* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_سوم.
.
گفت: یادم نیست بچه ی کرج بود یا تهران ،اما لشکر سیدالشهدا بود .خیلی خوشم آمد .پیشانی بند قرمزی بسته بود .چشمش را صاف گذاشته بود روی هم .لباس جنگلی تنش بود .پایش را انداخته بود روی پایش .
تکیه داده به دیوار سنگر . خواب خواب بود .چفیه را هم انداخته بود روی صورتش که سر خورده بود پایین .قطره ی خونی هم از دهانش جوشیده بود بیرون و روی لبش لخته شده بود»
گفت:«اشک و رشکم درآمد .غبطه خوردم و آرزو کردم .آه کشیدم .دلم می خواست من هم کنارش بنشینم.دراز بکشم .چشمهایم را ببندم و پر بکشم.اما هنوز گرفتار بودم .من هنوز پاک توی گل گیر بود .هنوز خاک تنم نریخته بود .
می فهمی؟ریاضت!!
این چیزها اشتیاقم را برای جبهه بودن تقویت می کرد .شاید پیروزی عملیات اینقدر کارساز نباشد .ملتفت هستید؟اینها آدم را شعله ور می کند .خدا نصیب کند مرگ مطمئن..
گفتم:«ای بابا ما کجاییم در این بحر تفکر حاجی کجا.
آخر آدم که دیده باشد باهاش نشست و برخاست کرده باشد ،دلش از ریسه های پی درپی درد گرفته باشد که او سببش بوده ،می فهمد یعنی چی.
حساب این حرفهاست که آدم را از گوشه های دیگر باز می دارد که یعنی می شود پرپر شدن هزار نفر را دیده باشی.اهل نظام و رزم باشی .هزار نفر از دشمن را کشته باشی.شجاعتت هم زبانزد لشکر باشد آن وقت دل داده باشی به آنطور صحنه ای؟!
اصلا شکوه مرد همین است که دلش را اینجور تابلویی ببرد .
عملیات قدس سه ،عطش شفافی در شب موج میزد .بچه ها در تب و تاب بودند .دیدمش، چفیه اش را دور سرش طواف داده بود .کیسه ی خشاب را به کمرش بسته بود .اسلحه یتاشو دستش بود .
گفتم :ظاهراً خودت هم رفتنی هستی»
برای اینکه قشنگ شده بود .حالتی داشت که همان شهید لشکر سیدالشهدا را به یادم آورد.البته دو نفر بودند که شهادتشان باورکردنی نبود .یعنی ما سخت می توانستیم مرگشان را باور کنیم .از بس که جسور بودند .از بس که شجاعت از خودشان نشان می دادند .انگار از فولاد ساخته شده بودند.
یکی مجید سپاسی و یکی هاشم شیخی.
باور کنید وقتی حاج مجید شهید شد گفتم بچه ها جنگ تمام شد!
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_چهارم.
حاج قاسم سلطان آبادی مسئول محور، تماس گرفت و گفت :
_یکی از گروهان های امام مهدی دارند میآیند می خواهم روشن کنم که حاج مجید چقدر برای جنگ زحمت کشیده و چه دلیری ها کرده است. کسی که در هر عملیاتی نفر اول بود، البته با اندوخته چند روز شناسایی که به عنوان پیش قراول رفته بود به تنهایی یا نهایتاً با یک یا دو نفر دیگر.
کسی که دستور فرماندهی بالاتر را تغییر میداد یا اصلاح میکرد.
در منطقه ماووت ، بچه ها سه نفر اسیر گرفته بودند.موقعیت سخت و خطرناکی هم بود .همه اعتراض کردند این چه وقت اسیر گرفتنه؟!
اما مجید اعتراض نکرد و گفت : اگر اینها را میکشتند نفر چهارم که فرار کرده است این خبر را به همه لشکر عراق می رساند و آنها هرگز تسلیم نمی شدند .چون در هر صورت پای مرگشان در کار بود .در مقاومت لااقل احتمال پیروزی هست، ولی الان وقتی حمله بکنیم فوج فوج با پرچم سفید که نصفه و نیمه عرقگیر شان است پناه می آورند»
حاج مجید ،که اگر لشکر فجر در عملیات نبود با لشکر های دیگر می رفت و بارها مهمان لشکر سیدالشهدا بود. از جمله در عملیات قبل از کربلای ۸، یک نفر برداشت و به کمک بچه های کرج رفت.»
در عملیات کربلای ۵ دشمن در محور الکوت به شدت مقاومت می کرد.
_دستت درد نکنه این ها را راهنمایی کن تا از پشت به محور الکوت که باز نشده است ضربه بزنند .
اصرار هم داشت که خودم پای معبر باشم برای هدایت گردان های بعدی، اما با خود گفتم لااقل تا سر معبر همراهشان باشم. راه افتادیم تا رسیدیم به حاج مجید. لبخندش اولین کلام بود که خستگی آدم را فوت می کرد.
گفت: کجا؟!
گفتم: می رویم برای محور الکوت »
گفت:من خودم گردان را میبرم ، شما برگرد پای معبر. همان جا بود که از بچه ها شنیدیم حاجی به همراه شهید محمد رضایی با لباس غواصی زده اند به شش پری ها و محور را باز کردند.
نگاهی به حاج مجید کردم و نگاهی به جوش و خروش نهر العشا! چه شباهت های زیادی داشتند.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_پنجم.
راست راست می آمد بالای خاکریز .دقت میکرد. نشانه می گرفت. شلیک میکرد بعد هم توی خاکریز فرو میرفت .یک تیربارچی هم اونورتر بود که قطار دجله انداخته بود روی دستش و درو می کرد.
لجم بالا آمد. آرپیجی را از یکی از بچه ها گرفتم.موشک را به خوردش دادم. منتظر ماندم که سیاهی ا ش روی خاکریز سبز شد. ماشه را چکاندم که گلوله به سرعت از من دور شد. نگاه میکردم داشت کله اش را چپ و راست می کرد تا دقیقتر بزند که نیم تنه اش افتاد این طرف خاک ریز.
این قضیه مال عملیات خیبره. وقتی عملیات خیبر بود به لشکر فجر دستور دادند که یک راه فرعی باز کنه و آتش دشمن را متوجه خودش کنه تا از جای اصلی که عملیات بود بچه ها بتوانند وارد بشن، یعنی جزیره مجنون.
بنابراین دو سه شب کارما آتش ریختن و درگیرشدن بود. دشمن هم کوتاهی نمیکرد.بو برده بود که قرار عملیات بشه .همانجا بود که فرمانده گردان ما یعنی مجتبی قطبی که بعدها شهید شد کالیبر خورد توی دستش و مجروح شد و من که فرمانده گروهان بودم شدم مسئول خط.
آخر شب بود که یک گروهان از بچه های آباده را فرستادیم جلو تا درگیر باشند و دشمن را مشغول کند فرمانده آنها آقای زارع بود فرمانده گردان هم آقای عیسایی.
یک ساعتی گذشت بیسیم چی گردان تماس گرفت و عز و جز می کرد که گرفتار شدیم و زمینگیر به دادمان برسید .
گفتم :خیلی خوب همون جا باشید تا برم کسب تکلیف کنم و بیام
تماس گرفتم با حاج مجید سلام و احوالپرسی گفت: عظیم من فلان جا هستم بیا ..۲۰۰ متربیشتر با ما فاصله نداشت...
رفتم به دوران مدرسه راهنمایی اقلیدس. دوست همکلاسی بود و درسش را مثل کالک عملیات از بربود. زبل و شوخ بود و بچه ها دوستش داشتند.
با توپ هم سر و کار داشت مثل همین الان .یک نفر بیشتر نبود که توی هر دو تیم فوتبال و والیبال عضو باشد آن هم خودش بود
تیم مدرسه اقلیدس در مدارس شیراز همیشه اول بود. بیشتر از به خاطر همین حریف زرنگ درسخوان.
مدیر مدرسه از چشمش هم راضی تر بود که مجید توی هر دو تا تیم بازی کند چون هم اخلاقش ملس بود هم درسش نمره اول.
خلاصه هم در تیم فوتبال درسش را خوب بلد بود هم در درس و مدرسه همه را خوب دریبل می زد و جا میگذاشت .
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_ششم.
نشستم بعد از این همه چیز که یادم بود و یادش اومد گفت: کار خودته باید بریم نجاتشون بدی.
هنوز تمام قد پا نشده بودم که صدای خمپاره منو به زمین چسبوند، اما مجید تکون نخورد .
ترکش نخودی ریزی رفت توی پام ، اما عیبی نداشت. باید میرفتم سراغ بیسیمچی و گردانی که رفته بود جلو و زیر آتش دشمن کپ کرده بود.
کشاورز هم همراه مامد از بچههای اطلاعات بود رسیدیم به بیسیم چی. ناراحت بود و بیراه میگفت. آرومش کردیم. نصیحتش کردیم و گفتیم توی روحیه بچهها اثر بد میزاره. ساکت باشه نرم شد و شروع کرد به توضیح دادن. ازدست تیربارچی و آرپیچی زن عراقی ها ذله شده بود.
به کشاورز گفتم: تو برو دنبال تیربارچی من هم حساب این یکی رو می رسم.
همون که گفتم گلوله آرپی جی مثل مشعل گداخته توی شکمش افتاد این ور خاکریز. کشاورز هم تیربارچی را با قطار فشنگ شرور کرد توی هوا.
هول و هراس افتاد توی جونشون. پا گذاشتن به فرار بچه ها تو روحیه شون بالا رفت که گذاشتن پشت سر عراقیها هشت تای آنها را اسیر کردند. رفتیم جلو ازمیدان هم مین هم جلوتر .تماس گرفتیم حاج مجید خیلی خوشحال شد.
گفت:کجایید؟
گفتم:توی کانال
گفت: هر کسی خواست بیاد بالا بزنیدش. الان یک گروهان کمکی براتون میفرستم.
چشمی گفتم به گوشی رو دادم دست بیسیم چی.
هوا گرگ و میش بود تیمم کردیم و نماز صبح مان را خوندیم مشغول قرآن خواندن بودم که هلهله عراقیها را شنیدم. برکت یک تیپ نیرو ریختن توی کانال.
مثل برگ خزون این تنای گنده را ریختن پایین. هرچی همه ما داشتیم سفارش می کردیم اما دست بردار نبودند.
آتیش بچه ها که کم شد ،یک تیپ دیگه هلهله شون شروع شد. فوری دستور دادیم همه بیان عقب. تپه های ال مانندی بود. نشون کردیم. گفتیم :بریم اونجا سنگر بگیریم تا اینا از کانال که میان بیرون درو بشن.
از خاکریز رفتم بالا تا این دستور را به همه ابلاغ کنم همین که پام رو بالا گذاشتیم روی نرمی فنر مانندی فرو رفت ، وقتی برداشتیم مین منفجر شد .
به سمتی که کوتاهتر شده بودم خوردم زمین. نگاه کردم پام از مچ آویزون بود به نرمی پوستی که خونی بود، بند بود و تاب میخورد.
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_هفتم
دردش داشت شروع میشد که از جا بلند شدم خودم را سرپا گرفتم .ترسم از روحیه بچهها بود . چند نفر متوجه شده بودند اما نگذاشتم جمع بشن و سر و صدا کنند.
گفتم زود باشید برید.
لی لی میکردم که سر و کله یک امدادگر به یک دکتر پیدا شد .نوار تسمه مانندی بستند بالای بریدگی. پوست آویزان رو تیغ زدند خیلی بی رحم .بعد هم زیر بازو ام را گرفتند و کشون کشون بردن به پشت تپه هایی که گفتم نشون کرده بودیم .
حالا آتیش ما قطع شده بود و عراقیها گله گله از کانال میآمدند بالا که با گلوله های آرپی جی پرت میشدند به اطراف حال من رو به ضعف بود که گروهان کمکی رسید چند قدم لی لی کردم. چند قدم روی دوش امدادگر و دکتر کول شدم تا رسیدم به حاج مجید که پیش حاج نبی رودکی ایستاده بود و اختلالات میکرد .اومدند طرفم.
_چی شده؟!!
سرم رو توی دستاش گرفت و بوسید. حاج نبی هم همینطور.
گفت:پی ام پی آماده است بیا برو عقب.
نه و نو کردم .واقعا می خواستم بمونم .به دو نفر از بچه ها دستور داد تا چهار دست و پامو رو بگیرن و به زور سوارم کنند.
تنها که شدم رفتم توی خیالانم.دوره میکردم لحظاتی روکه با مجید بودم .
از زمین فوتبال و والیبال تا میدونم مین و سنگر کمین و کار مرگ آور شناسایی.
یادم اومد یک روز اومد سراغم .گفت:
بریم شناسایی؟
گفتم :بریم
یه دونه موتور سرپا پیدا کردیم و زدیم به راه .رفتیم از خط خودی هم یک کیلومتر اون ور تر .کاغذ کالک توی دستش قژقژ می کرد و باد میخورد .
انگار می خواست از دستش فرار کنه.نگاه می کرد .دقیق می شد .اندازه می گرفت .تخمین میزد.گاهی هم با زحمت نگاهی به کالک می انداخت.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_هشتم
حواسش نبود یکباره زدم روی ترمز . هول خورد به پشتم .
کماندوها.... ۳ تا خودروی تکاوری با چادر سبز که روشون کشیده بودند جلومون سبز شدند.
گفتم: حاجی اینها مشکوک اند.
گفت: بهت میگم برو
_چی چی رو برم بابا !؟ نگاه کن دارم می پرند پایین...
ماشین پریدن پایین به طرف ما سنگر گرفتند یک قدم دیگه میرفتیم شلیک می کردند.
گفتم: چیکار کنم حاجی؟!
گفت:فقط دعا کن همین
انتظار داشت من هم همراهش بخندم! خون توی رگ هام یخ زده بود! الله اکبر آخه این چه وقت شوخی کردن بود...!!
کالک را جمع کرد دستانش را گذاشت روی شونه هام و گفت:برو سمت چپ..
فرمون را که برگردوندم شالاپ افتادیم توی چاله. فرمان را سفت تر از قبل چسبیدم تا بلاخره سرازیر شدیم. دره هایی که تا اون موقع ندیده بودم پشت سر گذاشتیم و جون به لب رسیدیم به سنگر های خودی..
توی فکر بودم که مجید این کارا از کجا بلد بود. این راه هارا از کجا یاد گرفته بود..چند بار در این هول وهراس ها شناسایی رفته بود...؟!
🌸🌸🌸🌸
هوا هنوز روشن نشده بود و خوب نمی شد تشخیص داد اما لباس سیاه تنش بود سرتاپا سیاه..
لشکر فجر از ضلع فاز گاه کوچ سواران وارد شده بود و ماموریتش را انجام داده بود اما درگیری ادامه داشت. یگان های دیگر هنوز کارشان را تمام نکرده بودند و منطقه گل به گل آب گرفتگی بود تالاب های مصنوعی که لبریز بودند از ترس دشمن.
از آن منطقه وسیع فقط رگه باریکه خشکی به نام سرپل سهم ما بود.
دشمن شبیه خون خورده بود و مثل مار زخمی منتظر انتقام .تانکهای خشن و خشمگین آماده بودند. پای ما هم روی آب ..اگر حمله میکردند نام و نشانی از ما باقی نمی گذاشتند .سرپل را میگرفتند، ارتباطمان با خشکی قطع میشد و در آب و تالاب تا قطعه چندانی برای مقاومت نداشتیم.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_نهم
در همین تب و تاب بودیم که با لباس سیاهش سر رسید حالا هوا کمی روشن شده بود لباسش تنگ به بدن چسبیده بود به طور مورب کشیده شده بود که این تن پوش غریب را زیپ می کرد. یک گروهان نیرو میخواست عجله داشت اسلحه تاشو در دستش بازی می کرد .اختلالاتی کرد با حاج منصور فتوت و بعد یک گروهان از گردان حاج منصور برداشت و رفت.
من همچنان به فکر نقشه بودم که او در ذهن داشت داشتم که هر چه هست کار ساز است .پیش از اینها خودش را نشان داده بود. طرح های عملیاتی اش، نظرهای کارشناسی اش و مدیریت جنگی اش.
خلاصه طوری بود که پیشنهاد شده بود برود پیش سرهنگ صیاد کار کند.
۲۰ دقیقه می شود که رفته بود. نگاهی به ردیف تانکها انداختم. آرایش نظامی داشتند .جنب و جوشی در شان پیدا بود.دلهره ام گرفت. گفتم حتماً قصد پاتک دارند. موقعیت خطرناکی بود .خصوصاً برای ما یعنی بچه های لشکر فجر که زودتر از همه زده بودند به خط و اگر لشکر های دیگر موفق نمی شدند قیچی شدن ما حتمی بود.
در حال آن همه وسط آب هم معلوم نبود حرکت کردند هم بیشتر شده و دستپاچه شدم.
گفتم نکند خواب میبینم.. دقیق شدم. رفته رفته هراسم تبدیل به حس دیگری شد .حتی فراتر از تعجب.
دهانم باز مانده بود .میخواستم فریاد بزنم.
اطرافم را نگاه کردم. شلوغ بود همه را روی لبه خاکی دیدم. ذوق زده و متعجب..نیازی به فریاد زدن نبود فریادم دیده میشد در چشم هایم.
خدای من !!تا آنکه ها رسیده اند تا پشت خاکریز. گروهانی که از گردان فتوت بریده شده بودند برگشتهاند سوار بر تانک ها.
لبخند بر لب از اولین تانک بیرون میآید حاج مجید یعنی کسی که به تنهایی تثبیت عملیات کربلای ۵ را سبب شده بود.لااقل در زاویه کوچ سواران. همچنان اسله تاشو را در دستش باز میکرد .عرق از سر و رویش چکه می کرد.
رخت های سیاه چسبان آزرده اش کرده بود اما به روی خودش نمی آورد. حالا که کار قرار گرفته است شاید فرصت کند تا لباس غواصی را از تنش در بیاورد..
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_چهلم
محمد سر نترسی داشت. اما خودش تعریف کرد که یک یار همراه مجید شدم و جون به لب برگشتم از بس که کارهای خطرناک می کرد. راست راست روی خاکریز را می رفت اون هم درست وسط روز. انگار که گلوله ها چشم دارن.
حالا اگه زود می رفت یا فقط رد می شد باز هم راهی بدهی بود. راست می ایستاد و نگاه می کرد بررسی میکرد تا بعداً این دید زدن ها به کارش بیاید.
وقتی آدم این حرفها را از محمد اسلامی نسب که خودش یک پا سر به تیغ سپرده بود شنیده باشد میفهمد که حاج مجید یعنی چه
فرمانده عملیات که باید در سنگر سفت و سختی های بیسیم نشسته باشه و گردان ها رو هدایت کنه خودش نفر اول خط بود
دلم میخواد چند تا از این کار حاجی را تعریف کنم و شما هم بنویسید تا همه تاریخ یادش بماند حاج مجید اگر سه تا گردان خطشکن داشتیم حتماً با اولین میرفت انگار این مرد آفریده شده بود برای خط مقدم اگر پاش میافتاد کماندو هم میشد و باز هم میشکند همینطور که شد روی کربلای ۵ اولین گردان که باید عمل میکرد غواص ها بودند لباس غواصی پوشید و زرد به آب که تا نصفه های روز هنوز این لباس تنگ چرمی تنش بود اسباب و آلات جنگ هم با خودش نمی برد.
معروف بود بین بچه ها که ها مجید نقشه را با انگشت تشریح میکنه.
لااقل یک میله آنتن نمی گرفت دستش. میگفتیم یک اسلحه بگیر دستت. میکفت نمیخواد از عراقی ها برمی دارم.
حتی یادم تو عملیات والفجر ۸ با مجتبی مینایی یا احمد عبدالله زاده و یا رفاهیت همراه میشن با موتور میرن جایی که عراق شیمیایی میزنه ماسک می زنند یه دونه هم میدن مجید. که اون نمیزنه میگه این جور چیزها به درد من نمیخوره.
چفیه را میگیره جلوی دهنش تا وضعیت عادی میشه.
جالب اینجاست که فقط حاج مجید این وسط شیمیایی نمیشه.
همیشه هم میگفت من کمربسته حضرت زهرا هستم مادرم خواب دیده. ما هم باور کرده بودیم. یعنی همین طور هم بود. این همه که توی تیر ترکش وول می خورد توی رگبار و آتیش. با اینهمه عملیات که توی هر کدوم چندین و چند روز قبل و بعدش اون حاضر میشد شاید به پنج بار نرسه اینم توی کلش بود یعنی خودش رو سپرده بود به قضا و قدر الهی می گفت گر نگهبان من آن است که من میدانم. شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد راست هم میگفت
عملیات قدس ۳. از پشت بیسیم میشنیدم که حاج نبی دنبال سپاسی است مرتب داد میزد به بچه های دیگه سفارش میکرد تا اینکه گفتم حاجی رفته جلو.
باز از جلو تماس گرفتم که بچه ها خط را شکستند و رسیدن به یک مخزن بنزین به حاج مجید بگید چه کار کنیم منفجر کنیم یا نه.
آخه حاج مجید مسئول عملیات باید کسب تکلیف میکردند هنوز توی جواب اینها مونده بودیم که صدای انفجار پیشرو جهنم.
بچه های خط شکن فکر میکردند عقب همونجا هم مخزن را دیده بود و خودش منفجرش کرده بود با آرپی جی.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_چهل_یکم
صدای موسیقی از درز خانه ای نیمه ویران بیرون میزد. صدای غریب شهر شاید همین آهنگ تند با طنین نامفهوم ترانهای بود که به نظر فارسی نمی آمد.
صدای صفیر گلوله، نفیر خمپارهها و درام هراس آور انفجار، معمول کوچههای آوار انباشته و رهگذران هر از گاهی اش بود که خاکی پوش و مسلح بودند.
شهر آبادان مجروح بود اما نمی نالید به هم نگاه کردیم معلوم بود همگی تعجب کرده ایم به سمت صدا پیچیدیم.چار چوبیه در،در محاصره گونی های شنی بود. در زدیم و صبر کردیم .صدای خش خش پایی به گوش رسید .باز هم به هم نگاه کردیم یعنی اینکه آمد در را باز کند.
_بفرمایید
سیه چرده با موهای وزوزی و ریش فری آنکاد شده ، دماغ پهنی داشت . میانسال بود .
_سلام علیکم
_و علیکم السلام .بفرمایید
_ببخشید حاج آقا ..انگار صدای موسیقی می آمد.فکر میکنم اینجا جبهه باشد..
مرد نگاهش را به داخل خانه برگرداند
_اینجا فرمانداری است .ماهم بچه های فرمانداری هستیم و می دانیم چکار کنیم
مجید نگاهی به من کرد و دوباره به سمت در چرخید
_به به حاکم شهری که اردک ...
گفتن اردک همان و تپق خنده ما همان .
کارمند فرمانداری اصلا ریسه رفت ..
خوب مصرع بعد هم جور در نمی اومد.خنده اش که تمام شد ، دست زد پشت مجید .
گفت:بفرمایید داخل ..
بابا من داشتم رادیو می گرفتم.یکلحظه کاری پیش اومد ،رادیو را روی همان موج رها کردم که از قضا این ترانه پخش می شود شما شنیدید
خداحافظی کردیم و عذرخواهی ،اصرار مرد جنوبی از رفتن بازمان داشت به چای دعوت مان کرد . مجید انتظار نوشابه داشت اما زمستان بود.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_چهل_دوم
زوزه خمپاره به زمین چسبید این انفجار را فشرد و به دیوارهای کانال کوبید صدای کشداری در گوشها دوید و غبار غلیظ فضا را نخودی رنگ کرد. همه در کانال فرو رفتند .گرد و خاک بنشیند و نشیند بعضی ها نیم خیز شدند .مجید گوشش زینگ زینگ میکرد .غبار غلیظ سرفه اش انداخته بود .توجهی نداشت .
زیر چشمش میسوخت. همین سوزش متوجه اش کرد. یک لحظه بعد هرم ملایمی روی صورتش لغزید. ن
دست برد به طرفش. خون فج زد. گرد و خاک کاملاً نشسته بود و هاشم فهمید که مجید زخمی شده است.
حدود ۱۲ ساعت از شروع عملیات می گذشت و ساعت ۱۲ ظهر است .
مقر تیپ یک عراق را تصرف کردهایم و قصد داریم پس از پاکسازی در آن مستقر شدیم. سنگر محکمی است. بتنی و هلالی شکل و به اندازه چهار پله در زمین چال شده است. قطر گزاف از خاک رویش ریختهاند .گلوله توپ و خمپاره که بر آن فرود می آید از داخل به اندازه بارش تگرگ کویر صدا میکند. باورم این است.
_حاج آقا..
هاشم کسی را صدا میزند.
کف دستش را نگاه میکند فقط شیارها سرخ نشده اند خبری از باند و گاز نیست حتی امدادگری هم نمانده است عملیات کربلای ۵ رو به اتمام است یا لااقل از تب و تاب اولیه افتاده است. مجید که رگه خونی از پشت دستش شر کرده است مرتب می گوید :«مهم نیست هاشم چیزی نیست»
.رگهه های خون روی لباس از گلدوزی شده اند و رفته رفته سیاه میشود. به نظر میرسد خون زخم کمتر شده باشد اما مجید هنوز دستش را زیر چشمش می فشارد.
حاج آقا عمامه را روی سر جابجا می کند خودش نمی بیند لایه ای از خاک حجم سفید این دایره را در بر گرفته است طوری که رد انگشت هایش روی عمامه جا می ماند.
_بفرمایید آقای اعتمادی فرمایشی بود در خدمتم.
هاشم سر راست می کند .لبخند می زند و می خواهد چیزی بگوید حرفش را میخورد. مردد است حتی با انگشت نشانه اشاره هم می کند اما منصرف میشود انگشتش را پس می کشد .حاج آقا تازه متوجه میشود که مجید زخمی شده است.
_چرا باندی گازی چیزی نمی بندید؟!
هاشم میخندد
:«حاج آقا برای همین صداتون کردم.»
هنوز حرفش تمام نشده که حاج آقا عمامه را دو دستی تعارفش میکند.
هاشم جای زخم شده پارچه را از لای دندان هایش درآورد و دست هایش را به سرعت از هم باز کرد و اندازه یک متر جر خورد و برید گذاشت روی زخم و مجید با دست نگه داشت نم نمک خون بند آمد.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_چهل_سوم
عینکش خاک گرفته بود. فرصت نداشت تمیزش کند. تنها کاری که کرده بود این بود که آن را تا نوک دماغش پایین آورده و از بالای آن نگاه می کرد: دست شما درد نکند.
حاج آقا لباس خاکی داشت و ریش های پرپشت و سیاه و به اندازه یک مشت بلند چهره نورانی و پیشانی بلند دوست داشتنی اش کرده بود. کبودی داغ غمهای در وسط پیشانی اش بدون قطر مشخص شده بود موهای سرش را دورتادور کوتاه کرده بود.
هاشم از بالای عینک نگاه کرد و تشکر کرد
🥀🥀🥀
دژ. بتنی پنج ضلعی و سنگر هلالی تیپ یک، آن قدر مهم و محکم بود که دشمن باز پس گرفتنش را به یک تک ظهر هنگام تجربه کند
.بچه ها جانانه مقاومت کردند و زیرباران گلوله از عرق مقاومتشان خیس شده بود. رفتهرفته شب از راه رسید و دشمن مثل همیشه مایوس و شکستخورده عقب کشید .
دژ پاکسازی شده بود سه روزی گرفتار جابجایی نیروها بودیم .یک شبانه روز هم در کار عملیات و حفظ خط .
شب هم. سایه سنگینش را روی پلک هایمان کپ کرده بود
همان سر شب گرفتیم خوابیدیم .شاید شام هم خوردیم ولی من خستگی و خواب را بیشتر به یاد دارم .
ساعت حدود ۱۲ شب که خش های ممتد بیسیم بیدارم کرد. حاج نبی رودکی بود حاج مجید و هاشم را صدا می کرد اوقاتش تلخ شده بود معلوم بود. میگفت: بابا چرا گوشی را بر نمی دارید ؟چرا به گوش نیستید این چه وضع شده است؟! بیسیم چی پشت بیسیم خوابیده بود
گوشی را برداشتم حاج نبی همان کلمات قبلی را تکرار کرد. گفتم: بچه ها خسته بودند خوابشان برده حاجی من در خدمتم
_ ببینید آقای هاشمی سمت چپ خودمان را
_آب گرفتگی ؟
_بله آب گرفتگی . سر بزنید یک گزارش کاملی از وضعیت آنجا
دستور را که از حاج نبی گرفتم . بچه ها را بیدار کردم و به طرف دژ مرزی حرکت کردیم سوار پی تی آر . شدیم.
ظلمات بود جاده ناهموار چراغ های خاموش و مسیری طولانی که به خاطر نبود خاکریز باید دور زده میشد .صرفه این بود که پیاده برویم .از طریق کانال ها پیاده شدیم و راه افتادیم. اطراف کانال زیر آتش بود اگر یک گلوله داخل فرود می آمد هر هشت نفر مان را دود می کرد گلوله مستقیم تانک.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_چهل_چهارم
بسم الله گویان رسیدیک به سنگر نوک.
پیشانی جنگی ما آنجا بود .حاج قاسم سلطان آبادی بود و یک فرمانده گردان که نامش یادم نیست .سنگر تنگ ما را به زحمت جا داد. مهربان نشستیم دیده بوسی و احوالپرسی و تهیه گزارش برای فرمانده لشکر .
دشمن ترسش را با ریختن گلوله ها پنهان می کرد. سنگر نوک از توپ مستقیم شان که پشت سر هم در اطراف فرود می آمد مثل گهواره تاب میخورد.
حاج قاسم گفت نیروهای دشمن تازه نفس هستند و مدت زیادی نیست که مستقر شدند .بچه ها ی کمین و اطلاعات هم گزارش داده بودند که برایشان سخنرانی شده و حسابی تهییج شده اند .از خاکریز که نگاه کردیم همه این گزارشها تایید شد.
عراقی ها تانک هایشان را انداخته بودند و با چراغ های روشن مانور می دادند.
برای تدارکات و نیرو مشکل ما بیش از دشمن بود. آبگرفتگی دردسر بود مزاحم همه چیز بود. تعویض نیرو استقرار نیرو، حمل و نقل تدارک کردن همه چیز.
در همین حین برای بار دوم حرارت ملایمی روی صورت حاج مجید سر خورد. چشمش شروع کرد به خونریزی. خیلی هم شدید. در یک چشم به هم زدن خون روی بادگیر پسته رنگش موج انداخت.
آمبولانس نبود. امکانات ماشینی نبود .بیسیم هم که می زدیم کسی جواب نمیداد .آنجا فقط یک گردان نیروی خط نگهدار بود که به کمک گردانی از لشکر حضرت رسول حفظ محور می کردند.
لجمان هم از دستش در آمده بود که لاینقطع میگفت: چیزی نیست مهم نیست.
بالاخره تصمیم بر این شد که با یک نفر برگردد عقب.
همه هم گفتند هاشمی.
ما هم راه افتادیم. مثل ابر بهار گلوله میریخت .ماندن توی خط به سلامت نزدیک تر بود .
ظلمات هم بود چشم چشم را نمیدید .با بدبختی رسیدیم به سنگرهای اول این ور و آن ور زدیم تا یک آمبولانس پیدا کردیم .راننده نداشت صدا زدیم پیدایش شد . گفت بنزین ندارم. قربان صدقه اش رفتیم قول بنزینش دادیم تا راضی شد. اصفهانی بود از لشکر امام حسین .
به هر ترتیب رسیدیم به اسکله و منتظر قایق شدیم. به قصد این ور آب حرکت کردیم. آب کم عمق بود و پروانه موتور گیر می کرد .
هوا گرگ و میش بود که به بیمارستان رسیدیم .انگاری رمقش را دقیق اندازه گرفته بود و تقسیم کرده بود .
روی تخت دراز نکشیده از هوش رفت. بعد از نماز صبح برایش دعا کردم. نگرانش بودم خاصه که یادداشتی هم نوشته بود و داده و دست پدرم که جبهه بود و گفته بود اگر من شهید شدم حتماً شما را شفاعت خواهم کرد و هنوز این سند بهشت محفوظ و موجود است است.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*