✍ روی کمدش این جمله از امام خامنهای (مدظلهالعالی) را با فونت درشت تایپ کرده و چسبانده بود:
🌴 "در جمهوری اسلامی هرجا که قرار گرفتهاید، همان جا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همهٔ کارها به شما متوجه است."
🌷شهید محمودرضا بیضایی
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃از یه جایی به بعد...
روحِ وسیع شدهی آسمونی
تویِ بدنِ خاکی جا نمیشه
🌷همونجا امضا میخوره
برگه #شهـادت رو میگم🕊️🥀
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰 #سیره_شهدا | #شال_سبز
🌟 چندماہ بعد عقدمون من ومحمدم
رفتیم بازار من دوتا شال خریدم. یکیش شال سبز بود که چندبار هم پوشیدمش و یه روز محمد به من گفت:
اون شال سبزت و میدیش به من؟
حس خوبی به من میده ...
شما سیدی و وقتی این شال سبزت
هـمراهمه قوت قلب می گیرم ...
خودش هـم دوردوزش کرد و شد شال گردنش که هر ماموریتی که میرفت یا به سرش می بست یا دور گردنش می انداخت ...
و در ماموریت آخرش هـم هـمون شال دور گردنش بود که بعد شهادتش برام آوردن ...
💢 مدافع حرم شهید محمدتقی سالخورده
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_پنجاه_و_پنجم*
_غلامعلی سریع بریم بیسیم بزنیم و اطلاع بدیم.
بیسیم زدیم و نیروها آمدند و مانور زدند و منطقه روشن شد و دیدیم همون جنازه هاست و فرمانده گردان هم اومد و معلوم شد که صدای لودرهای عراقی بوده که داشتن خاکریز را تقویت میکردند و آمدن برای مانور.
_غلامعلی حالا ک خیالمون راحت شد بیا بریم استراحت کند دو سه شبه که نخوابیدم.
_آقای تارخ خواب هیچی... من به عمرم این همه کارگری نکرده بودم بخاطر حفر چاله ها خیلی خسته ام.
غلامعلی راز نگاه یک تیپ مدرسه ای بود که به عمرش کارگری نکرده بود با اینکه همش دنبال درس و مدرسه بود ولی یادم هست روی ساخت و ساز مسجد کمک میکرد و از همه توانش استفاده میکرد.از وقتی امام جماعت مسجد آقای مصباحی زمین کنار مسجد را داده و تا کانون فرهنگی راه اندازی کنیم همه بچهها با توان همکاری میکردند و چون پولی هم که میآمد مصالح میخریدیم و بچه ها خودشون ساخت و ساز را انجام میدادند تا نخواهیم پول کارگر بدیم.غلامعلی هم با اینکه مدرسه داشت شبها می آمد توی گچ کاری کمک میکرد.
_غلامعلی چرا با این لباس ها می آید حداقل یک لباس کارگری با خودت بیار تا این همه لباسات گچی نشن با لباس گچی نخوای بری خونه.
_آقای تارخ لباس کارگریم کجا بود؟! تا حالا کارگری نکردم که لباس کارگری داشته باشم.
کانون که راه افتاد غلامعلی توی برنامه های فرهنگی و اجرای تئاتر شرکت میکرد و مداح بسیار خوبی هم بود و داماد تا بعد که پاسدار شد و در پادگان احمدبن موسی مشغول به خدمت شد یکی از مداح های خوش صدای مسجد بود.
_غلامعلی حسابی خسته شدی بیا بریم استراحت کنیم مثل اینکه نیروهای جایگزین هم رسیدند.
از بالای خاکریز اومدیم پایین و رفتیم تا غلامعلی بره استراحت کنه. تا رسیدیم غلامعلی خوابش برد.چون دو ،سه شب بود که استراحت نکرده بود چند ساعت شد که صدای توپ تانک که عراقی ها بلند شد و منطقه را بستند به آتش.
_بچهها بیدار بشید عراق حمله کرده ..محمد ..غلامعلی.. بچهها بیدار شید..
هرچی داد و فریاد زدم انگار نه انگار .بچه ها از شدت خستگی بیدار نمیشدند انگار هیچ صدایی نمی شنیدند.
با اسلحه ای که توی دستم بود شروع کردم تیراندازی کردن به دیوار سنگر. با صدای تیراندازی اولین کسی که بیدار شد غلامعلی بود.
_آقای تارخ داری چیکار می کنی؟ آروم باشید هیچی نیست بچه ها بیدار بشید آقای تارخ موجی شده..
_غلامعلی موجی چیه؟ من موجی نشدم پسر ! عراق حمله کرده. گوش کن صدای آتش و گلوله تانک را نمی شنوی.؟!
آتش هرلحظه سنگین و سنگین تر میشه ممکنه کشته بشید
ادامه دارد..
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #کلیپ_تصویری
✅ بخش کوتاه از آنچه که در دادگاه جمشید شارمهد سرکرده گروهک تروریستی تندر اتفاق افتاد.
✍ قریب به 14 سال گذشت و این داغ هر روز برای ما تازهتر میشود...
و به راستی #شهادت، داستان ماندگار آنانی است
که فهمیدند دنیا جای ماندن نیست!
#محاکمه_شارمهد
#شهدای_ترور
#شهدای_رهپویان_وصال
🍃🌷🌱🌷
کانال گلزار شهدا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫ستارگان فارس، یادی از شهید حاج اسکندر اسکندری 💫 هر روز بعد از نماز، در جمع بچه ها، دعای "اللهم الرزقنی حج بیتک الحرام و ..." را می خواندم. تا دعا را شروع می کردم، حاج اسکندر منقلب می شد و اشک بود که به پهنای دو چشمش جاری می شد. یک روزی به من گفت: حاج رسول، یعنی می شه من هم روزی به مکه برم و بشم حاجی! گفتم: چرا که نه!
کمی مکث کرد و ادامه داد: حاج رسول تو چه طور مشرف شدی!
گفتم: ماه رجب سال پیش که در عین خوش بودیم، وقتی دعای ماه رجب، دعای "یا من ارجو ..." را می خواندم، یکی از حاجت های من بعد از این دعا مشرف شدن به مکه بود. ماه شعبان هم که در عملیات بیت المقدس مجروح شدم، باز از خداوند زیارت خانه اش را خواستم و چند ماه بعد هم به حج مشرف شدم. بغض در گلویش نشست و گفت: یعنی می شود من هم خانه خدا را زیارت کنم. گفتم: شما هم از خدا بخواه حتماً می روی.
گفت:یعنی خدا جواب می ده! گفتم: نیتت را پاک کن، چرا ندهد. دعا کردن برای همین چیز هاست. همان سال یا سال بعد بود که حاج اسکندر به حج مشرف شد و شد حاج اسکندر.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#تلنگر
همسر🕊🌷 شهید مسلم خیزاب گفت:
🌷🕊 شهید وقتی می خواست از فضای مجازی استفاده کند حتماً وضو می گرفت و معتقد بود که این فضا آلوده است و شیطان انسان را در این فضا وسوسه می کند.
#شهید_مسلم_خیزاب
#الگوی_خودسازی
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#پیام_فرمانده | #والفجر_هشت
🔻 دنیا را منقلب کرد!
🌟 روایت رهبرانقلاب از عملیات والفجر هشت
✍🏻 «بعضی از بچههایی که در لشکر ثاراللَّه [کرمان] شهید شدند، در شب عملیات والفجر ۸ که عرض اروند متلاطم را باید طی میکردند، ۱۳۰۰ متر غواصی کردند و از این طرف به آن طرفِ آب رفتند؛ برای اینکه خودشان را به دشمن برسانند. آب در اروندرود، هم از طرف سرچشمه پایین میآید؛ هم آب مدّ دریا از بالا داخل میشود. اروند، معبر عجیبی است. جوانها لباس غواصی به تن کردند - طوری که دشمن نفهمید - و نه ۱۰ متر و ۲۰ متر و ۱۰۰ متر، بلکه ۱۳۰۰ متر را که عریضترین بخش اروند بود، طی کردند و خودشان را به آن طرف رساندند و توانستند ساحل مقابل را از دست دشمن بگیرند و آن فتحالفتوحِ عجیب را بیافرینند، که دنیا را منقلب کرد.» ۸۴/۲/۱۲
#سالروز آغاز عملیات والفجر ۸
🍃🌷🍃🌷
کانال گلزار شهدا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی*
و *🇮🇷گرامیداشت #شهید غلامحسن اتحادی🇮🇷*
🔹با حضور خانواده معظم شهید
🎙با سخنرانی *حجت الاسلام حافظ*
و #بامداحی برادر *حاج حسن حقیقی* 💢
#مکان : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام*
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۲۱بهمن ماه۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶*
⬇️⬇️⬇️⬇️
🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
دلتنگتم💔🥀
وخیالتو...
🌿پونہایخشڪاست...
دردَستانم
ڪہهرچہ
بیشترخردشمیڪنم
عطرشزندگےامرا
بیشترپرمیڪند🌸
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🕊️
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌷روزهای اوج شور و نشاط انقلابی مردم بود. ان شب بیخوابی زده بود به سرم. خانه ما کوچک بود و فرزندانم زیاد. نیمه شب دیدم, اصغر بلند شد و رفت سراغ یخچال. بی صدا دو لقمه نان پنیر گرفت و بعد برادرش حسن را هم بیدار کرد. ارام لقمه نان و پنیر را خوردند و رفتند سمت حیاط. بی صدا بلند شدم و رفتم پشت پنجره ببینم چه کار می خواهند بکنند.
نم نم باران می بارید. هر دو زیرباران لباسشان را در اورده بودند. اصغر شروع کرد با پارچ روی حسن اب ریختن. بعد حسن روی اصغر. فهمیدم غسل می کنند. رفتم توی حیاط. گفتم یخ می کنید این چه کاریه, نصف شب, زیر بارون!
با شرم گفتن مامان, امروز تظاهراته, می خوایم با غسل بریم. وقتی صبحانه نخورده رفتند, فهمیدم ان لقمه نان و پنیر هم سحری انها بوده.
تا چند روز خبری از آنها نشد. ان روزها مزدوران رژیم دست به اسلحه شده و مردم را به تیر می بستند. دلم شور هر دو را می زد. چند روز بعد اصغر برگشت. حسن را هم مجروح در بیمارستان پیدا کردم...
حسن, روز پیروزی انقلاب شهید شد, اصغر چهار سال بعد در عملیات محرم.
☝️وصیت کوتاه حسن چند ساعت قبل از شهادت: بنام الله. مادر، پدر، همفكران اگر موفق به ديدار حق شدم و خون ناقابل خود را در راه الله بر زمين ريختم برايم لباس عزا نپوشيد بلكه لباس سفيد يا سرخ بپوشيد، شادى كنيد كه آن روز، روز شادى و دامادى من است. والسلام 21/11/57
🌱🌷🌱
هدیه به شهیدان غلام حسن و علی اصغر اتحادی صلوات
#شهداي_فارس
🌱🌷🌱
کانال گلزار شهدا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_پنجاه_و_ششم*
بچهها سراسیمه از سنگر پریدن بیرون و غلامعلی هنوز هاج و واج من را نگاه میکرد و فکر میکرد موجی شده ام.
خاطرات غلامعلی را که از زبان دوستانش میشنیدم بعد برای حمیدرضا و مجتبی تعریف میکردم و آنها هم پیگیر بودند که را پیدا کند تا از روزهایی که با غلام بودند بگن.
یک روز حمیدرضا آمد خانه و گفتم مادرجان چند روز پیش اتفاقا یکی از دوستان غلامعلی را دیدم آقای غلامعلی دهقان. هم اسم غلامعلی خودمان.فامیل ما که شنید گفت :تو با شهید رهسپار نسبتی داری ؟گفتم :که آره داداشمه.
تا فهمید داداش غلامعلی هستم شروع کرد از روزهای با هم بودنشان برام گفت:
«سال ۱۳۶۲ بود. احساس غریبی و غربت داشتم دلم خیلی گرفته بود. از وقتی وارد پادگان حمزه سیدالشهدا شده بودم خیلی احساس تنهایی میکردم.همه بچه ها شاد بودند با هم می گفتند و می خندیدند چون همه آنها با هم آشنا بودند. گوشه ای نشسته بودم و فقط به بچه ها نگاه می کردم.چهره ی یکی از بچه ها خیلی به دلم نشست چشمان درشتش و زیبایی داشت و توپولی بود.با بچهها بیشتر دوست بود و آنها هم خیلی دوست داشتند و دائم با او شوخی می کردند.
خیلی دلم می خواست من هم باهاش رفیق بشم اما نمی دونستم چطوری برم و با او سر صحبت را باز کنم.با خودم میگفتم قرار سه ماه اینجا باشی و آموزش ببینید همین طور نشستی زانوی غم بغل گرفته که چی بشه؟! تو هم برو توی جمع بچه ها و سر صحبت را باز کن.
شب زودتر از بقیه خوابیدم و توی تاریکی زیر پتو حسابی بغضم رو خالی کردم. آخه اولین بار بود که از خانواده جدا میشدم و حالا قرار بود سه ماه توی پادگان باشم و دوره آموزشی پاسداری رو بگذرونم.
روز اول آموزش شروع شد و من هنوز ناراحت بودم.صدای اذان ظهر که به گوشم خورد رفتم وضو گرفتم و آماده نماز شدم.نیم ساعت می رسد که آموزش تمام شده بود و بعد از خواندن نماز نگاهی به بغل دستیم انداختم:
_قبول باشه.
صورتش را برگرداند همان پسری که خیلی ازش خوشم اومده بود و دوست داشتم باهاش رفیق بشم.
نگاهی به اتیکت روی لباس انداختم
_چه جالب اسم شما هم غلام علی است! غلام علی رهسپار اسم من هم غلام علی است.
_قبول باشه آقای دهقان خوشحالم از آشناییتون.
چقدر خوشحال بودم که خدا کمک کرد و توی صفحه نماز باب صحبت را با آقای رهسپار باز کردم.دائم به هر بهانه ای می رفتم پیشش و باهاش حرف میزدم و اون هم برای من احترام خاصی قائل بود.توی رفتارش خیلی دلسوز بود اهوای همه را داشت به خاطر همین اخلاقش همه با غلامعلی دوست شده بودند و دوستش داشتند.
«
ادامه دارد..
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
•دلت که گرفت💔
•با رفیقی درد و دل کن
⇜که #آسمانی باشد
•این زمینیـ🌎ها
•در کارِ #خود مانده اند
#رفیق_شهیدم 🌷
#گاهےنگاهے😔
🌹🍃🌹🍃
ﻫﺮﻛﺲ ﺩﻟﺶ ﺑﺮاﻱ ﺭﻓﻴﻖ ﺷﻬﻴﺪﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ
... تا دقایقی دیگر .....
ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬدا انجام بدهید
⬇️⬇️⬇️
پخش مستقیم با اینترنت رایگان:
http://heyatonline.ir/heyat/120
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫
🌷حاج اسکندر دائم الجبهه بود،من هم با شش تا بچه قد و نیم قد در روستا زندگی می کردیم. هر بار خودم راهی اش می کردم،اما این بار فرق می کرد. مهدی پسر چند ماهه ما مریض شد و از پا افتاد.تشخیص مننژیت دادند و بستری اش کردند. حاج اسکندر را به شیراز کشاندم. بنده خدا می گفت الان نزدیک عملیات است بعد بیایم، اما راضی نشدم. آمد. از پشت در اتاق شنیدم که دکتر به حاج اسکندر می گفت: دیگر به بهبود این پسر امیدی نیست و از دست می رود.
آن شب من در بیمارستان ماندم به فرزند بیمارم چشم دوخته بودم که خوابم برد. ناگهان بانویی که چادری از نور به سر داشت، وارد شدند. با تعجب گفتم: شما؟
خانم فرمودند: دلت می خواهد پسرت خوب بشه! گفتم: والله پدرش هم می خواهد بره جبهه، به خاطر این بچه نمی تونه بره!
گفتند: من حضرت زهرا(س) هستم. آمدم بگم که مانع حاج اسکندر نشو، بگذار برگردد جبهه، ما فرزندت را شفا می دهیم.
صبح حاج اسکندر را راهی جبهه کردم، پسرمان هم شفا گرفت...
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷ثمره خون شهیدان
🔹امام خمینی(ره): عزیزان من! شما میدانید آنچه که به دست آوردید از نفی طاغوت و جایگزین کردن جمهوری اسلامی به جای آن، ارزان نبوده است بلکه با خون هزاران جوان مومن و هزاران معلول و مجروح که ما باید تا آخر عمر خود را رهین آن بدانیم، به دست آمده است. این نعمت بزرگ الهی را از دست ندهیم.
⭐#انقلاب
⚡#دهه_فجر
┏━━🍃🌷🕊━┓
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟 به شکرانه چهل و سه سال عزت و افتخار جمهوی اسلامی ایران🇮🇷
✌️گلبانگ تکبیر #الله_اکبر
⏰راس ساعت 21 امشب
✌️#دهه_فجر
دوباره قصد نمودم که عکس گنبد را
میان قاب سفید از دو چشم تر بکشم
دوباره حسرت من شد که یک شبجمعه
که ناله از غمتان تا دل سحر بکشم
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌺
#شب_جمعه🌙
ازدورسلام...
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#سلام_امام_زمانم💚
کبوتر دلـ💔ـ ما
جمعه را مروری کرد
برای آمدنش ندبه
غرق شوری کرد
خدا کند برسد
جمعهای که برگويند
ز کعبه آن گل نرگـ❤️ـس
عجب ظهوری کرد
سلام موعـ❤️ـود مهربانم ....
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#مقام_معظم_رهبری:
۲۲ بهمن، در حکم #عید_غدیر است؛ زیرا در آن روز بود که نعمت ولایت، اتمام نعمت و تکمیل نعمت الهی، برای ملت ایران صورت عملی و تحقق خارجی گرفت...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فرا رسیدن سالروز پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ايران مبارک باد.
🎊🎈🎊🎈🎊🎈
ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰کلاس پنجم دبستان و شیفت عصر بودم. به دلیل نزدیکی اذان ظهر و شروع مدرسه آن روز نتوانستم در خانه نماز بخوانم. در راه مدرسه تمام فکر و خیالم پیش نماز بود، برای همین قبل از وارد شدن به مدرسه راهم را کج کردم و رفتم به تکیه شاهزاده منصور در خیابان تیموری و با خیال راحت نماز ظهر و عصر را خواندم و بعد با آسودگی خاطر به سمت مدرسه امیرکبیر، که در انتهای کوچه بود رفتم. وقتی رسیدم زنگ خورده بود.
🔶ناظم با چوب دستی که تازه از درخت بریده بود و هنوز بوی چوب تازه می داد کنار در ایستاده بود و بچه هایی را که دیر رسیده بودند تنبیه می کرد. با ترس و اضطراب از چهارچوب در قدیمی مدرسه پا داخل حیاط گذاشتم. صدای بچه های دیر آمده و چوب ناظم بر دست هایشان نشسته بود مدرسه را پر کرد بود.تا چشم ناظم به من افتاد گفت: « خسروانی چرا دیر کردی؟»
جوابی نداشتم، ناظم هم تا جا داشت با چوبش مرا زد. اما هر ضربه ای بر بدنم جای درد، لذتی زیبا در وجودم می پیچید، ارزش آن چوب خوردن را داشت.
*راوی: شهید ﭘﻮﺭﺧﺴﺮﻭاﻧﻲ *
#شهید رضا پورخسروانی
#شهدای_فارس
#سالروزشهادت
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_پنجاه_و_هفتم*.
«حدود ساعت ۱۱ شب بود که با صدای وحشتناکی از خواب پریدم. همه بچهها سراسیمه رفتند محوطه پادگان. صدای تفنگ های مشقی که خیلی وحشتناک بود به گوش میرسید.
_بچه ها عجله کنید مواظب باشید.
همه بچهها اسلحه به دست به نحوی از خودشان دفاع می کردند. گاز اشک آور زده بودند و توان بچه ها کم شده بود.هرکسی به طریقی سعی می کرد خودش را از معرکه نجات بدهد.
_کمک کمک چشمام..
_بدو ..عجله کن
_نمیتونم چشمام نمیبینه..
این صدای غلامعلی بود که به گوشم میخورد سریع رفتم سراغش
_غلامعلی چی شده بلند شو حرکت کن چرا افتادی رو زمین؟
_نمیتونم حرکت کنم. چشمان داره میسوزه جایی را نمی بینم.
_بلند شو بلند شو دستت را بده به من.
زیر بغلش را گرفتم و با هم خودمون رو نجات دادیم. غلامعلی هیکل درشتی و قوی داشت و زیاد نمی تونست بدود. به خاطر همین تومعرکه مانور گیر افتاده بود.توی دوره آموزشی بدون اطلاع قبلی مان را شبانه که بهش تکیه شبانه هم میگفتند برگزار میکردند تا ما را غافلگیر کنند و آمادگی نیروهای آموزشی سنجیده بشه.
غلامعلی گفت: تو خیلی به من کمک کرد اگه تو نبودی من نمیتونستم از معرکه مانور نجات پیدا کنم.
_پسر این چه حرفیه من که کاری نکردم.
از اون روز دوستی من و غلامعلی بیشتر شد دیگه بدون هم غذا هم نمی خوردیم.البته غلامعلی جاذبه معنوی خاصی داشت و همه بچههای پادگان دوستش داشتند و خیلی هواش را داشتند.
_بچه ها غلامعلی حالش خوب نیست نمیدونم چی شده؟!
سریع رفتم پیشش.
_غلامعلی چه شده مریض شدی؟؟
_چیز خاصی نیست نگران نباش.
_بچهها باید ببریمش دکتر.
بیشتر بچه ها اومدن پیش غلامعلی و گفتن باید ببریمت دکتر ولی غلامعلی می گفت لازم نیست خوب میشم.
همه بچه ها حضور غلامعلی را بلند کردند تا ببریمش بهداری.
تقریباً ۱۰۰ نفری میشدند که داشتن همراه ما میآمدند تا غلامعلی را ببریم دکتر.
_بچه ها من را لوس نکنید توروخدا برگردید من حالم خوب میشه.
ادامه دارد..
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫شب جمعه.. 21 بهمن ماه 61 است
حالا هیچ چیز مهم تر از زیارت سید الشهدا برای رزمندگان در کانال کمیل نیست..
مقتل خوانی اینجا حال و هوای دیگری دارد اما اینجا خود مقتلی است که نیاز به نوحه ندارد..
✨ابراهیم با رمقی که داشت فرازهایی از دعای کمیل را می خواند و بچه ها زجه می زدند و برخی از هوش می رفتند..
صدای ابراهیم فقط به شماری از افراد می رسید..
🍁نیمه های شب بود که آتش باران های دشمن شروع شد اما ابراهیم با یک دیدبانی کوتاه متوجه شد که اطراف کانال سوم درگیری است..
در این وضعیت بچه های گردان حنظله وارد عمل شده بودند و این درگیری هم موفق نبود .. بسیاری از بچه های حنظله هم در این شرایط به شهادت رسیدند و به اسارت رفتند..
روزگار آخرین گل های سرزمین را یکی یکی پر پر می کرد و شب می رفت تا روز 22 بهمن را به ارمغان آورد..
💐روزی که ابراهیم ردای شهادت می پوشد و تشنگی ها و خستگی هایش را با جام شیرین شهادت رفع می کند..
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫
🌷چند روزی بود که آشپزخانه تعطیل و نان و غذای گرم به ما نرسیده و چیزی نداشتیم تا برای بچه های خط ببریم. حاج اسکندر دیگر تاب و توان ایستادن نداشت. مثل مرغ سرکنده بالا و پائین می رفت. دلش تاب نیاورد، گفت: علی پاشو بریم یه کاری کنیم.
رفتیم جایی که گونی های نان خشک را می گذاشتند. حاج اسکندر رفت سراغ نان خشک ها. شروع کرد به جمع کردن نان هایی که سالم بود و هنوز کپک نزده بود. با حوصله نصف گونی نان خشک سالم از میان آنها جمع کرد. رفتیم آشپزخانه که تعطیل بود، همه جا را زیر و رو کرد. تعدادی سیب زمینی آپز توی یکی از دیگ ها باقی مانده بود. سیب زمینی ها چند روزی مانده و سفیدک زده بود. حاج اسکندر آن ها را جمع کرد. با حوصله سیب زمینی ها را پوست گرفت، خرابی هایشان را هم گرفت. گفت بریم خط!
در راه دو جعبه میوه صلواتی هم جور کرد. به خط که رسیدیم، خود حاج اسکندر با مهربانی سیب زمینی ها را فلفل و نمک می زد و با نان نم زده و یک میوه می داد به دست رزمنده ها. بچه ها چنان با لذت می خوردند که گویی بر سفره ای شاهانه نشسته اند...
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#یا_جواد_الائمہ❤️💫
🌿آمدی و غصه ها از خانۂ دل جمع شد
💕وقتِ آسانی رسید و هرچه مشکل جمع شد
🌿از کنارت هر که رد شد حاجتش شد مستجاب
💕صد بلا از پیش رو و از مقابل جمع شد
#میلاد_امام_جواد(ع)✨💕
#میلاد_حضرت_علی_اصغر(ع)💕
#بر_همگان_مبارکباد✨💕
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🎊🎊🎊🎊🎊
✳ امروز چند بار نزدیک بود شهید شویم، اما حیف...
🔻 شهید حسین پورجعفری، رئیسدفتر و همراه همیشگی سردار شهید #حاج_قاسم_سلیمانی میگفت: روزی در منطقهای در سوریه، حاجی خواست با دوربین دید بزند. خیلی محل خطرناکی بود. من بلوکی را که سوراخی داشت، بلند کردم که بالای دیوار بگذارم تا برای دوربین استتار باشد. همین که بلوک را بالا گذاشتم، تکتیرانداز بلوک را طوری زد که تکهتکه شد و روی سروصورت ما ریخت. حاجی کمی فاصله گرفت. دوباره خواست با دوربین اطراف را دید بزند که اینبار گلولهای کنار گوشش روی دیوار نشست. خلاصه شناسایی بهخیر گذشت. بعد از شناسایی برای تجدید وضو داخل خانهای شدیم. احساس کردم اوضاع اصلاً مناسب نیست؛ به اصرار زیاد حاجی را سوار ماشین کردیم و راه افتادیم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که همان خانه منفجر شد و حدود ۱۷ نفر به شهادت رسیدند. بعد از این اتفاق حاجی به من گفت: «حسین! امروز چند بار نزدیک بود شهید شویم، اما حیف ...».
📚 برگرفته از کتاب «اخلاق و معنویت در مکتب شهید سلیمانی»
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb