eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹 🏴 🏴گرامیداشت شهید علیرضا غزالی🏴 🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹 💢 *کربلایی محمدرضا فرخی* 💢 : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ *پنجشنبه ۸ مهرماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶.۳۰* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔹🔺🔹🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * زندگی نامه شهید حبیب فردی* * * * * پدر کارگر ساده است که به خاطر بالا رفتن سنش روزبه‌روز توانایی اش کمتر میشود. حمید و حبیب نوجوان هستند و کم کم غرور مردانه در وجودشان دارد شکل می گیرد.نمی‌توانند ببینند که پدر با این احوال ما نیز اینطور خودش را به آب و آتش میزند که نان سر سفره خانواده بیاورد. دو برادر چند روزی با هم کلنجار می روند. حمید می گوید :تو بشین سر درس و مشقت. من ترک تحصیل می کنم و می روم سر کار. حبیب هم می گوید: نخیر شما بشین سر درس و مشق من می روم سر کار. حمید قیافه رنجیده به خود می گیرد: «ناسلامتی من برادر بزرگترم فردا مردم نمی گن چرا برادر کوچیکه رفته سر کار خرج بقیه رو بده؟!» _به کسی چه مربوط ؟! بعدش  مگر تفاوت سنی من و تو چقدر برادر بزرگتر! برادر بزرگتر را کش دار و با تاکید می گوید. حمید کوتاه نمی‌آید: «همین که گفتم من میرم سر کار تو هم... ‌» حبیب با یک زندگی حرفش را قطع میکند:« منم میرم سرکار.» حمید نفس عمیقی می کشد می‌داند که دیگر محال است بتواند حبیب را مجاب کند. هر دو تصمیم می‌گیرند شبانه درس بخوانند و روزها بروند سرِ کار. پدر اول مخالفت می‌کند.می گوید درس مهمتر است اما پسر ها پافشاری می کنند و می گویند به درسشان هم می‌رسند. این می‌شود که دو برادر می‌روند سر کار نقاشی ساختمان. روزهای اول دادستان راه بیفتد و کاربلد شوند کلی خرابکاری می کنند. وقتی می‌خواهند قسمت های بالایی را رنگ کنم قطره های رنگی چه کسی روی سر و صورت و لباسشان. بعد از کار از دیدن سر و صورت رنگارنگ یکدیگر خنده شان می گیرد و گاهی با برس رنگ سر به سر همدیگر می گذارند. زهرا وقتی سفره نهار شان را به می‌کنند همین طراحی توپ وسایل حبیب کتاب‌هایی را می‌بیند. اوایل کنجکاوی نمی‌کند اما بالاخره یک روز درباره آنها می پرسد: «این کتاب ها چی حبیب؟!» حبیبی جواب سر راستی نمیدهد: «کتاب دیگه. !!» بعد هم بحث را طوری عوض می‌کند که همه چیز یادش میرود چیز دیگری بپرسد. اما از آنجایی که حمید برادر بزرگتر است و نسبت به حبیب احساس مسئولیت می‌کند حواسش به او و کارهایی که می کند هست. یک شب حبیب را توی حیاط در حال خواندن غافلگیر می‌کند: «درس می‌خوانی وقت شب؟!» همین که قابل گیر شده هنوز جوابی نداده که حمید کتاب را از دستش می‌گیرد و با دیدن نام آن بر تنش راست می شود: «کتاب های ضد رژیم میخونی ؟!!میدونی اگه بفهمن....!!» حبیب مردم انگشت در بینی می گذارد:«هیس!!کسی نمیفهمه» حمید نمی‌داند باید چه بگوید یا چه کار کند. حرفی نمی زند اما از همان وقت است که حمید و مدام دل نگران برادر کوچکتر است. دلش می خواهد مراقب او باشد اما نمی‌شود. حبیب جوان سر به راهی هست اما وقتی تصمیم می گیرد کاری انجام دهد هیچ کس نمی تواند منصرفش کند. و حمید این را خوب می‌داند. سر می‌کند همانطور دورادور مراقب او باشد و هوایش را داشته باشد. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
⚘﷽⚘ پنجشنبه است... وباردیگر مزار شهدا دل ها را به سوی خود می کشاند... دل هایی که این مکان راخلوتگاه خویش قرارداده اند و یکدل سیر دلتنگی را بر مزارشان می بارند... 💔 🍃🌹🍃🌹 ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ, قرائت زیارت عاشورا 👇👇 🚨🚨🚨🚨 تا دقایقی دیگر ⭕️⭕️ لینک هییت آنلاین با اینترنت رایگان: http://heyatonline.ir/heyat/120
آنلاین شوید مراسم قرائت زیارت عاشورا در حال برگزاری است ⬇️⬇️ لینک پخش مستقیم با اینترنت رایگان http://heyatonline.ir/heyat/120
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷حبیب و [شهید] سعید ابوالاحرار دوستانی نزدیک و صمیمی بودند ، با اینکه مسیرهای متفاوتی در سیر و سلوک داشتد ، یکی خراباتی بود و دیگر مناجاتی، اما در این مسیر پشتیبان و یاور خوبی برای هم بودند. یک‌بار برای دیدنشان به خوابگاه دانشگاه تهران رفتم. دیدم یک قوطی فلزی به دیوار آویزان کرده‌اند. آن را تکان دادم، دیدم توی آن پول خرد است. با تعجب گفتم: این چیه؟ حبیب خندید و گفت: سعید قانون گذاشته هرکس حرف اضافی زد باید به‌عنوان جریمه پولی در این قوطی بندازه! این‌ها کارشان از گناهان زبان گذشته بود که بخواهند برای دروغ و غیبت و تهمت و... خودشان را جریمه کنند که اصلاً هیچ‌کدام اهل این گناهان نبودند. حالا به خود سخت می‌گرفتند که زبانشان به حرف بیهوده باز نشود! راوی حاج عبدالله گلبن 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠 ** روزی آقا برای بازدید از بچه ها به خط آمده بود.🧐 خوب سر و وضع تمام ها را برانداز کرد.😇 متوجه شد یکی از برادران بسیجی لباس مناسبی ندارد.😔 سریع خود را در آورد و به او داد. 👌 بسیجی گفت: اما شما خودتان به آن نیاز دارید، خودتان هم که کاپشن ندارید؟😳 مسلم خندید و گفت: برادر تا فردا بزرگ است و کریم!😊 * * 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷 باز هم آمد شب جمعہ پریشانم حسین ✨داغ دورے از حرم افتاده برجانم حسین عڪس این شش گوشہ بےحد بردلم آتش زده ✨از ڪرم آبے بریز بر قلب سوزانم حسین 🌺 🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💚 شد دعای :《اللهم عجل فی فرج》 راه وصل یار،راه ناتمام فاطمه ست(س) عاقبت می آید آقای زمین و آسمان بین دستش پرچم سبز نظام فاطمه ست آخرین اخطار حضرت، سهمِ ظالم میشود اولین اقدام حضرت، فاطمه ست 🦋 صبحت بخیر آقا 🦋 🌸 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 آیا این شهید را میشناسید؟ صحنه ای که سالهاست از تلویزیون می بینیم ولی نمی دانستیم که.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * زندگی نامه شهید حبیب فردی* * * * * وقتی حبیب می گوید که دیگر کار نقاشی ساختمان را دوست ندارد و میخواهد برود در یک کارگاه کاشی زنی کار کند، حمید چندان رضایت ای ندارد. فکر می‌کند اگر حبیب کنار خودش باشد خیالش راحت تر است. اما بالاخره موافقت می‌کند. با خودش می گوید: «شاید هم این طور بهتر باشد با کار کردن توی کارگاهم محدودتر می شود و هم در محیط شلوغ تری هست و کمتر به چشم می‌آید» حبیب می‌رود به کارگاه کاشی سازی و آنجا مشغول می‌شود. زائران که از کارش راضی است و مشکلی ندارد. چند ماهی که می‌گذرد حمید یک روز بی خبر به کارگاه سر می‌زند و می‌رود پیش سرکارگر خودش را معرفی می‌کند و احوال حبیب می پرسد. سرکارگر سری تکان می دهد و با لحن لوتی وارش می گوید: «بچه خوبیه ! زرنگه  ،کارش رو خوب بلد شده .  ترو فرز و منظمه» لبخندی از سر آسودگی خیال بر لبهای حمید می‌نشیند اما سر کارگر ادامه می دهد: «اما بعضی وقتا..» صدایش را پایین می‌آورد و آهسته صحبت می‌کند. _فقط بعضی وقتا شنیدم که حرفای بوداری جلوی بقیه کارگران میزنه» لبخند بر لب های حمید می ماسد .دهانش خشک می‌شود :«چه حرفایی؟!» سرکارگر کمی خودش را نزدیک تر می کند و همان طور آهسته و با احتیاط می گوید: «به رژیم بد و بیراه میگه» نگاهی به دور و بر می‌اندازد و ادامه می‌دهد: «والا من خودمم دل خوشی از این اوضاع مملکت ندارم. شما هم حتما نداری. ولی خطرناک این حرف ها را توی جمع گفتن. حیف که این جوان را ساواک ببره سر به نیست کنه» حمید گیج واگیج بر می گردد. پس بیخود نگران نبود. سرکارگر راست  میگفت.او هم از رژیم بیزار بود اما دلش نمی خواست که سر از شکنجه گاههای مخوف ساواک در بیاورد. آن هم درست وقتی که حالا و حبیب رسماً نان آور خانواده شلوغ شان بودند. اگر آن ها می رفتند چه بر سر خانواده می آمد؟! مادر که حتماً دق می کرد! تا شب سرش پر از این فکر هاست. وقتی حبیب به خانه برگشت جواب سلام  او را زیر لبی داد. موقع شام هم به بهانه اشتها نداشتن سر سفره نرفت و با حالتی ابوس و احمق گوشه اتاق نشسته و زل زد به نقطه ای نامعلوم. حبیب متوجه ناراحتی برادر شده است. می رود و کنارش روی زمین می نشیند: «چی شده دلخوری انگار؟!» حمید نگاهی به دور و بر که مطمئن شود کسی حواسش به آنها نیست و بعد از آن می زند به چشمهای حبیب: «امروز اومده بودم کارگاه کاشی زنی» _خب؟! حمید بالحن کنایه داری می گوید: «با سرکارگر تون هم صحبت کردم» سرخی مختصر گونه‌های حبیب را رنگ می دهد اما به روی خودش نمی آورد و سعی میکند خونسرد بماند.:«خب چی شده مگه چیزی گفتم که ناراحت شدی؟!» حمید راستی می‌نشیند و برادر پرخاش می کند: «خودتو به اون راه نزن ! این حرف ها چیه که توی کارگاه جلوی بقیه کارگران میزنی؟!» حبیب بازهم خونسرد و آرام جواب می‌دهد :«نگران نباش» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
👊 منُ فرار ...! ‌ •قبل از ماموریت اخرش به سوریه پایش در فوتبال شکسته بود! برای اینکه زودتــر برود سوریه، زودتــر از موعد گچ پایش را در آورد. کمی می لنگید. اصرار می کـــردم برود عصــا بگیرد. قبول نمی کرد. ته دلـــم فـــکرش را هم نــمی کردم با این پا بـــرود مأموریت! ‌‌ ‌‌ •خوشحــال بودم که به مأموریت نمی رود. اما محمـود می گفت: «خـــانم، تو دعـــا کن هرچه خیر هست خدا همان را انجام دهد». گفتم: «آخـــرتو چطـــوری می خواهـی توی درگیری با این پایت فرار کنی؟» ‌‌ ‌‌ •خندید و گفت: «مـــگر من می خواهم فرار کنـــم؟ آن قـــدر می جنگـــم تا با دست پـــر برگردم! من و فـــرار؟!». ‌ ‌‌‌ 📒منبع : "مجموعه خاطرات شهید رادمهر" | به روایت همسر شهید. ‌‌‌‌ 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷22 بهمن 1357 بود. مردم می‌خواستند شهربانی شیراز را بگیرند. مزدوران رژیم به حالت تهاجمی مستقرشده و به سمت مردم شلیک می‌کردند. مردم هم به سمت بازار عقب می‌رفتند. صدای شلیک میدان را پرکرده بود. این گلوله‌های آتشین راه مردم را سد کرده بود. صدای وحشت‌آور شلیک‌ها در گوشم طنین‌انداز بود. تیرها هوایی نبود، واقعاً مردم را با تیر می‌زدند، پیکرهای خونین مردم در میانه میدان روی زمین افتاده بود. یک‌لحظه دیدم حبیب لباسش را درآورد. با زیرپوش، همان‌طور که اسلحه خالی دستش بود به سمت وسط میدان، جایی که ارتشی‌ها شلیک می‌کردند رفت و بلند فریاد زد: مردم فرار نکنید... این‌ها برادرهای ما هستند... این‌ها شما را نمی‌زنند... به وسط آمدن حبیب، با آن وضعیت و آن فریادهایش معادله را عوض کرد. دیدم چند تا از مأمورها از حالت تهاجمی که نشسته و نشانه‌گیری کرده بودند بلند شدند و شلیک‌ها متوقف شد... راوی حاج مرتضی روزی طلب 🌿🌷🌿🌷 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
یکی از همرزمان شهید کدخدا می گﻓﺖ: در مقر لشكر با يكي از برادران بسيجي كنار ماشين گردان ايستاده بوديم و صحبت مي كرديم. سيد محمد هم به جمع ما پيوست. ميان صحبت ها، سيد محمد بدون جلب توجه سرش را پايين آورد و بي مقدمه دست بسيجي را كه به شيشه ي ماشين تكيه داده بود،بوسيد. دوست ما خيلي ناراحت شد. با ناراحتي گفت: «سيد چرا اين كار را كردي؟»سيد خنديد و گفت: «وقتي امام مي گويد: «من دست بسيجي ها را مي بوسم، ما هم بايد اين كار را بكنيم،ما بايد پاي شما را ببوسيم. ﻣﺤﻤﺪ ﻛﺪﺧﺪا ﻓﺎﺭﺱ 🌸 🌹🌱🌹🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 مجموعه لوح "در لباس سربازی" 📝 روایت تصویری ویژه از حضور حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در دوران دفاع مقدس 🔻 فرمانده‌ای متدین و منضبط ▫️این اوّلین بازدید آیت‌اللّه خامنه‌ای از ستاد مشترک ارتش بود. جایی که او برای اوّلین بار با یک سرتیپ خوش‌فکر ارتش روبه‌رو شد. پای روایت آیت‌الله خامنه‌ای بنشینید از این دیدار: «فلّاحی آدم محترم و [مقیّدی] بود. یک سفر با هم میرفتیم چابهار، ماه رمضان بود. خب در هواپیما مسافرند دیگر، غذا آوردند و همه خوردیم و مانند اینها، و فلّاحی نخورد. گفتیم آقای فلّاحی! شما چرا [نخوردید]، گفت من روزه هستم. گفتیم در سفر؟ گفت من دائم‌السّفر هستم، شغلم است، من روزه را نمیخورم. بعد به من گفت که من از شش‌سالگی تا حالا روزه‌ام ترک نشده». 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
❤️عشق است اینڪہ نــــفر آغـــــاز مے‌ ڪند... هــــر روز صبح را 🌤️ بہ سلام بـــــر شما شهیدان ... 🕊️ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
در گردان رزمی پادگان سپاه بودیم. روی یک تکه اسفنج روتختی میخوابیدیم . صبح که از خواب برخاستم .فرهاد ژولیده سیرت را دیدم که صورتش کاملا خیس بود .مثل اینکه دوش گرفته باشد اما اشک بود و صورتش را میپوشاند ومن چشمانش را نمیدیدم . فقط میگفت: من هم باید بروم . 😭 معلوم بود که در خواب خبر شهادت را به او داده بودند. همان روز بود که در جاده بوشهر توسط گروهک منافقین خوابش تعبیر و آسمانی شد.🕊🌹 فرهاد ژولیده سیرت 🌹🌷🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * زندگی نامه شهید حبیب فردی* * * * * لحن آرام و حمید را عصبانی تر می کند: «میخوای ساواک دمار از روزگارمان در بیاره؟! فکر خانواده را نمیکنی؟! سر به تنت زیادی کرده؟! هوای دردسر و مکافات کردی؟! حبیب دیگر چیزی نمی گوید می گذارد حمید خوب حرف هایش را بزند و توپ و تشر کند.برتری اش را بلند می‌کند و توی چشم های حمید نگاه می‌کنند و می‌گوید:«بالاخره یکی باید جرات کنه که این حرف‌ها را بلند بزنه ! این طوری ترس بقیه هم میریزه» حمید جان می‌خورد از این حرف دهان باز می‌کند که چیزی بگوید اما نمی‌تواند. ذهنش یک دفعه خالی شده است. اطمینانی که در حرفهای حبیب از خلع سلاحش کرده. همان طور سرزده می ماند به صورت حبیب که پر از آرامش و لبخند است. 🔶🔶🔶🔶 حبیب کار در کارگاه کاشی زنی را دوست دارد. هوای گرفته بود آنجا کارش کاشی سابی بود،یعنی سائیدن سطح کاشیها. اما خیلی نگذشت که او را بردند و قسمت اصلی کارگاه،ساخت کاشی ها بود. جایی که کاشی های مختلف و رنگ و وارنگ با شکل و طرح های مختلف ساخته می شد. حبیبی یکی از کاشی‌ها را جلوی چشم هایش می گیرد به آن خیره می‌شود. رنگ هایش را ذره ذره از نظر می‌گذراند و به و به زیبایی آن فکر می‌کند.احساس خالق بودن و چیزی را خلق کردن وجودش را میگیرد. اما چیزی را که در وجودش طغیان میکند نمیفهمد. یک جور کاستی در قلبش که نمی داند چطور باید آن را پر کند. احساس می‌کند وجود داشت که را کم دارد ‌. مثل پازل بزرگ و چند هزار تکه ای که تکمیل شده و فقط یک قطعه کم دارد. قطعه  ای درون قلبش!! با خودش فکر می‌کند باید هر طور شده تکه گمشده را پیدا کند.تمام روز را انگار که در این عالم نباشد با نگاهی خیره و چشمهای تفکر می گذراند. آنقدر فکرش درگیر است که نمی فهمد موقع کار با دستگاه چطور انگشتش می‌رود لای تسمه . آنقدر سریع اتفاق می‌افتد که حتی قطع شدن انگشت را حس نمیکند. خون گرم که می پاشد هول می شود،از جا می پرد و فریاد می کشد. دست چپش را که غرق در خون است بالا می آورد. انگشت کوچک که دو بندش پریده است مثل شاهرگ تازه بریده شده ای خون پس می دهد. حبیب هول و دستپاچه انگشت زخمی را در دستمالی می پیچد و سعی می کند جلوی خونریزی را بگیرد. انگشت کوچک که انگار عصبهایش تازه فهمیده اند چه بلایی سرشان آمده ، شروع به ذق ذق می‌کند و درد تمام وجود حبیب را می گیرد. بقیه کارگرهای کارگاه دوراو می‌ریزند و سریع  او را می رسانند به نزدیک ترین بیمارستان. در آن شلوغی به فکر کسی نمی رسد دو بنده پریده را هم پیدا کنند و به بیمارستان برساند که شاید بشود آن را پیوند بزنند. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 | 🔻رهبر معظم انقلاب معتقدند همه شهدا برای ما الگو هستند، نه فقط شهدای شاخص، خیلی‌ها بودند که تا اواسط حضورشان در جبهه‌‌ها هم آدمی معمولی بودند ولی وقتی نزدیک شهادتشان شد، منقلب شدند. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷بعد از انقلاب ما کمتر حبیب را در خانه می‌دیدیم. گاهی ممکن بود چند شب هم نیاید. بیشتر دنبال کارهای تبلیغی بود. گاهی با حبیب به کلاس‌های درسش در اتحادیه می‌رفتم. قبل از کلاس وضو می‌گرفت. اهل پشت میز نشستن نبود. اگر می‌خواست به خودش احترام بگذارد روی یک پیت خالی نفت می‌نشست. غیرازاین جلو کلاس روی زمین چهارزانو می‌نشست و صحبت می‌کرد. قبل از کلاس به همه می‌گفت وضو بگیرند. کلاس‌ها را باحالت دردُ دل باخدا و مناجات شروع می‌کرد. روی بحث‌هایی که می‌کرد خیلی مسلط بود. جذبه و گیرایی حبیب باعث تحول این دانش‌آموزان و شکل‌گیری عقاید اسلامی و باز شدن پای خیلی از این دانش‌آموزان به مسجد و حوزه شد. واقعاً نقشی که حبیب در آن یکی_دو ساله اول انقلاب در شیراز برای دانش‌آموزان داشت بی‌بدیل و بی‌مثال است. راوی حاج مرتضی روزی طلب 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
❣شهدا 🥀وقتی ایشان به درجه رفیع شهادت نایل آمد دوستان برای اعلام خبر شهادت به خانواده ایشان مراجعه کردند پدرشان گفته بود: 🌿قبل از اینکه چگونگی شهادت او را بیان کنید چند سوال می پرسم  🌼1-عباس آیا سر به تن دارد ؟ گفتیم نه 🌼2-آیا دو دست دارد ؟ گفتیم نه 🌿 پدرشان با یک اطمینان خاطر گفت : خیالم راحت شد پرسیدیم چطور؟؟!! 🌿گفت: دلیل انتخاب نام عباسعلی این بود قبل از اینکه او بدنیا بیاید خواب آقا ابوالفضل العباس (ع) را دیدم و به همین دلیل نام او را عباسعلی گذاشتم و من اطمینان داشتم که او نیز همانند آقا ابوالفضل العباس (ع) به شهادت می رسد. 🌼💫شهید عباسعلی كريم آبادی 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬| ✍🏻 فرازهای از توبه نامه ۱۳ ساله علیرضا محمودی 🔻بار خدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله : از این که حسد کردم... از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم... از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم.... از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم.... از این که مرگ را فراموش کردم.... از این که در راهت سستی و تنبلی کردم.... از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم.... 🍃🌷🍃🌷 کانال شهدا http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
حسین گونه زندگی کنید که تمام عاقبت بخیری در همین راه است و همیشه یاد و خاطره شهدا را زنده نگه‌دارید..! چون شهدا همیشه زنده‌اند و من وجود آن‌هارا در زندگیِ خود، همیشه احساس کرده‌ام..! 🏴🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
بخیر می شود این🌤️ صبــح های دلتنگی . . . رفت تا دامنش از گردِ زمین پاک بماند ، آسمانی تر از آن بود که در خاک بماند ...🍃 🕊️❤️ 🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
دفترچه ای داشت که برنامه ها و کارهایش را داخل آن می‌نوشت روزی که خیلی کار برای خدا انجام میداد بیشتر از روزهای قبل خوشحال بود ... یادم هست یک بار گفت: امروز بهترین روز من است، چون خدا توفیق داد توانستم گره از کار چندین بنده‌‌ خدا باز کنم . علمدار کمیل شهید ابراهیم هادی🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * زندگی نامه شهید حبیب فردی* * * * * دستش را پانسمان می‌کنند و بعد از چند ساعت یکی از همکارانش او را می‌رساند خانه. اهل خانه و به خصوص مادر با دیدن رنگ و روی پریده و دست باندپیچی شده حبیب هول و نگران می شود. وقتی میفهمند چه اتفاقی افتاده سر و صدا می کنند که این چطور کاری است و چرا مراقب خودت نیستی !! مادر ساعت ها گریه می کند برای انگشت از دست رفته او و دستی که فکر می‌کند دیگر ناقص شده است. حبیب و آرام می‌کند و می‌گوید: «دوبند انگشت که چیزی نیست مادر ببین دستم هنوز مثل قبل کار میکند» آن شب همه بارها و بارها به دستهایش نگاه کرد تک تک انگشتانش را از نظر گذراند و فکر کرد.انگار که تازه دارد این دست ها را می بیند دست هایی که ما ها با آنها دیوارها را نقاشی کرده بود،کاشی ها را ساییده بود و کاشی های رنگارنگ ساخته بود. اما باید با این دست ها کار دیگری می کرد،انگار قطع شدن انگشت پنجره ای تازه را به روی چشمهای حبیب باز کرده است. دستهایی که تا به امروز توجه چندانی به آنها و کارایی شان نکرده بود برای کار دیگری ساخته شده بودند. حبیب شک نداشت که همین طور است. حمید می پرسد :دیگه کارگاه نمیری؟! حبیب همانطور که خیره به دست هایش مانده بود ،گفت: نه! حمید نگاه برادر را می‌بیند و دلش می سوزد فکر می‌کند این نگاه غریبانه به دست ها به خاطر نقصی است که در آنها به وجود آمده.با لحنی پر از دلداری می گوید:« عیبی نداره که به قول خودت دوتا بند انگشت که چیزی نیست ، تازه اونم انگشت کوچیک!» حبیب می‌گوید: برای انگشتم ناراحت نیستم دارم فکر می کنم به کاری که می خوام بکنم. _خیر باشه چیکار میخوای بکنی؟! _می خوام برم سربازی! حمید سکوت می کند فکر می‌کند .چرا سربازی؟! مطمئنا زمانش بود اما اینکه چطور الان این مسئله یک دفعه فکر حبیب را درگیر کرده سوالی است که در ذهنش می چرخد .حرفی هنوز نزده که حبیب خودش جواب سوال ذهنی او را می‌دهد: «می خوام اسلحه دستم بگیرم» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿