آن مس که گشت همسر این کیمیا، طلاست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز
مفروش خیره، کاین گهر پاک، بیبهاست
زان راه بازگرد که از رهروان تهی است
زان آدمی بترس که با دیو آشناست
خوشتر شوی به فضل، ز لعلی که در زمی است
برتر پری به علم ، ز مرغی که در هواست
آزاده کس نگفت تو را، تا که خاطرت
گاهی اسیر آز و گهی بستهی هواست...
لغات:
خیره: بیهوده.
دیو: شیطان.
لعل: سنگی قیمتی، یاقوت.
زمی: زمین.
مرغ: پرنده.
آز: طمع.
با تلخیص از کتاب چون سبوی تشنه، دکتر یاحقی، ص ۱۶۲ - ۱۶۶.
#شاعران_معاصر
#پروین_اعتصامی
#بازنشر
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
بیتی از فروغی بسطامی
خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات
مشکن دل کس را که در این خانه، کسی هست
مشاعرهی جدید، صادقی اردستانی، ص ۱۹۳.
#دلشکستن
#مکافات
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه📚📚📚
آشغال (قسمت سوم و آخر)
در فکر بودم که لیوان از دستم افتاد و شکست. خُردههایش را جمع کردم. توی سطل ریختم که فکری به سرم زد که باعث اتفاقهای بعدی شد.
فردا صبح، کیسه زبالهام را داخل ماشین گذاشتم و برای محتویات داخل کیسه نقشه کشیدم و در آخر موزی را که کمی از سرش گاز زده بودم، داخل کیسه انداختم و شب آن را با مهارت، جای همیشگی کیسه زبالهی کذایی گذاشتم.
صبح که داشتم در پارکینگ باز می کردم، پیرزن را دیدم که حسابی سرحال بود. گفتم: راستی آن ماجرا چی شد؟ لبخندی زد و گفت: زن بیچاره، بالاخره انتقام همهی ما رو از شوهرش گرفت، تازه بچه را هم به جانش انداخته. با خودم فکر کردم چه چیزی در زبالهها نماد بچه بوده که ناگهان یاد پوست تخممرغ داخل زباله افتادم. کمکم داشتم زبان آشغالها رامیفهمیدم. به این ترتیب هر شب چیز جدیدی به زبالههایم اضافه میکردم: یک شاخه گل شکسته، کاغذ کادوی مچاله، جعبهی خالی انگشتر.
پیرزن هر بار که میومد دمِ در، با ذوق تعریف میکرد که مرد، حسابی افتاده به دست و پا و منتکشی میکند. منم چنان خودم را مشتاق شنیدن نشان میدادم که انگار نه انگار کارِ خودم بود و جماعتی را سر کار گذاشته بودم.
حسابی مغرور شده بودم و این غرور، کار
دستم داد. یک روز که داشتم آماده میشدم، دکمهی پالتوم کنده و شکسته شد. بیتفاوت آن را داخل کیسه زباله انداختم. فردای آن روز پیرزن را توی راهپله آشفته دیدم که میگفت داخل زبالهها یک دکمه پیدا کرده و این نماد این است که کسی همهی ما را در این مدت سر کار گذاشته. اون موقع بود که متوجه شدم چه گندی زدم. پیرزن ساکت شد و نگاهش به جایی روی سینهام ثابت ماند. سریع خداحافظی کردم و داخل آپارتمان شدم و پالتو را پرت کردم داخل کمد که صدای زنگ در بلند شد. صدای قلبم را میشنیدم. به در نزدیک شدم. از چشمی نگاه کردم؛ تمام همسایهها رو به من ایستاده بودند و تصمیمی درچشمهایشان دیده میشد.
بودای رستوران گردباد،حامدحبیبی،
خلاصهی ص ۲۴ - ۲۸. خلاصهکننده: معصومه زارعی.
#داستان_کوتاه
#آشغال
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303