eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙 🗓 🌹 محمدحسین حامدی 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌱نگریستن به لبخندتان ✨به صلابت نگاهتان دلِ دربندم را از بند تن آزاد می کند🍃 مگر می شود به این لبخند نگاه کرد و شوق پرواز را نیافت؟🕊️ 🥀 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌷هرگاه به مرخصی می آمد برای خانواده سوغات می آورد و هنگامی که از مرخصی باز می گشت برای همرزمان و سربازانش سوغات می برد. شوق پرواز و شهادت در کلامش موج می زد. بار آخر برای خواهرش یک چادر مشکی سوغات آورده بود و به او می گفت: این را بعد از شهادت من بپوش وبرای دیدار به سر قبر من بیا.به مادر هم می گفت: مادر نارحت نشو، چیزی است که برای همه پیش می آید و تو هم کم کم مادر شهید می شوی! 🌷اعزام اخرش بود, به اهواز برگشته بود، وسایل و شناسنامه اش را همراه با یک شماره تلفن به صاحب خانه اش داده بود و تأکید کرده بود اگر من تا 24 ساعت دیگر نیامدم، به این شماره زنگ بزن و بگو پسرتان شهید شد. صاحب خانه هم بعد از بیست و چهار ساعت از رفتن غلام عباس به منزل زنگ زد و گفت پسرتان شهید شد. غلام عباس حکمتی 🌺🌷🌷🌺 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ✅به روایت سید محمد سجادیان (همرزم شهید) ناامید به هم نگاه می کنیم. خون اضطراب در چهره ها می دود و هرکس نظری می دهد. به رسول نگاه می کنم کف سنگر از خون پوشیده شده و رنگش به زردی می زند. پیشانی اش را می بوسم . اشک روی گونه اش می لغزد .که صدای ماشینی بلند می‌شود. رسول را رها می کنیم و با شتاب بیرون می رویم.در تاریکی چیزی پیدا نیست اما صدای ماشین هر لحظه بیشتر و بیشتر می شود تا اینکه جلوی سنگر می ایستد. _بچه‌ها بجنبید رسول رو بیارید.. صدایش آشناست برقی در چشمهای منتظر من شعله می کشد با خوشحالی می گویم:«حاج مهدی شمایید؟!» _زود کمک کن سوارش کنیم. نگران می‌گویم :حالش خیلی بده نگاه می‌کند و می‌گوید: «انشالله خبری نیست تا ده دقیقه دیگه میرسونیمش بهداری» بعد از چند روز که رسول برگشته می گویم:«آقا رسول با این وضعی که داری نباید میومدی جلو! بهتر بود میرفتی شیراز استراحت می‌کردی.ولی خودمونیم اگه حاجی اون شب فرشته نجات از نمیشد پروازت حتمی بود» _پرواز!؟!؟ توی این همه آدم بهتر از من سراغ نداشتی؟! حاج مهدی که سرش توی کتاب از زیر چشمی به رسول نگاه می‌کند و می‌گوید :«ایشان همین حالا هم جز شهداست. فعلا چند روزی مهمان ما هست تا بوی شهادت را ازش حس کنیم و بعدش یا علی رسول بی رسول» رضا قیافه جدی به خودش می‌گیرد و می‌گوید: «راستی حاج مهدی تو این شب تاریک ماشین از کجا پیدا کردی راننده چطور راضی شد بیاد سراغ ما؟! حاجی جواب نمی دهد همانطور که انگشتش لای کتاب است، بلند می‌شود و حین رفتنش از سنگر می گوید: «با یک لیوان آب چطوری؟! رسول لبخند می‌زند: حاجی شرمندمون نکن _شرمنده چیه جوان. یک لیوان آب که این حرفارو نداره. _خوب اگه زحمتی نیست. نفس عمیقی میکشم به فکر جواب ندادن حاجی هستم و حرفی که یکی از بچه ها می زد. او گفت آن سر حاج مهدی دو کیلومتر دویده بود تا ماشین پیدا کند راننده هم وقتی حال و روز حاجی را می بیند با اینکه اجازه نداده دل به دریا زده و آمده بود» حاجی نمی‌خواست رسول این را بداند. چشم باز می کنم رسول آب  می نوشد و حاجی گوشه سنگر مشغول مطالعه است. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهیدی که پس از ۱۷ سال بعد از تفحص زنده شد 🎙حجت الاسلام ماندگاری 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 نشردهید
💫یادی از سردار شهید دکتر خانمیرزا استواری 💫 🌷خانمیرزا مسئول تربیت بدنی بود و یک ماشین در اختیارش. یک روز با هم برای انجام کار اداری رفتیم ارسنجان. وقت برگشت یکی از روستاهای اطراف کار داشت. کنار جاده فرعی ایستاد و گفت: رمضان، یک دفترچه توی داشبورد ماشین¬ه، بیار بیرون! در آوردم. گفت: بنویس! نوشتم. حرکت کرد. گفتم این برای چی بود، گفت: تا لب جاده کار اداری بود و استفاده از سوخت ماشین حلال، از اینجا به بعد کار شخصی است و مدیون بیت المال! وقتی به اداره برگشتیم، گفت بنویس. دوباره کیلومتر ماشین را خواند و من دوباره در دفترچه نوشتم. گفت: شد چند کیلومتر؟ تفاوت دو عدد را گفتم. گفت:بنویس! آخر ماه که می شد، این کیلومترها را که کار شخصی اش بود، با هم جمع می کرد و معادل پول بنزینش را واریز می کرد به حساب تربیت بدنی تا مدیون بیت المال نباشد! ظهرها ساعت دوازده که می¬شد، ماشین را می گذاشت اداره، با دوچرخه می¬آمد خانه. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•═┄•※☘🌺☘※•┄═• به همراه سه نفر از رزمندگان از پست برگشتیم پادگان و چون پادگان شهید باکری دزفول تازه سازماندهی شده بود، چیزی برای سحری نبود، بعد از کمی جستجو یک پرس غذا لای سفره ای پیدا کردیم و چهار نفری مشغول خوردن شدیم😋 که ناگهان یکی وارد سنگر شد و دید غذای اوست که ما خوردیم🧐 با خوش رویی کنار ما نشست و به شوخی گفت😊 : اگر ترکیدید مرا هم شفاعت کنید و خودش بدون سحری روزه گرفت که این نشان کوچکی از ایثار رزمندگان در آن زمان بود . یوسف محمودی 🍃🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
❤️ | ☀️ شهدا... نمیدانم چگونه در زیر توپ و تانک ودر دل تاریکی شب دست به دعا و قران به سر شده اید!!؟؟ نمیدانم در این حال از خدا چه میخواستید که خدا اینگونه جوابتان را داد و شما را ،راهی ملکوت اعلی کرد؟؟!! و چنان خریدار راز و نیاز مخلص شبانه ی شما شد که این چنین با شهادت شما را به میهمانی و هم جواری خود فرا خواند و شما را برای خودش خواست؟؟!!!... فقط میدانم که از شما میخواهم در بین این هیاهوی ظلمت وتاریکی گناه این روزهای جهان برای دلهای بی قرار و پر گناه این بندگان چنان دعا کنید که خداوند ما نگاهی کند و چون شما پاک و طاهر بگرداند ما را هم مسیر و هم قدم شما قرار دهد... امشب برای ما دعا کنید .... برای ظهور مولایمان .... برای پایان دلتنگی ها ... برای ما ... 🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📢یک حساب و کتاب شب قدری 🚨 یکی از مستحبات مؤکد دادن هست ✔️ و در روایت داریم هر عمل در این شب قدر معادل هزار ماه است ❗️❗️ خوب اگر امشب یک تومان صدقه بدهیم یعنی صدقه ۱۰۰۰ ماه ...✅✅ 🚨پس از این عمل خیر عقب نیفتیم .... 👇 برای مشارکت و واریز نذورات، صدقات ، خیرات و.... بشتابیم ✋ 🔻🔻🔻 شماره کارت جهت تهیه و توزیع بسته های معیشتی بین نیازمندان در ماه مبارک رمضان : 6037997950252222 *بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام* 🔹🍃🔹🍃🔹 شیراز http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌙 🗓 🌹 محمد جواد روزیطلب 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍂همزاد كویرم تب باران دارم در سینه دلی شكسته پنهان دارم... 🍂در دفتر خاطرات من بنویسید من هر چه كه دارم از شهیدان دارم...🕊️ 🍃 باز پنجشنبه و‌‌ یاد ‌شهدا با صلوات🍃 🌸💚🌸💚🌸 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* 🏴عزاداری *شهادت امیرالمومنین* ع🏴 گرامیداشت *سالگرد شهادت شهید سید محمد عسکری* 🎙 برادر *کربلایی سید حسین فتح اللهی* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۱ اردیبهشت / از ساعت ۱۸* ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 شهدای_گمنام_شیراز 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ✅به روایت  محمدحسن زارعی (برادر شهید) سه  هفته ای می شد که حاجی را ندیده بودم.برایش دلتنگ بودم او کسی نبود که بتوان دوری اش را تحمل کرد.همراه یکی از برادران بسیجی که تازه از جبهه آمده بود برای دیدنش راهی لشکر فجر شدم. گرما کلافه مان کرده بود اما شوق دیدن حاجی چنان به جانم افتاده بود که نمی شد از آن دست برداشت. راه طولانی بود و تا رسیدیم انگار سالی بر من گذشت. چادرهایشان در میان نخل‌های بی‌سر برپا بود و مرا تا ۱۴۰۰ سال پیش با خود. خیمه،نخل ، فرات...   تا رسیدیم سراغ حاجی را گرفتیم.چادر بزرگی به من نشان دادند که محل تجمع نیروها بود و برگزاری نماز جماعت. آنجا رفتیم و چشم به راه ماندیم.انتظارمان طولانی شد پرده کنار رفت و حاجی و همراهانش با سر و روی خاک آلود وارد شدند.اما چیز خاصی در چهره شان بود که نمیشد از آن دل کند. هنوز سلام و احوالپرسی تمام نشده بود که صدای اذان بلند شد. به جماعت نماز خواندیم حاجی و فرماندهان مشغول صحبت شدند و من و دوستم هم در سکوت غرق شده بودیم و نگاهشان می کردیم. غذا آوردند.اتفاقاً حاجی شهردار (شهردار یا خادم الحسین کسی که روزانه کار تمیز کردن سنگر و انجام خدمات دیگر همرزمان را به عهده داشت) بود و مسئولیت تقسیم غذا را به عهده داشت. دست به کار شد که از ستاد لشگر را خواستند. بی معطلی رفت و ما باز تنها ماندیم و فرصت هیچ گپ و گفتی نشد.دوستم که حاجی را به جا نیاورده بود از ای روی شانه ام زد. حوصله اش سر رفته بود. _این همه راه اومدیم برادرت را هم ندیدیم.جناب شهردار هم که تشریف بردند و وضع شهر هم به هم ریخت» گفتم :ببخشید وقت نشد معرفی کنم همان جناب شهردار که رفت برادرم بود» در خیالش چیز دیگری مجسم کرده بود خودش را جمع و جور کرد و گفت: «باور نمیکنم این همه خاکی و متواضع؟! واقعا حاج مهدی بود؟!» خواستم چیزی در وصفش بگویم زبانم یاری نکرد به یاد حرفهایی که میزد افتادم. او همیشه می گفت: «راضی نیستم پیش کسی از من تعریف کنی یک وجب قد و بالا که تعریف نداره» حرفهایی که همیشه به آن فکر می‌کنم و هنوز که هنوز است پس از سال‌ها خاموشی در گوشم صدا می کند و گویی به زندگی ام بخشیده است. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید دکتر خانمیرزا استواری 💫 🌷مسابقات والیبال کشوری بود. در بین بازیکنان بحثی بود، من که از راهرو رد می شدم، در بحث شرکت کردم و نظر خودم را گفتم. یکی از بازیکنان که جوان بود و مغرور به من گفت: تو مگه اینجا جارو کش نیستی، برو دستشویی ها رو بشور، تو رو چه به این حرف ها و نظرها! دیدم خانمیرزا از اتاقش آمد و محکم کشید زیر گوش این بازیکن یا همان جوان مغرور! پسر چرخی خورد و چند قدم آنطرف تر زمین افتاد! بعدگفت: مسابقات والیبال تعطیل! گفتند: آقای استواری، این مسابقات کشوریِ. گفت:این آقا، به این سید زحمت کش توهین کرده، انگار به من توهین کرده، انگار به ورزش این کشور توهین کرده! به من اشاره کرد و گفت: این کسی است که زیر پای شما را می شوره تا قهرمان کشور بشین! داورها و مربی ها واسطه شدند.گفت: تا این آقا نیاید و از این سید عذر خواهی نکند و رویش را نبوسد، از مسابقه خبری نیست. تا آن پسر عذر خواهی نکرد و رویم را نبوسید خان میرزا کوتاه نیامد. آن روز مسابقه برگزار شد، اما مسابقات بعدي را عقب انداخت فقط به خاطر اینکه به مستخدم اداره اش توهین شده بود. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 | 🔻حضرت‌ امام‌ خامنه‌ای: شخصیت‌ شهید ابراهیم‌هادی، به‌قدری‌ جاذبه‌ داردکه‌ آدم‌ را مثل‌ مـغناطیس‌‌ به‌ خودش‌ جذب‌ میکند. ابراهیم هادی 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌙 🗓 🌹 مجید سپاسی 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
❤️ 🍃چه قطور شده کتاب تاریخ نبودنت!... هزار و چند فصل دارد؛ دلتنگی زمین!💔 و فصل آخر،هنوز هم ناتمام.... قصه‌ی نیامدنت بسر نمی‌رسد؟ 💚 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
●کسی خبر شهادت ایشان را به ما نداد. روز اول ماه رجب شهید می‌شوند. بعد از آن خود داعش خبر شهادت هادی را روی سایت‌ها و خبرگزاری‌هایش گذاشت. چون آقای کجباف برای ایشان چهره شناخته‌شده‌ای بود ولی ما هنوز از موضوع اطلاع نداشتیم. ● بعضی دوستان و آشنایان خبرها را دیدند و به ما گفتند. ساعت یک ونیم نیمه‌شب بود که به پسرم خبر دادند. پسرم هم از دوستان هادی در اهواز ماجرا را جویا شد که آ‌نها گفتند ما می‌خواستیم فردا صبح خبر را به شما بدهیم. از گریه و زاری پسرم و عروسم ماجرا را فهمیدم. ●حالم بد شد و بدنم شروع به لرزیدن کرد. دخترم هم با همسرش آمد خانه‌مان. آنقدر گریه و بی‌قراری کرد که اصلا نمی توانستیم ساکتش کنیم. ساعت‌های اول برای ما غیر قابل تصور بود. ●داعش در همان ساعت‌های اول اعلام کرد که جنازه هادی کجباف پیش ماست و در ازای دادن جنازه‌اش یک تا یک و نیم میلیارد دلار از ایران می خواهیم. همرزمان هادی این موضوع را به پسرم گفتند و قصد داشتند این مبلغ را هم به داعش بپردازند اما من تا موضوع را شنیدم مخالفت کردم. 🌹 💐محل شهادت:سوریه 🍃🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ✅به روایت  محی الدین خادم (همرزم شهید) برای یک لحظه هم پا از روی گاز برنمی‌دارد چهار چشمی به جاده‌ای خیره شدم که با شتاب از پیش چشمم می گریزد. خود را به صندلی چسبانده ام. هیچ وقت ندیده بودم که اینطور رانندگی کند. از درد در باد تو می زند. آزارم میدهد و انگار صورتم را می‌خراشد.هر لحظه منتظر حادثه هستم نمی توانم خودم را بگیرم باید حرف بزنم. بر می گردم و نگاهش می کنم می گویم: _عذر می خوام جسارت نباشه... نگاه کرده میپرسد:«چیه میترسی؟ به خنده می پراند. میگویم: «ترس که نه.. ولی خوب کمی یواش تر...» خنده اش را کش داده می گوید: «بگو میترسم دیگه تعارفت چیه؟» بلندتر می گویم: «با این سرعت ترس نداره؟!» همچنان که چشم به جاده دارد می‌گوید: «توکه منو میشناسی کار دارم یک کار مهم» به صورتش نگاه می کنم: «این همه مدت توی جبهه زیر آتش.. حالا انصاف تو یه تصادف... لا اله...» چیزی نمی‌گوید گاز را هم کم نمیکنم از ماشینی به سختی سبقت می‌گیرد چراغی را برایمان روشن و خاموش میشود زوزه بوق وحشتناکی کش می‌آید به عقب و موج باد کامیون به ما کوفته می‌شود. بند دلم پاره میشود عصبانی می گویم: «با چه زبونی بگم میترسم؟!» لبخند می‌زند و سرعت را کم می‌کند. نفس راحت میکشم . سر را به پشتی صندلی تکیه می‌دهند و به شانه جاده نگاه می کنم. خودم را برای خواب آماده می‌کنم که باز سرعت می‌گیرد. جمع و جور و صاف می نشینم. پیش خود فکر می کنم:حتماً کار داره دیگه.. به خودت چیزی بگو وقتی پشت فرمونی.. حالا یه خورده بچه ببین چه مزه ایه» لبخند تحویلش می دهم به حرف می آید: منو ببخش! مقر نیروهای جدید می‌رسیم گوشه ای توقف می‌کند.زودتر از من پایین می‌آید ماشین را دور می‌زند و در سمت مرا باز می‌کند. پیشانی ام را می بوسد: «مومن.. از من رنجیده نباشی ..انشاالله سفر بعدی جبران میکنم اونقدر یواش برم که پیاده بشی و بزنی به راه» هر دو میزنیم زیر خنده و راه می‌افتیم. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*