eitaa logo
گلزار شهدا 🇮🇷
5.3هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
55 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 تبادل و‌تبلیغات نداریم⛔️ . ادمین: @Kh_sh_sh . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. حسین رو به همسرش فاطمه کرد و گفت مواظب خودتون باشین . مواظب سیما هم باش هرچه باشد تا مدتی توی منطقه بودی.. سیما بقیه حرف های او را شنید نگاه در نگاه حجت که زیر لایه ای از گرد و خاک پوشیده شده بود: _اگه میشد شما دوتا هم میومدین خوب میشد.. حجت نگاه از نگاه او گرفت و همان طور که با رفت و آمد جمعیت پشت سرش این پا و آن پا می شد گفت: من باید اینجا بمونم... سیما شتابزده حرف او را برید _مگه دیگران نیستند .این همه نیرو توی پادگانه.. حجت لبخندی زد و مهربانانه او را نگاه کرد. _اگر همه بخوان مثل تو فکر کنم که دیگه کسی باقی نمیمونه ما هم مثل آنها. انشالله به زودی همدیگر را می بینیم. صدای راننده که با عصبانیت فریاد می‌زد آنها را به خود آورد: _یالا سوار شید آقا بزار سوار شن..الان دوباره سر و کله هواپیماها پیدا میشه.. حسین رو به احسان کرد: «اول خدا دوم خدا سوم خدا بعدش هم تو مواظبشون باش. احسان بغضی را که در حنجره اش نشسته بود خاموش کرد و نگاه ترش را در نگاه او دو و دستش را برای خداحافظی دراز کرد. آنگاه روبه‌رو حجت کرد لحظه دو برادر به یکدیگر خیره شدند بی هیچ حرفی یکدیگر را تنگ در آغوش گرفتند و لحظاتی بعد همانطور خاموش از هم جدا شدند. سیما و فاطمه و به دنبالشان احسان پا در رکاب اتوبوس گذاشتن اتوبوس نادری کرد و آرام آرام از میان جمعیت راه باز کرد و دقیقه‌ای بعد از مقابل نگاه حجت و حسین ناپدید شد. _یه نامه داریم خانم. سیما انگار از خوابی هزار ساله بیدار شده باشد ، رشته افکارش پاره شد و گیج و مبهوت به پرستار چشم دوخت. _چی شده؟! _هیچی خانم خبر خوش دارم مشتولوق بدین! _باشه چشم حالا چه خبر شده؟! پرستار دستش را که در پشت سر پنهان کرده بود جلو آورد و پاکت نامه مقابل صورت سیما گرفت. _نامه دارین از منطقه امده. سیمان نوزاد را روی تخت خواب آن باشد تا پاکت نامه را گرفته و با دستانی لرزان از آن را باز کرد و یکباره بوی گلهای محمدی فضای اتاق را انباشت.پرستار حرکات او را از نظر گذران و از اتاق خارج شد.سیما به آرامی پاکت را وارونه کرده و گلبرگ های گل محمدی درون آن را روی تخت زهرا ریخت. سپس از درون پاکت یک قرآن کوچک به همراه نامه حجت را درآورد. قرآن را با سنجاق به قندان زهرا بست و آنگاه آسوده شروع به خواندن نامه کرد. خورشید غروب می کرد و برای صدمین بار نامه را برای زهرا خواند .هرچند که به خوابی عمیق فرو رفته بود. گویی کلام پدر در گوشش بهترین لالایی دنیا بود. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 👈ادامه دارد .... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. غرش چند فروند هواپیمای جنگی فضا را لرزاند و لحظه ای بعد هم زمان با صدای گوشخراش انفجار بمب ها ،زمین گرم و تفیده آبادان تکان می‌خورد.کریم وحشت زده و با یک جست بلند خود را کنار حجت روی زمین انداخت. _اونجارو... باز هم پالایشگاه را زدند. حجت صورتش را از خاک جدا کرد .آرام سر برداشته و به ستون های تیره و غلیظ دود که بر فراز پالایشگاه می‌رقصید نگاه کرد و زیر لب غرید. در آسمان جز رد سفید هواپیماها چیزی دیده نمی شد. کف دستها را بر زمین گذاشت و بلند شد. کریم فریاد زد: _بگیر بخواب دوباره اومدن. چند نقطه سیاه آن دور دست ها بر سینه آسمان نقش بست و لحظه به لحظه نزدیک و نزدیک تر شد.باز فضا لرزید و باز انفجار بمب ها همه جا را زمین گیر کرد. چند نفری که دقایقی پیش برای آوردن سوخت رفته بودند سراسیمه و وحشت زده از راه رسیدند و خود را کنار آنها روی زمین انداختند. حجت نگاه کنجکاوش را به چهره آنها دوخت _چه خبر؟! یکی از آنها سری تکان داد: «خبرهای بد..اگه همینجوری پیش برند دیگه یک قطره سوخت هم برامون باقی نمی مونه» _چطور مگه؟! _بیشتر تانک ها آتش گرفتن. حجت بی درنگ برخاست و نگاهش را از میان انبوه دود و سیاهی که همه جا را پوشانده بود به تانکرهای سوخت که کنار هم ردیف شده بودند دوخت و شعله های سرکش آتش را که از آنها زبان می کشید. _وضع ذخیره سوختمون چطوره؟! _خراب! دیگه هیچی نمونده! امیدمون به این تانکرها بود که حالا.. حجت حرف او را برید. _پس معطل چی هستین!؟ یالا بجنبین بین دیگه؟ کریم با تعجب به او زل زد: «منظورت چیه چه کار میشه کرد؟!» حجت درنگ نکرد. راه افتاد و با گام های بلند به سوی جیپی که منبع کوچکی پشت آن وصل بود رفت.دیگران نیز بی اینکه از قصد و آگاه باشند به دنبالش راه افتادند. کریم خودش را به او رساند. _چیکار میخوای بکنی؟! حجت پشت فرمان جیب نشست: «هر کی حاضر با من بیاد سوار بشه» _بالاخره نمیخوای بگی چه خیالی داری؟ حجت سوئیچ را چرخاند: «خوب معلومه باید تا فرصت داریم هرچه میتونیم سوخت برداریم» _از کجا؟! _از توی اون تانکرها. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. _ولی اونا که دارن میسوزن مگه نمیبینی؟! _چرا کور که نیستم. _خطرناکه هر آن ممکن دوباره از راه برسند. بالاخره جیپ روشن شد.حجت دنده را عوض کرد. _چاره ای نیست. بدون سوخت کاری نمی تونیم بکنیم .بالاخره یک جوری باید از حلقه محاصره گذشت. آنکه از همه جوانتر بود کنار او رفت و نفس به نفسش ایستاد. _چه حرفها می زنی ؟کل آبادان توی محاصره است !چطوری میخوای... حجت پایش را روی پدال گاز فشرد و جیپ از جایش تکان خورد. _فرصت جر و بحث نداریم من رفتم. چرخ ها لحظه‌ای درجا با سرعت و سر و صدای زیادی چرخیدند. لحظه ای بعد جیپ از جا کنده شد و تونلی از گرد و خاک به دنبال خودش درست کرد. کریم لب باز کرده بود شاید می خواست بگوید صبر کن ما هم می‌آییم.ولی حجت لحظه به لحظه دورتر می شد تا اینکه کاملاً در هاله گرد و خاک ناپدید شد.تنها کاری که از دستشان بر می آمد این بود که هم آنجا بایستد و با نگرانی و دلشوره به تانکرها خیره شوند و زیر لب یا در دل دعایی بخوانند. توده گرد و خاک که به زمین نشست ،توانستند او را کنار یکی از تانکرها ببینند که دائماً به این سو و آن سو می رفت و اطراف خودروها می چرخید.یکباره ناله ضعیفی از دور دستها به گوش رسید و آرام آرام گرفت.سرها را بالا بردند و پهنه آسمان دود آلود را کاویدند. صدا دم به دم واضح تر شنیده می‌شد. _هواپیماها... کریم این را فریاد زد و دستپاچه به جایی که حجت ایستاده بود خیره شد .هنوز جز سایه های مات و کدر که این طرف و آن طرف می‌رفت نمی‌توانستم چیزی ببیند. ناله موتور هواپیما ها باز هم فضا را لرزاند.چیزهایی از آنها جدا شدند و روی پالایشگاه سقوط کردند. ناگهان زمین زیر پایشان لرزید و ستون دیگری از دود بر فراز پالایشگاه قد کشید.همه جا تیره و تار شد و آنها که صورتشان را به خاک چسبانده بودند دیگر نتوانستند چیزی ببینند.هواپیماها بالای سرشان چرخی زدند و در یک چشم به هم زدن ناپدید شدند. کریم و به دنبال او بقیه بچه ها آرام آرام برخاستند. گرد و خاک همه جا را از نظر ناپدید کرده بود.لبها با ناامیدی از هم باز شدن و زمزمه گنگ و در هم در گوش ها :«انا لله و انا الیه راجعون» 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. کریم احساس کرد باحال از دیگر تحمل بدنش را ندارم. زانوانش خم شد روی زمین نشست و سرش را پایین انداخت. صدای مبهمی از دور دستها به گوش رسید و دم به دم گرفت. ذرات معلق گرد و خاک آرام‌آرام مثل فرو افتادن برگ های پاییز میرقصیدن و روی زمین نشستند.کریم سربلند کردن را از پس پرده ای غبار دید که به سمت آن ها می آمد‌.یکباره جان تازه‌ای گرفت .با ناباوری چشم به آن دوخته و لحظه بعد حجت را دید که پشت فرمان نشسته و با سرعت در آنها نزدیک می شود. اطراف دهانه منبع  که با سماجت به جیب چسبیده بود و برق میزد. 🌸🌸🌸 محاصره آبادان توسط دشمن یک طرف و گرمای طاقت فرسایی که انگار داشت همه چیز را خوب در خودرو می‌کرد یک طرف. نگاه رزمنده میانسالی،که لحظه ای ایستاده بود تا با عرق صورت و گردن را با چفیه پاک کند , مسمط زایید که از دور می آمد کشیده شد. چرخید چشمانش را تنگ کرد تا او را بهتر ببیند. نزدیک‌تر که رسید و نگاهش روی شانه ی هم نشست و یک قدم جلو رفت. _سلام جناب سرهنگ _سلام خسته نباشید. نگاه متعجب اش را به او انداخت و منتظر ماند. سرهنگ لحظه ایستاد و اطراف را نگاه کرد.چند نفر کنار کامیونی مشغول پیاده کردن اسلحه و مهمات بودند. کلاهش را از سر برداشت و با دستمالی که از جیب به اونیفرمش در آورد عرق پیشانی و گردنش را گرفت: _من از نیروی زمینی ارتش به اینجا اومدم. _بله بفرمایید خوش آمدید _اوضاع چطوره؟! _چندان تعریفی نداره.. خودتون که می‌بینید _من برای یک ماموریت اومدم می خوام فرمانده شما را ببینم. آقای آذرپیکان را. و نگاهش را برای پیدا کردن جایی که می توانست محل فرماندهی باشد به اطراف گرداند. مرد نگاه او را گرفت و پرسید: «دنبال چیزی می گردین؟! _مقر آقای آذرپیکان کجاست؟! من که چیزی نمیبینم _درست تشریف آوردین. الان بهتون خبر میدم که شما اومدین. سرهنگ سری تکان داد و به انتظار ایستاد . مرد برگشت و به سمت کامیونی به راه افتاد .سرهنگ با تعجب به او زل زده و پیش خود فکر کرد: «انگار متوجه نشد چی گفتم چرا از اون طرف میره» 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. مرد کنار کامیون ایستاده و مشغول صحبت کردن با جوانی شد که زیر پیراهن سفیدی به تن داشت ،چفیه ای دور سرش پیچیده بود و جعبه های مهمات را از کامیون پیاده می‌کرد. سرهنگ با ناراحتی همان جا ایستاد: «معلوم نیست تا کی باید منتظر بمونم تا فرمانده شان را پیدا کنن» جوان جعبه مهمات را از زمین گذاشت و او را دور سرش باز کرد و همراه با مرد به طرف او آمدند. سرهنگ کلاهش را از سر برداشت عرق پیشانی اش را با آستین گرفت و منتظر ماند. جوان روبه‌روی او ایستاد: _سلام جناب سرهنگ خوش اومدین بفرمایید. _سلام خسته نباشید من با آقای آذرپیکان کار داشتم. _بله بفرمایید _کجا هستند از کدوم طرف باید برم؟ _من در خدمتتون هستم امرتون را بفرمایید. _معذرت می خوام باید مستقیماً با خودشون حرف بزنم. مرد میانسال لبخند زد و حرف او را برید. _آقای آذرپیکان ایشان هستند. سرهنگ با تعجب نگاهی به جوان و نگاهی به مهمات کنار کامیون انداخت. _شما هستین؟! _بله خودم هستم راحت باشید امرتون چیه؟ سرهنگ لحظه با توجه به او خیره شد هنوز گیج و مردد بود و نمی‌دانست چه بگوید. یک بار کلاهش را بر سر گذاشته باشه هایش را محکم به هم کوبید و احترام نظامی گذاشت. _خیلی معذرت می خوام ولی حقیقت انتظار نداشتم. و دوباره نگاهش را به سمت جعبه های مهمات کنار کامیون دوخت. حاج حجت لبخندی زد و دستش را به طرف او دراز کرد. _به هرحال من آذر پیکانم سرهنگ دست او را فشرد. _خیلی از دیدنتون خوشحالم. _من‌هم همین‌طور بفرمایید آنجا توی سایه. مرد رفتن شانه به شانه ی آنها را دنبال کرد خندید و سری تکان داد و به سمت کامیون به راه افتاد. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. «ذوالفقاریه» زیر گرد و غبار انزوا و تنهایی حاصل از هجوم ارتش عراق ,مظلوم تر از هر زمان دیگر در تارهای عنکبوتی و فقر و گرسنگی دست و پا میزد. زن بی تاب و بیقرار برخاست و همچنان که از چارچوب در اتاق بیرون میرفت،برای یک لحظه سایه گذرای خود را در آینه شکسته ای که به دیوار میخ شده بود دید. قدمی به عقب برداشت .با دست غبار آینه را پاک کرد و با نگاه کم و فروغ و خسته اش چهره خود را کاوید.چگونه گیسوان پریشانش که روی پیشانی پراکنده شده بود اینگونه سفید شده بودند.آیا میشد در زمان به آن کوتاهی چشمانش چنین گود رفته باشد. برگشت اندام تکیده و رنجور مردش را که به چهار پاره استخوان می مانست با حسرت نگاه کرد و شتابان از اتاق بیرون زد. روی سکوی کنار در نشست و دزدکی خانه های محله را از نظر گذراند و در چهارچوب هر در و یا پنجره ای سایه ای را همچون خود در انتظار دید. ناله مرد از اتاق به گوش رسید.حتی اگر هم می خواست نمی توانست بار دیگر روی پاهایش بایستد. در جواب او چه داشت جز این که دلداری اش بدهد: «حالا می آید تحمل کن» گریه های بهانه جویانه پسرک همسایه در تاریکی محل پیچید و به دنبالش لالایی مادری که می دانست خواب به چشمان فرزند گرسنه اش نخواهد آمد. طاقت نیاورد به اتاق خزید و با تکه ای نان شب مانده برگشت و از پنجره خانه سرکشید. _ننه علی ..بگیر بده دستش! دست از پنجره بیرون آمدن آن را گرفت و دوباره گم شد.زن دوباره روی سکو نشسته و چشم به راه دوخت. جیپی با تکان های شدید وارد محله شد. درست روبروی او ایستاد.جوانی پیاده شد و بی هیچ حرفی از پشت جیب بسته ای را بغل کرد و مقابل زن ایستاد. _این غذا و این هم دارو برای شوهرت. زن بی هیچ حرفی بسته اش را گرفت و به اتاق رفت.جوان بسته های دیگر را میان خانه ها تقسیم کرد.آرام آرام یکی یک خانه‌ها با نور کم سوی فانوس ها روشن شدند و محله را چراغانی کردند. جوان آخرین بسته را که به آخرین خانه داد ،دوباره به سوی جیپ رفت و لحظه ای بعد همانطور که آمده بود در تاریکی فرو رفت. زن جلوی در خانه رفتن او را با نگاه تعقیب کرد .لبخند بر لب نشاند و همراه با آهی که از سینه اش بر می‌آمد نجوا کرد: «خدا عزتت بده آقا حجت» 👈ادامه دارد .. http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. راننده بالاخره سرش را از روی موتور لندکروز برداشت نگاهی به من انداخت و گفت:کاری از دستم بر نمیاد تو بهتره بقیه راه را پیاده بری با عصبانیت فریاد زدم: پیاده توی این بیابان برهوت زیر این خورشید که همه چیز رو ذوب میکنه!؟ با دلسوزی سری تکان داد و گفت: به نفع اینجا بمونی بدتر داخل‌ماشین از جهنم هم داغ تر میشه برو بلکه پیداش کنی. می دانستم حق با اوست ولی چون کلافه و عصبی بودم دوست داشتم بهانه بگیرم. اما یادم آمد که در آن موقعیت و زیر آن آفتاب سوزان جای این کارها نیست .سری تکان دادم. خداحافظی کردم و به راه افتادم.تا چشم کار میکرد بیابان بود خشک و سوزان و عریان. تمام بدنم خیس عرق بود. نه سایه بانی نه سنگری. احساس می‌کردم پاهایم تویی پوتین مثل گوشت داخل زودپز له شده ولی چاره ای نبود.شانس و اقبال من این بود. با خودم فکر کردم میان این همه نیروی قدیمی و با تجربه چرا باید من تازه وارد را برای این ماموریت بفرستند ؟! محاله اونو پیدا کنم! آخه مگه عقل از کلش پریده که اینجا بمونه.!من یه نیروی عادی بیشتر نیز در مجبورم قبول کنم ولی او کله‌گنده است. جزء فرمانده هاست خیلی راحت میتونه هرجا دلش خواست بره. حتما هم همین کار رو کرده! باور کن الان که تو زیر آفتاب داغ وایه وایه بیابان شدی برای خودش توی یکی از سنگرها نشسته هی تند تند آب یخ میخوره و به ریشت میخنده! خورشید رسم را در آورده بود انگار اصلاً آن را آفریده بودند که بالای سر من بایستد و مغزم را بخار کند.حس می کردم ساعت‌ها دارم را می روم ولی چرا غروب نمی شد؟! یکدفعه شاید برای این که خودم را دلداری بدهم با خودم فکر کردم: «نکنه شیطون رفته توی دلت و داره ایمانت رو میبره !مواظب باش !وانمود کن خسته و تشنه نیستی محکم باش و به راهت ادامه بده» پاهایم انگار مال خودم نبود نمی‌توانستم به را ادامه بدهم این بود که همان جا نشستم.ناگهان چشمم به شبحی افتاد که کنار جاده تکان میخورد. جانی تازه گرفتم و بلند شدم و به طرفش رفتم. جاده ی کیلومتر بالاتر بود و کنارش سنگری زیر خاک پنهان شده بود.جوانی داد گونی‌های شم را جابجا می‌کرد تا دیواره های سنگر را محکم تر کند. تا چشمش به من افتاد لبخندی زد. سلام بفرما تشنه ای؟! _تشنه دارم؟!! هلاک میشم!! قمقمه را به طرفم دراز کرد و با ولع تمام نیمی از آب گرم آن را سر کشیدم. گفت: انگار خیلی خسته ای! بیا داخل سنگ خنک تره ‌. دنبالش راه افتادم و بی هیچ تعارفی کف سنگر دراز کشیدم. _شرمنده برادر خیلی خسته ام. _راحت باش تا حالا ندیدمت. _تازه اومدم منطقه .دنبال کسی میگردم ولی مگه دستم بهش نرسه. _چطور؟! _هیچی فقط اگه آدم خوش شانسی باشه که حتماً هم هست پیداش نمیکنم. جوان لبخندی زد 👈ادامه دارد .... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. _جریان چیه دنبال کی میگردی؟ _یکی به اسم آذرپیکان .اسم کوچیکش یادم رفته. _حجت نبود؟! _بله بله می شناسیش.؟؟ _بله چه جور هم.. _خلاصه اگه دستم بهش برسه به حسابش رو میزارم کف دستش! آخه مرد حسابی اینجا هم جا هست که اومدی. _چیکارش داری؟! _کارش دارم .محرمانه نمیشه که به هر کسی بگم.. البته ببخشید ها.. _اختیار داری حالا چطوری میخوای پیداش کنی؟ _نمیدونم تو نمیتونی کمکم کنی؟! _چرا نمیتونم. ولی باید یه قولی بدی. _چه قولی؟! _قول بده اگه اونو دیدی خیلی اذیتش نکنی. در همین تازگی من خودم حسابی حالش جا اوردم. _پس تو هم از دستش کلافه ای! _خیلی زیاد ولی خوب گفتم که همین چند دقیقه پیش پوست از سرش کندم. با ترجمه بلند شدم و خیره خیره نگاهش کردم. _راست بگو من اینکه اینجا کسی را ندیدم این اطراف هم تا چه کار میکنه بیابون نکنه منو سرکار گذاشتی؟! _نه بابا این حرفا چیه؟! _پس جریان چیه؟ من که غیر از تو کسی را اینجا ندیدم! لبخند زد. بلند شد و بی هیچ حرفی از سنگر بیرون رفت و من هم دنبالش راه افتادم. دوباره مشغول جابجا کردن گونی های شن شد ‌ . گفتم :خوب پس کو ؟کجاست این آقای آذرپیکان؟! کمر راست کرد با آستین عرق پیشانی اش را گرفت و خندید _الان درست رو به روت ایستاده ..در خدمتم. یک دفعه مثل یخ آب شدم و به دل زمین تشنه بیابان فرورفتن با شرمندگی لبخندی زورکی زدم. _باید ببخشید آقای آذرپیکان میخواستم باهات شوخی کنم. نگار در نگاهم دوغ با دستانش را از هم باز کرد بی اختیارم خودم را در آغوش انداختم و او را تنگ به سینه فشردم.سرم را روی شانه اش گذاشتم و به امواج گرمایی که روی بیابان می رقصید خیره شدم. 👈ادامه دارد .... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. _پیداش کردین؟ _نه انگار آب شده رفته توی زمین. _یعنی چه ؟کجا رفته تو این موقعیت؟ اون که میدونست امشب عملیات داریم. _والا چی بگم هیچ اثری ازش نیست _خیلی عجیبه به هر حال باز هم دنبالش بگردید بالاخره یه جایی هست غیب که نشده. _اتفاقا مشکل همین واقعاً غیبش زده توی این شرایط نباید جایی می رفت. _من نمی دونم هر جوری شده پیداش کنید. صالح اسدی واقعاً دیگر نمی دانست کجا دنبال حجت بگردد. کلافه و گیج و گنگ راهش را کشید و رفت.گردان فجر طبق برنامه یکی از ارتفاعات منطقه را تصرف کرده بود اما دو ارتفاع دیگر هنوز در تصرف نیروهای عراقی بود. فرمانده گردان همانطور که با نگرانی درگیری نیروهای خودی را برای تصرف ارتفاعات زیر نظر داشت،بیسیم را محکمتر به گوش چسباند. _حالا تکلیف چیه؟ _فعلا باید منتظر بمونید و فقط با دقت مواظب لانه باشید تا کرکسها فرود نیان. _به این راحتی نمیشه ما تنها موندیم! خیلی از پرنده ها هم پروبال شان شکسته است. _میدونم ولی چاره ای نیست باید دوره بقیه رو هم بکشید. _نیروهای کمکی چی؟ _فعلا خبری نیست هر طور شده از لانه حفاظت کنید و منتظر دستورات بعدی بمونید. بیسیم را به بیسیم چی جوانی که کنارش خم شده بود و پشت تخته سنگی پناه گرفته بود سپرد و شتابزده به طرف قله رفت. سال کلافه تر از قبل به سوی سنگر فرماندهی رفت.ناپدید شدن حجت یکطرفه و مشکل گردان فرد که حالا در روز بود در محاصره نیروهای عراقی گرفتار شده بود یک طرف. نزدیکه سنگر فرماندهی،سعید انگار منتظرش بود باشد با دیدن او بلند شد و با عجله جلو رفت. _سلام آقای اسدی _سلام سعید چیه طوری شده؟! _نمی خواستم احوال حجت را بپرسم! حالش خوبه جاش خوبه؟! _نمیدونم والا بی خبرم. _مگه تماس نداری؟ صالح به او زل زد: «منظورت چیه؟» _راستش خبر محاصره شدن گردان فجر رو شنیدم دلم برای حجت شور میزنه! 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. _این جریان چه ربطی به حجت داره؟ _یعنی چه؟ _صالح روی جعبه مهمات خالی کنار سنگر نشست دست او را هم کشید کنار خود نشاند نگاهش را در نگاه او دوخت _ببین من حسابی گیج شدم اصلا معلومه چی میگی؟ _منم می‌خواستم این حرف را به شما بزنم اگه شما با گردان فجر نمی تونید تماس بگیرید. _خب چرا _از حج از خبر ندارین؟! _حجت که آنجا نیست .یعنی اصلاً قرار نبود توی عملیات باشه. سعید لبخند زد و سر تکان داد: _حالا متوجه شدم. _خوب بگو تا من هم متوجه بشم _راستش به عملیات حجت به ما گفت که میخواد همراه گردان فجر بره‌. مگه شما نمی دونستید.؟ _نه ما الان دوسه روزه که داریم دنبالش می گردیم. سری تکان داد و زیر لب زمزمه کرد: «بنده خدا چقدر پشت سرش حرف زدیم» 🥀🥀🥀 ستون های دوتا سیاهی که از لاشه تانکها تنور می کشید و گرد و خاک که انفجار گلوله های خمپاره و توپ از زمین بلند می‌کرد،سازمان منطقه عملیاتی بدر را تیره و تار کرده و دور دستها را ها در هاله ای فرو برده بود. حاج حجت سوار بر موتورسیکلت در خلاف جهت حرکت نیروهایی است که به عقب برمی گشتند پیش رفت تا اوضاع را زیر نظر بگیرد.با نگرانی به مجروحینی که توسط همرزمانش حمل می شدند نگاه می کرد. نزدیک آخرین خاکریزی که منطقه را تقسیم کرده و نیروهای عراقی را در فاصله ای نه چندان دور موضع گرفته بودند ایستاد. از موتورسیکلت پیاده شد خاک های معلق جلوی چشمانش را با حرکت دست کنار زد تا بتواند شبحی را که روی خاکریز دراز کشیده بود، بهتر ببیند. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. برای یک لحظه که گرد و خاک آخرین گلوله توپ به زمین نشست توانست یکی از نیروهایش را آنجا ببیند که گهگاه سر بر می داشت و به آن سوی خاک ریز سرک می کشید. با گام هایی بلند و در حالی که کمرش را خم کرده بود به سوی او رفت.با یک خیز بلند کنارش دراز کشید و همچنان که رد نگاه او را آن سوی خاکریز دنبال می کرد پرسید: «چی شده؟!» پاسدار جوان با دیدن او کمی جا خورد. _دستور عقب نشینی دادن حاجی.. و دوباره به آن طرف خاکریز سرک کشید. حاج حجت با تعجب حرکات او را زیر نظر گرفت _پس چرا تو نمیری عقب؟ اتفاقی برات افتاده؟! _من نه ولی یکی از بچه ها آنجاست زخمی شده.. حاج حجت با شنیدن این حرف کمی خودش را روی خاکریز بالا کشید: «کو کجاست؟!» _پشت اون تپه جلو! زخمی شده نمیتونه بیاد .منتظرم بلکه آتش عراقی‌ها خاموش بشه برم بیارمش. _خاموش بشه؟! هر لحظه ممکنه پیشروی کنند حواست کجاست. پاسدار جوان با شنیدن این حرف ته دلش خالی شد. غلت زد و به پشت روی خاکریز دراز کشید و نگاه ملتمسانه اش را به او دوخت: پس تکلیف چیه؟ یعنی همینجوری ولش کنیم بریم؟! _نگران نباش همینجا بمون و مواظب باش. و تا او بخواهد حرف دیگری بزند روی نوک پا نشست نگاهش را لحظه ای روانه موضع دشمن کرد و با یک دست بلند از خاکریز بالا رفت و از آن گذشت. جوان که هنوز نتوانسته بود افکارش را جمع و جور کند که خودش را بالا کشید و حرکات او را زیر نظر گرفت. حجت با قدم های بلند ،در حالی که با هر گام به چپ و راست می پیچید زیر باران گلوله های دشمن خود را به زخمی رساند. کنارش زانو زد ‌.چیزی گفت با نگاه دست راست و پای چپش را گرفته و از زمین بلندش کرد و روی شانه های خود گذاشت.نگاهی به اطراف انداخت بلند شد به همان‌طور که رفته بود با سرعت به طرف خاکریز برگشت. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. روز پاسدار جوان چشم دوخت و لبانش به زمزمه دعاهایی که بلد بود از هم باز شد. راه زیادی تا خاکریز نمانده بود که ناگهان گلوله خمپاره ای بین آنها فرود آمد و کوهی از گرد و خاک به هوا بلند شد.هنوز گرد و خاک معلق در هوا فرو ننشسته بود و او نمی توانست آنها را ببیند. لحظات به کندی و سنگینی می گذشتند و بی‌آنکه پلک بزند به روبه رویش خیره شده بود. آخرین ذرات گرد و خاک که فرونشست توانست شبح آنها را در حالی که دوست مجروح شده روی کمر حاج حجت افتاده بود ببیند.شلیک مدام و بی وقفه گلوله ها و غرش تانک هایی که از آن دورها نزدیک می‌شدند اعصابش را متشنج کرده و جرات کوچکترین کاری را از او گرفته بود. عاقبت خشم و نفرتی جان کاه تمام وجودش را در بر گرفت. با یک حرکت سریع زانوهایش را بر خاکریز گذاشت و نگاهش را به آنها دوخت.اما پیش از آنکه هم را با فریادی که در سینه حبس کرده بود برخیزد و به آن سوی خاکریز برود حاجت را دید که دستها را بر زمین گذاشت نیم خیز شد و در یک چشم به هم زدن برپا ایستاد و همانطور که دستانش را دور کمر مجروح که بر پشت داشت حلقه کرده بود ،به سمت خاکریز شروع به دویدن کرد. شلیک گلوله ها دوباره خود گرفت و توده گرد و خاک او را دربرگرفت پاسدار جوان قد کشید و روی خاکریز ایستاد و لحظه‌ای بد شانه های حاج حجت را که به زحمت از سوی به خاکریز بالا می آمد در چنگ فشرد،مجروح را در آغوش کشید و هر سه به این سوی خاکریز غلطیدند. جوان اینبار هم فرصت گفتن کلمه‌ای نیافت. حاج حجت با شتاب به سوی موتور سیکلت رفت آن را روشن کرد سوار شد و جلوی پای او ایستاد. _اونا بذارش ترک موتور.. خودت هم راه بیفت.. زود بر می گردم و تو رو هم می برم. همین کار را کرد و لب باز کرد تا شاید تشکر کند یا بگوید نیازی نیست به خاطر او برگردد اما این بار هم فرصت نیافت. موتور سیکلت بسیار دورتر از او با سرعت به سمت مقر نیروهای خودی در حرکت بود. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*