eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 میهمانی لاله های زهرایی 🏴 🏴گرامیداشت عباس نظیری 💢با حاج کاظم نظیری (برادر شهید) 💢 برادر کربلایی احمدرضا نامجو 💢 : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ *پنجشنبه ۲۴آذر ماه/ از ساعت ۱۶* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌷🕊🍃 پرده از چشمهایت ڪنار بزن تا خورشید بار دیگر 🌤 در جغرافیاے من طلوع ڪند من با چشمهاے تو بخیر مےشود اے 💔 🕊 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از شهیدآیت الله سید عبدالحسین دستغیب 💫 🌷در سال 42، آنقدر سخنرانی های آیت الله دستغیب در حمایت از امام خمینی(ره) و محکومیت رژیم پهلوی پس از حادثه مدرسه فیضیه قم، تند و شجاعانه و بی پروا بود، که کم کم خیلی از علما محافظه کاراز مجلس سخنرانی ایشان را ترک کردند. خود آقا وسط هفته به مسجد های آنها می رفت و در نمازهایشان شرکت می کرد و بعد می گفت من برای دیدار شما آمدم، شما هم شب جمعه برای پس دادن دیدار بیائید و حمایت کنید! به دستور امام خمینی(ره) چند نوار ضبط شده این مراسم های شب جمعه تکثیر و در سراسر ایران توزیع شد. ساواک هم مرتب گزارش این مراسم ها را مخابره می کرد، حتی اشرف پهلوی از طرف دربار، یک شب جمعه با لباس مبدل و محافظ برای شنیدن مستقیم سخنان آقا به مسجد جمعه آمده بودند. چون هدف رژیم از بین بردن شعائر دینی و کم رنگ کردن نقش روحانیت بود، آقا در یکی از سخنرانی هایش که حدود 2000 نفر شرکت کرده بودند از مردم می خواهد با دیدن روحانیون به آنها احترام بگذارند و در اوقات نماز اذان بگویند! آن زمان همه شهر شیراز، زمان نماز، یکپارچه اذان می شد! 🌿🌷🌿🌷🌿 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * ✍از تبریز تا دمشق / 🔹همه مان را رنگ کرد و رفت.! هیچ وقت "التماس دعا" نمی گفت. یادم نمی آید این لفظ را از او شنیده باشم. هیچ وقت "قبول باشه" هم از او نشنیدم. می دانستم شهادتش حتمی است، برای همین یکی دو باری از او طلب شفاعت کردم؛ اما سکوت کرد و هیچ وقت حتی از سر شکست نفسی نگفت مثلا 《ما لایق نیستیم》 یا 《ما را چه به این حرفها!》 هیچ وقت از معنویات حرف نمی زد. تا جایی که می توانست آدم را می پیچاند که حرفی از زبانش راجع به معنویات نکشی. سلوک معنوی اش بسیار مکتوم بود و از هر حرف یا هر حرکتی که کوچک ترین حکایتی از تقوای او داشته باشد، همیشه پرهیز می کرد. معامله ای را که با خدا کرده بود تا آخر برای همه کتمان کرد و زهدی به کسی نفروخت و بالاخره اینکه، همه را رنگ کرد و رفت 🔹صاف صاف از هم پول قرض می گرفتیم. هر وقت پول لازم داشتم، اگر هیچ طوری جور نمی شد، به محمودرضا زنگ می زدم و جور می شد. این طور نبود البته که همیشه پول داشته باشد، اما با این همه نمی گفت (ندارم). همیشه می گفت:《 جور میشه، یه شماره کارت بده.》و بعد از یک ساعت پیامک می داد که (واریز شد.) می دانستم که این جور وقت ها از کسی برایم قرض گرفته است. این از خصوصیاتش بود. به دفعات پیش آمده بود. هیچ وقت هم نشد که طلبش را بخواهد. یکی دو هفته قبل از آخرین سفرش به سوریه، پیامک داده بود که مبلغی پول لازم دارد و آخرش هم نوشته بود:《زود برمی گردانم.》چند ماه قبلش، من کمی بیشتر از این مبلغ از او قرض کرده بودم و قرار بود تا آخر خرداد ۱۳۹۳ برگردانم. برایش نوشتم:《نمی خواهم برگردانی؛ بگذار من با تو صاف کنم بعدا.》 در جوابم نوشت:《صافیم》، در حالی که نبودیم. محمودرضا واقعا از دنیای خودش صرف نظر کرده بود. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💕 🚨همسر شهیدی که برای شهادت شوهرش چله گرفت 😔 ❣مسجد ڪه میرفتم، چند بارے دیدمش... خیلے ازش خوشم مے اومد چون مرد بودن را در اون مے دیدم... برای رسیدن بهش گرفتم . ❣ساده زیست بود، طوریڪه خرید عروسے اش فقط یه حلقه 4500 تومنے بود ... مهریه ام 14 سڪه و یه سفر حج بود ڪه یه سال بعد ازدواجمون داد؛ -ميگفت مهریه از نون شب واجب تره و باید داد. ❣هےچ وقت بهم نمے گفت ... میگفت میگفت اگه عاشقت باشم به زمین مے چسبم ....😳 ❣من از سه سال قبل آماده شهادتش بودم، چون مے دیدم ڪه برایش ماندن چقدر سخت است ... برای چله گرفتم چون خیلے دوستش داشتم و میخواستم به آنچه ڪه دوست دارد برسد و دوست نداشتم اذیت شود 🌷 💟همسر شهید براے رسیدن و با مهدے عسگرے چله میگیرد و ده سال بعد براے رسیدن مهدے به چله مےگیرد 💟این است عاشقانه های شهدا 😭 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb نشردهید
⭐️یادی از سردار شهید محمدرضا ایزدی⭐️ 🌹رضا با من تماس گرفت و گفت: امروز ناهار مهمان من هستی! - کجا؟ - سفره‌خانه سنتی سرای مشیر. ظهر رفتم. غیر از من برادرش رسول و (شهید) "بهاءالدین مقدسی" هم بودند. ناهار قورمه‌سبزی برایمان گرفته بود. گفتم: چه خبره رضا، جای باکلاس مهمانی می‌دهی؟ خندید و گفت: می‌خواستم روی تو بچه بالا شهری را کم کنم. خیلی خوش گذشت و خیلی خندیدیم. آقای مقدسی شخصیت متین و سنگینی داشت، مرتب به رضا می‌گفت: رضا زشته جلو مردم شوخی نکن، انقدر نخند! بعد از ناهار هر کس در حال خودش بود. ناگهان رضا سکوت را شکست و بی‌مقدمه گفت: بچه‌ها دعا کنید من هم شهید بشوم! بعد هم صدای خنده‌اش بلند شد. او می خندید و ما ساکت، در خنده‌های زیبایش محو شدیم... 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
ای شُهدا برای مــا حمدی بخوانید که شُما زنــده ایــد و مــا مـُـرده ...! شهادت یک لباس تک سایز است هر وقت و هر زمان اندازه ات را به لباس شهادت رساندی، هر جا باشی با شهادت از دنیا میروی. "" ❤️شهدا را یاد کنیم با یک ❤️ 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹 میهمانی لاله های زهرایی 🏴 🏴گرامیداشت عباس نظیری 💢با حاج کاظم نظیری (برادر شهید) 💢 برادر کربلایی احمدرضا نامجو 💢 : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ *پنجشنبه ۲۴آذر ماه/ از ساعت ۱۶* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌷🕊🍃 "پنج شنبه" است... می شود محضِ رضایِ خدا، نگاهتان را خیراتِ دلم کنی؟ 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💐آهای بسیجی !!! خوب گوش کن چه می‌گویم می‌خواهم به تو پیشنهاد معامله ای بدهم که در این معامله سرت کلاه برود ! منِ دستغیب حاضرم یک جا ثواب هفتاد سال نمازهای واجب📿 و نوافل و روزه ها و تهجّدها و شب زنده‌داری هایم را بدهم به تو، و در عوض ، ثواب آن دو رکعت نمازی را 🌴که تو در میدان جنگ ، بدون وضو پشت به قبله ، با لباس خونی و بدن نجس خوانده‌ای ، از تو بگیرم آیا تو حاضر به چنین معامله ای هستی؟! 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * ✍از تبریز تا دمشق / 🔹مهیای نبرد نهایی اهل مطالعه بود.مخصوصا در مورد بیداری اسلامی و مسائل مربوط به آن، هر کجا چیزی پیدا می کرد، حتما می خواند مثل کتاب یا مقاله های تحلیلی روزنامه ها و پایگاه های خبری تحلیلی. وقت هایی که با هم از تهران به سمت اسلامشهر می رفتیم، توی ماشینش سر صحبت را باز کردم تا حرف بزند. وقتی حرف می زد با دقت گوش می دادم. حتی سعی می کردم بعضی از حرف هایش را حفظ کنم! مثل همیشه بحث کشیده میشد به اتفاقات کشورهای منطقه مثل سوریه و عراق و بحرین. حرفهایش مثل تحلیل های ژورنالیستی یا نظر کارشناسان برنامه های تلویزیونی نبود، یادم هست که می گفت بحث های تلوزیون درباره ی سوریه به دور از واقعیت است. می گفت واقعیتی که آنجا می گذرد، غیر از این حرف هاست. هر چند تحلیل های مطبوعاتی را می خواند و من هم خواندن مطالب بعضی تحلیل گر ها مثل سعدالله زارعی را توصیه می کرد، ولی ببشترین استناد را درباره ی بیداری اسلامی به سخنرانی های آقا می کرد. گاهی نظر خودش را هم می گفت. یک چیز خاصی که توی حرف های محمودرضا بود این بود که هر چه درباره ی بیداری اسلامی می گفت، بدون استثنا به ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) ربط پیدا میکرد. یک بار پشت فرمان گفت:《به نظر من این دست خداست که ظاهر شده و دارد دیکتاتورهایی را که حکومتشان مانع ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) است یکی یکی از سر راه بر میدارد.》 ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) و مبارزه برای حکومت آن حضرت، اصلی ترین حرفی بود که محمودرضا توی بحث هایش می زد و مدام هم تکرارش می کرد. ✍به روایت"احمدرضا بیضائی" http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
⭐️یادی از سردار شهیدمحمد رضا ایزدی⭐️ 🌹سال 65 بود که در هنگام پاکسازی میدان مین در فاو، برای بار دوم روی مین رفتم و پای دوم هم قطع شد. در نقاهتگاهی در شیراز بستری و تحت نظر بودم. یک روز ظهر مادرم به دیدنم آمد. گفت: راستی رضا ایزدی هم آمده! تا اسم رضا را آورد، بدنم لرزید. اخلاقش را می‌دانستم. مثل بقیه نبود که بیاید ملاقات و برود. روی تمام نیروهایش و دوستانش غیرت عجیبی داشت. حاضر بود خودش تکه‌تکه شود اما به کسی که دوست دارد آسیبی نرسد. اگر هرکدام از آشنایانش آسیب یا صدمه‌ای می‌دیدند، به‌شدت واکنش نشان می‌داد. آمد لباس سبز سپاه به تنش بود، مثل همیشه اتوکشیده، شلوار گتر شده، پوتین واکس‌زده و تمیز. محاسنش بلند بود و جهت نور به سمتش بود، صورتش می‌درخشید. از هیبتش ترسم بیشتر شد. تا ربع ساعت من را دعوا می کرد که چرا احتیاط نکرده ام...آن روز رضا به‌ظاهر فقط غضب بود و عصبانیت، اما با همه وجودم حس می‌کردم که زیر آن چهره برافروخته، محبت و غیرتی بی‌نظیر موج می زند. 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴شب زیارتی امام حسین(ع) 🍃عشق حسینی شدنه 🍃گریه مناجات منه 🎤 🌷 🌷 کربلا میخواهیم حسین .... 🍃🌱🍃🌱🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷🕊🍃 °💚 هر روز... روز ِتوست هر ثانیه وُ دقیقه ... بهِ بهانه‌ی نام وُ یادت نان بر سفره‌مان است و دل‌ِمان ... قُرصِ قرص است از این‌که امام زمان داریم! 💚 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨عزیزان توجه کنند انشاالله میخواهیم اقلام را خرید کنیم... 🔹روز جمعه است ‌.. اموات و شهدا فراموش نشود بیش از ۱۵۰ خانواده نیازمند منتظر کمک های شما هستند...⬆️⬆️ حداقل ۵۰ میلیون نیاز داریم 🚨 هرچی میتوانید به نیابت امام زمان عج و شهدا کمک کنید ... 🚨🚨🚨🚨🚨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ابراهیم هادی در لندن! ‏‎ روایت علیرضا کمیلی از ارادت به شهیدان در نقاط مختلف دنیا ‏‎ 🍃🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * ✍از تبریز تا دمشق / 🔹زحمت کشیدم با تصادف نمیرم.! تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می رفت. می توانم بگویم بیشتر عمرش در تهران توی ماشین گذشته بود! مدام هم پشت فرمان موبایلش زنگ می خورد؛ همه اش هم تماس های کاری. چند باری به او گفتم پشت فرمان این قدر با تلفن صحبت نکن، ولی نمی شد انگار. گاهی که خیلی خسته و بی خواب بود و پشت فرمان در آن حالت می دیدمش، می گفتم بده من رانندگی کنم. با این همه، دقت رانندگی اش خوب بود. همیشه کمربندش بسته بودو با سرعت کم رانندگی می کرد. یکی از هم سنگرهایش بعد از شهادتش می گفت:《من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمودرضا یاد گرفتم. تا می نشست پشت فرمان، کمربندش را می بست. یک بار به او گفتم اینجا دیگر چرا می بندی؟ اینجا که پلیس نیست.》 گفت:《میدانی چقدر زحمت کشیده ام با تصادف نمیرم؟》. 🔹نگذار کار بزرگم را خراب کنند. بار آخری که در اسلامشهر دیدمش، نگران بود که بعد از شهادتش کسی شماتتی بکند؛ به ویژه در حق رهبر انقلاب. میگفت:《میترسم بعد از ما پشت سر آقا حرفی زده شود.》 محمودرضا خیلی هوشیار بود. فکر همه جای بعد از شهادتش را کرده بود. جنس نگرانیش را می دانستم. نگران این بود که مثل زمان جنگ، کسانی بگویند که جواب خون این جوان ها را چه کسی می دهد و از این حرف ها. نمی دانستم در برابر حرفش چه باید بگویم. گفتم:《این طوری فکر نکن. مطمئن باش چنین اتفاقی نمی افتد.》 وقتی این را گفتم برگشت گفت:《من میخواهم کار بزرگی انجام بدهم. نباید حرفی زده شود که ارزش آن را پایین بیاورد.》 چیزی پیدا نکردم در جواب حرفش بگویم. بی اختیار گفتم:《خون شهدای ما مثل خون سیدالشهدا(علیه السلام)است. صاحبش خداست. خدا نمیگذارد چنین اتفاقاتی بیفتد.》 گفت:《به هیچ کس اجازه نده پشت سر آقا حرف بزند.》 خودش این طور بود. دیده بودم که وقتی کسی حرف نامربوطی درباره ی آقا میزد، اخم هایش می رفت توی هم. اگر با بحث می توانست جواب طرف را بدهد، جواب میداد و اگر می دید طرف به حرف هایش ادامه میدهد، بلند می شد و می رفت. ▶️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
رفیقش‌ می گفت: گاهۍ میرفت یھ گوشھ‌یِ چفیھ‌اش رو می‌کشید روۍ سرش تو حالت مۍموند! بھ قول معروف یه گوشھ رو گیر‌ مۍآورد . .♥️ 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭﻱ محمداسلامی نسب ديدم, از چهره‌اش پيدا بود كه حرفهاي زيادي دارد. بعد از نماز در گوشه‌اي نشستم و او شروع به صحبت كرد: «حاج حميد! به زودي عملياتي در پيش داريم. مي‌دانم كه ديگر بر نمي‌گردم. گفتم: «محمد جان! خاك خونين جبهه و بچه‌هاي بسيج به تو عادت كرده‌اند. انشاء الله به سلامت بر مي‌گردي.» اين جمله را در حالي گفتم كه خود نيز مي‌دانستم اين كبوتر هم پريدني است. ادامه داد: «حاج آقا من هيچ وقت دلم نمي‌خواست خانه‌اي داشته باشم، اما به خاطر خانواده، مجبور شدم ساختماني بسازم. حال شما دعا كن تا من وارد اين خانه نشوم.» از اين حر ف دلم گرفت اما هيچ نگفتم چند روز بعد استاد كار منزل «محمد» نزد من آمد و گفت: « به آقاي اسلامي نسب بگوئيد ساختمانشان آماده است. هنوز بنا، پيچ كوچه را طي نكرده بود كه زنگ منزل دوباره به صدا در آمد و پيكي سفر جاودانه محمد را خبر داد. آن روز دعايي را كه درخواست نكرده بودم، مستجاب مي‌ديدم و محمد را بر بال ملائك ..🌹 🍃🍃🌹🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 نشردهید
مراسم استقبال از شهدای گمنام و ۲ شهید بانام 🚨فردا شنبه ۲۶ آذرماه لطفا اطلاع رسانی حداکثری🔹 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷🕊🍃 🍃آمدم بگویم: نیستید که ببینید قایق نفس ‌ما چطور به گل نشسته اما یادم آمد هستید و می‌بینید این در گل ماندن را پس به رسم خلوص و مردانگی‌تان نجاتمان دهید از دنیا زدگی 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🔰اواخر پاییــز سال ۶۵ بود. برای عملیات کربلای ۴ اماده می شدیم. سـراغ محمدعلے را گرفتــم. گفتنــد :گردان اسلامے نسب است. رفتـم آنجــا, به تـپہ اے اشــاره ڪردند. گفـتند: هـر روز تـنها مےرود آنـجا. رفــتم سراغش... دیگر آن شلوغے و شیطنـت همیشگے را نداشــت. آرام شــده بود. تنها لبخـند زیبا و ملیحے بر صــورت داشــت😊. چهــره اے با وقــار داشــت... انگار نه انگار که یڪ نوجوان ۱۶ ساله است! گفت:خـواب جعفر(دوسـت شهیدش) را دیـدم, مے خواسـت مـن را با خــود ببــرد. مطمینــم عملیات بعد, جعفر من را مےبرد. چیزے برای خـوردن به او تعـارف ڪردم.... نگرفت...گفــت روزه ام! گفتم روزه, اینجــا؟ با همان لبخند زیـبا گفت:شش روز, روزه نـذر کردم ڪه در این عمــلیات شهــید شــوم! چند روز بعــد در ڪربلاے۴ به جعــفر دســت داد! طلبه محمد علے سبحانے 🌹✨🌹✨🌹✨ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * ✍از تبریز تا دمشق / 🔹خبر آمد... محمودرضا حدود ساعت سه و نیم بعد از ظهر،در روز میلاد رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) و امام جعفر(علیه السلام)به شهادت رسید. روز شهادتش روز عید و تعطیل بود. من در شهرستان ترکمنچای دانشگاه بودم و به تبریز برنگشته بودم. حدود ساعت ده شب بود که برادر خانم محمودرضا زنگ زد و گفت خبری هست که باید به تو بدهم. بعد گفت محمودرضا در سوریه مجروح شده و او را به ایران آورده اند. تا گفت مجروح شده، قضیه را فهمیدم. گفتم:《مجروحیتش چقدر است؟》 گفت:《تو پدر و مادر را فردا بیاور تهران، اینجا میبینی.》 این را که گفت مطمئن شدم محمودرضا شهید شده است. منتظر بودم خودش این را بگوید. دیدم نمی گوید یا نمیخواهد بگوید و فقط از مجروحیت حرف میزند؛ قبل از خداحافظی گفتم:《صبر کن! تو داری خبر مجروحیت به من میدهی یا خبر شهادت؟》 گفت:《حالا شما پدر و مادر را بیاورید تهران.》 از او خواستم که اگر خبر شهادت دارد بگوید، چون من از قبل منتظر این خبر بودم. گفت:《طاقتش را داری؟》 گفتم:《طاقت نمیخواهد. شهید شده؟》 تایید کرد و گفت:《بله محمودرضا شهید شده.》 گفتم:《مبارکش باشد.》. ✍به روایت"احمدرضا بیضائی" http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥عنایت حضرت رقیه (س) به دختر بی در ایستگاه مترو 🔺به همراه سخنان زیبای شهید حاج منصور خادم صادق اسوه اخلاق و عرفان 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
⭐️یادی از سردار شهید محمدرضا ایزدی⭐️ 🌹پائیز سال 65، دستور آموزش نیروها برای کربلای 4 به واحد آموزش داده شد. ما باید سه گردان لشکر را آموزش غواصی می دادیم. هم زمان رضا هم به ما پیوست و کار آموزش غواصی نیروها را همراه با دیگر مربی ها در حوضچه به عهده گرفت. هم پائیز بود، هم آب سرد و گل آلود حوضچه و هم لباس غواصی. رضا در این شرایط سخت، صبح، عصر و شب در حوضچه کلاس داشت، واقعاً کار سخت و طاقت فرسایی بود. یک روز چند ساعتی برای استراحت از مقر دور شدیم. بی اختیار شروع به تعریف از دخترش کرد. چنان از دخترش تعریف می کرد که فکر کردم در دنیا هیچ چیز را بیشتر از او دوست ندارد. رضا سابقه فرماندهی واحد تخریب و آموزش بسیج فارس را داشت، در شیراز زندگی راحتی داشت. اما به خاطر خدا، از همه مسئولیت ها و زن و فرزندش گذشته بود و شبانه روز در آب سردو گل آلود حوضچه به عنوان یک مربی ساده آموزش می داد که هر کس طاقت آن را نداشت... 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید