eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
😁 ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ڪﻤﯿﻞ📖❤️ ﭼـ💡ـﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺠﻠﺲ ﺣـﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻـﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ کﺴﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ڪرﺩ ﻭ ﺍشڪ😢 ﻣﯿﺮﯾﺨـﺖ ﯾﻪ ﺩﻓﻌـﻪ ﺍﻭﻣـﺪ ﮔﻔﺖ : ﺍﺧـﻮﯼ بـﻔﺮﻣﺎ ﻋﻄـﺮ ﺑﺰنـ🔮 ﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ –ﺍﺧـﻪ ﺍﻻ‌ﻥ ﻭﻗﺘﺸـﻪ؟😐 ﺑﺰﻥ ﺍﺧـﻮﯼ،ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿـﺪﯼ،ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣـﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴـﻤﻮﻧﺎ😓 ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻـﻮﺭﺗﺖ ﮐـﻠﯽ ﻫﻢ ﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ🙈  ﺑﻌﺪ ﺩﻋـﺎ ﮐﻪ ﭼـ💡ـﺮﺍﻏﺎ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ڪرﺩﻧﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳـﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ😳 ﺗﻮ ﻋﻄـﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ😷😂😂 ﺑﭽـﻪ ﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸـﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴــﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ…😌  🌷🕊🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * عملیات شروع شد. من دسته ضدکمین را برداشتم بردم که کمین ها را بزنم.توی دل دشمن با سه نفر از عناصر گشتی دشمن مواجه شدم. اگر تیراندازی می کردیم عملیات لو می رفت .اگر می ذاشتیم فرار کنند می رفتند و اطلاع می دادند. دویدم دنبالشون. یه جایی گمشون کردم. شب بود و تاریک. یک وقت که دور و برم نگاه کردم ،متوجه میدون مین شدم. اولین چیزی که در ذهنم نقش بست خواب قطع شدن پا بود.اگر این اتفاق می‌افتاد وضع عملیات به هم میریخت. دستمو بلند کردم و شروع کردم با خدا حرف زدن..گفتم :خدایا من اینجا پا بده نیستم !!اصلا و ابدا..! اینجا ما ۱۵ کیلومتر خاک دشمنیم. هیچکی نیست منو برگردونه و شهید می‌شوم. من هم که قول شهادت ندادم.تازه من کشته بشم تکلیف عملیات و این کمین هایی که دسته من باید کلکشون رو بکنه چی میشه؟! همین طور با خدا درد دل کردم رک و پوست کنده حرفامو زدم و ازش خواستم تا یه فرصت دیگه بهم بده و شروع کردم به برگشتن خدا هم کمک کرد و فرصت داد تا کربلای ۴ ..یعنی نزدیک به ۲ سال و چند ماه بعد.. خلاصه این عملیات ما پیروز شدیم .بعد که برگشتیم گتوند، این بندگان خدایی که سرشان شیره مالیده بودم و فرستاده بودم شان مرخصی ،هم از راه رسیدند .خیلی ناراحت و عصبی بودند .مخصوصا علیرضا که سخت دلخور بود و گله مند. یادمه توی پادگان احمد بن موسی که بودیم برای رضا را انگار کرده بودند توی قفس. خیلی دوست داشته باشد مقطعی توی شیراز حاکم بود .بحث اختلافات طرفداران آقای حائری و دستغیبی ها به پادگان ها هم کشیده شده بود. وقتی علیرضا با هر مصیبتی از شیراز خلاص شده بود و خودش را رسانده بود اهواز چه حالی داشت!آخه یه مدت نه تنها نیرو به ما نمی دادند بلکه جیره ما را هم زده بودند.یادمه ۴۵ روز تمام ،از شیراز چیزی برای لشکر نیامد .ناهار نان و سیب میدادیم به نیروها .یه مصیبتی داشتیم با این بچه بسیجی هایی که حالا مثلاً آمده بودند از دین و خاکشان دفاع کنند بعدا فدای این اختلافات می‌شدند. اون مقطع گذشت. یه روز خبر دادند که آقای حائری دارد می آید گتوند. اون موقع خودم مسئول آموزش بودم .همه مسئولان اردوگاه هرکدام با یه بهانه ای در رفتن. یعنی هیچ کدوم نمی خواستند امام جمعه را ببینند . من که این بازی‌ها را قبول نداشتم.تازه آقای حائری که سر از خود امام جمعه نشده بود. با حکم امامی که همه قبولش داشتیم کار میکرد. امثال علیرضا هم کاری به این اختلافات نداشتن. نه‌تنها کار نداشتند ،بلکه خون دل هم می‌خوردند. حوالی ظهر بود که دژبان اردوگاه خبر دادند آقای حائری دم در است.گفتم راهنمایشان کنند تا بیاید توی آموزش. آن روز یکی از روزهای بود که خیلی خجالت کشیدم آقا با همراهانشان اومدن توی آموزش وقتی دیدند کسی نیست خواهش آن برخورد البته ما به روی خودمان نیاوردیم گفتیم که ماموریتی برایشان پیش آمده و غرضی در کار نبوده و نمی فهمیدند چه خبره زیاد نماندند.سر ماشین را گرد کردن به طرف لشکر المهدی حق هم داشتند فقط یه پر از پول دادن به من گفتم که فرد بچه‌های آموزش کنید. ما بد نگاه کردیم دیدیم ۷۰۰ هزار تومان پول نقد. ایشان که رفت سر و کله دوستان پیدا شد‌ خبر هدیه به آموزش همه جا پیچیده بود .از امور مالی اومدن که پول ها را به خیال خودشان تحویل بگیرند. هر کاری کردند تعریف من نشدند.گفتم:« چطور خودش به دردتون نخورد پول هایش به دردتون میخوره؟! آقا خودش مشخص کرده برای آموزش من هم خرج همین کار می کنم!» بعد حاج نبی رودکی هم طرف ما را گرفتند و گفتند که خرج بچه های آموزش کنید. با همه این مشکلاتی که بود هیچ کس جرات نمی کرد که لباس هاشو بذاره تو تشت که خیس بشه ،بعد بیاد سر فرصت بشوره. چون علیرضا توی یک چشم به هم زدن همه را می شست و پهن می کرد روی طناب ‌هرچه هم التماسش می کردیم که این کارو نکن ،هیچی نمی گفت‌ فقط می‌خندید. یه مدت صبح که از خواب بیدار میشدیم میدیدیم پوتینا واکس خورده و مرتبن. هیچکی هم نمی دونست کار کیه.یه شب کمین زدم و مچ دستشو گرفتم توی اون دل تاریکی عرق میریخت به خواهش می کرد که چیزی نگم. یه بار هم توی یک گودالی که برای نماز شب درست کرده بود، بی خبر دست گذاشتم روی شونه اش. بازم خیس عرق شد و خواهش کرد که جایی نگم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
•♥️•✾•♥️• 🌱 یه رفیق مشتے داشتیم که میگفت: 🤲 داشتــه باشید خیلے خوبہ ولے شهادت هیچوقت کار نیست ... بلکه 🌷 هم جزو مسیره 👌 آرزوی اینو داشته باشید که باشید... تاثیر در راه دین خــدا ✨☺️ 🌹🍃🌹🍃 @golzarshohadashiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * هاشم اعتمادی خیلی بهش علاقه داشت .حتی یادمه خواست علیرضا را از لشکر ببره تیپ امام حسن (ع) برای مسئول مخابرات خودش. اما علیرضا بهش گفت هرچی حاج نبی بگه همون رو عمل میکنه. در واقع یک خصوصیت بسیار بارز علیرضا همین اطاعت پذیری اش بود. شاید اگر من بودم بلافاصله کنجکاوی شدم که حالا آنجا مسئولیتم چی هست.. اما علیرضا نگذاشت و نه برداشت یک کلام گفت هرچی فرماندم حاج نبی بگه همونه.. من علیرضا را امشب دیدم با هاشم. خیلی دلم میخواست با علیرضا باشم. اون شب برام مسجل بود که پام خواهد رفت.یادمه که خواستم یه جوری از زیر بار قطع پا فرار کنم. یک دژ بود که لشکر ۱۹ باید از نوک آن وارد می شد. خبر داشتم که عراقی‌ها سینه این دژ رو مین گذاشتند.برادر بکایی همراهم بود .به عرض یک و نیم متر از این میدان مین را بچه‌های تخریب معبر باز کرده بودند.منتها سینه دژ لیز بود و بازم آدم لیز میخورد میرفت ببینم مین ها. آمدم به بکایی گفتم: بیا از این محور وارد نشیم .گفت :چیکار کنیم ؟گفتم: کاری نداره میریم از اون طرف با قایق میریم اون سر.. بکایی گفت :حالا این راه خشکی که بهتر از این که با قایق بریم بخوریم به این همه آبگرفتگی و موانع! قبول نکردم. فقط بهانه می آوردم که از مین فرار کنم.رفتیم با قایق خودومون را کشیدیم اونطرف .البته این را هم بگم هیچ که ما را به گردان راه نمی داد.یعنی فرمانده لشکر سپرده بود به همه که بچه‌های آموزش نباید عملیات شرکت کنند ‌.مگر چند نفری مثل علیرضا که برای بحث مخابرات نیاز شان بود. چند نفری هم همراه غواصها رفته بودند که یکیش شهید حسین طوفان بچه فسا بود و همان شب با نارنجک شهید شد. مربی تاکتیک هم بود . شب فرمانده گروهان دستور میده به نیروهایش که بزنند اما عراقی‌ها یه شرایطی را پیش آورده بودند که کسی نمی تونست از خاکریز سرک بکشه.حسین تفاح میگه بزنید، بسیجی و همه می زنند. یعنی بسیجیها حرف شنوی بالایی از مربیان آموزش داشتند.حسین خودش رو کشیده بود جلو و نارنجک انداخته بود توی سنگر تیربار عراقی.اما از یک سنگر دیگه خودش رو با چندین نارنجک شهید کرده بودند. آنطوری که بعداً برادرش برام گفت تکه تکه بود.. من و بکایی را به عملیات راه نداده بودند.سر از خود آمده بودیم که با یک گردان وارد عمل بشیم. علیرضا را چون خیلی به تخصصش نیاز بود مزاحمش نمی شدند.از شروع تا پایان هر عملیاتی بود و کار می‌کرد. وضع عملیات اون شکلی شد که عراق یا همه را قیچی کردم یه صحنه های جگر خراشی را من آنجا دیدم و شاهد بودم. آتشی که دشمن روی سرمان می ریخت بی حساب و کتاب بود. ناچار شدیم از سینه دژ بر برگردیم. من جلو بودم بکائی پشت سرم مدام یک مین زیر پایم حس می کردم . یه مقداری اومدیم جلوتر دیگه همین از خیالم پریده بود داشتیم خودمان را می کشیدیم عقب. یک وقتی مین از زمین بلندم کرد به خودم آمدم.بکائی گیج شده بود بیهوش نبودم داد زدم گفتم: ساعتم رفت!؟ _ساعت میخوای چیکار؟؟ پا تو مگه نمیبینی؟! _می بینم .ساعتمو پیدا کن! ساعت پیدا می‌شد با همون موج انفجار از مچ دستم پرید. پام خیلی درد نداشت. پاشنه مانده بود با مقداری از پوتین. گمونم گوجه ای آمریکایی بود. بکایی با دوتا چفیه زخمم و محکم بست انداختم رو دوشش .آتش آنقدر شدید بود که نمیشد بریم یه طرفه خاک هم شل بود و لیز.باید حدود ۳۰۰ متر می رفتیم تا می رسیدیم به آمبولانس. یعنی ما درست بین دو خط خودی و دشمن زیر آتش بودیم. بکایی خسته شد و منو انداخت رو زمین. گفتم اول کنم تا بره نفربری چیزی بیاره. رفت.لحظه به کسی مثل علیرضا نیاز داشتم فکر میکردم اگر بود توان بردن مرا داشت .کولم می کرد و می کشاندم عقب.هر که می‌آمد حدس میزدم شاید خودش باشه اما نبود .همه مجروح های اون شب باید خودشون میومدن عقب .صحنه غم انگیزی بود. یک زخم روی پیشونیم بود و یکی کف دست‌ یعنی استخوان های پام شده بودند ترکش. یکی نشسته بود تو پیشونیم یکی هم کف دستم خورده بود و از پشت نوکش پیدا بود.هر چه انتظار کسی مثل علیرضا را کشیدم پیداش نشد ناچار شدم خودم راه بیفتم روی چهار دست و پا شروع کردم به قدری درد داشت که تا مرز بیهوشی هم پیش رفتند چند قدمی به همین وضع رفتم یادم علیرضا همیشه سر به سرم می گذاشت میگفت :رجبعلی سی تا فشنگ با خودش برمیداره صد تا نخ سیگار.. میگفتم: تو خط فشنگ فراوونه چیزی که نیست همین سیگار! دو نفر با یک برانکارد رسیدن. حالا من خوشحال بودم که اینها قرار منو با خودشون ببرن. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * انداختنم روی برانکارد از زمین بلندم کردند‌ منتها جای اینکه حالت فرغونی بگیرند این دسته های برانکارد را گذاشتند روی شانه هایشان.همین وضع باعث شد تا خمپاره‌ای که نزدیکشان میخورد اینها از آن بالا با برانکارد ولم کنند روی زمین با آن پای قطع شده و دردی که داشتم و خونی که داشت از می‌رفت ،می مردم و زنده می شدم. چند بار این ها مرا انداختن روی زمین و کوفته ترم کردند .خواهش کردم ولم کنند بروند. بیچاره ها هم این کار را کردند. واقعاً شرایط این بود که کمکم کنند .همینطور خمپاره می آمد.. با همون وزن چهار چنگولی راه افتادم حالا مثلاً ساعت ۳ بعد از نصف شب من مجروح شده بودم. الان که اینجا بودم هوا داشت روشن میشد .رسیدم به یکی که نشسته بود و استفراغ می کرد.پشتش به من بود .نمیدونم چرا فکر می‌کردم باید علیرضا باشه.با یک نیروی بیشتری به طرفش رفتم این هم علیرضا نبود خدا رحمت کند. شهید سید‌محمد کدخدا بود. نشسته بود و هی خون بالا می آورد. یه نگاهی به پیشانیم کرد گفت :منو با خودت میبری؟! وی ادامه داد: پیشونیت هم که زخمی شده؟! بعد نگاهش کشیده شد پایین .گفت :دستت هم که زخمی شده..؟! نگاهش کشیده شد پایین‌تر !هیچی نمیگفتم. گفت: وای حسینقلی پاتم که قطع شده؟! و بغض کرد. آنقدر آب و گل خورده بود که هرچه بالا می آورد تمام نمی شد.دیگه هوا روشن شده بود که از سید محمد کدخدا جدا شدم.باز روی چهار دست و پا راه افتادم خدا میدونه که احساس نیازی به علیرضا داشتم. اسم پسرم هم علیرضا بود . مرتب یا این علیرضا دم نظرم بود یا آن یکی. توی اردوگاه هم همین وضع بود تا صدای علیرضا میزدم یاد علیرضای خودم افتادم.خانه که میرفتم برعکس می شد .تا صدای علیرضا ی خودم می زدم یاد علیرضا هاشم نژاد می‌افتادم. و حالا نبود آب شده بود رفته بود توی زمین! همان کسی که نمی گذاشت ظرف‌ها را بشویم و همه کارها را خودش می کرد و حالا نبود تا کم کم کند. چند قدمی نرفته بودم که دیدم یکی بالای سرم صدا میزنه: حسینقلی تویی؟! نگاه کردم دیدم خدا رحمت کند شهید عبدالنبی میرزایی هست.از بچه‌های خوب نورآباد بود و بعد مین توی دستش منفجر شد مردی بود واقعا به حالم گریه کرد.می‌گفت وای حسین قلی نبینم پات قطع شده باشه ..وای تو رو خدا بگو دروغه... همین جا بود که سرکرده علیرضا هم پیدا شد. یعنی اولش واجب الزکات بودم ولی وقتی دیدمش حاج بر حاج شدم..دیگه درد پا و دست از یادم رفت انگار نه انگار که عراقی ها ۱۰۰ تا ۱۰۰۰ تا خمپاره می ریختم دوتایی رساندنم پای آمبولانس. خود علیرضا هم دستش زخمی بود اما نه در حدی که عمیق باشه. بین راه آمبولانس پنچر کرد و راننده بلد نبود زاپاس عوض کنه. و من ناچار شدم بیام پایین و جای راننده ناشی زاپاس هم بندازم.علیرضا همه فن حریف بود بچه‌های آموزش هرکدام توی رسته خودشون ابداعاتی داشتند که تحسین بر انگیز بود. توی بحث مخابرات خود علیرضا بود که به فکر عایق کردن بیسیم ها افتاد و بعد با یک مشت وسایل ابتدایی مثل لاستیک ماشین بی سیم ها را عایق می کرد تا توی آب بشه استفاده کرد.یه غمی دی سیم‌تلفن می‌کشد برای مقرها و خیمه‌ها یه وقت بی سیم ها راه می‌انداخت. یه موقع هم میدیدی سیم بانی هم می کند. توی رزم های شبانه همه کارهای مخابرات را که راه می‌انداخت بعدش بیکار نمی نشست یا آرپی‌جی شلیک می‌کرد و یا تیرباری چیزی.خلاصه خودش را به همه کاری می‌زند و عارش هم نمی شد. حتی اگر لازم بود خودش می شد یک بیسیم‌چی عادی. اصلاً و ابداً شان را در این چیزها را نمی دید. رقص وحدت و همدلی که بین بچه‌های آموزش بود واقعاً به پیشرفت امور کمک می‌کرد.هر تصمیمی که میگرفتیم باهم بودیم خدا رحمت کند شهید اسلامی نسب که مسئول آموزش بودند،نمیومد امر و نهی به کسی بکنه. فقط می‌گشت ببینه کجا مشکلی هست تا کمک کنه.اگه می‌دید نیاز به لودر هست کسی رو نمی فرستاد ،خودش می رفت.نامه نگاری هم نمی کرد که این بنویسد به آن واحد و آن بگوید شماره ندارد و این حرف ها. میرم هر جای دیگری می‌دید برمی‌داشت می آورد. این روحیات به همه سرایت کرده بود.خود علیرضا هم اصلاً لنگ کاغذبازی نمی‌شد .خودش راه می‌افتاد انجام می‌داد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹: 🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** * زبیدات هم بودیم هوا طوری بود که بیرون و توی محوطه باز نماز می خواندیم فاصله زیادی هم باخت داشتیم یک روحانی آمده بود اهواز به آنجا از بس سخنرانی کرده بود ،فرستاده بودند پیش ما.خب ما از صبح تا ظهر و ظهر تا غروب به این بسیجی ها آموزش می دادیم.شب ها هم که رزم شبانه می‌رفتیم.هرچه  به این برادر  گفتم که شبها بین دو نماز ده دقیقه بیشتر صحبت نکنه گوش نکرد.آمدم بهش گفتم اگر دست بردار نباشی با تفنگ ۱۰۶ خودت و منبرت را جزغاله میکنم. خندید و گفت: تو مال این کارها نیستی. دیدم آدم شوخی هست بد ندیدم اذیتش کنم. نماز جماعت را بیرون و توی محوطه باز برگزار کردیم آمدم با بچه ها هماهنگ کردم گفتم که یک مین ضد خودرو را ببرند پشت منبر زیرخاک بکنند. به محضی که من با ۱۰۶ شلیک کردم آنها مین را منفجر کنند. جیپ را برداشتم و بردم بالای یک تپه درست رو در روی منبر نگه داشتم گلوله فشنگ را از خرج جدا کردم خالی را زدم جا و برای حاج آقا که داشت سخنرانی می کرد دست تکان دادم.اصلا عین خیالش نبود فقط چند بار درخواست صلوات کرد.دیدم از رو نمیره شلیک کردم.همزمان این را هم بچه‌ها منفجر کردند من فقط دیدم منبر و حاج آقا توی غبار ناپدید شدن. آنجا هم خاکش ماسه‌ای بود بد جوری دولاغ درست میشد.رفتیم نزدیک آقا فقط دو تا چشمش پیدا بود .دود و غبار سر و رویش را پوشیده بود داد و فریاد کرد روی سرم که تو منافقی و باید ازش شکایت کنم..هرچه بچه ها خواهش کردند که حسینقلی شوخی کرده افاقه نکرد .رفت اهواز که شکایت کنه .تا هنوز ندیدمش.. بیکار که می شدیم حرف از زن گرفتن و عروسی هم می شد هر وقت این بحث‌های عشق و مشق پیش می آمد علیرضا منو مثال میزد میگفت:حالا قبلی هم که زن و دو تا بچه داره وقتی بالا سرشون باشه چه ارزشی داره؟!ما هم دختر مردم رو بیاریم توی خونمون که چی بشه؟! پس بهتر است اینکه بزاریم جنگ تموم بشه.بعدشم می خندید و تکرار می کرد :بچه ها بالاخره این جنگ کی تموم میشه؟! جبهه خصوصیات بسیار بدی داشت و خصوصیات بسیار خوب.. خوبی اش پیدا کردن دوستان خوب بود که هر کدوم به معنای واقعی دوست بودند . دوز و کلک نبود .اصلاً خوبیه جبهه همین باهم بودن و شب و روز در کنار هم سر کردن بود .همان بحث و جدل مان با علیرضا بر سر شستن لباس ها و ظرف ها ..گاهی یک دلخوری های پیش می‌آمد که مثلاً تو دیرم منور زدی ..آن یکی دیگر از انفجار زد.. اما در هر حال این کدورت ها مایه ای نداشت. تو همچین شرایط رفاقتی یه مرتبه من از خواب بیدار می شدم می گفتم که خواب دیدم از بچه ها خواهش می کردم که مراقب باشند. اما یه ساعت بعد صدای انفجار شنیده می‌شد و گریه‌های بهاالدین مقدسی و بعدش صدرالله را جلوی چشم خودم میدیدم که گوشت سینش کامل سوخته و قفسه سینه اش باز شده ..مگه صدرالله چند سالش بود ؟!۱۸ سال.. خصوصیت خیلی بد جبهه هم این جدایی ها بود.یه مرتبه علیرضایی که ما جز لبخند محبت و تلاش خالصانه ازش ندیده بودیم توی کربلای ۵ گم شد.. 🌿🌿🌿 _ خدا عزتت بده خیلی خیلی خوش آمدی. _حاجی ما کوچیکتیم خیلی ببخشید که معطلتون کردم. _خدا ببخشد تو هم عین پسرمی. از همون اول خود را طرف حساب خانواده مرفهی می بیند. خانه ای ویلایی که حالا سایه آپارتمان ۴ طبقه یاس را روی سر خود دارد. توی حیاط بزرگ خانه همه نوگلی دیده می‌شود بیش از همه گل کاغذی اولین سوال هم اینجا به ذهن می‌رسد .رو به حاج عباس میپرسد راستی نوشته‌ها که کار خودتان نبود؟! _نه آنها را من گفتم عروسم نوشته .سیده لیلا رو میگم زن احمدرضا. سالن بزرگ خانه آقای هاشمی نژاد پر از لبخند های پشت شیشه قاب ها.یعنی انگار وارد نمایشگاه عکس شده از توی پنجره ها تا روی شومینه و سینه دیوارها و خلاصه هر جا که امکانش بوده قاب عکسی را کار گذاشتند.. نزدیک شومینه و در یک قفس های بزرگ هم لباس‌هایی را چیدند از جوراب یشمی رنگ گرفته تا زیر شلوار آبی ،سرنیزه، فانوسقه، لباس های سبز خاکی و پلنگی دفتر ها و دستنوشته ها.. آقای هاشم نژاد سینی استکان ها را با قوری می‌گذارد روی گل میز گردویی.عکس های سالن همه مال یک نفر است که در همه عکس ها می خندد .یعنی سالن را خنده‌های همین یک نفر برداشته است. حاج عباس اشاره می کند که چیزی بخورید. خودش دست به کار می‌شود و یک دانه سیب را قاچ می زند. نیمه سیب را از دست حاج‌عباس می‌گیرد و تشکر می‌کند. _حاجی بچه ها که همه رفتن سر خونه زندگی خودشان درسته؟! _بله خدا را شکر همه هم تو همین محله دور و برمونن.  دامادهام هم خوب و عالی اند. @shohadaye_shiraz 🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد.‌
در حدیــث قدســی می فرماید:(مَن طلبنی وجدنی….و مَن عشقنی عشقت..و من عشقت قتلته و…) *پــس به او عــشق ورزیم که او نیز بر ما ورزد* 💝 و این حدیث هرچنــد آرزوے بعیــدے است ولے از اندیشـــه به آن مهــم مے ســـوزم 🥺 *-🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃- http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * پسرم، شاهرخ الان سوریه است. احمدرضا  هم دور و بر کارهای خونه تا نونوایی میپلکه.. زهرا خانم دختر بزرگمه ،مادر "هانیه رنجبران" که هفته پیش توی مسابقات جمهوری چک اخراج شدند کردند. همین ۸ نفر که با تیم تنیس اسرائیل بازی نکردن ‌.سه تا تیم قَدَر دنیا رو زدن که آلمان آخریش بود. اما از بد شانسی افتادن با اسرائیل و اینا که دیگه با اسرائیل بازی نکردند. _چرا؟ _چرا نداره دیگه!! مگه میشه با نماینده‌ ی یک کشور جعلی و یاغی بازی کرد؟!! _خوب حذف میشن دیگه! _بله حذف میشن حالا این خودش داستانش زیاده .اگر بدونی چقدر کشور چک این ها را اذیت کرد تا برگشتند. _صدیقه چطور؟! _صدیقه خونه اش همین نزدیک‌است.. حالا چرا صدیقه؟! _چون صدیقه توی نوشته ها گم بود. یعنی چون اون موقع کوچک بوده حرفی واسه گفتن نداشته دیگه.واسه همین دوست دارم ببینمش! _باشه میاد .شوهرش توی مرکز تحقیقاتی جهاد کار میکنه یه دونه هم دختر داره! _حاجی این‌طرف های شهر باید ملک خیلی گرون باشه نه؟! _گرون که هست ولی از دو سال پیش خیلی بهتر شده! _از بنیاد چقدر حقوق می گیرین؟ _حقوق؟دنیا رو هم بهم بدن .یک موی بچه مون نمیشه. ولی ما از همون اولش عهد کردیم که سراغ حقوق و مزایای بچمون نریم! ما قبلاً دو کوچه اونورتر بودیم زمانی که شروع کردیم به ساخت اون یکی خونه تریلی داشتیم و کمباین داشتیم. بعد که علیرضا رفت دنبال جبهه و جنگ، داشتیم یه مدت نداشتیم.. _می خوام از گذشتتون بدونم از آبا و اجدادتون! که بفهمم این سلسله نژادی تون چه خصوصیاتی داشتند. _بگو می خوام بدونم که یهو از زیر بوته درنیامده باشیم.هه هه _این چه حرفیه !!من فقط این سلسله نژادی علیرضا برام مهمه.. _مرحوم پدرم حاج محمد، بچه کربلایی عباس بود که او هم پسر کربلایی هاشم ،کربلایی هاشم پسر کربلایی رضا، او هم پسر کربلایی علی و علی هم پسر کربلایی ابراهیم بیگ و ابراهیم بیگ... زادگاه مون همان روستای جلیان فسا بوده که پدرم میگفت هفت پشت از اجدادمون در همین جلیان زندگی کردند. درآمدشون کشاورزی بوده .نقل می کنند که غلام علی خان نواب املاک زیادی در آنجا داشته .پدربزرگم کربلایی عباس هم املاک زیادی را از خان اجاره می گرفته و خوب کار میکرده منطقه معروف بود به نهر حسن به اندازه هفت بند گاو هم کار داشته. ده گاو زمین، یعنی حدودا ۱۵ کیلومتری جلیان داشته و غیر از این باغی هم به نام «باغ توده» داشته که پر بود از انجیر و انگور .این باغ بین استهبانات و قره باغ بوده. پدربزرگم ثروت زیادی برای پدرم گذاشته.اما چون  پدرم ۱۲ سالش بیشتر نبود.املاک از دستش رفت. پدرم در ۱۷ سالگی ازدواج کرده و سه پسر یعنی داوود و عباس و حسین و دختر به نام عشرت و جواهر داشت. جواهر نابینا بود رابطه او با علیرضا با این عمه اش خیلی صمیمی و وابسته بود. با کاکاهام روی زمینهای اجاره‌ای کار کردیم .مدتی که گذشت خدا کمک کرد کمباین و تراکتور خریدیم. با کاکای بزرگم توی یه روز عروسی کردیم.خرج عروسیمون یکی شد. خانمم از اقوام اهل روستای نوبندگان فسا بود. دقیقاً دوم مرداد سال ۴۱ بود که خدا علیرضا را به ما داد. اگر من ۲۰ تا پسر داشتم و بنا بود بینشون انتخاب کنم که کدام را بیشتر می خوام .خدا وکیلی میگفتم ۱۹ تا یه طرف علیرضا یه طرف. _با این همه احساساتی که شخص شما داشتید چطور زنده در رفتین؟ _خدا خیلی بزرگه !من که از یعقوب پیغمبر بالاتر نبودم .شک و تردید اون سه روز نفسم را گرفته بود .ولی اگه بگم با این دوتا دست خودم بچمو گذاشتم تو قبر ،باورت میشه؟! _نه این امکان نداره!! _جسد هاشم اعتمادی و محمد غیبی را حاجی غلامحسین با همون سر و وضع زخمی از بیمارستان خودشو رسوند و تلقینشون داد. ولی علیرضا رو خودم خاک کردم.من معجزه خدا را آنجا دیدم. محض هم اینه که با همه عشقی که به علیرضا دارم به شهادتش افتخار می کنم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
❗️موضوعاتی که به واسطه ی آن به کانال دعوت شدید❗️👇👇👇 ❗️ماجراي شهیدی که در قبر خندید😱😅👇 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz/7514 🛑ماجرای ارتباط شهید مدافع حرم با پدرش بعد از شهادتش😳😧👇 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz/7144 🕊ﺷﻬﻴﺪﻱ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﻘﺎﻡ ﺁﻳﺖ اﻟﻠﻪ ﻗﺎﺿﻲ ﺭﺳﻴﺪ😰😳👇 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz/6680 ⁉️ماجرای شهیدی که دختر دانشجو را از شیراز به ارونــد کشاند😊😳👇 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz/5317 🔅ماجرای پدر شهیدی که خدمت امام زمان(عج)مشرف شدند و درباره امام خامنه ای ازایشان سوال کردند😱😱👇 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz/5614 🌹ماجرای نامه شهید مدافع حرم به امام رضا (ع)✍👇 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz/6940 🔸ماجرای دو شهید که سبب ازدواج شهیدی دیگر شدند😍💍 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz/6739 🔻شهیدی که حضرت زینب او را به سوریه دعوت کرد😮😦👇👇 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz/7279
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * _جوونیا اهل دعوا هم بودی؟! ریسه میرود و سری تکان میدهد. _هم کشتی زیاد می گرفتم هم دعوا می کردم. نه تو دعوا خوردم و نه تو کشتی کم آوردم .این را از جلیان فسا گرفته تا توی این محله از هرکی میخوای بپرس .اما اصلاً و ابداً زور به کسی نمی گفتم. _و حتماً علیرضا هم به باباش رفته بود دیگه؟! _ نه یادم میاد و نه گاهی شنفتم که یکی بیاد در خونه و یا جایی بگه که علیرضا دعوام کرده .ورزشکار بود اما دعوایی نبود .خدایی کفتر بازا و لات های محله هم دوستش داشتند. یکی دوتاشون هنوز هم هستند و گاهی از خوبی هاش میگن. زل میزند به قاب عکس و میگوید: _وقتی ده دوازده ساله بود کمباین داشتیم. از اینجا می راندیم می رفتیم خوزستان. آنجا را که تمام می‌کردیم می‌رفتیم ایلام کرمانشاه و کردستان. یعنی کلی از تابستونا رو که باید به تفریح می‌گذراند همراهم نبود وابستگی زیادی به ش پیدا کرده بودم یه آدم فنی هم بود.از کردستان که برمیگشتیم اون موقع پلیس خیلی گیر نمیداد. ما این کمباین را از همین جاده می راندیم می‌آمدیم شیراز. ۶ یا ۷ روز توی راه بودیم. یعنی اینجور نبود که کمباین را با کفی بیاریم .ندیدم علیرضا احساس خستگی کنه و چیزی بگه مرتب شوخی می‌کرد و می‌خندید. _چرا بعد از این همه سال به فکر جمع کردن این خاطرات افتادین؟ _حکایتش با فصل شاید یه جورایی به غیب پرور هم مربوط میشه.اولش می خواستیم این خاطرات را داشته باشیم پیش خودمون بحث کتاب و این حرفها که نبود حقیقتش من به یکی به غیب پرور وابستگی شدیدی دارم هنوزم اون ترک شاتو بدنش سه تار تو سرش چند تا هم تو پهلو و کمرش. بحث اغتشاشات که پیش اومد و یه عده ریختند به خرابی و بلوا نگران شدم. گفتم خدای نکنه بلایی سرش بیاد. با موبایل تماس گرفتم جواب نداد. بعد گفتم رفته سمت شهرداری که سر و صداها را آروم کنه با تاکسی تلفنی رفتم سراغش.با مصیبت پیداش کردم .دورتادورش معترضین شعار می دادند با همان مچ بندهای سبز و فحاشی می‌کردند. غیب پرور هم بالای یک وانت دعوتشون می‌کرد به آرامش.کنار دستم مردی جاافتاده ایستاده بود و هوار می کرد می گفت :درجه مفت گرفته باید این حرفها را بزنه.. این جوان هایی که دوروبرش بودند تحریک شدن و شروع کردند به تکرار همین حرف ها و شعارهای زشت و زننده. رفتم دست انداختم دور گردنش گفتم: برادر تو چرا با این سن و سالت ناحق میگی؟!حالا این جوونا نمیدونن و حالیشون نیست تو دیگه چرا؟! نخواستم ادامه بدم فریاد این از خودشونه به هوا رفت. جوری که میخواستن من پیرمرد را کتک بزنند. البته زدن. مگه شاخ و دم داره ؟!هول دادن هم زدنه. اون مرد داشت کفرمو در می آورد .وقتی که زد زیر دست من دلم شکست. هر چه خواهش کردم که عزیزم انتخابات تمام شده مگه بخرجش می رفت.بعدش دیگه کار به جاهای باریک کشیده بوی سوخته لاستیکو. ...جالبه بدونی وقتی که اون مرد و دستگیر کردن معلوم شد که از ساواکی های زمان شاه بود که تو همین شیراز هم مزدوری و جنایت کرده بود. اگه باورت نمیشه آدرس میدم میتونی بری بپرسی.. دیگه از اون روز غیب پرور رو ولش نکردم .بعدش اومدم پیش خودم حساب کردم دیدم این جوونا یه جورایی حق هم دارند. وقتی ندونند امثال اینا چقدر خون دل خوردن باید هم حرفهای یه آدم فاسد را باور کنند و بگن ..درجه مفت.. با علیرضای من چه فرقی داشت؟! با هم سختی کشیده بودند و جنگیده بودند گفتم فردا همین نوه های خودم هم وقتی نفهمند دایی و یا عمو علیرضا شون کی بوده و برای این مملکت چقدر خون دل خورده و چه کرده ،ممکن شب بشینن پای ماهواره صبح بیان تو خیابونا هوار بکشن.این بود که بچه‌ها را نشوندم به نوشتن آخه مگه میشه دست رو دست گذاشت تا یک مشت از خدا بیخبر جوان‌های ساده دل مردم را منحرف کنند و مملکت را به نابودی بکشانند؟! _این جماعت معترض که همشون فاسد نبودند؟! _من کی گفتم همشون باز بودن میگم از جوان های مردم سوء استفاده شد. کجای دنیا پارچه سبز سیدی را بلانسبت می‌بندند به گردن سگ؟!کجای دنیا با کفش نماز میخونن؟ زن و مرد نماز جماعت توی یک صف می ایستن؟! _حاج آقا قبول دارم که رفتارها تند و آنارشیستی بود قبول که نباید آتیش میزدیم و خرابی به بار می آوردیم. اما جوان ها شغل راحتی حق مسلم شون نیست؟! _بله حق است ولی راهش چیه؟! _راهش را باید مسئولین پیدا کنند.چطور حاکمیت تونست با کمک امسال علیرضای شما دشمن خارجی را از کشور بیرون کنه… نمی تونن برای اشتغال این همه تحصیل‌کرده بیکار فکری بکنه...؟ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** * _صحیح ..منتها علیرضای من و بقیه جوان‌های اونروز خودشان هم کمک کردند تا اون اتفاق افتاد. ما هم کمک کردیم خودم یه تک داشتم که صبح تا شب بین راه شیراز و خوزستان در رفت و آمد بودم تا بلکه بتونم یه کمکی به جوونای مملکت بکنم.خیلی هم بودن انگار نه انگار که جنگی در کار بود! حالا شما ها هم باید کمک کنید تا به امید خدا همه چی درست بشه. _کمک ما هم این بود که درس بخونیم.. _..نه ..کمک شما فقط درس خوندن خشک و خالی نیست. شما تحصیل کرده ای . هم اینکه نذارید امنیت کشور به هم بریزه  راه هموار می شه به یاری خدا.. امنیت که نباشه سنگ رو سنگ بند نمیشه. اگه امثال علیرضا دست رو دست گذاشته بودند و گفته بودند مسئولین بروند بعثی‌ها را از کشور بیرون کنند که نمی شد. صدای زنگ خانه توی سالن می‌پیچد رشته کلام از دستش در می رود بلند میشود دکمه دربازکن را میزند. _اینم ننه علیرضا.. هول از جا بلند می شود بعد از احوالپرسی کنار دست روی ما می نشیند بر عکس شوهرش نگاهش به عکس ها نیست . چادر مشکی اش را تنگ گرفته جوری که انگار توی پیاده رو های شهر است و نه توی خانه خودش. _خوش اومدین بچه هاتون می‌آوردین می دیدمشون.. _ماه هشت ماه بیشتر نیست ازدواج کردیم. _خونه که بچه توش نباشه که دور از جون شما جهنمه .تازه این دوره زمونه این قدر نعمت خدا فراوونه یکی دو تا بچه که سخت نیست.. حرف هایش پر از مهربانی مثل کلام یک مادر به دل می نشیند. _شاید باورتون نشه من همین دیشب خواب علیرضام دیدم در حیاط وایساده بود رفتم پیشش گفتم: ببم چرا اینجا وایسادی؟! گفت :کار دارم فقط اومدم بگم که فردا مهمون داری؟! خوب مهمون همین شما بودید ننه. قدمتون رو چشم.  خدایش کمتر شبی هست که خوابشو نبینم. در قاب عکسی علیرضا پای درخت کُناری صاف ایستاده. سیمایش بیشتر به پدر برده تا به مادر فقط مثل مادرش میان قد است. دوباره نگاه مادر علیرضا می‌کنی. _خوب مادر جون دیگه چی؟! می خندد. _بچه ام همیشه تو فکرمه.. ناراحت بشم شب میاد تو خوابم به درد دل کردن .همین دو شب مانده به عید امسال بود که دیدم وارد خانه شد و احوالپرسی کرد و گرم گرفت .خوش و بش کرد مثل همیشه ننکه صدام میکرد. کمی هم کلافه بود. گفتم: وای بمیرم الهی چه ات شده؟! گفت :چیزی نیست ننه. میدونستم تنهایی و خونه تکونیه دم عید برات سخته اومدم کمک. گفتم :ببم. من که تنها نیستم .خواهرت لیلا همه چی رو برام راست و ریس کرد. اعتنائی نکرده. رفت تو آشپزخونه پشت سرش رفتم. شروع کرد به ظرف‌ها را شستن و جمع کردن. گفتم:  بیا بشین اینا که لازم نیست شسته بشه. بعد از مرتب کردن آشپزخانه اومد تو سالن دستمو گرفت و گفت: ننکه ..نبینم احساس تنهایی کنی .به خدا من همیشه پیشتم. اصلاً یه لحظه هم از دور نمیشم همیشه پیشتم.. کمی از روی مبل جابه‌جا می‌شود .مثل حاج عباس قاطع و محکم حرف می‌زند.دست می برد زیر چادر بیرون که می آید تسبیحی را نشان می دهد: «اینو تابستون ۶۲ تو شوش دانیال بهم داد هنوز هم دارمش!» یه بار از دستم افتاد پوکید. سه تا دونه اش گم شد. اون سه تا سفید از یه تسبیح دیگر است. حاج عباس میگوید :علیرضا همه اش خاطر است. صدای زنگ بلند میشود .زهرا و صدیقه هم آمدند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f7 ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * صدیقه با دختربچه کوچکی وارد می شود همه با هم احوالپرسی می کنند.حاج عباس دستی به سر کودک می‌کشد و می‌گوید :دختر صدیقه است.. _چند سالشه؟! _چهار سالش تموم نشده! _اون روزها که رفتی دنباله علیرضا ,صدیقه خانم هم سن و سال ایشان بود؟؟! _بله دقیقا همین شکلی هم بود .اگه بدونی با همون سنکم چقدر علیرضا را دوست داشت. صدیقه چادرش را تنگ می گیرد. _از اون روزها چیزی یادت میاد؟! _نه خیلی زیاد. در همین حد یادمه که خیلی از بابا سراغش می گرفتم و اون میگفت که کاکات رفته تا دشمن رو شکست بده اصلا معنی این حرف ها را نمی فهمیدم اون قدر می پرسیدم و بابا توضیح میداد که هنوز توی ذهنم مونده. نماز خواندن علیرضا را هم یک کم یادمه می دیدم که قبل از نماز بلندبلند چیزهایی را می‌گفت بعد نماز می خواند.. _احساس امروزت نسبت به این تصمیم علیرضا چیه؟! _کدام تصمیم؟! _همان که وقتی مامانت متوجه میشه که بارداره و بعد بنا بوده بچه را سقط کنه؟! _خوب این یک واقعیت که من حیاتم را مدیون علیرضا هستم.البته بهتره بگم خدا اونو وسیله قرار داد که مانع از این کار بشه. اما چیزی که گاهی اذیتم میکنه اون یاد داشتی هست که توی یکی از نامه ها برام نوشته نوشته بود. که جام خیلی خوبه کاش صدیقه هم اینجا پیشم بود تا براش بستنی می‌گرفتم و توی خیابان هم نمی رفت. این خیلی اذیتم میکنه. همین که دست دخترم رو می گیرم و میرم مثلاً توی بقالی سرکوچه این حس بهم دست میده که اون روزها هم چنین بچه بودم ولی این خیلی اذیتم میکنه. چشم ها را می چلاند و اشکال را با دستمال پاک می کند. _از زندگی علیرضا دیگه چی برات خیلی جالبه؟! _یه عمه داریم به نام عشرت که خودش ما در دوتا شهید و توی جلیان فسا هم زندگی میکنه . یک چیزهایی از علیرضا میگه که واقعا ما از تن آدم بلند میشه .پسرش که شهید شاپور شادمانی باشه قبرش هم اونجاست .اما منصور هنوز هم مفقودالاثر و هیچ خبری ازش نیست. به طبقه بالای خانه را فرش کرده که یه روزی منصور زنده برگرده و براش زن بگیره و تو اون خونه زندگی کنه. یعنی واقعاً به این کار خودش ایمان داره خودش میگفت میشم علیرضا رو خواب دیده و ازش سراغ منصور به شاهپور را گرفته.میگفت علیرضا از شاهرود خبر داشت و می دونست کجا هست اما منصور را می گفت غیر از خدا هیچکس ازش خبر نداره. این و داداش علیرضا تو‌خواب به عمه گفته بود روی همین حساب عمه هنوزم به زنده بودن منصور امیدواره. اما جالب تر از این حرف های دیگه ای هست که همیشه عمه میزنه .چشماش کم فروغ دیگه .میگه من هر وقت دسته کلیدی چیزی رو گم می کنم صدای علیرضا میزنم که بهم نشون بده بعد همون شب میاد بخوابم و جای آن گم شده را بهم نشون میده.. حاج عباس میگوید:اینکه صدیقه میگه عین واقعیته. من خودم یک بار حالم خوش نبود و این ننه علی هم می خواست برای یک کاری بره بیرون. رفت پای همین عکس علیرضا وایساد گفت: ببم من حاجی را میدم دست تو و خدا تا برگردم نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد. فقط همینو میدونم که از همون لحظه اول علیرضا کنارم نشسته بود و باهام حرف میزد. سرم هم گذاشته بود رو زانوش و مرتب بهم میگفت که بابا من ممنون توام‌ بابا من از تو راضیم خدا هم از تو راضیه. این ماجرا خیلی طول کشید . وقتی احساس کردم یکی صدا میزنه چشم باز کردم ننه علی برگشته بود .به قدری معرف های بچه ام بودند سرخی حاج خانم داد زدم که چرا بیدارم کردی؟! مادر علیرضا می گوید:من هر وقت بخوام برم بیرون هم اینکارو می کنم حاجی رو می دم دست خدا و علیرضا .بچم تا حالا ده دفعه بیشتر به گفته که من همیشه پیشتم.پارسالم روز عاشورا که هیئت سینه زنی را دعوت کردیم سر سفره،بچه مرا با چشمهای خودم تو همین حیاط دیدم. اصلاً با آن موقع هیچ فرقی نکرده بود یه شال سبز هم دور گردنش بود.این زهرا و لیلا اینها هم دور و برم بودند. فقط گفتم: بچه‌ها علیرضا آمده که از هوش رفتم و افتادم روی سکوی حیاط. ظهر عاشورای پارسال بود. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** * زهرا خانم  اشک هایش را پاک می کند. _شما هم نکته های خوبی در مورد علیرضا نوشتید. _راستش حق علیرضا بیشتر از این چیز است. ولی متاسفانه ما دیر دست به کار شدیم. ما اگه بخوایم فقط از مردم داری علیرضا بگیم خودش میشه چند تا کتاب.علیرضا یک شخصیت خاصی داشت .از بعد مردم‌داری خودش رو کوچک و خاک پای همه می دونست. این رو نه در شعار که در عمل نشون میداد.علیرضا برای ما الگو هست .همین حالا بچه های خودم تو خونه فقط به جان دایی علیرضا شان قسم می خورند. این برای من خیلی جالبه. همین دخترم که امسال با تیم تنیس بردن جمهوری چک، عکس دایی اش را با خودش برد .بعد که اونجا با اسرائیل بازی نکردند و از مسابقات حذف شدند خودش میگه این عکس دایی خیلی آرامش بخش بود. _ چرا هانیه خانوم همراهتون نیومدن؟! _درس و مشق داشت .شما تشریف بیارید منزل در خدمت باشیم. همه نگاه ها میرود طرف مادر علیرضا پای قفسه لباس ایستاده است. _این زیر شلواری را میبینی؟!بار آخری که اومد مرخصی بهم گفت :ننه یه دوتا زیرشلواری برام بدوز. رفتم اندازه دوتا زیر شلواری پارچه گرفتم. بعد گفت :اول بشور بعد به دوزش. همین کار رو کردم. روزی که خواست بره دوتاشو گذاشتم تو ساکش. اما خودش این یکی رو درش آورد و گفت: که همون یکی بسه. گفتم: ببم مگه چه عیبی داره که ببریش؟ گفت : عیبی نداره اما دوست دارم یکیش پیشت باشه. گفتم :خوب میل با خودته. بعد رو کرد بهم گفت:که یادت باشه که تو تا زنده ای این زیرشلواری همیشه جلوی چشمته. خوب من چه میدونستم چی می گه .گفتم :الهی شکر خدا. همین جوری نگاه می کرد و می خندید. بعد دیدم چشماش پر اشک شد و گفت :قربون قلب پاکت برم ننکه. همین حرفها که یادم میاد تب می کنم ننه. اصلاً کمتر شبی میشه که خوابشو نبینم. _دیگه چه خوابی ازش دیدی؟! نفس پری بیرون می‌دهد نگاهی به حاج عباس می‌کند و می‌گوید:یه بار دوبار که نبوده اما یه مدت افتاده بود سر زبونمو هی میگفتم الهی بمیرم که عروسی علیرضام ندیدم و بچه شو بغل نکردم. یهو دیدم اومد سراغم دوتا چیزی مثل نورافکن دیدم یکی بغلش بود و یکی همراه بالای سرم وایساده بود میگفت: ننه تو رو خدا کم بگو حسرت به دل موندی و عروسی علیرضا رو ندیدی و بچه‌اش را بغل نکردی. بیا ببین این زنم اینم بچم.. هر چه نگاه کردم زن و  بچه ندیدم. یکی از آن روشناییها را گذاشت توی بغلم و هی داشت بهم می گفت: که بیا این بچه را بگیر تو بغلت و دیگه هی نگو بچه علیرضا را بغل نکردم. میگفت ننه تورو خدا دیگه اذیتمون نکن و این حرفا نزن. خیلی با هم گپ زدیم همینطور داشت بهم می گفت که دیگه به من نگو بچه شو بغل نکردم و عروسیشو ندیدم. بله نه اینجوریه.. الله اکبر اذان توی خانه می پیچد .نگاه تار و غبار گرفته است می‌افتد به گوشه سالن و کنار شومینه اول فکر می کنی خیال است اما نیست. توهم دلت نمیخواهد خیال باشد. جوانی میان قد با آستینهای بالا زده تمام قامت ایستاده است با همان چشم های عسلی زل زده نگاه می کند می گوید :من زنده ام.. داری از ترس نیمه جان می شوی و می‌روی پس بیفتی که خنده کنان به طرف می آید شانه هایت را با دو دست محکم می گیرد و قدری محکم تکانت می‌دهد چهار ستون بدن تیرمیکشد زیر گوشش نجوا می‌کند: «منو نگاه کن با توام بچه مسلمون!! تو به عمر آیه ۱۵۴ سوره بقره رو یک بار هم نخوندی؟! آیه ۱۶۹ سوره آل عمران را چطور؟! میبینی که زنده ام فقط پهلو هنوز درد داره!! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * پور* * * * ماه شعبان داشت کم کم سر و کله اش پیدا می شد. اما عذرا خانم کمی دل نگران بود. او به مسافر کوچولوی که در راه داشت فکر می‌کرد و دلهره داشت که نکند بعد از به دنیا آمدنش مثل بچه های قبلی کمی شیر شده و صبح تا شب دنبال زنی به گردد که بچه اش را شیر بدهد. یا این ور و آن ور دنبال شیر خشک بدود تا شکم بچه اش را سیر کند. یادش آمد وقتی که پسرش حسین متولد شد به دلیل کم شیری مجبور شد بچه را بدهد تا زن همسایه شیرش بدهد .حالا از این فکرها داشت دلش می لرزید آن شب هم به همین فکر و خیال ها خوابید .فردا صبح زود پسر بزرگش عبدالرسول از خواب که بیدار شد با عجله گفت: مامان من یه خوابی دیدم» مادر با لبخند دستی به سر پسرش کشید و گفت: چه خوابی دیدی پسرم ؟!خیر باشه ایشالله.. _«خواب دیدم که یه قوطی از آسمون چرخ میخوره و پایین میاد تا اینکه جلوی پای من افتاد زمین. رفتم جلو نگاه کردم دیدم رو سر قوطی یک  کلیده. در قوطی رو باز کردم دیدم پر از شیره .قوطی رو برداشتم که بیارمش خونه که مردی اومد جلو گفت: خدا به زودی یک برادر بهت میده .این شیر هم حضرت علی برای اون فرستاده. به مادرت بگو نگران نباشه..» مادر با خنده گفت: خب بعدش چی شد؟ _هیچی دیگه از خواب پریدم! خواب را جدی نگرفتند. گفتن بچه است به خواب بچه هم چندان اعتباری ندارد. بیشتر از ۶ روز از ماه شعبان سال ۱۳۴۰ نگذشته بود که بچه به دنیا آمد .وقتی دیدن پسر است یادشان به خواب عبدالرسول افتاد. صدایش زدم و گفتم: خوابت را دوباره تعریف کن ببینیم .عبدالرسول هم با آب و تاب بیشتری خوابش را برای همه تعریف کرد. همه خوششان آمد مادربزرگ پا شد و یک مشت نقل سفید به عبدالرسول داد و محکم سرش را ماچ کرد. اسم بچه را به خاطر خوابی که عبدالرسول دیده بود عبدالعلی گذاشتند. عذرا خانوم از همه بیشتر خوشحال بود .همه اش فکر می‌کرد که این بچه با دیگر بچه هایش فرق دارد و حتماً رازی در کار هست که حضرت علی علیه السلام به پسرش لطف کرده. مخصوصاً وقتی می دید که واقعاً مشکل شیر پیدا نکرد و برای همین عبدالعلی را خیلی دوست داشت و او را «علی جونی» صدا میزد.. 🌿🌿🌿🌿🌿 در امامزاده شاد اسمال که مخفف شاهزاده اسماعیل است اهالی محله صحرا، سر ظهر که میشد از پشت بام خانه ،صدای تیز اذان را می‌شنیدند و از همدیگه می پرسیدند: «این پسر اکیه که اذان میگه؟» _عبدالعلی، پسر احمد آقای ناظم پور. زنهای محل هم وقتی از راه خانم را می‌دیدند ،می‌گفتند: ماشالا چه بچه ای تربیت کردی !خدا بهت ببخشدش! نمک باشه داغش نبینی» اذان گفتن پسربچه ۸ ساله هر روز از بالای پشت بام خانه باعث می‌شد که به خودشان بگویند انگار این پسر با بقیه پسرها فرق داره. علی کلاس سوم ابتدایی که بود از مدرسه که می‌آمد ،خانه تندی دفتر و کتابش را می‌گذاشت و از راه پله میرفت پشت بام و آنجا می شد همقد نخل های امامزاده.. کلی کیف می کرد.. لحظه اذان ،همراه با صدای خادم امامزاده که توی حیاط خاکی شادِسمال کنار نخل ها ایستاده هر دو تا دستش را روی گوش هایش می گذاشت و صدایش را خالی می کرد توی آسمان «الله اکبر الله اکبر و اشهد ان لا اله الا الله... پیرمردهای مسجد ای خیلی دوستش داشتند و او را «آشیخ» صدا می‌کردند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * ناظم پور* * پرندآور* * ماه محرم و صفر کار علی در می آمد .از مدرسه برمی گشت راه به راه از راه میرفت شادسمال .فرش‌ها را جارو می زد. کمک می کرد تا استکان ها شسته شود ‌بعد از نماز روضه خوانی و سینه زنی بود و باید چای می‌گرداند .هر شب سر پیرزن‌ها غرغر میکرد که چرا قند زیادی بر می دارند .ولی آنها می‌گفتند: ننه جونی این قندا  متبرکه. مال مجلس روضه امام حسینه. تبرک  می‌بریم که توخونمون برکت بیاد. اما علی قبول نداشت و میگفت: اگه محض تبرکه همون یکی دوتا که می خورین کافیه.. چرا قندون را گوشه چارقدتون خالی می کنین؟! بعد از مدتی مادر علی متوجه شد که علی به پیرزن ها چای نمی دهد. این بود که واسطه شد تا علی از سر تقصیرات پیرزنها بگذرد .علی قبول کرد اما به شرط اینکه به جای او پسر بچه دیگری برای زنها چای بگرداند و او فقط به مردها چای بدهد. یکی از شب‌های ماه محرم که روضه خوانی و سینه زنی تمام شده بود،همن  به خانه برگشتند به جز علی. یک ساعتی منتظر ماندند اما علی به خانه نیامد. کم کم صدای مادر در آمد و اولین جایی هم که بچه‌ها را فرستاد امامزاده بود. اما پیدایش نکردند. خانه‌دوست، آشنا، همسایه ها، هیچ جا علی پیدا نشد که نشد. نگرانی مادر بیشتر شد. تا اینکه حسن، داداش علی، دوباره رفت امامزاده و پشت یکی از ستونها علی را دید که کتاب دفتر هایش را زیر سر گذاشته و خوابش برده. فردا صبح علی با صدای صلوات های مادر از خواب بیدار شد. تا دست رویش را شست و نمازش را خواند. مادر کاسه  ای داد دستش و هزارتا قربان صدقه هم همراهش کرد .تا علی از از آش فروشی سر کوچه برگردد ما در بساط صبحانه و چای و نان داغ را آماده کرد. علی با کاسه داغ‌ آش برگشت سر سفره. بقیه پول ها را به مادر داد به مادر متوجه شد که آش فروش اشتباهی دو ریال زیادی داده. دوریالی را گذاشت گوشه طاقچه. علی از سفره بلند شد.دو ریالی را برداشت که به آش فروشی برود .مادر گفت:علی جونی! قربونت بشم مادر سر ظهر که از مدرسه برمیگردی پول و بهش برگردون .حالا بشین صبحانه ات رو بخور. اما صدای علی توی حیاط پیچید که گفت :شاید از مدرسه برنگشتم..صدای به هم خوردن در حیاط خانه بلند شد ما در لا اله الا الله ای گفت بلند شد و از توی باغچه یک مشت اسفند آورد ولی خطوط روی اجاق اسپند که توی خانه دود می شد آهسته لبهای مادر می جنبید و فوت می کرد.: قل اعوذ برب الناس ملک الناس‌. اله الناس.. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 مهر ماه آمد و مدرسه ها باز شد حالا علی که ده سالش بود سر کلاس چهارم می نشست.چند روزی که گذشت مادر دید پسرش که از مدرسه برمی گردد انگار کمی بد اخلاق شده و بهانه گیری میکند و بدقلق می‌نشیند یک گوشه و غصه می خورد و با کسی حرف نمی زند. روز دوم سوم بود که  نابهنگام گفت :من دیگه مدرسه نمیرم!همه تعجب کردند و دور علی جمع شدند. مادر دستپاچه گفت: یعنی چی؟ چرا؟! چی شده علی جونی ؟!با کسی دعوات شده؟! کسی چیزی بهت گفته؟ علی من و منی کرد و گفت: نه خانوم معلممون... _خانم معلمتون چی ؟چیزی گفته؟ چیزیش شده؟! _خانم معلم مون بدون روسری میاد سر کلاس !یا مدرسه ام را عوض کنید یا من دیگه مدرسه نمیرم! _تو چیکار به خانوم‌معلم داری پسر ؟!بشین درستو بخون روسری داره یا نداره چه به تو چه مربوط بچه!! علی پا به زمین کوفت و گفت :نه ما  که نگاهش میکنیم گناهکار میشیم و شروع کرد به گریه کردن. هر کار کردن راضی نشد که نشد .مادر بلند شد چادر انداخت سرش و همراهش راهی مدرسه شد. یک راست رفت دفتر پیش آقای سیادت .از فردا علی را سر کلاس می گذاشتند که معلمش مرد بود.از آن پس هر وقت مدیر علی را میدید لبخند میزد باهاش دست می‌داد و چند بار آرام با دست می زد روی شانه اش و می گفت :باریکلا زنده باشی علی آقا !پیر بشی پسرم.. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * سینمای جهرم فیلم های بزن بزن خوبی می‌گذاشت و حسین عادت کرده بود دزدکی و دور از چشم مادر برود و آنها را ببیند خیلی دلش می خواست علی هم همراهش برود و لذت ببرد‌ چند روزی زیر پا نشینی علی کرد تا بالاخره راضی شد .برای اینکه پدر و مادر نفهمند بهانه‌ای هم جور کرد بهانه ای که علی را اذیت می‌کرد که چرا به مادر دروغ گفته اند. جمعه ها با یک بلیت می‌شد دو تا فیلم را دید .یک فیلم ایرانی و یک فیلم خارجی. فیلم خارجی معمولاً کاراته ای بود که حسین عاشقش بود. اما همان روز اول علی شرط کرد که اگه میزاری نمازمو بخونم همرات میام سینما. حسین گفت: که نماز تو بعد از فیلم بخون. علی گفت :که نه اول باید نمازمو بخونم. علی نمازش را خواند و تا سینما با هم دویدند .وقتی رسیدند فیلم شروع شده بود و حسین غر میزد. وسطهای فیلم حسین متوجه شد که علی سرش پایین است و فیلم را نگاه نمی کند. سقلمه ای زد زیر دنده اش و گفت: _چت شده؟! چرا نگاه فیلم نمی کنی؟! _آخه اون زنه روسری سرش نیست! _خوب نباشه این فیلمه!! _فیلم باشه! گناه داره! آقا میگفت دیدن موهای سر زن نامحرم حرومه!! و تا آخر فیلم هر جا زنی بدون روسری می‌آمد علی سرش پایین بود و نگاه نمی کرد .فیلمی که اولین و آخرین فیلمی بود که علی به سینما آمد و آن را دید و تا انقلاب پیروز نشد علی پا به سینما نگذاشت. 🌿🌿🌿🌿🌿 داداش علی یعنی آقا رسول در تهران زندگی می کرد و خانواده تصمیم گرفت علی را برای سال سوم راهنمایی بفرستد تهران. پسرکی ۱۴ ساله سال ۵۶ ،آن هم در تهران آن زمان اگر ذاتش درست نبود اگر تهیه و طاهر نبود صحبت ها و نصیحت ها آقای توتونچی معلم خوب مدرسه هم در دلش اثر نمی‌کرد. اما عبدالعلی از آن بچه های بود که وقتی میدیدی توی ذهن خودت میگفتی: معلومه که این پسر آینده روشنی داره.. آقای توتونچی همه این چیزها را روی پیشانی عبدالعلی خوانده بود .این بود که از همان ابتدای کار راه را به پسرک نشان داد حرف زد ،صحبت‌کرد، راهنمایی کرد و آن خمیر مایه پاک را شکل داد و تا روزی که عذرا خانوم زبان باز نکرده بود و با مادرش حرف نزده بود هیچ کس از راز علاقه عجیب آقای توتونچی به علی پرده برنداشته بود. «اون دفعه که رفتم تهران خونه آقا رسول یادته ننه؟همون دفعه یه سری هم رفتم مدرسه علی جونی تا اوضاع درسش را بپرسم. همه معلمان از علی مثل تخم چشماشون راضی بودند. یکیشون بود ننه جون به اسم آقای توتونچی.خدا رحمت کنه باباشو. اینقده این آدم سر به زیر بود که نگو. از صورتش می بارید .معلوم بود لقمه حلال خورده. تا فهمید مادر علی هستم اومد خیلی مودب اول سلام و احوالپرسی کرد .بعدش جلوی همه شروع کرد به تعریفی از علی. اگه بدونی چه طوری سرمو با افتخار بالا گرفته بودم. شیر مادرش حلالش. نمیدونی تو دفتر مدرسه جلوی اون همه معلم همش تعریف از علی می‌کرد. گفت: مادرجان ماشالله به این ادب و کمال پسرتون .دستتون درد نکنه .خیلی خوب تربیتش کردین.اهل نمازه الحمدالله مسائل دین رو میفهمه .عقل و شعور بیشتر از سنشه. چه انشا های قشنگی مینویسه. بهش گفتم که از انشا هاشم یک رونویس هم به من بده کاشکی من ده تا شاگرد داشتم مثل این گل پسرشما. تقدیر می دانست اما مدیر معلم و شاگرد های مدرسه نمی‌دانستند که یک روزی هم آقای توتونچی شهید می‌شود هم شاگردش عبدالعلی ناظم پور پس از سال‌ها خیلی ها فهمیدند که راز جوش خوردن این معلم و شاگرد به همدیگر در تقدیری به نام شهادت خلاصه می‌شده است. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * خیابان های تهران لبریز از مردم معترض بود که علیه رژیم شاه به خیابان‌ها می‌ریختند و شعار می‌دادند.علیهم تا فرصتی پیدا می‌کرد به تماشای شور و حال مردم می نشست و به همراه برادرش آقا رسول به خیابان می‌آمد و شعار می‌داد. علاقه به روحانیت که در ذاتش بود با دیدن عکس سیاه و سفید سی دی پیر و مهربان بیشتر شده بود و بی دلیل محبت سید به دل علی نشسته بود و تمام آرزویش این بود که بداند این سید کیست؟کجایی است و چه میکند؟ برادرش آقا رسول هر چه از سید می‌دانست برای علی می‌گفت اما او دوست داشت بیشتر بداند. فردا توی مدرسه موقع زنگ تفریح علی به سراغ آقای توتونچی رفت و پرسید: « آقا اجازه این آقای خمینی کیه؟!» آقای توتونچی سریع جلوی دهان علی را گرفت و گفت:« هیس یواش» بعد در حالی که اطرافش را می پایید گفت :«اسم آقای خمینی را از کجا شنیدی پسرم؟» علی که ترسیده بود یواش گفت:« آقا اجازه برادرم آقا رسول گفت آقای خمینی با شاه دشمن شده» آقای توتونچی که اطراف را می پایید گفت :« درسته پسرم آقای خمینی سیدی هست که میخواد مردم از دست ظلم و ستم شاه آزاد بشن برا همینه که پیام میده به مردم که به خیابان‌ها بریزن و شاه ر و سرنگون کنند» «علی جون برای آقای خمینی خیلی دعا کن خدا دعای تو رو قبول می کنه. بعد هم حواست باشه اسمش را جایی به زبون نیاری .ممکنه مامورایی شاه بشنوند و برات بد بشه» از فردا هر وقت که فرصتی پیش می‌آمد آقای توتونچی بیشتر از آن سید برای علی می گفت و آتش محبت او را تیز تر می کرد. به امید به این امید که شاید روزی علی هم جزء سربازان آقای خمینی شود .علی بیشتر از سنش می فهمید بیشتر از بقیه دانش آموزان سوال داشت. آقای توتونچی تصمیم گرفت او را به عنوان بفرستد تا هم زیارت کند و هم خدمت یکی از علما برسد به سوالاتش را بپرسد. بعد از امتحانات خرداد ماه آمد قم زیارت حضرت معصومه شیرین و دلچسب بود .گاهی برای لحظاتی چشمانش را می بست و بی شیرینی آن فکر می کرد و در همان حال دنبال آن نشانه میگشت. دور و بری های آیت الله شیرازی به آقا خبر دادند که پسرکی با شما کار دارد. آقا اجازه داد و علی با سلام علیکی داخل شد دست آقا را بوسید و گفت آقای توتونچی او را فرستاده .زمان از دقیقه و ساعت گذشته بود و او یک چند ساعت مهمان آقا بود بالاخره همراه صدای اذان ظهر ،بقچه اش را بست. علی از آقا سیر نشده بود و اجازه خواست که باز هم خدمت آقا بیاید و فردا و پس فردا هم آمد بعد از چند روز ماندن در قم، حالا او خودش را و دینش را بهتر از گذشته می شناخت. حالا دیگر خوب می دانست آیت الله خمینی کیست ..چه می‌گوید و چه می‌خواهد ..حالا می فهمید که خودش کی هست چی هست و چه کاری باید بکند. 🌿🌿🌿🌿 بیشتر از یک سال نتوانست دوری پدر و مادر را تحمل کند دلش برای هوای گرم و نخل‌های سبز جهرم تنگ شد بار و بندیل را برداشت و برگشت کنار همان نخلهای بلندی که خیلی دوستشان داشت. سال اول دبیرستان بود و باید یک جایی ثبت‌نام می‌کرد. این بود که اسمش را در هنرستان آریا رشته برق نوشت. خانواده نگران پسرشان بودند که دائم می گفت :من می خوام برم فلسطین بجنگم. من یک روز بالاخره میرم فلسطین ..من دشمنی اسرائیلی‌ها را به دل گرفتم و باید حتماً برم و با آنها بجنگم.. حرفهایی که میزد بیشتر از سن و سالش بود و بعضی از کارهایی که می خواست انجام بدهد ،حتی از دست آدم بزرگ ها هم بر نمی آمد .خانواده می‌ترسید که این روح ناآرام کار دستشان بدهد.مادر بعد از هر نماز دعا می کرد و او را به خدا می سپرد تا مواظبش باشد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * آن وقتها تعداد کوچه باغهای جهرم خیلی زیاد بود .آن روز هم عبدالعلی و داداشش عبدالحسین عابر یکی از همین کوچه باغا بودند که چشمشان به یک گوجه درشت و سرخ و تازه افتاد که وسط کوچه از بار گاری مرد گوجه فروش روی زمین افتاده و خاکی شده بود. عبدالعلی خم شد آن را برداشت با گوشه لباس تمیزش کرد و گفت: جل الخالق !!حسین می بینی چه رنگی داره ؟چه قرمز قشنگیه ؟باورت میشه که این رنگ  از این خاک ها در آمده باشه؟ پوستش را ببین چقدر نازک و ظریفه؟ چه لطافتی داره؟ به نظرت چرا پوست گوجه اینقدر نازکه اما پوست انار اینطوری نیست؟! حسین مانده بود که علی برای چی اینقدر دارد و فلسفه بافی می کند و به جای این حرفها چرا نمی آید با هم بازی کنند یا مسابقه دو بگذارند و ببینند کی زودتر به آخر کوچه باغی می رسد. _میگما خیلی حوصله داریا!! رنگ قرمز پوستش نازکه.! با پیرهنت پاکش کن بخوریم! علی با تعجب گفت: بخوریم اگه مادر بفهمه بدبختت میکنه !مگه نگفته اگر طلا هم پیدا کردین نگاه کنین..؟ 🌿🌿🌿🌿 راه را پیدا کرده بود حالا می دانست که باید چه کار کند .توی کوچه پس کوچه های جهرم با دستهای پر از سنگ به استقبال ژاندارم های شاه می رفت .زیر لباسش پر از اعلامیه بود و روی دیوارهای محل با خط درشت می‌نوشت :«مرگ بر شاه» روحانیت رهبر انقلابیون جهرم بود سید حسین آیت اللهی نوه آیت الله العظمی سید عبدالحسین لاری،با سخنرانی های خود مردم را به صحنه مبارزه کشانده بود او مانند جدش در زمان مشروطیت رهبر مبارزه با انگلیسیها در شیراز بوشهر جهرم لار و فیروزآباد بود و انقلاب مردم جهرم را رهبری می‌کرد. رهبری ایشان جهرم را در ردیف شهرهای انقلابی کشور مثل تهران تبریز شیراز اصفهان و مشهد قرارداد .شبها در خیابانها حکومت نظامی برقرار بود .ترور فرماندار نظامی و زخمی‌شدن رئیس شهربانی جهرم در میدان مصلی، توسط سربازی به نام حسن فرد اسدی ،نام جهرم را در ردیف اول شبکه های خبری ایران و بی‌بی‌سی قرارداد. حالا دیگر یکی از پامنبری های هرشب سیدحسین آیت اللهی جوان کی بود به نام عبدالعلی ناظم پور که تازه پشت لبهایش سبز شده بود. یک پای هیئت محله صحرا و عزاداری های محرم بود. تظاهرات به همه خیابانهای جهرم کشیده شده بود و علی هم یکی از کارهای مهم اش را آزار سربازهای شاه بود. یک شب مادر دید که علی چاقوی توی جورابش قایم کردن تندی آمد بالای سرش و گفت: علی چاقو برای چی میخوای؟!  دستپاچه گفت: نامردها سربازای شاه. خیلی اذیت مردم می کند می خوام اگه به چنگشون افتادم یه چیزی داشته باشم که از خودم دفاع کنم؟ _چاقو خطرناک علی من بهت اجازه نمیدم برو بزار سر جاش! نزاری به بابات میگم. هر طور بود مادر چاقو را از علی گرفت و او هم رفت جیبش را پر از سنگ و سیب زمینی کرد و دوید به طرف خیابانی که مردم مرگ بر شاه می گفتند و با سرباز ها درگیر بودند.سیب زمینی ها را برای این با خودش می برد که اگر گاز اشک آور زدن روی چشمش بگذارد و سنگ هم برای زدن به سربازها. یک ساعتی از رفتنش نگذشته بود که سراسیمه پرید توی خانه و گفت سربازها دنبالم کردند. مادر دستپاچه او را توی پستو قایم کرد .صدای محکم کوبیده شدن در خانه همسایه بلند شد کسی باز نکرده معلوم بود دارند خانه به خانه می گردند.بلافاصله در خانه آنها هم محکم و به شدت به صدا درآمد. مادربزرگ در را باز کرد .دو تا سرباز بودند کلاه نظامی روی سر و اسلحه در دست و یکیشان پاچه شلوارش را بالا زده بود و ساق پایش خون می‌آمد. معلوم بود که علی با سنگ حسابش را رسیده است که داشت بدجور می لنگید. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * مادربزرگ با لبخند گفت: بفرمایید کاری داشتید ننه؟! سرباز زخمی با لحن تندی گفت: ببین پیرزن ,ما دنبال یه پسره ۱۵ ساله هستیم که قدش بلند شلوارش مشکی پیراهن سورمه ای و کفش سفید .با  سنگ زده به پای من داره خون میاد .اومد تو همین کوچه. زودباش بیارش بیرون و گرنه می‌بریمت شهربانی. مادربزرگ با تاسف گفت: ننه جون ما اینجا پسر بچه نداریم حتما جای دیگه رفته! سرباز بلندتر داد زد: نه خودمون دیدیم اومد توی همین کوچه. از سرباز اصرار و از مادربزرگ انکار. آخرش به جایی نرسیدند تا اینکه مادربزرگ چند بار احمدآقا بابای علی را صدا زد و او هم که پیراهن مشکی به خاطر ماه محرم پوشیده بود بیرون آمد و مادربزرگ گفت: این آقای سرکار دنبال یه جوانی میگرده که سنگشون زده .هرچی میگم اینجا جوان نداریم باور نمی‌کنند. احمد آقا آمد به سربازها به آرامی سلام کرد و پرسید :جریان چیه ؟ آنها  همه چیز را برایش تعریف کردند .او هم دست های پینه بسته اش را به آنها نشان داد و گفت :نه کاکا ما اینجا جوان نداریم .تنها مرد این خونه منم که پامو از سر شب تا حالا از خونه بیرون نداشتم . غروب از سرکار اومدم خورد و خسته افتادم .اگر باورتون میشه بفرمایید همه جا را بگردین. بالاخره آن شب با خوش برخوردی و خونسردی سرباز ها را را روانه کردند. بعد رفتند علی را از پستو در آوردند . ما در دعوایش کرد و گفت: چرا این کارو کردی؟ نمیگی با یه تیر می زنند ناکارت می‌کنند! نترسیدی ببرند زندان شهربانی؟ علی من  و منی کرد و زیر بار نرفت و حق به جانب گفت: نه حقش بود .داشت مردم را اذیت می کرد. منم با سنگ زدمش میخواست نزنه تا نخوره! 🌿🌿🌿🌿🌿 مثل همه جای ایران در جهرم هم مردم از مبارزه با رژیم خسته نشدن پادگان ژاندارمری به دست مردم افتاده بود و سربازها به مردم پیوستند و انقلاب در ۲۲ بهمن ۵۷ به پیروزی رسید تا چند هفته بعد دانش آموزان هنرستان به کلاس‌های خود برگشتند چند ماه بود مدارس تعطیل شده بود و بازگشایی مجدد آن شور و نشاطی داشت اسم هنرستان را به نام شهید ابراری تغییر دادند حالا و دانش آموزان رشته های برق مکانیک و راست ساختمان سر کلاس های شان نشسته‌اند عبدالعلی ناظم پور هم دانش آموز رشته برق هنرستان بود از چند ماه پیش دوستانش را انتخاب کرده بود پسری کوتاه و پر جنب و جوش به نام محمدرضا زارعیان که خیلی بزرگ و شلوغ بود. عبدالرحیم خرم دل (شهید) که شخصیتی آرام و سنگین داشت و علی اصغر بهمن زادگان،جوانی بلند قد و خوش چهره. عبدالعلی اخلاق خاصی داشت و همه دوست داشتند با او دوست باشند .اول صبح بعد از نماز می آمدند سپاه جهرم و در گروه بسیج می ایستادند به همراه پاسدارها می‌رفتند دو و نرمش و بعد از ورزش صبحگاهی با هم می‌آمدند هنرستان عبدالعلی مسئول بسیج هنرستان بود. یک روز صبح عبدالعلی پیشنهاد داد که با مدیر هنرستان صحبت کنند و اجازه بگیرند و به روند در اطراف روستاهای جهرم و به روستایی ها کمک کند. عبدالرحیم به عبدالعلی گفت:من پسرعموم توی گود زاغ یکی از روستاهای سیمکان معلمه. اگر میخواین باهاش صحبت کنم. عبدالعلی چشمهایش برقی زد و گفت..ها باریکلا جونم بشی.. به تو میگن رفیق گل. این خیلی خوبه .حالا که خبرمون می کنی؟ _پنج شنبه جمعه که پسر عموم از سیمکان اومد باهاش صحبت می کنم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** * شنبه اول وقت عبدالرحیم که آمد خوشحال بود و گفت که پسر عمویش موافقت کرده .علی تا جواب مثبت را از عبدالرحیم گرفت از شدت خوشحالی دستهایش را به هم زد و سریع رفت دفتر مدرسه و ساعت بعد خوشحال برگشت. قول داده بود که به درسشان لطمه نخورد.قرار شد پنجشنبه ها بروند سیمکان و گفت :شب می‌رویم منزل آقای حق‌شناس شب روی یک گلیم ساده سیدی نورانی نشسته بود که همه را با لفظ باباجان صدا میزد بچه ها دو زانو نشسته و ذوق زده شده بودند از دیدن یک آیت الله با این همه صفا و سادگی و لبخند که احساس پدرانه قشنگی در چشمش بود.عبدالعلی گفت که تصمیم دارند بروند در روستاها خدمت کنند این علی باعث شد که چشمهای آقا برق بزند و خوشحال شود آقا خیلی تشویقشان کرد و از زیر گلیمی که نشسته بود مقداری پول برداشت و گفت: باباجان برای بچه های روستا از این پول خرید کنید .خرج سفرتان هم از این پول بردارین. شب به این قشنگی در عمرش ندیده بودند شاد و پر انرژی از خانه کوچک آقا بیرون آمدند تا فردا بروند بازار و تعدادی دفتر و جعبه مداد رنگی یا مداد و پاک کن و تراش بخرند. چهارشنبه بعد از ظهر کنار پل محله صحرا ۵ جوان ۱۵ ساله باربندیلشان را بسته و منتظر بودند که مینی بوس سیمکان حرکت کند. مینی بوس قدیمی خیلی زود از آسفالت رد شد و جاده خاکی به استقبالشان آمد .زنان روستایی با لباس‌های رنگارنگ محلی و بچه‌هایی که از شهر مایحتاجشان را تهیه کرده بودند جلب توجه می کرد .همین یک مینی‌بوس بود و تمام دهات سیمکان. صبح زود راه افتاد تا زودتر به جهرم برسد .در سربالایی های گردنه شیر حبیب کنار زیارتگاه بود و چشم‌ها به همانجا جاری بود این صلوات مردم بود که مینی‌بوس را بالا میبرد.ناله مینی بوس در این گردنه گردنه به آسمان بلند می شد هر وقت بارش سنگین تر بود نمی توانست از گردن بالا برود مردها پیاده می‌شدند و عقب مینی بوس راه می افتادند تا بارش سبک شود را بالا برود و هرکدام سنگی در دست می‌گرفتند تا اگر نتوانست از گردن بالا برود، پشت چرخ های سنگ بگذارند تا عقب نیاید. روستایی ها گوسفند و بزغاله هایی که قرار بود ببرند در میدان مالخرها بفروشند .همراه خودشان سوار کرده و به شهر می آوردند مینی‌بوس به همه روستاهای به راه که مسافر داشت می رود و می ایستاد تا مسافرها پیاده شوند ساعت ۴ و ۵ بعد از ظهر بود و هوا داشت تاریک می شد که مینی‌بوس از جاده اصلی به سمت جلوی در مدرسه ایستاد. بچه ها با قیافه های خاک آلود و سایر شان را برداشته و نان و بادمجان و گوجه و کاهو های شان را برداشته و وارد مدرسه شدند.مدرسه حیاطی خاکی و بزرگ با سه اتاق خشت و گلی داشت. عبدالرحیم صدایش را بلند کرد و صدا زد: آقا معلم مهمون نمیخوای؟مرد جوان گفت: بفرمایید به خوش اومدین! عبدالرحیم که از همه جلوتر بود را در آغوش گرفت. به کاهو هایی که در بغلش بود اشاره کرد و گفت: عبدالرحیم شکم این همه آدم را میخوای با کاهو سیر کنی؟ _این پسر عمو اینا آدم‌های قانعی هستند روزه میگیرن. آقا معلم دعوتشان کرد داخل بروند همان «محمد جواد خرمدل» بود . توی اتاق معلم دیگری هم به نام آقای برخان بود که بچه ها معرفی شد اتاق بازی رو و گریم های ساده حفر شده بود بر روی دیوار با خط قرمز نوشته بود لا اله الا الله.. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
میدان نبرد.mp3
6.62M
🔊 | 🔻میدان نبرد ... 🎙به روایت حاج حسین یکتا 👆 🌹🌷🌷🌷🌹 @golzarshohadashiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * شب زیر نور چراغ زنبوری جلسه آشنایی بچه ها بود با محمد جواد خرمدل که خودش از جوانان انقلابی جهرم بود.محمد جواد اول راجع به وضعیت مردم و محرومیت های منطقه صحبت کرد و گفت :امیدوارم با کمک شما بتونم خدمت بیشتری به مردم بکنم. مردم اینجا واقعاً محرومند .خانها خون مردم را مثل زالو مکیدن.حیات سیمکان بسته به همین رودخانه ای هست که دیدید و اسمش قره قاج. کار مردم عموماً برنج کاری و دامداری اینجا از قدیم همه چیز دست خان و پاسگاه و دزد ها بوده و یه جورایی همه با هم هستند.خوان شش قسمت از محصولات مردم را به عنوان سهم خودش برمیداره و یک قسمت برای مردم میمونه که باید تا سال دیگه شکم زن و بچه شان را با آن سیر کند.پاسگاه از قدیم گوش به فرمان خان بوده دزد ها هم که دستشان با خان و پاسگاه توی یک کاسه است.انقلاب هم که شده هنوز خان ها هستند و به مردم ظلم میکنند. روستاها زیاد و مشکلات فراوان .هر کاری که بشه برای این مردم کرد و لازمه .کار بهداشتی نشده ،کار فرهنگی نشده ،جاده سازی نشده حمام و مسجد و مدرسه و هر چی بگی لازمه جاده هم که دیدیم اگر آسفالت بود یک ساعتی تا جهرم بیشتر راه نبود اما همین طور که دیدین سه چهار ساعت راهه. بعضی روستاها مسجد ندارند .حمام غسال خونه ندارن. یک نفر نبوده به مردم مسائل شرعی شون رو یاد بده‌‌. من نزدیک دوماه خانمم را آوردم که برای زن های روستا مسائل دینی بگه خودم همراه چوپانها به کوه می رفتم یا در مزرعه کار می‌کردم و مسائل شرعی را براشون می گفتم. اینجا ناامنی زیاده. دزد ها هرچی که دستشون بیاد میدزدن. اسلحه دارند و مردم هم جرأت نمی کنند چیزی بگن.یعنی علناً دزدی میکند غذای مردم رو میدزدن. آقای خرم دل برای همه چای ریخت و ادامه داد: من از زمان سپاه دانش اینجا بودم و هر موقع پیش میومد برای مردم صحبت میکردم .از زمانی که انقلاب پیروز نشده بود و کسی هم جرأت نمی‌کرد علیه شاه حرفی بزنه.چون لابلای مرد مأمور مخفی بود و سریع به پاسگاه گزارش می شد. یک بار هم این پاسگاه کلاکلی ۲۴ ساعت زندانیم کرد. عبدالعلی با تعجب گفت پاسگاه کلاکلی همین روستای بغلی؟! _بله قصه این بود که من از راه های مختلف سعی می‌کردم مردم را روشن کنم .معمولاً از آنها جلوی در مدرسه تو کوچه پاتوقمون بود و با مردم می نشستیم به حرف زدن و من اخبار مملکت رو به اطلاعشون میرسونم. امروز هم به داغ ترین جای بحث رسیده بودم که الاغی از یکی از خانه ها اومد بیرون.من هم که کلاه سپاه دانش سرم بود خبردار ایستادم به الاغ گفتم: درود اعلیحضرت. مردم هم خندیدن صبح زود ماموران پاسگاه کلاکلی اومد دنبالم رفتم پاسگاه و کتک حسابی خوردم گفتم :جرمم چیه؟ آخه کاغذی آوردند که دستور تیر بود و اجازه داشتن هر کس که به شاه توهین میکنه تیربارونش کنند. منم انکار کردم و گفتم: که به شاه چیزی نگفتم. گفتند بریم مامورمون را بیاریم؟ شستم خبردار شد که یک نفر جاسوسی کرده و خبر داده. ۲۴ ساعت آب و غذا به من ندادم فردایش گفتم من هم مأمور دولت اگر مافوق من بفهمه که کلاس‌ها تعطیل کردم برای شما بد میشه .شما که موافق من نیستید .من اگر جرمی هم بکنم از طریق موافق و اداره خودم باید پیگیری بشه. خلاصه به هر طریقی بود از چنگشون در رفتم .فکرش را هم نمی‌کردم که یکی از دخترهای گودزاغ که در روستای دیگه شوهر کرده بود. انروز با شوهرش اومده بود خانه باباش و شوهرش توی کوچه بین روستایی ها که من برایشان حرف میزدم نشسته بود که همین بابا به پاسگاه اطلاع داده بود. عبدالعلی گفت: خدا رحمت کنه رفتگانت را، آقا جواد ما آمدیم به نیت خدمت و کمک به مردم اختیار ما دست شماست هر کار و برنامه هست ما در خدمتیم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * خرمدل دو زانو نشست و گفت :مهمترین مشکل ما در اینجا مشکل خان که زمین‌های روستا مال اونه و مردم هر چی کار می کنند به او می‌دهند .این خان زیر نظر خان های بزرگتری است که یا خارج از کشور هستند یا توی شیراز و شهرهای دیگر زندگی می کنند و خرجشان را این مردم میدن ‌.هر سال مردم بدبخت تر میشن .مدرسه هر لحظه ممکن سقفش روی سر بچه ها خراب بشه .زمستون و از سرما یخ می زنند و تابستونا از گرما هلاک میشن .رفتم زمینی را از آنها بگیرم که با کمک جهاد مدرسه بسازیم ،نداد. مدتی دارم ذهن مردم را نسبت به خان برمی گردونم. اول از جوانها شروع کردم .شبها میارمشون هم اینجا و براشون کلاس میزارم کاری که شما میتونین بکنین یکیش همینه ،که با جوان‌ها دوست بشین و علیه خان حرف بزنید. در مدرسه مشکل اصلی نداشتن سرویس بهداشتیه. اول باید چاه بکنیم. اگر زحمتی نیست فردا کمک کنید تا چاه فاضلابش رو بزنیم .بعد دیوارهاشو بچینیم تا بیاد بالا و سقف بزنیم. 🌿🌿🌿🌿 آفتاب نزده راه افتادند تا قلعه خان را ببینند کنار مدرسه بود و یک کوچه با آن فاصله داشت دیوارهای خیلی بلندی داشت با یک در چوبی محکم .به چشمه روستا هم سر زدند که شالی ها با آن زنده بود بچه ها کم کم آمدند .هرکس تکه ای هیزم آورده بود و با آن آتشی گوشه حیاط مدرسه روشن کرده و دور آن جمع شدند .ساعت ۸ آقای برخان صدای زنگ آهنی را درآورد و به بچه‌ها به صف ایستادند. بعد از قرآن صبحگاهی وارد کلاس شدند.عبدالعلی و دوستانش از آقای خرمدل اجازه گرفتند و سر کلاس آنها رفتند. آنها از بچه‌ها می‌خواستند که سوره حمد را بلند بلند بخوانند. اگر کسی بدون غلط میخواند به او هدیه می دادند .کم‌کم بچه‌ها باورشان شد که این جوان‌ها بازرس هستند که از جهرم یا شیراز آمده اند. گوشه حیاط آقای خرمدل دایره‌ای کشید و جای چاه فاضلاب را مشخص کرد بیل و کلنگ را برداشته و اولین کارشان را شروع کردند. زنگ تفریح دانش‌آموزان با تعجب دیدند که بازرس ها دارند چاه مستراح می کنند تعجب کرده و کم‌کم جلو آمده و دایره دور آن ها زدند و کارشان را تماشا کردند هوا سرد بود اما خونی که در رگ های شان حرکت می‌کرد گرم بود. آقای خرمدل برای ناهار روی بخاری علاالدین قابلمه بزرگی گذاشته بود و برای هشت نفر غذا می پخت. یکی دو ساعت بعد به اندازه قد بچه ها پایین رفت و تا ظهر سه چهار متری هم شد. عبدالعلی دائم به ساعتش نگاه می کرد ظهر از چاه بالا آمد و اذان گفت .همه وضو گرفته پشت سر آقای خرمدل همراه ۳۰، ۴۰ نفر دانش آموز مدرسه به نماز ایستادند. نماز جماعت مدرسه دیدنی بود. عبدالعلی آقای خرمدل تحسین می‌کرد که چقدر تربیت بچه های روستا نقش داشته .بعد از نماز مدرسه تعطیل شد و بعد از بازدید آقای خرمدل از چاه سفره را پهن کردند. بوی بادمجان اتاق را پر کرده بود .آقای معلم رفت در حیاط و شروع کرد به سود زدن .چند تا از دانش‌آموزان که خانه‌شان نزدیک مدرسه بود خودشان را رساندند ،سیستم ارتباطی مدرسه با بچه‌ها هم این سوت بود. چند طبق نان محله با کاسه های ماست و تخم مرغ هم رسید اشتهایشان باز شده بود استراحت کوتاهی کرده و کار را ادامه دادند. با نزدیک شدن غروب تلی از خاک در گوشه حیاط مدرسه روی هم انباشته شد یکی از بچه‌ها از خانه‌شان دل ب سیاهی با بند آورده بود و بچه‌ها خاک را با آن بالا می کشیدند .دستهایشان تاول زده و می سوخت اما ته دلشان خنک بود .لباس های خاکی استان را تکانده و با آب گوشه حیاط وضو گرفتن د. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * با نماز جماعت و خوردن شام آغاز شد با سوال محمد رضا از آقای خرم دل که شما چند ساله اینجا هستید؟ _از سال ۵۴ دانشکده را تمام کردم شدم جذب سپاه دانش. یکی دوسال روزهای دیگر بودم و از امسال اومدم گود زاغ.روز اول گرفتم توی مدرسه کسی برای ثبت نام نیومد و محل من گذاشت فرداش هم همینطور رفتم جلوی مدرسه میز و صندلی گذاشتم قرآن بزرگی گذاشتم و شروع کردم به خوندن روز چهارم پیرمرد اومد و گفت:اینجا چه می‌کنی ؟گفتم: من معلم هستم اومدم درس بدم هیچ کسی نمیاد قضیه چیه؟! گفت :شب بیا خونه ما شام بخور برات میگم. شب برام تعریف کرد که قبلاً یک معلم کرمانی اینجا بوده که جوانهای ده رو معتاد کرده اینکه مردم از هرچی معلم دل زده شدند.گفتم :فردا کاری کن بچه ها بیان سر کلاس من درستش می کنم. فردا صبح ۳۸ نفر دانش آموز اول تا پنجم اومدن مدرسه دادم کلاس ها را آب و جارو زدن تقسیم شان کردم. دیدم دانش آموز سال پنجم اندازه کلاس اولی‌ها سواد نداره. رفتم آموزش و پرورش تقاضای یک معلم دیگه کردند و همین آقای برخان را آوردم که با کمک اون بچه ها را از کلاس اول شروع کردیم به تقویت بنیه کردن. محمدرضا گفت:عجب دوره زمونه ای شده معلم به جای این که درس یاد بچه‌ها به تریاک کشیدن یادشون میده چطور میخواد جواب خدا را بده؟ عبدالرحیم گفت: مملکتی که بی صاحب شده همینه دیگه. عبدالعلی گفت :امروز یک جوانی دیدم که توی این سرما سر صبح آمد و سرش را با آب سرد شست. و کلی بد و بیراه گفت. مثل آدمایی که اختلال حواس دارند این کیه؟ _این جوان اسمش رحیمه. از جوان های قوی هیکل روستا بوده که با خان سر مسئله درگیر میشه و زیر بار حرف زور خان میره افراد خان او را میبرند شیراز پیش خان بزرگ .خان بزرگ هر کار میکنه نمیتونه راضیش کنه که دست از دشمنی برداره و افراد خان با سنگ به سرش می‌زنند و به این حالت در میاد. هر روز صبح زود جلوی قلعه می ایسته و کلمات نامفهومی میگه. ما اینجا هواش داریم اگر کاری باشه برامون انجام میده و اگر بخواهیم چیز سنگین جابجا کنیم به او میگیم. وسط گپ شبانه موتور سیکلت آمد و دو تا از معلم های روستای مجاور آمدند داخل. این رسم بین معلم ها بود که به هم سر می زدند و راجع به اوضاع مملکت و روستاها و مدرسه ها صحبت می کردند. این کتاب معلم طرفدار سازمان مجاهدین قلب بودند و گاهی با آقای خرمدل می‌نشستند بحث کردن. آن شب هم بحث به همین مسائل کشیده شد با این تفاوت که دیگر محمد جواد تنها نبود و شش نفر به طرفدارانش اضافه شده بودند. آنقدر داغ شد و عبدالعلی آنقدر باحرارت با آنها بحث کرد که آن دو قهر کردند و در مدرسه را محکم به هم کوبیدند و رفتند. خرمدل خوشحال شد او از عبدالعلی تشکر کرد و گفت: قبل از اینکه این معلم ها معلم مدرسه ما بودن یک روز عکس های مسعود رجوی رهبر سازمان مجاهدین خلق را به بچه‌های مدرسه داده بودند تا در کوچه های روستا روی دیوار بزنند .من وقتی از فهمیدم عصبانی شدم و سوت زدم تا بچه ها جمع شدند و گفتم: همه عکس ها را آوردند و جلوی چشم همه پاره کردم بعد هم جلو پلاس شان را ریختم توی حیاط و از مدرسه بیرون شون کردم و مدتها قهر بودیم. دستت درد نکند امشب حسابی رویشان را کم کردی! 🌿🌿🌿🌿 فردا باید برمی‌گشتند جهرم .آفتاب نزده آمدن سر جاده و مینی‌بوس از راه رسید و قبل از ظهر آنها را به جهرم رساند. در راه جایشان را به پیرزن و پیرمرد ها و زن هایی که بچه شیرخوار داشتن داده و خودشان تا جهرم سرپا ایستادن. قرار گذاشتند شب بروند خدمت آیت الله حق شناس.شب بعد از نماز مغرب پشت سر آقا را افتاده رفتند منزل آقا .از محرومیت منطقه و کمبودها حرف زدند و راهنمایی خواستند.از خنده های آقا معلوم بود که از کارشان راضی نیست چونکه دوباره دست کرد و زیر زیلو مقداری پول برداشت و به علی داد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿