🌟 #تلنگر | #شهید_آوینی
🔻 هر شهیدی کربلایی دارد !
خاک آن کربلا ، تشنه خون اوست ، و زمان انتظار می کشد تا پای آن شهید بدان کربلا رسد و آنگاه ، خون شهید ، جاذبه خاک را خواهد شکست ، ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را از آن مسیر خواهد برد ،
🔅 برای پیمودن آن هیج راهی جز شهادت وجود ندارد....
📍 سید شهیدان اهل قلم
#شهیدسیدمرتضی_آوینی
🌱🌹🌱🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_اول*
_برین کنار! برین کنار !همتون از من فاصله بیگیرین..
انگار که برق گرفته باشد یا در حضور مافوقی خشکبایستد با احترام یا مثل آخر فیلم ها که هنرپیشه ها ثابت می شوند و اسم دست اندرکاران میآید و میرود .بی هیچ تکانی پایش را درست همانجایی که باید می چسباند.
مزه اش را قبلا هم چشیده بود نزدیکی های عید سال ۶۳ بعد از عملیات خیبر که قرار بوده از باشگاه زید تا طلاییه خاکریز زده شود.در آن زمان فاصله ۲یا ۳ کیلومتری بین در ایران و عراق باید حداکثر به یک کیلومتر می رسیده تا آتش متمرکز دشمن از جزایر منحرف شود.
جا به جا در دشت تانک های سوخته افتاده بوده و با آرایش های هندسی انگار که موقع انفجار شان با آرایش نظامی حرکت می کردند.
یک ...دو ...سه ..یا آرایشی دیگر.
کنارشان برجکهای پریده افتاده بود و لابه لای دودهای غلیظی که روی هورها پیچ می خوردند و بالا می رفتند و دور ها در آسمان محسوب می شدند. چشم را به خود وا نمی داشت.گویا صدای لودر را ضبط کرده بودند و از بلندگوهای ماشین ها در سمت مخالف محور پخش میکردند تا شدت آتش دشمن در محور کم شود.
زرهی لشکر باید با تانک مانور میداد و آتش دشمن را متوجه خود می کرده تا بچه های مهندسی کمی فارغ از گلوله های ریز و درشتی که در موقعیت پدافندی میآید تند و تند با دستگاههای مکانیکی خاکریز بزنند.
شرایط طوری نبود که فرمانده زرهی به فلان خدمه بگوید فلان کار انجام بده و به فلان راننده بگوید فلان کار را با خودش نظارت کند.
خودش نشسته بود پشت تانک و این ور و آن ور می رانده و شلیک می کرده.طوری که دشمن فکر کند لابد ۵یا ۶ تانک از آن منطقه دارند شلیک می کنند. گو اینکه لشکر آن موقع هنوز آمار تانک هایش به اینقدر نمی رسید.
داخل اتاقک تانک همینطور شلیک می کرده که گلوله خمپاره ۱۲۰ بی خبر و بدون سود اگر هم سودی داشته لاو دو از داخل اتاقک نمی شنود،می آید و درست می خورد تانک و ترکش هایش کمان میکند از دهلیز پایین می رود و تا زیر موهایش نفوذ می کند و چند تا برای همیشه آنجا میماند.
حتما بعد که هوش می آید از لحظه مجروحیت فقط لرزش یکباره بدن از ضربه موج انفجار و صدایی به رنگ گدازه های مذاب آتشفشان به ذهنش می آید و گاه که ولوله ای میافتد در بدنش ،این صدا به طور خفیفی میپیچد در حافظه اش.
ترکشهای توی سر ساختار عصبی اش را به هم می ریزند. چشم راستش کمی چپ می بیند.گویا چشم که میچرخاند چشم راستش مشکلی نداشته ولی مستقیم که نگاه می کرده یک امتدادی را اصلا نمی دیده.
بعضی وقت ها مجبور بود سرش را پایین بیندازد و نگاهش را بالا.یا سرش به چپ باشد و چشمهایش به راست برگرداند تا بتواند ببیند صورت آدمی که روبه رویش نشسته و دارد با او حرف می زند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_دوم*
گاهی که مرخصی می آمد شیراز .آخر های شب که میشد.دراز می کشید و سرش را می گذاشت روی دامن مادر و ازش میخواسته دست ببرد در موهایش تا خوابش ببرد.
درس های مادر که می رفته در انبوه موهای بور باید به چند برآمدگی کوچک بر می خورده و موها را که کنار می زده و آنجا را با شست و سبابه میگرفته و نرم کمی فشرده و لابد صورت پسر در رویای اول خواب،از لذتی گرم،کیفش آمده و« اوفیش قربونت برم مامان همینجا ..همینجا ..دستت درد نکنه.» می گفته و به خواب می رفته بی آنکه ببیند و چهرهای مادر که زل زده به صورت او چه می گذرد.
♦️به هر تقدیر انگار که برق گرفته باشد شب هیچ تکانی پایش را درست همان جایی که باید می چسباند.در آن شرایط قدر مسلم اگر ذره ای از فشار پایش بر زمین کم و زیاد میشده صدای انفجار و پشت بندش دودهای غلیظ و غبار و زخمی شدن چند نفر دیگر را در پی داشته.
گیر کرده بود درست جایی که حفظ تعادل بدن با جاذبه لعنتی زمین غیر ممکن می شود.دو قدم پایینتر از بلندترین نقطه خاکریز با ترکیب بی حساب و کتاب نخاله ها و سنگ های بزرگ و سنگ ریزه و خاک و ماسه اش.
به گمانم باید در همان لحظه رنگپریده چند نفر از دور و بری هایش را دیده، کف دست هایش را موازی با زمین گرفته و آهسته و مطمئن صدایی تند از ته حلق بیرون پرانده باشد..
_برید کنار برید کنار همتون از من فاصله بگیرین..
این طور که تعریف کرده اند گویا چند نفر که سابقه تخریب داشتهاند خیز میزنند و به کمکش و با تشر نظامی که لابد با اخم و خشم یا فریادی بوده زود برمی گردند سرجایشان.
_از جونتون سیرشدین؟؟
بیشک ترس یا چیزی شبیه آن که گاه در شجاعت آدم استحاله میشود اولین چیزی است که باید مثل پخش شدن جوهر قرمز در آب،در تنش ریخته باشد و ترس،در این مواقع در واحد کوچکی از زمان،با شنیدهها و دیدهها های کلیدی و تکراری جنگ از هزارتوی ذهن می گذرد،
«جنگ این چیزها را بر نمیدارد نکشی کشته میشیم تفنگ رفیق نمیشناسد»
آرام یا هراسان به هر طرف دیگر چشم نسران ۱۰ باشد باید لحظهای نگاه حیرانش را به پوتین های خاک آلود که در سطح نرم خاکریز فرورفته چسبانده باشد،و با هراز لیز خوردن پاها و بعد صدایی که به رنگ گدازه های مذاب آتشفشان است،هجا هایی شبیه اشهد از زیر لب گذرانده باشد.یکی از نیروهایش که پایین خاکریز بوده دیده که سنگریزه سیاهی از پاشنه پوتین راست او در رفته.
🌿🌿🌿🌿🌿
این پا و آن پا میکردم و نیم نگاهی به همراهم می انداختم که با عقیق انگشترش به در می کوفت . انگشتان دست محکم در هم قفل می شود و زل میزدم به پاهایم.
آقا یحیی گفت انگار کسی خانه نیست اما با صدای منقطعه کشیده شدن دمپایی بر روی کاشی،آسمان رفت باید پیرزنی در را باز کند.
_سلام حاج خانم
_علیک سلام مادر بفرمایین.
این را گفت و بعد با چشم چپ است که کمی انحراف داشت ما را برانداز کرد.لبه بالایش مثل بچه ها که زیر زبان لواشک یا آبنبات ای دارند لب پایینش را مرتب می مکید.
منتظر بود تا آقای یحیی کارش را بگوید
_حالتون خوبه انشالله؟! ببخشید مزاحم شدیم . می خواهم اگر اجازه بفرمایید یکسری.... راستش قبلنا توی همین خانه..... یعنی یکی از برادران که شهید شدن زندگی میکرده... این دوستمون باید براش کتاب...
_ننه جون وقتی من این خونه را اجاره کردم یه
دونه سوزن هم توش جانمونده بود.
آقا یا لبخندی محترمانه زد و گفت:
_نه مادر نقل این چیزا نیست. ایشون میخوان با زندگی اون خدابیامرز بیشتر آشنا بشن. حالا میخواستیم اگه اجازه بدین خونه را از نزدیک ببیند.
و نگفت :هزاران خاطره از برادرش را در آن خانه خاک کرده است.
پیرزن سرش را تکان داد و همین طوری که با دست ما را به داخل حیاط راهنمایی میکرد با تکرار «خدا همشون رو رحمت کنه» رفت تا کتری را آب کند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
⚘﷽⚘
🌷🍃🌸🍃🌷
ای ڪاش..
بہ جاے همہ میشد
ڪہ در این #شهر
این حال
بہ هم #ریختہ_ام را
تـــــو ببینے
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌷🍃🌸🍃🌷
@golzarshohadashiraz
🌼بیانات امام خامنهای درباره شهادت حاجقاسم سلیمانی و مکتب او:
✍ما شهید زیاد داریم امّا شهیدی که به دست خبیثترین انسانهای عالم یعنی خود آمریکاییها به شهادت برسد چنین شهیدی غیر از حاجقاسم، من کس دیگری را یادم نمیآید، جهادش جهاد بزرگی بود، خدای متعال شهادت او را هم شهادت بزرگی قرار داد.
۹۸/۱۰/۱۳
#سرداردلها 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #روایتگری | #ببینید
🎙حاج عبدالله ضابط
📍خودتو باور کن، بیا پای کار ...
#خودت را آماده سربازی کن ...
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•🌿•
●
همیشه لباس کهنه👕👖میپوشید. سرآخر اسمش پای لیست دانشآموزان کم
بضاعت رفت. 🙇♂
مدیر مدرسه داییاش بود. 👨
همان روز عصبانی😡 به خانه خواهرش
رفت. مادر عباس#بابایی، برادرش
را پای کمد برد و ردیف لباسها👔 و کفش👞های نو را نشانش داد. گفت#عباس
میگوید دلش را ندارد پیش دوستان
نیازمندش اینها را بپوشد 😔😢
#شھیدعباسبابایۍ♥:)
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#شهیدی که دوست داشت بی سر شهید بشود
🌷برادرش رسول کربلای ۴ شهید و مفقود شد. حاج رضا روی برگشتن نداشت. مراسم چهلم رسول را گرفته بودیم که امد.
طاقت برگشنش را نداشتم. گفتم نرو. ما دین خودمان را به انقلاب دادیم. فردا فرزند تو سرپرست می خواهد!
گفت من باید راه برادرم رسول را ادامه بدهم.
برای بدرقه اش تا ترمینال رفتم.
گفت مادر من دوست دارم مثل _امام_حسین شهید شم. دوست دارم تو هم مثل حضرت زینب گلویم را بوس کنی.
گفتم جلو مردم زشته!
گفت: این وداع آخره.
گلویش را بوسیدم جایی که چند روز بعد با ترکش ها بریده شد و پیکر بی سرش چند روز در آفتاب بود تا برگشت...
🌿🌺🍃🌺🌿
#شهید محمد رضا ایزدی
سمت: فرمانده تخریب و فرمانده آموزش لشکر 19 فجر
#سالگردشهادت
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷🍃
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب
کربلایت به خدا قبله ی دلهاست حسین
شب جمعه حرمت محشر کبراست حسین
«مادرت» آمده با ذکرِ «بُنَیَّ قَتَلوکْ»
عطر سیب حرمت جلوه ی زهراست حسین
#صلی_علیک_یااباعبدالله ع
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🥀🌺🌿🌺🥀
با هر نفسے سلام ڪردن عشق است
آقا بہ تو احترام ڪردن عشق است
اسم قشنگت بہ میان چون آید
از روے ادب قیام ڪردن عشق است
#سلام🤚
#امام_زمانم
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🥀🌺🌿🌺🥀
@golzarshohadashiraz
🌷باران می آمد. محمد از جبهه آمده بود. گفت داداش پول می خواهم.
_ﮔﻔﺘﻢ: برای چی؟
_ﮔﻔﺖ :می خوام برم مشهد!
حقوق محمد را من می گرفتم و براش پس انداز می کردم. گفتم نمی دم. امسال که مشهد رفتی. پول هم برای ساخت خونه ات نیاز هست.
دیگه چیزی نگفت. گفت پس پوتینت را بده.
پوتین من نو بود. مال محمد مندرس و سوراخ. گفتم بردار.
من رفتم بیرون. وقتی برگشتم. قفل صندوق را شکانده و پول برداشته بود. دو روز بعد از مشهد برگشت. گفتم آنقدر واجب بود که قفل را بشکنی؟
گفت باید از امام رضا برات شهادت می گرفتم!
گفتم حالا گرفتی؟
گفت اره. اگر خواهر و مادر را راضی کنم دیگه این بار شهید می شم.
پوتین کهنه اش را پوشید و رفت تا رضایت آنها را هم بگیرد که گرفت.
آخرین دیدارمان بود. من ماندم و صندوق و قفلی شکسته که هر روز به یاد آخرین زیارت مشهد محمد آن را نگاه می کنم....
بر شی از کتاب ستاره سهیل
🌾🌷🌾
#شهید محمد اسلامی ﻧﺴﺐ
#شهدای_ﻓﺎﺭﺱ
فرمانده گردان امام رضا علیه السلام
🌷🌷
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_سوم*
گفت:«ای ننه خدا میدونه بعد اونا این خونه چند دست گشته»
آشپزخانه کوچکی از سوی حیاط دیده می شد.
آقای یحیی شروع کرد به گفتن از وضع خانه زمانی که آنها زندگی می کردند.
خانه ای که به تصویر میکشید فرق هایی با خانه فعلی داشت.پله های کنار در حیاط پیچ می خوردند و می رفتند پشت بام.بازی وسط حیاط بود و مادر یحیی و منصور با آبی که از چاه می کشید رخت های بچه ها را در آن می شست. همان جایی که ایستاده بودیم تا همین چند سال پیش اتاق بوده.اتاقی که وقتی آقا یحیی از آن میگفت آه بلندی میکشید ولی انگار که در چشمهایش چیزی مثل قصه ی گذشت سال ها را می پوشاند.
اصلاً در ذهن نمی گنجید یک خانواده هشت نفری توانسته باشند در اتاقی به اندازه آن زندگی کنند.
سرم را پایین انداختم و زل زدم به پاهایم. نمیدانم چرا ولی دوست داشتم با آنها روی کاشی های حیاط زاویه مخصوصی بسازم.
آقای یحیی نم نم دور حیاط میچرخید.دست چپش در جیب بود و با دست راستش دیواری را نشان میداد و میگفت: آن وقتها به خاطر باران خوردگی شکم داشته.
اصرار داشت قدم بزنم روی کاشیها تا با زوایای مختلف خانه قدیمی شان آشنا شود و برای نوشتن حس بگیرم.اما من به پایم نگاه میکردم که زاویه دلخواهی با کاشی ها ساخته بود به همان جایی چسبیده بود که باید بچسبد.گفتم راحتم و ادامه داد .
تصویر های سیاه و سفید و متحرکی با طنین صدای آقای احیا بر روی کاشی ها می دیدم:
از پدربزرگش حاجحیدر میگفت که در منزل صدر رضوی یکی از چهار ملاک بزرگ وقت شیراز،که از قضا از معتمدین مردم دار بوده و رعیت نواز، آشپزی می کرده.
برو بیایی داشته ولی رفت و آمدی درخور ملاکان،نداشته.
می گفت صدر رضوی گاه گاه دستی به شانه های حاج حیدر می زده و از اینکه با آمدن او خوراک خانه اش برکت گرفته. تشکر میکرده.
*فامیل، از دوران رضاخان و روی کار آمده بود و به خاطر حلال و حرام کردنش در بین ملاکان به خادم صادق شهرت یافته بود* که بعدها هم در سه جلد بچه ها و نوه هایش همین فامیل به یادگار ماند.
می گفت که حاج حیدر در مجالس آقا امام حسین هم آبگردان در دیگ می چرخانده و در یکی از همین مجالس در دهه محرم،مردی را می بیند که با یا حسین سر دیگ ها را برمی دارد و وقتی بخار برنج های قدیم اثر دلنشینی را در اطراف می افشاند،کفگیر در دیگ می زند،بالا می آورد،تکانش میدهد که برنج ها به هم نچسبند و با هر یا حسین بشقابی را پر کرده و به ملت میدهد.
از هیأت او خوشش می آید. سر حرف را باز می کند.و دو طرف با تک و طایفه هم بیشتر آشنا می شوند تا دوستی دیرینهای شروع شود.
از آن سر هر جا که حاج حیدر برای سفره آقا،کفگیر را تکان تکان میداده،عزاداران بوی آشپزی کل محمد تقی را هم می شنیدند.
آقای یحیی گفت تا رسید به پدرش وقتی ده ساله بوده و اینکه روزی حاجحیدر دست او را میگیرد و پیش حاج محمد سیف که کفاشی داشته می برد. ابراهیم ۱۱ ساله تا مدت آ
ها نمی میدانسته ۱۲ ریال حقوق هفتگی اش را حاجحیدر به استادکار میداد تا آخر هفته به پسرک بدهد.
لذتی که پسرک ۱۰ ساله آخرهفته ها می برده باعث میشود هنوز که هنوز دست از سر کفاشی بر ندارد.
چند وقتی که میگذرد حاج سیف هفتگی ابراهیم را از حاج حیدر نمی پذیرد و از این هفته ابراهیم اولین حقوق راست و درستش را از استاد کار میگیرد.
ابراهیم ۱۷ ساله که می شود روزی در برگشت از مغازه خستگیش را در امامزاده رکن الدین می تکاند.ضریح کوچک را میچسبد و زمزمه میکند که خدایا میشود حقوقم ۵ تومان شود و می شود.یکی از دوستان و هم صنفهای حاج سیف اخلاق و کار او را می پسندد و با خواهش و تمنا حاج سیف را راضی میکند که ابراهیم با حقوق بیشتر در مغازه او کفاشی کند.کم کم شرایط برای کفاش جوان مهیا میشود تا دم غروب ها برای برگشتنش از مغازه، قلبی لحظه شماری کند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #هدایت | #ببینید
🚩هدایت امام زمانی
🎙راوی: حسین یکتا
#امام_زمان عج
#جمهوری_اسلامی
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سیره_شهدا
🌷سال 61 بود. در منطقه دهلران. برای منفجرکردن پلی به عمق مواضع دشمن نفوذ کرده بودیم.بستن موادمنفجره تا اذان صبح طول کشید. همزمان یک ماشین عراقی از روی پل رد می شد که پنچر شد. چند سرباز عراقی پیاده شدند. از شانس ما لاستیک زاپاس قل خورد به سمت ما. یکی از عراقی ها با چراغ قوه آمد پائین. مجید به نماز صبح ایستاده و بلند نمازخواند می خواند. چندباربه پایش زدم،صدایش راکم نکرد.
گفتم یواش، یواش.
عراقی آمد. با آنکه روی سر ما بود، بدون آنکه متوجه ما شود برگشت. نمازش که تمام شد گفتم چرا صدایت را کم نکردی. گفت: نماز صبح را باید بلند خواند،چرامی ترسید خدا گوشهای آنها را کر میکند، اگر هم خواست خدا به اسارت ما باشد راه فراری از آن نداریم.
#شهید عبدالمجید آزادی خواهان
#شهدای_فارس
شهادت: عملیات خیبر
#یادش_صلوات
🍃🌹🍃🌹
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #تلنگرانه | #شهید_زین_الدین
🎥 وقتی شهید زین الدین اینگونه در مورد #امام_زمان عج و گناهانش صحبت میکند ما چه چیزی برای گفتن داریم؟
🌱🌹🌱🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰 دعا، توسل، استغفار؛ توصیههای حضرت آیتالله خامنهای برای بهرهبرداری معنوی از ماه رجب؛ خودسازی کنید
🔻 رجب، ماه صفا دادن به دل و طراوت بخشیدن به جان است؛ ماه توسل، خشوع، ذکر، توبه، خودسازی وپرداختن به زنگارهای دل و زدودن سیاهیها و تلخیها از جان است. دعای ماه رجب، اعتکاف ماه رجب، نماز ماه رجب، همه وسیلهیی است برای اینکه ما بتوانیم دل و جان خود را صفا و طراوتی ببخشیم؛ سیاهیها، تاریکیها و گرفتاریها را از خود دور کنیم و خودمان را روشن سازیم. ۸۴/۵/۲۵
#ماه_رجب
#ماه_عبادت
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
☘🌼🍂🌼☘
امـروز
در آهنـگ صبـح،شعــری بایـد گفـت:پُر از طـلوع
قصـه ای بایـد گفـت:پُر ازاحسـاس
و
ترانـه ای خوانـد،پُر از پـرواز...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
☘🌼🍂🌼☘
@golzarshohadashiraz
✍شهید سپهبد قاسم سلیمانی:
اگر آرزوی شهادت دارید اگر دوست دارید شهید شوید اول باید شهیدانه زندگی کنید ، تا به آن مقام والای شهادت نائل شوید . مثالش مانند کسی است که اول باید علم بیاموزد ، بعد تلاش کند بعد عالم شود .
پس شهادت تنها آرزو نیست که هر وقت خواستی به آن دست پیدا کنید ، باید تلاش کنید ، برای آن بجنگید آن هم با شیطان نفس ات ، به خدا نزدیک شوید و درست عمل کنید تا به سر منزل مقصود برسید.
حاج قاسم سلیمانی
حاج حسین پورجعفری
#سرداردلها 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✅ #وصیت_شهدا*
🔶دنيا محل آزمايش است . آزمايشی که در آن بايد خوبها از ناپاکها جدا شوند و جانشين خدا در روی زمين گردند پس سعی کنيد که اين آزمايش را به نحو احسن يعنی طوری که مورد قبول خدا باشد انجام دهيد و سربلند و سرافراز بيرون آييد .
و بدرستی که هر کس تواند از پس اين آزمايش بخوبی برآيد از رستگاران دنيا و آخرت خواهد گرديد.
🌸و برای اينکه خوب بتوانيد اين آزمايش را با سربلندی و افتخار انجام دهيد و سربلند و سرافراز از اين آزمايش بدر آييد بايد تمام اعمال و حرکات خود را منطبق با موازين اسلامی تطبيق دهيد . و هميشه طرفدار حق بوده باشيد و خود حق را پيروی کنيد اگر چه به ضررتان تمام شود و در تمام اوقات وقتی خواستيد کاری را انجام بدهيد. پيش از آن خدا را در نظر خود مجسم کرده و بر اعمال خود ناظر ببينيد که اين کاری که می خواهم انجام بدهم مورد پسند و قبول خدا هست يا نه و به هر حال خدا را در تمام وقت فراموش مکنيد
#شهید حمیدرضا راسخ
#سالگردشهادت
🌱🌹🌱🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_چهارم*
دختر آقا مشتی که خواهر کل محمدتقی هم میشده،عروس خانواده آنها بوده و در یکی از اتاق های خانه با برادر بزرگتره ابراهیم، روزگار می گذراند.
محمود بیت و سر به زیری برادر شوهر او را وا می دارد که آنچه را در ذهن بافت با برادرش و کل محمدتقی در میان بگذارد.و مقدمات را طوری فراهم کند تا حاجحیدر قضیه پسرش ابراهیم و دختر کل محمد تقی را با یک خواستگاری ساده تمام کند.
گلهای میخک که با گلبرگ های محمدی از شب قبل در کاسه آبی خیس خورده،گردن آویز عروس می شود.کف دستهای هردو راهنمایی می کنند و بالاخره عروس جوان و شاید هم نوجوان، با چارقدی روشن، در طرف دیگر ابراهیم ،کنار درشکه با بدرقه قرآن و دود و اسفند و کل و شاباش قوم و خویش ها آهنگ رفتن می کند.
کل محمد تقی در حالتی موقرانه طوری که کسی نفهمد دست به آسمان فرستاده زیر لب چیزی زمزمه کرده پیشانی دردانه اش را می بوسد.
دهنه است که کشیده میشود صدای کل در محله درب شیخ تا چند کوچه آن طرف تر می پیچد.لابد مادر عروس هم از انبوه جمعیت خودش را پنهان کرده و چادر روی چشم هایش گرفته.
آقای ابراهیم با عروسش به آرامی چند پیچ کوچه را رد میکنند تند تند غبار ملایم در پیچاپیچ مسیر از پشت سرشان بلند میشود.
درشکه از کنار آرامگاه واعظ ۴۰ ساله مسجد جامع شهر،شیخ روزبهان میگذشت.آنی دقیقه های نور آفتاب رو به غروب از سوراخ های دیوار آرامگاه می افتادند روی صورت عروس و داماد.
وقتی زوج جوان به بازارچه فیل میرسند داماد از درشکه پایین می پرد در دل صلواتی میفرستند و بعد عروس را به داخل خانه راهنمایی میکنند.
آخرین کل و شاباش ها با اسفند و صلوات در میآمیزد و عروس و داماد در یکی از اتاق های خیلی کوچک خانه حاجی در زندگی را شروع می کنند.
اتاق را تمیز کرده اند و در آن بوی آب و کاهگل در هم آمیخته .گلی پنبه ای و ریش ریش با رنگ های شاد و طرح های ساده هندسی در آن پهن است و یکدست رختخواب بالای اتاق از بقچه رنگ و رو دار پیچیده بر رویش تازگی اش جیغ میزند.غیر از این تنهایی رنگی که به در و دیوار چسبانده اند چیز دیگری در اتاق نیست.
آفتاب هنوز نیمی از باباکوهی را روشن نکرده که شاه داماد در خانه را می بندد تا به مغازه برود.فردا و فرداها طاقت سربازی می رسد. خریدن سربازی هم پول می خواهد و برای کار گر سخت است.ابراهیم با هر بدبختی که شده با خورده پس انداز و کمی قرض و قوله ۱۰۰ تومان جور میکند و سربازی اش را میخرد تا برای همیشه معاف باشد.
آیا دستی به شانه ام زد و گفت:خلاصه با ٢۵ زار برای خرید وسایل کنار میگذاشتند .٢۵ زار میدادند به خانم جون همون مادربزرگم دیگه برای خرج خونه و پخت و پز و اینا .یه روز بابام حاج خانوم یه سر میرن خونه کل محمدتقی برگشتند.میبینند خانم جون بدون این که قبلش بهشون بگه وسایلشان را برده توی یک اتاق بزرگتری.
البته اتاق الان نیستش مالک بعدی خونه ریختش پایین. ولی نگاه از اینجا بود تا اینجا.دیگه ما هم اون توی همین اتاق به دنیا اومدیم و بزرگ شدیم تا از این خونه رفتیم.
زندگی ما همین بود یادش بخیر. یادمه اون موقع ها ی اینجا بود. بابام میگم گوشتارو میکردند تو دول.میفرستادند می رفت پایین توی چاه یه جوری که به آب نخوره تا این گوشها فاسد نشه. مثل یخچال.برای میوه و غذا هم یک زنبیلی سیمین بوده اینا رو میذاشتن توش آویزونش میکردند به چنگک در اتاق.
بیا تو این اتاق عمو اینجا می نشستن. بعد که خونه خریدن رفتن خدابیامرز منصور مون بهش رسید و تر و تمیزش کرد.این تیرهای سقف را میبینی ؟خود حاجمنصور رنگش کرده.
معلوم بود به دیوار دست کشیده اند، ولی سقف همان سقف قدیمی بود حصیر برگ خرما. حتما بعد از نیم قرن با چوب های خشک سپیدار چسبیده بود.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
حسین در حفظ قرآن خیلی کار میکرد
روزی یک صفحه ثبت و حفظ میکرد
او علاوه بر این که یک ذاکر با اخلاص بود،
در خانواده نیز خصوصیات ویژهای داشت.
حسین همیشه دست و پای من و مادرش را
میبوسید تا ثواب ببرد..
#پدر_شهید
#شهید_حسین_معزغلامی
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایت حضور حاج قاسم کنار مضجع مطهر امام رضا (ع)
🔺سید مرتضی بختیاری قائم مقام اسبق تولیت آستان قدس رضوی خاطرهای از حضور شهید حاج قاسم سلیمانی در کنار مضجع مطهر حضرت امام رضا علیه السلام را روایت کرده است
#خادم_امام_رضا ع
#سرداردلها
🌱🌹🌱🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#شهیدانه🌱
شهید ابراهیم همت
هر وقت می خواست برای
بچهها یادگاری بنویسه مینوشت:
"من کان لله،کان الله له"
هرکی با خدا باشہ خدا با اوست...😍
🌱🌹🌱🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_ببینید | #راهیان_نور
🔻گاهی که دلتنگ می شوم؛
می آیم اینجا، می خوانم، بارها مرورش می کنم و به یاد آن شب ها اشک می ریزمُ و با خودم نجوا می کنم رسمِ خادمی را..
#دلتنگ_شلمچه
#هوای_شهدا
🍃🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷💫🌹🍂🌷
رفتند و ما ماندیم ...
شاید یادشان رفت
جا گذاشتن
رسمِ رفاقت نبود...!!
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🌷💫🌹🍂🌷
@golzarshohadashiraz