eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
✍قسمتی کوتاه و تامل برانگیز از وصیت شهید😔 🔰سعی ڪنید راهم را ادامه داده، نگذارید اسلحه‌ام بر زمین بیفتد. 🔰نمازهای شب و راز و نیازهای نیمه شب را ترڪ نڪنید، زیرا هر چه ما داریم از همین ناله هاست. 🔰قبل از اینڪہ به شهدا فکر ڪنید، به بینش آنها فڪر ڪنید و بدانید ڪہ نماز عشق را فقط با می‌توان خواند❗ 🔰 گول هوس‌های ظاهری دنیا را نخورید و دیو نفس را در خود بڪشید و تنها به خدا فکر کنید.✨ 🔰 اینقدر ڪہ وقتتان را صرف هوس‌های ظاهری دنیا می‌ڪنید صرف ڪنید ڪہ زودتر به آرزویتان می‌رسید، زیرا من خودم این را تجربه کردم.✨ 👈❌در ضمن برای من زندگینامہ ننویسید زیرا در این دنیا ڪسی مرا نشناخت که بخواهد برایم زندگینامہ بنویسد. 😢❌ غلامرضا جمشیدی* 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * سید حسام با بی میلی زل می‌زند به حمید و سر تا پایش را برانداز می کند. حمید که نگاهش را مستقیم به دوخته به حسام می گوید: «مطمئنی من بودم سید؟!» سیدحسام نگاه محکم و مستقیم حمید را که می‌بیند کمی شک می‌کند. ابروهایش را در هم می کشد و به ذهنش فشار می‌آورد. _من نبودم آقاسید ! اشتباه می کنید یک نفر بوده شبیه من! حسام به تردید افتاده.مرد آن روز هم این قیافه را داشت اما اون نگاهش گریزان و مضطرب بود .اصلا سرش را بلند کرد تا ز کلمه هم حرف نزد که حسام صدایش را بشنود. _والا راستش گیج شدم شباهت خیلی زیاد بود ولی انگار...» همینطور که حمید را نگاه می‌کند انگار چیزی به یاد می‌آورد به سرعت می گویند: «ولی اون رنگ چشماش خیلی روشن تر بود انگار سبز بود یا آبی.. آره درست رنگی بود چشماش» حبیب و حمید دوباره به هم نگاه می کنند. ذهن هر دو بین اسامی دوست و آشنا برای به یاد آوردن چهره ای که شبیه حمید باشد و تنها رنگ چشمهایش تفاوت کند می گشت. سیدحسام هنوز از کشفش هیجان زده است میگوید :«الان که خوب دقت می کنم میبینم یک مختصر تفاوت‌هایی هست اما در حد دو برادر دو قلو واقعا عجیبه!» برای لحظه‌ای جستجوی ذهنی حمید نتیجه می دهد و ناخودآگاه بر زبان می‌آورد: «عنایت..مطمئنم خودش بود. فقط اونه که این همه به من شباهت داره.» حبیب می‌گوید:« فکر کنم خودش باشه چشماش هم رنگیه» سیدحسام با احتیاط می پرسد: «چه نسبتی داره باهاتون؟!» حمید می گوید:« از فامیل های خیلی دورمونه» _پس احتمالا خودش بوده. حمید با قاطعیت می‌گوید: «شک ندارم که خودشه» سیدحسام که انگار تازه چیزی یادش آماده باشد جلو می‌آید و حمید را در آغوش می کشد: «حلالمون کن آقا حمید» و می خندد:« ولی به جان خودم خیلی شبیه شما بود! نامردا حتی پیرهنش هم مثل شما انتخاب کرده بودند» بعد از آن نوبت حبیب از برادر را در آغوش می کشد و محکم می فشارد و می بوسد و می گوید: «شرمنده نبایدبه تهمت می زدم ببخش» حمید خیالش را راحت میکند:« طوری نشده کاکو !منم بودم همین فکر میکردم» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که شفای مادرش را از امام حسین (ع) گرفت😔😭😳 🔹باندها را باز کرد و شال سبز را به دور مچ پایم را بست و گفت مادر! به زیرزمین برو و دیگ‌های مراسم امام حسین (ع) را بشور. 🔹از خواب برخاستم، دیدم آنچه در خواب دیدم، در واقعیت نیز رخ داده است. ... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷 عملیات فتح المبین بود که آقای دستغیب به حبیب گفتند به شیراز برگرد. با هم همراه شدیم. در بین راه، حبیب خیلی گریه کرد، می گفت حتما خطایی مرتکب شده ام که خدا فیض حضور از جبهه را از من گرفته است. وقتی آرام شد، تعریف کرد؛ چند شب پیش،در تعریف کرد؛ چند شب پیش، در مسجدی که بچه‌ها در خط ساخته بودند دعا و سینه‌زنی بر پا بود. بیرون آمدم. دیدم رزمنده نوجوانی بیرون است. گفتم: اینجا خطر داره، برو تو سنگرت! گفت ببین نور سبز درخشانی در آن دشت جابه‌جا می‌شود، گاهی به ما نزدیک می‌شود، گاهی دور. او را در آغوش کشیدم و صورت معصومش را بوسیدم و گفتم: خوش به سعادتت که نور امام زمان را دیده‌ای! گفت: آن نوجوان بسیجی لیاقت دیدار امامش را داشت، اما من، حتماً خطایی کرده‌ام که از جبهه محروم شده‌ام. چند روز بعد در گلزار شهدا حبیب را دیدم. با هم قدم می زدیم. مزار یکی از همسایه هایمان را نشانش دادم، پسر نوجوانی که در فتح المبین شهید شده بود. حبیب تا عکسش را دید، کنارش نشست و با گریه گفت همان نوجوانی است که نور امام زمان را دیده بود... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🎨 ✍🏻 شهید احمد کاظمی؛ 🔻دوستان، ‌هرچه براي اين ملت تلاش كنيم كم است. ما براي اين ملت زنده،پيشتاز و خداجوي نبايد كم بگذاريم. اگر آماده باشيم، اگر بانشاط باشيم، اگرآماده حركت باشيم، هيچ گونه تهديدي متوجه ملت ايران نمي‌شود. سرزمين اسلام امن است. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
آنان ڪہ بہ من بدے ڪردند ، مرا هشیار ڪردند آنان ڪہ از من انتقاد ڪردند ، بہ من راہ و رسم زندگے آموختند  آنان ڪہ بہ من بے اعتنایے ڪردند ، بہ من صبر وتحمل آموختند آنان ڪہ بہ من خوبے ڪردند ، بہ من مهر و وفا ودوستے آموختند  پس خدایا ؛  بہ همہ ے آنانے ڪہ باعث تعالے دنیوے واخروے من شدند ، خیر ونیڪے دنیا وآخرت عطا بفرما . 🌷 🕊🌷🕊🌷🕊 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✨رتبہ انسان را شهادت لازم است🌷 رونق بازار ایمان را شهادت لازم است..🌷 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
.... 🌷ماشین آمده بود دم در، دنبالش. پوتین هایش را واکس زده بودم. ساکش را بسته بودم. تازه سه روز بود که مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک های صورتم را با پشت دست پاک می‌کردم. مادر آمد. گریه می‌کرد. _مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه. 🌷علی آقا گوشه‌ی حیاط گریه می‌کرد. خودش هم گریه‌ش گرفته بود. دستم را گذاشت توی دست مادر، نگاهش را دزدید. سرش را انداخت پایین و گفت: «دلم می‌خواد دختر خوبی برای مادرم باشی.»   🌷....دستم را کشید، برد گوشه‌ی حیاط، گفت: «این پاکت ها را به آدرس هایی که روشون نوشته‌م برسون. وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میافته گردن تو.» پول هایی که برای کادوی عروسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود. هر پاکت برای یک خانواده‌ی شهید.... 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهيد حجت الاسلام مصطفی ردانی‌پور راوی: همسر شهید 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * از حمید آقا می پرسم: «واقعاً یک نفر شبیه شما را فرستاده بودن برای جاسوسی حتی لباسش هم مثل شما؟!» _بله آن زمان از ساواک  هر کاری بر می آمد! _خوب آخر و عاقبت این فامیلتون چی شد ؟!همون که شبیه تون بود.؟! _عنایت!؟ هیچی اون بنده خدا هم یه مدت بعد از شهادت حبیب بود که از ایران رفت. فکر کنم الان انگلستان زندگی میکنه! _ از دستش ناراحت نیستید؟! راحت جواب می‌دهد:«نه چرا ناراحت باشم بیچاره اون زمان یک راننده تاکسی بود. یه آدم معمولی. بهش گفتن بیا این کارو بکن گفته باشه. در ضمن باباش هم یه مدتی توی ساواک کار می کرد. _ساواک واقعاً سازمان مخوفی بوده! حمید آقا می خندد: «اینها که جزء کارهای عادی و مثلاً خوبشون بود.شما نمیدونید آن‌زمان چه خفقانی توسط ساواک ایجاد شده بود. فکر نکنید مثل الان هر کس راحت میگه ساواک این طور بود و این طور بود. اصلا اسمش را می‌آوردند پشت آدم می لرزید. کارهایی می‌کردند که واقعا از انسانیت به دور بود. نیروی شهربانی آن زمان هم دست کمی از ساواک نداشت.مثلاً می‌زدند جوون مردم را شهید می‌کردند به خانواده خبر می‌دادند یا جنازه را تحویل بگیر. تازه پول تیر هم ازشون می گرفتن. با تعجب می گویم: پول تیر یعنی چی؟! _یعنی هزینه گلوله ای که خرج کرده بودند برای شهادت آن جوان.یعنی خانواده باید پولی را که حکومت هزینه کرده بود و گلوله خریده و در اختیار آنها گذاشته بود که بچه‌های مردم را بکشند پس می دادند تا بتوانند جنازه عزیزشان را تحویل بگیرند. حمید آقا روی مبل کمی جابجا می شود و می گوید: «البته هیچ کدام از برنامه های ساواک و شهربانی تاثیری روی جوان‌های شجاع و انقلابی نداشت.یکیشون که برادرم حبیب باشه با این که از سربازی فرار کرده بود و حکمش اعدام بود ،مدام در تظاهرات ها شرکت می کرد. حتی یواشکی برای سر زدن به ما می آمد،شبها همراه من برای شکستن حکومت نظامی می‌آمد. طوری که چند تا از همسایه ها می گفتند: «بابا این بنده خدا هنوز موهاش درنیامده. معلومه سرباز فراریه. تورو خدا بگین مراقب باشه! اما حبیب گوشش بدهکار نبود چون همیشه سر نترسی داشت» انگار خاطره ی آن روزها را مرور می کند لبخندی میزند «شب ها می رفتیم شعار می دادیم و نیروهای حکومت نظامی را اذیت می کردیم.درهای همه خانه‌های محل را باز می گذاشتیم و بعد از شعار دادن و الله اکبر گفتن با سرعت بر می گشتیم توی کوچه هامون و توی هر خونه ای که می خواست می رفت و قایم می شد. در تمام خانه ها از سر تا سر کوچه باز بود.تا دم دم های صبح این کار رو می کردیم و حکومت نظامی ها از دست ما ذله می شدند.» می‌گویم: «اما گویا در عوض آنها هم در روزهای تظاهرات حسابی تلافی می کردند!؟» _بله بد جوری هم تلافی می کردند .خیلی از دوستان و آشنایان ها در تظاهرات ها شهید شدند.مثل شهید علی اکبر رستمی که جلوی آستانه سید علاءالدین حسین با ضربه های باتوم شهید شد. تازه بعدشم اجازه نمی‌دادند شهدا را تشییع و خاکسپاری کنیم. از ترس اغتشاش و سر و صدای مردم. جنازه ها را شبانه و بی سر و صدا می بردند توی دارالرحمه شیراز و خاک می کردند. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ/صوت فرزند شهید مدافع حرم محمد حسن دهقانی سلام بابای خوبم 😢 خوبی؟ امروز روزیه که شما شهید شدی 😢 و من خیلی دلتنگتم دوست داشتم همیشه پیشم باشی 😭😭😭 برای ما خیلی دعا کن خیلی دوست دارم 😭😭 🍃🌷🍃🌷 ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷 شهید عبدالحمید حسینی، وصیت کرده بود شبانه تشییع شود و فقط 7 نفر در مراسمش باشند، یکی از 7نفری که اسم برده بود، حبیب بود. آن زمان حبیب در جبهه بود و به مراسم نرسید. یک شب باهم به سر مزار عبدالحمید رفتیم. شروع به خواندن دعا و مناجات کردیم. ساعت حدود 11 شب بود. بچه‌ها که خسته شده بودند، گفتند: بریم! تا از کنار قبر عبدالحمید بلند شدیم چند سگ وحشی ما را دوره کردند. به هر طرف می‌چرخیدیم، یک سگ با دندان‌هایی که به نشانه تهدید به ما نشان می‌داد ایستاده بود. حبیب گفت: نگران نباشید، بشینید. این نشانه بدی نیست. این شهید از حضور شما خرسند است و دوست دارد باز کنارش باشید و مناجات کنید.باز همه روبه‌قبله، کنار قبر عبدالحمید نشستیم. سگ‌ها از حالت تهاجم خارج شدند و روی زانو همان‌طور که ما را احاطه کرده بودند نشستند. همه با صدای سوزناک حبیب اشک می‌ریختیم. حدود یک ساعت، باحالی خوش دعا و مناجات می‌خواندیم. حبیب گفت: حالا بریم. (حبیب بعد شهادت و مفقودی در خواب به برادرش گفته بود برای زیارت من سر قبر عبدالحمید بروید!) 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔹دفترچه ای داشت که برنامه ها و کارهایش را داخل آن می‌نوشت! روزی که خیلی کار برای خدا انجام می داد بیشتر از روزهای قبل خوشحال بود! یادم هست یک بار گفت: امروز بهترین روز من است، چون خدا توفیق داد توانستم گره از کار چندین بنده‌‌ خدا باز کنم ! 🕊🌷🕊🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
|: 🔻آرزوی من پیروزی اسلام و ترویج آن در تمام جهان است وامیدوارم که روزی به یاری رزمندگان،تمام ملت های زیر سلطه آزاد شوند. 🔹🔹🔹🔹 امام خامنه ای (مدظله العالی): فهمیده سیزده سال بود، اما امام خود را می شناخت، دشمن خود را می شناخت، اهمیت وجود خود را هم می شناخت، و رفت این سرمایه را تقدیم عزت کشور و آینده کرد! « ۱۳۷۷/۸/۸ » 🔹🔹🔹🔹🔹 هشت آبان ماه سالروز شهادت شهید دانش آموز محمد حسین فهمیده 🌷 🍃🌷🍃🌷 گلزارشهدا http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱باید یـادمان بـماند.. سختـے سنگرهاے ڪمیݩ را.. هـور را.. نیـزارها را.. ✨واخـلاص رزمنـده ها را.. تا مبـادا زمان ما را با خـود ببرد مدیون چه ڪسانـے هستیـم..✨ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔰 |  🔻ما زنده به آنیم که آرام نگیریم  موجیم که آسودگی ما عدم ماست. 📍از شما عاشقان شهادت می‌خواهم که راه این شهیدان به خون خفته را ادامه دهید. هیچ گاه از پشتیبانی امام سرد نشوید. همیشه سخن ولی‌فقیه را به گوش جان بشنوید و به کار ببندید. چون هرکس روزی به سوی خدا باز خواهد گشت، همیشه به یاد مرگ باشید، تا کبر و غرور و دیگر گناهان شما را فرا نگیرد. 🔻 نمازهایتان را فراموش نکنید و برای سلامتی اماممان همیشه دعا کنید و در انتظار ظهور مهدی (عج) باشید.  🌷 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * آلبوم عکس های حبیب را می بینم.حمید آقا توضیح می‌دهد که هر کدام از عکس ها کجا و در چه زمانی گرفته شده‌اند. _اینجا رفته بودیم کوه،اینجا پادگان زمان سربازیشه،این هم تازه که رفته بود کردستان گرفته.. در تمام عکس های دسته جمعی ها حبیب چهره‌ای شاخص است. با آن قد بلند و موهای پر پشت و ظاهری متفاوت از همه.آنقدر متفاوت که حتی اگر از آن عکس بیرون بیاورید و به کسی نشان بدهید زمان می‌برد که این عکس را جوان امروزی سال ۱۳۹۰ گرفته است.جوان ۲۰ ساله ای که ۳۰ سال هم بیشتر از شهادتش می گذرد. از همان روز اول که عکس های او را دیدم و فکر کردم شبیه هیچ کدام از شهدای که تا الان دیده ام نیست.شبیه بعضی از این آدم های حزب اللهی امروز هم نبود که فکر می کنند هر چه با قیچی و شانه و بیگانه تر باشند مومن تر و حزب‌اللهی ترند. هر چه جلوتر می روم بیشتر و بیشتر چهره حبیب برایم وضوح پیدا میکند. خوش قیافه و خوشتیپ است.حبیب با این قد و قیافه می‌توانست بازیگر بشود.می توانست جوانی باشد که صدها کشته مرده دارد و هر روز کلی نامه های عاشقانه به دستش برسد. در یکی از عکس ها با عینک ریبن خلبانی و شلوار سبز تیره ارتشی و پوتین مشکی دست به کمر ایستاده و آنقدر ژست و قیافه او و زاویه دوربین عالی است که فکر می‌کنم این عکس می توانست تبدیل به یکی از پوسترهایی شود که توی بوتیک های لباس مردانه یا عینک فروشی و یا آرایشگاه می چسباندند. _برادرتون خیلی خوشتیپ بوده روز اول که دیدم فکر کردم ریششون خیلی کم پشت بوده که اینجوریه! اما الان توی این عکس ها متوجه شدم که خودش این مدلی اصلاح می‌کرده توی مایه های ریش پروفسوری الان» می‌خندد و با حسرت تکان می‌دهد: «بله همیشه به سر و وضعش می رسید. به نظافت شخصی هم توجه زیادی نشان می داد.همیشه در هر حال موقعیتی حتی وقت فرار از دست ساواک اولین وسیله ای که با خودش بر می‌داشت مسواک بود» _چه جالب راستش را بخواهید برای من خیلی عجیبه که چطور یک جوان کم سن و سال که به قول شما خیلی هم به ظاهر خودش می رسید و از نظر ظاهری چیزی کم نداشت این راه را انتخاب کرد.میتونست خیلی کارهای دیگه بکنه و سالش آنقدر کم بود که بخواد به این فکر کنه که من الان وقت خوشگذرونی کردنمه نه اینکه به فکر جنگیدن باشم» _حبیب همیشه دغدغه کمک به دیگران را داشت.از این آدم ها این بود که میگن من خیلی هنر کنم سرم به کار خودم باشه و هوای خودمو داشته باشم.دائم به فکر این بود که چطور میتونه گره از مشکل کسی باز کنه.خیلی پیش میومد که کاری برای کسی انجام می‌داد اما ما بعد از خود آن طرف می فهمیدیم حبیب مشکلش را حل کرده. بعضی از آدم ها کلا ذاتشون با بقیه متفاوته» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لباس گشادِ منحوس 😂 📢خاطره ❤️ از شهید چمران 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷 گفتم: حبیب، بعد از شهادت محسن اسداللهی بچه های مسجد و پایگاه بی انگیزه شدن. گفت: بچه ها را جمع کن، شب میام براشون حرف می زنم. شب آمد. چراغ ها خاموش بود. رو به قبله جلو جمعیت نشست. دعای فرج خواند. در همان حالت شروع به صحبت کرد و گفت: مسجدی‌های... بسیجی‌ها... قدر خودتان رو بدونید. بدونید کجا هستید. باکی طرف هستید. در زمانه و مسائل روز غرق نشید... امام زمان(عج) نظاره‌گر شماست. هر قدم که بردارید امام زمان(عج) شما را می‌بینه. نکنه کاری کنید و دل امام زمان(عج) را به درد بیاورید... بعد از شهید محسن اسدالهی گفت که عاشق سوره محمد بود و هر روز آن را می خواند و وقت شهادت صورتش روی این سوره افتاده بود. بعد شروع کرد به صدا زدن محسن و شهدای مسجد. به ناگاه، عطر و رایحه دل‌انگیزی سالن را پر کرد. ناگهان برادرم وحید را کنار خودم احساس کردم. هفت ماهی از شهادتش می‌گذشت. بعد هم یکی یکی شهدایی که حبیب اسم برده بود را کنار خودمان حس کردیم، همه به دعوت حبیب به جمع ما آمده بودند... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
'🔗🌿•| مصطفـٰے‌هراسان‌از‌خواب‌بیدار‌شد.. ولۍ‌دیدم‌داره‌میخنده..!' علتش‌رو‌پرسیدم.. گفت:خواب‌دیدم‌که‌بالاۍ‌‌یه‌تپه ‌‌ایستادم‌و‌امام‌زمان‌رو‌دیدم💚!' آقا‌دست‌روۍ‌شانه‌ام‌گذاشت‌و‌گفت: مصطفـٰے..‌از‌توراضۍهستم.. ꧇)) شهیدمصطفی‌احمدی‌روشن♥️🕊 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷جمال پشــت در، منتـظر ڪمال ایستاده بود. ڪمال با یکےیکے ما خداحافظے ڪرد. قــبل از اینڪه از خانه خارج شود، یک لحظه برگشـت و چند قدمـی رفت سمت اتاقی ڪه زینب، دختر شیرخوارش، در آن خوابیــده بود. تا پشت در رفت، دستــش را روی دستگیره گذاشــت، اما نتوانســت آن را فشار دهــد و در را باز کـند. برگشــت ســمت درب حیاط. گفتــم: آقا کـمال چــرا با زینــب خداحافظـی نمےکنی؟ آرام گـفت: مےترسم. مےترســم دلم بلرزد و پایم در رفتن سســت شود. خداحافظےڪرد و رفــت. منبع و خاطرات بیشتر در کتاب سهمی برای خدا http://ketabefars.ir/product-15 🌷🌹🌷 کمال ظل انوار 🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻برای اینکه خدا،لطفش ورحمتش وآمرزشش شامل حال مابشه بایداخلاص داشته باشیم... 🕊🌷🕊🌷🕊 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱ٺو را ڪه تماشا میکنمـــ هوایمــــ، دل انگیز میشود...🌸 انگار کسی خوش عطرٺرین گل هاے باغ را چیده باشد، در گلدان دلمـ‌‌ــــ❤️ــــ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰🎥 راز رسیدن به شهادت از کلام رهبر انقلاب 🔸بخشی از بیانات حضرت آقا در دیدار دست‌اندرکاران کنگره‌ی شهدای استان زنجان مورخ ۱۴۰۰/۰۷/۲۴ 🚨قابل توجه مشتاقان 🕊🌷🕊🌷🕊🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * همین طور که آلبوم عکس را ورق میزنم به صفحه می رسم که عکسهای متفاوت در آن است. _اینا عکس های حبیب بعد از شهادتشه.توی غسالخانه گرفتن» دلم ریش میشود از دیدن عکس ها. باورم نمیشود دارم جوانی را می بینم که در صفحه های قبلی راست‌قامت ایستاده بود و به دوربین لبخند میزد. حالا دراز کشیده و روی تنش که انگار یخ زده زخم های گلوله را میشود دید. از چشم هایم را پر میکند او برای مردن خیلی جوان است. در تمام آنها حمید آقا هم کنار جنازه حبیب مشغول کاری است. _خودتون غسلش دادین؟! صدایش گرفته و غم آلود است: «بله» 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خبر بازگشت امام خمینی مثل بمب صدا کرده است. حبیب و دوستانش بی قرارند و خوشحال. دارند بار سفر می بندند حالا که امام برگشته ترس فراری‌ها هم ریخته. دیگر کسی از ماموران ساواک حساب نمی برد. حبیب با دوستانش می خواهند بروند تهران و امام را ببینند.حمید هم دلش می خواهد برود اما نمی تواند مسئولیت خانه و خانواده برعهده است. به حبیب می گوید: «سلام من را هم به امام برسونید» حبیب با همراهانش خود را در ماشین ژیانی که برای این سفر جور کرده اند جا می کنند و می روند تهران. همین الان هم از رادیو و تلویزیون خبرها را پیگیری می‌کنند.حبیب دست پر برمیگردد. روی یک نوار کاست سخنرانی های امام را ضبط کرده و با خودش آورده است شیراز. آنها را می‌دهد دست حمید و می‌گوید:« زحمت این هم برای تو. فقط حواست بهش باشه! مثل چشمات نگهداریش کن» به خودش با یک برد به هم زدن غیب می‌شود تا دو روز دیگر پیدایش نمی شود.حمید دو تا ضبط صوت بزرگی را که دارند می برد در حمام و با قاسم و بقیه بچه ها از صبح تا غروب نوار سخنرانی امام را تکثیر می کنند و در شهر بین همه مردم پخش می کنند. نوارها را دست دوتا پسر بچه می دهند که کمتر شک برانگیز باشد.به آنها سفارش کردند که بابت نوارها از کسی اجبار آن پول نگیرد اما اگر کسی دلش خواست بابت آن پول بدهد.حالا هر چقدر که باشد بگیرند و تشکر کنند و بعد همان پول را ببرند دوباره نوار کاست خام بخرند و بیاورند خانه. یکی از پسر بچه ها که اسمش کاظم است با شوق برمیگردد خانه. حمید میرود به سمت او.کاظم اسکناس درشت که محکم در دسترس نگه داشته بالا می‌گیرد و به حمیدنشان می‌دهد: «ببین پولشو داد» _کی پول داده؟! _دم ارتش یک سرهنگ بود . قیافه اش مهربان بود. یک نوار بهش دادم پرسید چیه؟ بهش گفتم سخنرانی امام! خوشحال شد و گفت : دو سه تا بده تا به چند نفر دیگه هم بدم. بعد از این پول را بهم داد تازه تشکر هم کرد» با این همه خستگی این چند روز از سن حمید و بقیه در میرود. از امام خمینی توانست در عمق قلب های سخت و خشن ارتشی ها هم نفوذ کند. حمید با خوشحالی رو به کاظم می گوید: «پس چرا معطلی برو با این پول نوار خام بخر وبیار تا کارمان را ادامه بدهیم» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿