💫یادی از شهیدآیت الله سید عبدالحسین دستغیب 💫
🌷یک روز که پدرم، حاج محمدرضا عبدالهی، به خانه آمد، افروخته بود. جریان را پرسیدیم. گفت امروز آقای دستغیب از بازار حاجی رد می شدند تا به مسجد جامع بروند، با سرعت خودم را رساندم که دست ایشان را ببوسم و سلامی بکنم. آقا نگاهی به من انداختند و گفتند: نمی آئی همراه من برویم؟
گفتم: کجا؟
گفت: با من بیا ببین کجا می رویم.
همراه آقا به مسجد رفتم. بعد از نماز جماعت هم همراه ایشان شدم. رفتیم تا به باغی رسیدیم. درب باغ بسته بود، تا نزدیک در شدیم، در به روی ما باز شد، وقتی وارد شدیم، در خود به خود بسته شد، هر چه نگاه کردم ببینم چه کسی درب را باز و بسته می کند، کسی را ندیدم. در برگشت هم در به همین ترتیب روی آقا باز شد!
دیگر آقای دستغیب را رها نکرد و همیشه همراه و هم قدم ایشان بود، به حدی که مادر گاهی گلایه می کرد که ما دیگر شما را نمی بینیم. اما هیچ بهانه و اعتراضی توانست پدر را از آقای دستغیب جدا کند، تا روز شهادت که در یک قدمی آیت الله دستغیب بود و با ایشان شهید شد.
بعد از شهادتش به خوابم آمد و با خنده گفت: من همراه با آقای دستغیب رفتم...
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✨#ڪلام_شهید
《برای شهادت و برای رفتن تلاش نکنید برای رضای خدا کار کنید ...
بگویید : خداوندا نه برای بهشت و نه برای شهادت،اگر تو ما را درجهنمت بیندازی،از ما راضی باشی برای ما کافی است.》
🌹#شهید_چیتسازیان
🏴🏴🏴
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#شهیدانه🌹
✍بیت الزهرا که خادم بودیم اون شبایی که مراسم حضرت زهرا (س). بود همیشه حاج قاسم میومدن بهمون سر میزدن که ببینن با میهمانان حضرت زهرا (س). چه رفتاری داریم...
اصلا اجازه ی تفتیش نمیدادن همیشه میگفتن به هیچ عنوان حق تفتیش ندارید میهمانای حضرت زهرا (س) رو اذیت نکنید درواقع برخورد جدی میکردن. و ما که میگفتیم برای امنیت خودشون هست ناراحت میشدن و میگفتن حضرت زهرا (س).مراقب میهمانانش هست شما نگران نباشید.... همیشه دور از چشم #حاج_قاسم این کار رو میکردیم.
📙مالک زمان. خاطراتی از شهید حاج قاسم سلیمانی و مالک اشتر
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#یلــــداےهمدلے
🏴🏴🏴
در ایام متعلق به بی بی حضرت زهرا(س) و #شب_یلدا تعداد ۱۵۴ بستہ معیشتی ویژه به همراه جوایزے برای کودکان یتیــم شهرمان به ارزش ۲۳میلیون و ۸۵۰ هزار تومــان تهیه و در مناطق فقیر نشین شیراز بین نیازمندان شناسایی شده توزیع گردید ..
خدا راشکر که شب یلداے امسـال را مثل #شهدا پای غصه های مردم بودیم ... 🤚👌👌
👇👇👇
و همچنین فرصت مشارکت هست ....
شماره کارت:
6037997950252222
(بانک ملی. بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام)
🔹🔹🔹🔹🔹
در شب یلدا هدیه به امام زمان عج و مادرسادات و خیرات اموات بانیان خیر #صلوات
🌷🌸🌷🌸🌷
#هییت_شهداےگمنام_شیــراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
دلمـ💔 تنگ است
برای کسی که #نمیشود او را خواست..
نمیشود او را داشت
✨فقط میشود
سخت برای او #دلتنگ شد...
و در حسرت نبودنش سوخت...!😭
سردار دل ها #حاج_قاسم_سلیمانی🕊️
🌹🍃🌹🍃هدیه کنیم صلواتی نثارارواح مطرشان
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
#نذرشهــادت🌷
🔰اواخر پاییــز سال ۶۵ بود. برای عملیات کربلای ۴ اماده می شدیم.
سـراغ محمدعلے را گرفتــم.
گفتنــد :گردان اسلامے نسب است. رفتـم آنجــا, به تـپہ اے اشــاره ڪردند.
گفـتند: هـر روز تـنها مےرود آنـجا. رفــتم سراغش...
دیگر آن شلوغے و شیطنـت همیشگے را نداشــت. آرام شــده بود.
تنها لبخـند زیبا و ملیحے بر صــورت داشــت😊.
چهــره اے با وقــار داشــت...
انگار نه انگار که یڪ نوجوان ۱۶ ساله است!
گفت:خـواب جعفر(دوسـت شهیدش) را دیـدم, مے خواسـت مـن را با خــود ببــرد. مطمینــم عملیات بعد, جعفر من را مےبرد.
چیزے برای خـوردن به او تعـارف ڪردم....
نگرفت...گفــت روزه ام!
گفتم روزه, اینجــا؟
با همان لبخند زیـبا گفت:شش روز, روزه نـذر کردم ڪه در این عمــلیات شهــید شــوم!
چند روز بعــد در ڪربلاے۴ به جعــفر دســت داد!
طلبه #شهید محمد علے سبحانے
#ﺷﻬﺪاےﻓــﺎﺭﺱ
🌹✨🌹✨🌹✨
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_ششم*.
_خوب چی گفتن؟!
_آقای آگاه اتفاقاً مادرش هم کازرونیه. ولی باباش بوشهری و اینا مقیم کازرون هستند.
_خوب میگفتی ما هم کازرونی هستیم.
_گفتم . اتفاقا خیلی از غلامعلی تعریف میکرد.
_یعنی گفته بود بری اونجا تا از غلامعلی تعریف کنه؟!
_نه خانم. یه چیزایی هم گفت نگران غلام بود!
_نگران؟! درست حرف بزن ببینم چی شده؟!
_خانم دیوار موش داره موشم گوش داره بلند حرف نزن آقای آگاه گفت که غلامعلی بلند میشه تو کلاس درباره آقای خمینی صحبت میکنه .بگو اینکارو نکنه .سرش را به باد میدهد.جلویش را بگیر.من گفتم آقای آقایی علاقه من نمیتونم بگم این کارو نکن من نمیتونم جلوش را بگیرم.
خانم حالا غلامعلی که اومد تو یکم نصیحتش کن بگو تو مدرسه جلوی جمع این حرفها را نزنه. یک دفعه میرن لوش میدن. این بچه هم که نترس است.
_مگه حرف من تو گوشش میره ؟این از خودت یاد گرفته! پای منبر آقای دستغیب و مسجد که میری سخنرانی گوش میده نمیگی این هم یاد میگیره.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید غلامعلی چقدر بوده که بلند شده وسط کلاس جلوی همه بچهها از انقلاب و امام خمینی گفته تا حدی که معلم نگران شده بود.خودم هم فهمیده بودم که این بچه هر شب دیر میاد خونه و اصلاً یک جا بند نیست.
پس نگو که داره کارایی میکنه.
شب که غلامعلی که اومد خونه یواش اومد پیشم و گفت: مامان بابا امروز رفته بودم مدرسه؟!
_درباره معلم از مترسک بازیهای تو و اینکه سرت را به باد میدی گفته بود.آخه بچه تو فکر من مادر را نمی کنی ؟نمیگی یکی میره تو رو لو میده؟ شاید چند تا شاهی توی کلاس باشند و برن بگن این بچه ضد رژیمه؟! اگر گرفتن بردنت من چیکار کنم؟! دست از این کارها بردار یا لااقل توی جمع حرف نزن..
_مادر یه حرفی میزنی ها! آقا اگه من نگم آقای خمینی کجا هست توی جمع بلندشم نگم؛ پس چطوری آقای خمینی را بشناسند؟!این آقای آگاهم خودش درباره آقای خمینی با ما حرف زده. به بابا بگو اگه یک بار دیگر گفت به بچتون بگید اینکارو نکنه بگه خودت یادش دادی، از شما شنیده که آقای خمینی کجاست. مادر نگران نباش تو خودت آقای خمینی را قبول داری! خدا را قبول داری؟!
_بله که دارم!
_خب جد آقای خمینی خودش کمکم میکنه.
این هفته که در قلب آرام شد .بلند شد و دست و پاهام را بوسید و رفت کنار مجتبی خوابید و احساس کردم امشب مصمم تر به رختخواب رفت.
فرداش قرار بود بریم کازرون هر دو هفته یک بار می رفتیم.غلامعلی که بعضی مواقع هرهفته می رفت با اندازه پسراش دوستش داشت. آخه دوتا برادرم از غلامعلی کوچکتر بودند.هنگام خونه غلامعلی اونجا بود و مجبور بود برای درس ها که شده شیراز بمونه.
بچهها کازرون که میآمدند سر از پا نمیشناختند .حیاط خونه پدرم بزرگ بود و انگار خونهباغ یک استخر بزرگی هم داشت که دیگه تابستون سرگرمی بچه ها بود. وازلین که میرفتیم روحیه خودم هم تازه تر می شد.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 گفتگوی یلدایی مادر شهید با عکس فرزندانش، اشک مجریان را درآورد😭
و چقدر مادر که به خاطر امنیت ما بی فرزند شدن ....
#مادرشهدا
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از شهیدآیت الله سید عبدالحسین دستغیب 💫
🌷بعد از اقامه اولین نماز جمعه در تهران بعد از پیروزی انقلاب، مردم شیراز به آقا اصرار می کردند که ایشان هم در شیراز نماز جمعه را اقامه کنند. آقا رد می کردند و می گفتند: نماز جمعه از مناصب خاص و در اختیار ولی فقیه است!
مردم شیراز هم طوماری تهیه کرده و برای حضرت امام ارسال کردند. امام خمینی(ره) هم با دست خط خودشان حکم امامت جمعه آقا را نوشتند و به شیراز ارسال کردند.
خطبه های نماز جمعه آقا بسیار اثر گذار بود، هم از بعد اخلاقی، هم بعد اجتماعی و سیاسی. روزی خدمت ایشان بودم. یک نفر آمد جلو آقا نشست و گفت: آقا من دزد سر گردنه هستم در رژیم شاه متواری بودم. تا به حال نه نماز خواندم و نه روزه گرفتم. این هفته خطبه های نماز جمعه شما را شنیدم، می خواهم به دست شما توبه کنم و برگردم، چه باید بکنم!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹#با_شهدا|شهید حمید باکری
✍️ دفتر اشکالات
▫️دفتری که قرار گذاشته بودیم اشکالاتِ هم را در آن بنویسیم، تقریبا همیشه با ایرادات من پُر میشد. حمید میگفت: تو به من بیتوجهی! چرا اشکالات مرا نمینویسی؟
گوشه چشمی نگاهش کردم و گفتم تو فقط یک اشکال داری! دستهایت خیلی بلند است. تقریباً غیر استاندارد است. من هر چه برایت میدوزم، آستینهایش کوتاه میآید. حمید مثل همیشه خندید. برایم جالب بود و لذت بخش که او به ریزترین کارهای من مثل لباس پوشیدن، غذا خوردن، کتاب خواندن و... دقت میکرد.
📚 کتاب نیمه پنهان ماه
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
⚡﷽
💢
⬅️#وصیتنامه_شهید_سلیمانی
🔹️#فراز اول
🎐#مکتب_حاج_قاسم
🔸خداوندا! تو را سپاس که مرا صلب به صلب، قرن به قرن، از صلبی به صلبی منتقل کردی و در زمانی اجازه ظهور و وجود دادی که امکان درک یکی از برجستهترین اولیائت را که قرین و قریب معصومین است، عبد صالحت خمینی کبیر را درک کنم و#سرباز_رکاب او شوم. اگر توفیق صحابه رسول اعظمت محمد مصطفی را نداشتم و اگر بیبهره بودم از دوره مظلومیت علیبن ابیطالب و فرزندان معصوم و مظلومش، مرا در همان راهی قرار دادی که آنها در همان مسیر، جان خود را که جان جهان و خلقت بود، تقدیم کردند.
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
🔴یادی از #شهید_حسن_ایرلو و فعالیت های مجاهدانه ای برای مردم مظلوم #یمن
#یادش با صلوات ...
🔅🔰🔅🔰🔅
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹 #مراسم *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹
*🏴گرامیداشت شهید غلامرضا چرخ دولابی🏴*
🚨با حضور خانواده معظم شهید
🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹
💢 #بامداحی برادر *کربلایی مجتبی نادرزاده* 💢
#مکان : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۲ دیماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶*
⬇️⬇️⬇️⬇️
*مراسم در #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
••🌹🌹🌹
👌اگهیهروزخواستی
تعریفیبرای#شهیدپیداکنی....,
بگوشهیدیعنیباران[🌧]
حُسنِبارانایناستکه″↓
زمینیاستولی✨
اسمانیشدهاست🕊️
وبهامدادزمینمیاید
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🕊️
#شهید_خلیل_مطهرنیا🕊️
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌹عملیات کربلای 5 بود. برای دیدنم آمد، وقت نماز شد، به نماز ایستاد.
آتش عراق شروع شد. روی زمین خوابیدم. از شدت انفجارهازمین می لرزید اما هاشم نه.
انگار نه انگار زیر باران ترکش است،تمام قامت ایستاده وقنوت نماز میخواند.
بعد نماز وصیت کرد:نماز دفنم را فلانی یا فلانی یا فلانی بخواند.(نام سه روحانی شیراز که باهم اختلاف نظر داشتند را گفت)
دوست داشت شهادتش عامل وحدت باشد،نه اختلاف!
با من خداحافظی کرد و رفت. همان شب شهید شد.
#شهید هاشم اعتمادی
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_هفتم*
این شد که از کازرون آمده بودیم. آنجا هم دور هم که بودیم گفتن عروسی یکی از اقوام است.مامانم گفت ما شیراز عروسی هست احتمالا شما را هم دعوت بگیرند. اگه اومدم دنبالت برو یکم دلت باز بشه همش تو خونه نشین. بچه ها را هم با خودت ببر. نکنه بذاریشون توی خونه پیش باباشون و خودت تنها بری.
چند روز بعدش هم این آقا و خانوم دعوتمون کردن برای عروسی و کلی اصرار کرد که حتما تشریف بیارید.
فردا شب بچه ها را حمام بردم و آماده کردم تا به شب بریم عروسی.بچه ها تو خونه پوسیده بودن .چقدر خوشحال شدند که وقتی که گفتم میخوایم بریم عروسی.به غلام علی هم گفتم که امشب میریم عروسی اما چیزی نگفت از که داشتیم آماده می شدیم گفتم:
_غلام مادرجان پاشو آماده شو تا بریم دیگه! تو این کتاب ها چیه مگه که هی ورق میزنی؟!
_من نمیام مامان شما برید.
_توروخدا غلام جان یک شبه،میریم و برمیگردیم بابات هم هست .مادر تو خونه تنها که نمیشه بمونی عزیزم.
_نه مامان من نمیام حوصله عروسی ندارم.
_باشه پس جایی رفتی زود برگرد. ما هم سعی می کنیم زود بیایم.دیگه سفارش نکنم .شب نری تا دیر وقت نیای !مواظب خودت باش.
ماینکرافت آدم غلامعلی هنوز توی خونه بود انگار دنبال چیزی میگشت.هی کتابهایش را زیر و رو می کرد . یه تاقچه بود توی اتاق کتابهایش را توی همون طاقچه چیده بود تا دست مجتبی بهش نرسه.
وقتی که نمیام من هم زیاد اصرار نکردم گفتم لابد حوصله عروسی نداره بذار تو خونه باشه مواظب خونه هم هست.
نصف شب که از عروسی برگشتیم دیدیم غلام توی رختخوابش نیست.
_خدایا این بچه یعنی کجا رفته ؟!پس یه جای میخواد بره که همراهمون نیومد. کاش به زور هم شده برده بودیم عروسی.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید حالا جلوی باباش اصلا به روی خودم نمی آوردم.تشک بچه ها را که پهن کردم کوچک غلام را هم پهن کردم و گفتم حالا میاد.
تا صبح خوابم نمی برد. هی می رفتم تو حیاط تو برمی گشتم. خدا یعنی این بچه کجا مونده. چرا تا حالا نیومده؟! دلشوره داشتم نمیدونم کی خوابم برد.با صدای اذان که بیدار شدم فوری رفتم نگاه کردم دیدم ای وای بچه هنوز نیومده.! نمازخوند ما دراز کشیدم که دیدم کلید روی در افتاد و در باز شد.فهمیدم خودش است. خودم رو زدم به خواب که یعنی من متوجه نشدم. یواش یواش قدم بر می داشت تا ما بیدار نشیم. عمر خوابید نفس عمیق کشیدم و خدا را شکر کردم. اصلاً دلم نیومد دعواش کنم. صبح برای صبحانه انگار نه انگار که میدونم کی اومدی. شروع کرد با مجتبی بازی کردن که براش صبحانه آوردم.
_ما در عروسی خوش گذشت؟؟
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
•دلت که گرفت💔
•با رفیقی درد و دل کن
⇜که #آسمانی باشد
•این زمینیـ🌎ها
•در کارِ #خود مانده اند
#رفیق_شهیدم 🌷
#گاهےنگاهے😔
🌹🍃🌹🍃
یادشهدا صلوات
💫یادی از شهیدآیت الله سید عبدالحسین دستغیب 💫
🌷پدر 10 فرزند داشتند، چهار دختر و شش پسر. در این میان به ما دختر ها خیلی احترام می گذاشتند، می گفتند این برادر ها نوکر های شما هستند!
برای هر کدام از ما لقبی گذاشته بود. مثلا من را صدا می زد: خانم بهشتی!
آقا هم خودش خیلی نماز را دوست داشت، هم خیلی مراقب نماز ما بود، مرتب به خاطر خواندن نماز و گرفتن روزه به ما هدیه می دادند. هر شب ساعت 2 شب بیدار می شدند و مشغول نماز و قرآن می شدند. قبل اذان صبح کنار اتاق ما می آمدند و می گفتند: خانم بهشتی، بلند شو بقیه را هم صدا بزن.
من هم بقیه را برای نماز بیدار می کردم.
نماز صبح را که می خواندند برای پیاده روی می رفتند و حدود یک ساعت پیاده روی می کردند. حتی تا این اواخر قبل از شهادتش این عادت را ترک نکردند. با اینکه نزدیک 70 سال داشتند، صبح بعد از نماز پیاده تا دروازه قرآن می رفتند و بر می گشتند، برای همین علی رغم بدن لاغر و سن زیاد، قدرت بدنی بالایی داشتند.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔮نگو استاد ندارم؛
#شهدا استادان راه سلوکاند!
🎙استاد مؤیدی
#شهدا ما را دریابید ....
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
صِله یِ نوکری
و اَجرِ عَزا میخواهَم
بَعد اَز این فاطمیه،
کرب و بَلا میخواهَم
#یافاطمهالزهرا 💔
🥀
#صلےاللهعلیکاباعبدالله ✋
#شب_جمعه_هوای_حرم دارم
🏴🏴🏴🏴🏴
#ڪانال_شهدا
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌱يکي آرام مي آيد
نگاهش خيس عرفان است
قدم هايش پر از معناست☝️
دلش از جنس باران است🌧
کسي فانوس بر دستش✨
بسان نور مي آيد💫
اميدقلب ماروزي ز راه دورمي آيد.❤️
#اللھمعجݪاݪـولیڪاݪفࢪج♡
#السلامعلیکیااباصالحالمهدے﴾✋💚
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#روایت_عشق🖊
قایقها به گل نشسته بود و دشمن یک نفس روی آن ها آتش می ریخت...رحمان رفت توی آب...
قایق اول را که آزاد کرد،عقب عقب توی آب شروع کرد به سمت قایق دوم راه رفتن...
گفتم چرا این جوری؟
گفت:نمیخوام قیامت اسمم جزء کسایی باشه که به دشمن پشت کردن!
📎فرماندهٔ گردان خط شکن ابوذر لشگر ۳۳ المهدی
#شهید_عبدالرحمن_رحمانیان🌷*
#سالروز_شهادت*
ولادت : ۱۳۴۲ جهرم
شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۳ عملیات کربلای ۴ ، اروند
🌺🌹🌺🌹
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_هشتم*
_بذار ببینم بچه موهات چی شده ؟چرا موهات سوخته سوخته شده؟!
دست کشیدم روی سرش و دیدم بله همه موهاش تکه تکه سوخته. اصلا نمیدونستم کجا بوده که موهاش این طور شده.
_مادر جان چی شده میخوای حرف بزنی یا نه؟!
خنده ای کرد و گفت:؛مادر خدا من را دوباره به شما داد.
_خداراشکر را تعریف کن ببینم چی شده؟
_دیشب توی مسجد آقای دستگاه بودیم که ساواکیها ریختن توی مسجد.ما هم کبریت دست اون بود و شمع توی تاریکی که اینها متوجه نشوند.هی سرمون گرفته به شمع هایی که توی تاریکی روشن میکردیم موهامون سوخته ما متوجه نشدیم.
اینا رو با چند خنده و ذوق تعریف می کرد.
_وقتی ریختن مسجد شما کجا قایم شدین که ندیدنتون.؟!
_ما نتونستیم قایم بشیم همین که ریختن داخل از در اون یکی خارج شدیم و با بچه ها فرار کردیم توی کوچه آستونه,همینطور که می دویدیم یک بار خدا خواست در یک خونه باز بود همه رفتیم اونجا و تا صبح اونجا موندیم. من بعد از اذان صبح امدم مادر ببخشید!
_خوب پس یک کاری داشتی که عروسی نیومدی؟!
_جشن و مراسم ماهم نزدیکه..
_ان شالله مادر جان. راستی غلامعلی خاله ات سراغت را می گرفت. گفت دلم برای غلام تنگ شده بگو یک سر بیا ببینمت.
_چشم یک روزی میرم پیششون.
چند روز پیش دیدم بچه ها همش توی خونه هستند. گفتم ببرمشون بیرون دلشون باز بشه.ظهر که غلامعلی اومد گفتم از بیا بریم خونه خاله ات .دلتنگتم هست. خاله از یک مدت بود اومده بودن شیراز. شوهرش مثل آقای ما کارمند بود.خلاصه غلامعلی هم قبول کرد و عصر بابچه ها و باباشون رفتیم خونه خواهرم.
غلام علی هم که پیش همه خواهر هام از این عزیز بود و همه جور دوستش داشتند.تا شب آنجا بودیم. وقتی می رفتیم تا شام نمی خوردیم خواهرم اجازه نمی داد برگردیم.شام که خوردیم و حدود ساعت ۱۰ بود که راه افتادیم بیایم خونه. مجتبی هم که خوابش برده بود بیدارش کردم خداحافظی کردیم و اومدیم.
کوچه ها تاریک بود .اگر یک مرد با آدم نبود یک زن جرات نمی کرد پاش رو توی اون تاریکی شب بیرون بزاره. سیاهی شب که می آمد همه بیشتر توی خانه هایشان بودند. مخصوصا اون روزها که اوضاع مملکت به هم ریخته بود و شاه فرار کرده بود. اینها به هر طریقی میخواستند مملکت را حفظ کنند.ما هم که خیلی چیزی نمی دونستی مگر این که غلامعلی یک چیزی می گفت. البته اون هم چیزی لو نمی داد. چه میشد که اتفاقی می افتاد و ما می پرسیدیم که تظاهرات بوده یا نه؟اونم میگفت آره دیروز تظاهرات شده.هوای هم که همه مردم نمیرفتند تظاهرات فقط دانشجوها بودند که غلام و از مدرسه یک بار فرار کرده بود و رفته بود با دانشجوها تظاهرات.
خلاصه نزدیکای خونه که رسیدیم یعنی یکی دوتا کوچه مونده بود تا خونه خودمون،یک دفعه غلامعلی توی تاریکی شب گفت:
_بابا اون ماشین که توی تاریکی وایساده می بینید؟! ۲ نفر هم داخلش هستند!
منم همینطور که دست مجتبی توی دستم بود یک نگاه که کردم دیدم آره یک ماشین خارجی دوتا مرد هم که این که زده بودند داخلش نشسته بودند.
یواش گفتم: اینها کی هستند که توی تاریکی وایسادن !چیکار دارن؟!
_حکومت نظامی هست مامان. اینا وایسادن توی تاریکی و خاموشی آدم بگیرن.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 #پیام_فرمانده | #کربلای۴
🔻عملیات کربلای ۴ در مرحله اول با توجه به موانع موجود، با توجه به تدبیر و قدرت فرماندهی جنگ در ساعتهای اولیه متوقف شد. در این عملیات از ۲۶۰ گردان عملیاتی سپاهیان حضرت محمد (ص)، تنها ۴۰ گردان وارد عمل شده بودند. عملیات گسترده کربلای ۵ در کمتر از ۲ هفته با غافلگیری کامل عراق انجام شد. در نهایت عملیات موفق و سرنوشتساز کربلای ۵ از دل کربلای ۴ بیرون آمد.
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb