ای بنای حرم عدل و امان را بانی
وی ز رخسار تو آفاقْ همه نورانی
که گمان داشت که با آن همه تشریف و جلال
یوسف فاطمه یک عمر شود زندانی؟
#یا_باب_الحوائج_ع🏴
#شهادت_امام_موسی_کاظم(ع)🥀
#تسلیٺ_باد🏴
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🏴🏴🏴🏴🏴
✍ #وصیت شهید :
« خدایا ! من برای پیشبرد این انقلاب که خونبهای هزاران شهید و صدها هزار معلول است به جنگ با منافقان می روم و هدفم کشتن واز بین بردن آنهاست .
الهی ! چیزی به جز این تن ناچیز ندارم و این هم در راه تو خواهم داد . که یکی از بهترین نعمتهاست . آنچه به حسین بن علی (ع) دادی . به من عطا فرمای مه آن هم #شهادت در راه توست .»
#شهید علی محمد الوانی
#شهدای فارس
#ایام_شهادت
🔹🌿🔹🌿🔹
کانال گلزار شهدا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
بهشگفتم:
چندوقتیہبہخاطراعتقاداتم
مسخرممےڪنن...😥
بهمگفت:
براےاونایـےڪہ
اعتقاداتتونرومسخرهمےڪنن،
دعاڪنینخدابہعشق❤️
#حسین دچارشونڪنہ :)
#شهید احمد مشلب❤️
#شبتون_شهدایی🌙
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃ڪاش #اسم تو
آخرین #ڪلامم باشد
پروانہ شدن🦋
حُسن #ختامم باشد
مانند #ڪبوترانِ🕊️
در #خون خفتہ
عنوان #شهید🥀
قبل نامم باشد...
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#کار_برای_خدا...
🔰فرمانده تیپ بود.از تلوزیون آمدن برای مصاحبه. ردشان کرد و گفت: کار واسه خدا که گفتن نداره!
🔰عملیات خیبر بود، داشت با [شهید] علی الوانی واسه سنگربسیجی ها گونی خاک میکرد که ترکش خمپاره ای هر دو را آسمانی کرد.
#شهید ابراهیم ایل
#شهدای_فارس
سمت: فرمانده تیپ امام سجاد(ع)
شهادت: 5/12/1362
🔹🔸🔹🔸🔹
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_یازدهم*.
مرد کنار کامیون ایستاده و مشغول صحبت کردن با جوانی شد که زیر پیراهن سفیدی به تن داشت ،چفیه ای دور سرش پیچیده بود و جعبه های مهمات را از کامیون پیاده میکرد.
سرهنگ با ناراحتی همان جا ایستاد: «معلوم نیست تا کی باید منتظر بمونم تا فرمانده شان را پیدا کنن»
جوان جعبه مهمات را از زمین گذاشت و او را دور سرش باز کرد و همراه با مرد به طرف او آمدند.
سرهنگ کلاهش را از سر برداشت عرق پیشانی اش را با آستین گرفت و منتظر ماند. جوان روبهروی او ایستاد:
_سلام جناب سرهنگ خوش اومدین بفرمایید.
_سلام خسته نباشید من با آقای آذرپیکان کار داشتم.
_بله بفرمایید
_کجا هستند از کدوم طرف باید برم؟
_من در خدمتتون هستم امرتون را بفرمایید.
_معذرت می خوام باید مستقیماً با خودشون حرف بزنم.
مرد میانسال لبخند زد و حرف او را برید.
_آقای آذرپیکان ایشان هستند.
سرهنگ با تعجب نگاهی به جوان و نگاهی به مهمات کنار کامیون انداخت.
_شما هستین؟!
_بله خودم هستم راحت باشید امرتون چیه؟
سرهنگ لحظه با توجه به او خیره شد هنوز گیج و مردد بود و نمیدانست چه بگوید. یک بار کلاهش را بر سر گذاشته باشه هایش را محکم به هم کوبید و احترام نظامی گذاشت.
_خیلی معذرت می خوام ولی حقیقت انتظار نداشتم.
و دوباره نگاهش را به سمت جعبه های مهمات کنار کامیون دوخت. حاج حجت لبخندی زد و دستش را به طرف او دراز کرد.
_به هرحال من آذر پیکانم
سرهنگ دست او را فشرد.
_خیلی از دیدنتون خوشحالم.
_منهم همینطور بفرمایید آنجا توی سایه.
مرد رفتن شانه به شانه ی آنها را دنبال کرد خندید و سری تکان داد و به سمت کامیون به راه افتاد.
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 زبان گرفتن پسر کنار پیکر پدر
🔹مراسم وداع با پیکر مطهر شهید مدافعحرم محمدجواد رستمی دیروز در معراجشهدا برگزار شد. محمدعلی با دیدن پیکر پدر با مرثیهسرایی گفت: کی گفته من بابا ندارم؟😭😭
🔹شهید رستمی از شهدای لشکر فاطمیون سال ۹۵ در حلب سوریه به شهادت رسید و پیکرش در منطقه ماند حالا بعد از گذشت ۵ سال از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.
#روضه_روز_شهادت
#شرمنده شهداییم
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهدا
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 💫
🌷جنگ که شروع شد، حسن 18 ساله بود. شاید هفته اول دوم جنگ بود که پایش را کرد توی یک کفش که من باید به خوزستان بروم. هر چی اصرار می کردم که نرو!
اما غیرتش نمی گذاشت که دشمن توی خاکش باشد. گفت: مادر من باید برم که دشمن نیاد ایران را بگیره.
عضو بسیج یا سپاه نبود، با بچه های جهاد فارس به خوزستان رفت. دیگر تا زمانی که شهید شد، یعنی حدود چهار سال، بعید بود یک هفته تمام شیراز بماند.
سر نترسی داشت. وقتی به مرخصی می آمد، زیاد از نفوذ به دل دشمن می گفت. می گفتم: مادر تو که تا جبهه رفتی، دیگه داخل دشمن نرو، شهید می شی!
گفت: خوب بشم، آرزومه شهید بشم!
گفتم: تو شهید بشی، من چی کار کنم؟
گفت: هیچی، روزی که من شهید شدم، خدا را شکر کن که پسرت در راه خدا و کشورش شهید شده!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹خاطره ای از سردار شهید حاج حسین خرازی، وقتی در محاصره اروند اسلحه و مهماتی نمانده بود...
🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#حرف_قشنگ 🌱
#حاج_حسین_یکتا :
#شهادت آمدنی نیست، رسیدنی است.
باید آنقدر بدوی تا به آن برسی.
اگر بنشینی تا بیاید،
همه #السابقون میشوند،
میروند و #تو جا میمانی.
#اگرشهیدنشیمیمیری...
🌷🌹
#اﻟﺘﻤﺎﺱ ﺩﻋﺎﻱ ﺷﻬﺎﺩﺕ
🍃🌸🍃
🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی*
🎙با سخنرانی *حجت الاسلام گودرزی*
و #بامداحی برادر *حاج حسن پورحسن* 💢
#مکان : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام*
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۱۲ اسفند ماه۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶*
⬇️⬇️⬇️⬇️
🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🌱ای شقایقها!
ایثار از آن شماست که دنیا را گوشهای افکندید و با پرواز🕊️ عاشقانه خود، بر روزهای ما نسیم بهشت پاشیدید.🍃
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰از شیراز برای پاسداران، لباس های سبز هدیه فرستاده بودند. مسئول توزیع آنها شده بودم، برای همه بچه یک دست می بردم. وقتی لباس ابراهیم را بردم، نگاهی به لباس نو و شیک انداخت و گفت: « من این را نمی پوشم، چون لیاقت می خواهد. همین لباس کار خاکی برای ما بس است، آمده ایم این اینجا برای کار، نه لباس مدل پوشیدن!»
🔰می گفتم برادر، شما به سهم خودتان به اسلام و انقلاب خدمت کرده اید. می گفت: «هنوز به سعادت نرسیده ام. سعادت من شهادت است.»
#شهید محمد ابراهیم ایل
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
کانال گلزار شهدا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_دوازدهم*.
«ذوالفقاریه» زیر گرد و غبار انزوا و تنهایی حاصل از هجوم ارتش عراق ,مظلوم تر از هر زمان دیگر در تارهای عنکبوتی و فقر و گرسنگی دست و پا میزد.
زن بی تاب و بیقرار برخاست و همچنان که از چارچوب در اتاق بیرون میرفت،برای یک لحظه سایه گذرای خود را در آینه شکسته ای که به دیوار میخ شده بود دید.
قدمی به عقب برداشت .با دست غبار آینه را پاک کرد و با نگاه کم و فروغ و خسته اش چهره خود را کاوید.چگونه گیسوان پریشانش که روی پیشانی پراکنده شده بود اینگونه سفید شده بودند.آیا میشد در زمان به آن کوتاهی چشمانش چنین گود رفته باشد.
برگشت اندام تکیده و رنجور مردش را که به چهار پاره استخوان می مانست با حسرت نگاه کرد و شتابان از اتاق بیرون زد.
روی سکوی کنار در نشست و دزدکی خانه های محله را از نظر گذراند و در چهارچوب هر در و یا پنجره ای سایه ای را همچون خود در انتظار دید.
ناله مرد از اتاق به گوش رسید.حتی اگر هم می خواست نمی توانست بار دیگر روی پاهایش بایستد. در جواب او چه داشت جز این که دلداری اش بدهد: «حالا می آید تحمل کن»
گریه های بهانه جویانه پسرک همسایه در تاریکی محل پیچید و به دنبالش لالایی مادری که می دانست خواب به چشمان فرزند گرسنه اش نخواهد آمد.
طاقت نیاورد به اتاق خزید و با تکه ای نان شب مانده برگشت و از پنجره خانه سرکشید.
_ننه علی ..بگیر بده دستش!
دست از پنجره بیرون آمدن آن را گرفت و دوباره گم شد.زن دوباره روی سکو نشسته و چشم به راه دوخت.
جیپی با تکان های شدید وارد محله شد. درست روبروی او ایستاد.جوانی پیاده شد و بی هیچ حرفی از پشت جیب بسته ای را بغل کرد و مقابل زن ایستاد.
_این غذا و این هم دارو برای شوهرت.
زن بی هیچ حرفی بسته اش را گرفت و به اتاق رفت.جوان بسته های دیگر را میان خانه ها تقسیم کرد.آرام آرام یکی یک خانهها با نور کم سوی فانوس ها روشن شدند و محله را چراغانی کردند.
جوان آخرین بسته را که به آخرین خانه داد ،دوباره به سوی جیپ رفت و لحظه ای بعد همانطور که آمده بود در تاریکی فرو رفت.
زن جلوی در خانه رفتن او را با نگاه تعقیب کرد .لبخند بر لب نشاند و همراه با آهی که از سینه اش بر میآمد نجوا کرد: «خدا عزتت بده آقا حجت»
👈ادامه دارد ..
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نظر جالب همسر شهید «باکری» پس از اعلام خبر شهادت
🔹رسول ملا قلی پور: حمید باکری آنقدر درگیر جنگ بود که فرصت نمیکرد بخوابد.
🔹همسر شهید حمید باکری: وقتی خبر دادند حمید شهید شد، شاید تعجب کنید گفتم بهتر، الحمدالله، بالاخره خوابید.😳😔
هدیه به شهدا #صلوات
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 💫
🌷
هفته اول جنگ بود که با شهید رحیم شعله از طریق جهاد فارس به خوزستان رفتیم، در آبادان با حسن آشنا شدیم که غیرتمندانه بی هیچ آموزش نظامی در حال کمک بود. عصر ها که در آبادان کاری نبود با حسن و یک اسلحه ژ3 بی فشنگ به خرمشهر که هنوز در حال مقاومت بود می رفتیم و از خانه های ویران شده، دارو و اقلام خوراکی برای رزمندگان جمع می کردیم. یک روز عصر دیدم حسن با سر و روی زخمی و لباس پاره از یک خانه بیرون دوید و گفت مجید بدو... بدو...
سریع دنبالش دویدم، گفتم چی شد؟
گفت توی خانه بودم که یک عراقی بزرگ وارد خانه شد، با اسلحه خالی ام محکم به زانویش زدم، اسلحه کلاشش روبرویم افتاد، اما بلد نبودم از آن استفاده کنم. با هم درگیر شدیم، زورم به عـــراقی نمی رسید، گردنم را بین دو زانویش گذاشته بود و فشار می داد، داشتم خفه می شدم، به ناچار چیزی از پایش که بین دندانم آمد را محکم گرفتم، انقدر فشار دادم تا از درد رهایم کرد..
حسنی که من شناختم کسی بود که با چنگ و دندان از کشورش دفاع می کرد.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#یا_رحمة_اللعالمین🌺🌿
اے پادشاه عالم عشقٺ بہ سینہ دارم
در قاب سینہےخود عڪس مدینہ دارم
دارم ولایٺ تو، در دل محبٺ تو
سرمسٺ جام عشقم،در شب بعثٺ تو
#عید_مبعث🍃🌺
#آغاز_رسالٺ🍃🌺
#رسول_مهربانے_مبارڪ🍃🌺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🎊🎊🎊🎊🎊
#طنز_جبهه_ها😇😆
روزهای اولی که خرمشهر آزاد شده بود، توی کوچه پسکوچههای شهر برای خودمان میگشتیم .
عراقی ها روی دیوار خانهای نوشته بودند : « عاش الصدام »
یکدفعه راننده زد روی ترمز و انگشت گزید که اِ اِ اِ، پس این مرتیکه صدام ، آش فروشه !...
😡😳😋🤪
کسی که بغل دستش نشسته بود نگاهی به نوشته روی دیوار کرد و گفت : «آبرومون رو بردی بیسواد !... 😳
عاشَ! یعنی زنده باد .😂
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#کمک_مومنانه
#نذر ظهور منجی موعود
#به_نیابت امام زمان عج و شهدا
🔻🔻🔻🔻
در ایام اعیاد رجبیه و شعبانیه و پایان سال
🌿🌿🌿🌿🌿
تهیه بسته های معیشتی شامل پوشاک، کفش و مواد غذایی
و توزیع بین نیازمندان
🔹🔸🔹🔸🔹
شماره کارت جهت مشارکت 👇👇
6037997950252222
بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام
🌱🌹🌱🌹
تحویل حضوری کالا(اجناس نو )
⬇️⬇️⬇️⬇️
مراسم میهمانی لاله های زهرایی
عصر هر پنجشنبه. دارالرحمه شیراز . قطعه شهدای گمنام
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
#مرکز_نیکوکاری_شهدای_گمنام شیراز
🔹🔹🔹🔹🔹🔹
کمترین کمک نشر مطلب جهت مشارکت بیشتر هست
⬆️⬆️
💚ای احمدیان به نام احمد صلوات
🌸هر دم به هزار ساعت از دم صلوات
💚از نور محمدی دلم مسرور است
🌸پیوسته بگو تو بر محمد صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌸💚
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
از حاج احمد متوسلیان سوال شد
چرا اسم تیپی ڪہ تشڪیل دادہ را
محمدرسول اللہ ﷺ گذاشته؟
در جواب گفت: بہ این دلیل ڪہ
هـروقت اسم لشڪر۲۷ بردہ میشود
ذکر صلوات را به همراہ داشتہ باشد
فرماندهان لشڪر ﷴ رسول ﷲﷺ
#عید_مبعث
#صلوات
#مبعث
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_سیزدهم*.
راننده بالاخره سرش را از روی موتور لندکروز برداشت نگاهی به من انداخت و گفت:کاری از دستم بر نمیاد تو بهتره بقیه راه را پیاده بری
با عصبانیت فریاد زدم: پیاده توی این بیابان برهوت زیر این خورشید که همه چیز رو ذوب میکنه!؟
با دلسوزی سری تکان داد و گفت: به نفع اینجا بمونی بدتر داخلماشین از جهنم هم داغ تر میشه برو بلکه پیداش کنی.
می دانستم حق با اوست ولی چون کلافه و عصبی بودم دوست داشتم بهانه بگیرم. اما یادم آمد که در آن موقعیت و زیر آن آفتاب سوزان جای این کارها نیست .سری تکان دادم. خداحافظی کردم و به راه افتادم.تا چشم کار میکرد بیابان بود خشک و سوزان و عریان. تمام بدنم خیس عرق بود. نه سایه بانی نه سنگری.
احساس میکردم پاهایم تویی پوتین مثل گوشت داخل زودپز له شده ولی چاره ای نبود.شانس و اقبال من این بود. با خودم فکر کردم میان این همه نیروی قدیمی و با تجربه چرا باید من تازه وارد را برای این ماموریت بفرستند ؟! محاله اونو پیدا کنم! آخه مگه عقل از کلش پریده که اینجا بمونه.!من یه نیروی عادی بیشتر نیز در مجبورم قبول کنم ولی او کلهگنده است. جزء فرمانده هاست خیلی راحت میتونه هرجا دلش خواست بره. حتما هم همین کار رو کرده! باور کن الان که تو زیر آفتاب داغ وایه وایه بیابان شدی برای خودش توی یکی از سنگرها نشسته هی تند تند آب یخ میخوره و به ریشت میخنده!
خورشید رسم را در آورده بود انگار اصلاً آن را آفریده بودند که بالای سر من بایستد و مغزم را بخار کند.حس می کردم ساعتها دارم را می روم ولی چرا غروب نمی شد؟! یکدفعه شاید برای این که خودم را دلداری بدهم با خودم فکر کردم: «نکنه شیطون رفته توی دلت و داره ایمانت رو میبره !مواظب باش !وانمود کن خسته و تشنه نیستی محکم باش و به راهت ادامه بده»
پاهایم انگار مال خودم نبود نمیتوانستم به را ادامه بدهم این بود که همان جا نشستم.ناگهان چشمم به شبحی افتاد که کنار جاده تکان میخورد. جانی تازه گرفتم و بلند شدم و به طرفش رفتم. جاده ی کیلومتر بالاتر بود و کنارش سنگری زیر خاک پنهان شده بود.جوانی داد گونیهای شم را جابجا میکرد تا دیواره های سنگر را محکم تر کند. تا چشمش به من افتاد لبخندی زد. سلام بفرما تشنه ای؟!
_تشنه دارم؟!! هلاک میشم!!
قمقمه را به طرفم دراز کرد و با ولع تمام نیمی از آب گرم آن را سر کشیدم. گفت: انگار خیلی خسته ای! بیا داخل سنگ خنک تره .
دنبالش راه افتادم و بی هیچ تعارفی کف سنگر دراز کشیدم.
_شرمنده برادر خیلی خسته ام.
_راحت باش تا حالا ندیدمت.
_تازه اومدم منطقه .دنبال کسی میگردم ولی مگه دستم بهش نرسه.
_چطور؟!
_هیچی فقط اگه آدم خوش شانسی باشه که حتماً هم هست پیداش نمیکنم.
جوان لبخندی زد
👈ادامه دارد ....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | ماجرای فرماندهی تیپ ۴۱ ثارالله کرمان که به قاسم سلیمانی جوان داده شد، چه بود؟
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده
🌷حسن شده بود یکی از مدافعان خرمشهر. تانکی وارد یکی از کوچه ها شد، حسن آرپی جی را از دست یکی از شهدا بیرون کشید و به سمت تانک ایستاد و شلیک کرد، تانک هم به سمت حسن شلیک کرد. دیوار پشت سر حسن، روی سرش ویران شد، تانک هم با شلیک حسن منهدم شد.
حسن را از زیر آوار بیرون کشیدم. بدنش کوفته شده بود. او را به یکی از خانه ها که تازه پاکسازی شده بود بردم. به دیواری تکیه داد تا نفسی چاق کند. جلو حسن، یک کمد با درب آینه ای بود. روی آینه یک تصویر صدام نصب شده بود. حسن خسته از دوندگی ها و موج گرفتگی، اسلحه اش را بالا گرفت، پیشانی عکس صدام را نشانه گرفت و گفت: برو به دَرک!
بعد هم شلیک کرد. گلوله به چشم عکس صدام نشست. ناگهان آینه با صدایی وحشتناک شکست و درب کمد به سمت ما باز شد و یک عراقی درشت هیکل کف اتاق افتاد و خون کف اتاق را پر کرد. هر دو از ترس عقب رفتیم. تک تیر حسن به گوشه چشم چپ عراقی نشسته و از پشت سرش بیرون زده بود. اگر حسن او را اتفاقی نزده بود، فاتحه هر دو ما خوانده شده بود.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ | #روایتگری
🔻باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ ،گر کافر و گبر و بتپرستی باز آ،این درگه ما درگه نومیدی نیست،صد بار اگر توبه شکستی باز آ
💬راوی : عظیم ابراهیم پور
🔹🔹🔹🔹🔹🔹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb