*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_بیست_و_پنجم*
✔️به روایت اسماعیل توکلیان
مهتاب همه جا را پوشانده بود. باد شب ، از بلندی قمطره سوز برف را میآورد و به صورتمان میزد.با لباس کردی و تجهیزات چریکی از ارتفاع بلند قمطره سرازیر شدیم به طرف دره حاج عمران در عمق خاک عراق .
شب از شکاف دره ها می گذشتیم. ۲۴ ساعتی طول می کشید تا دشمن را از محور کوهستانی دور می زدیم و می رسیدیم به پایگاهشان.
رسیدیم به نقطه ای که ممکن بود دیده شویم. جلال دوربین مادون قرمز دید درشب را از کوله پشتی از بیرون آورد و شناسایی پایگاه های دشمن را شروع کرد و نقشه ناقص محور را ترمیم نمود .
نیمه های شب شناسایی تمام شد. خسته و گرسنه برمیگشتیم . زیر نور مهتابی آسمان کنار صخره بنفش رنگی نشستیم تا نفسی تازه کنیم. (شهید) قاسم نعمایی تخریبچی گروه عقب افتاده بود.
_جلال , اگه اینطوری که قاسم میاد پیش بریم ، هوا روشن میشه. ممکنه ما را ببینند بهش بگو جلو بشه!
قاسم نفس زنان به ما رسید. جلال انگشت کشید و نوک برفی قله سر به فلک کشیده قمطره را نشانش داد.
_قله را نشانه بگیر و ما هم پشت سرت می آییم.
بازم جلو افتاد و رفت. با اینکه اواخر فصل بهار بود از سردی هوا و بخار از دهان بیرون میزد.
نگاهی به شیب تند او انداختم و حرکت کردم .یکباره از جلو ما را بستند به رگبار . تا روی زمین دراز کشیدیم و به خودمان آمدیم تیر از کنارم رد شد و خورد به دست و پای مجید محمدی مقدم.
سر و تنم را مچاله کردم در پناه تخته سنگی. اسلحه را گذاشتم روی رگبار و آماده تیراندازی بودم که صدای جلال را شنیدم.
_کسی حق تیراندازی نداره ! اسماعیل تیراندازی نکنید این قاسمه!
بلند صدایش کرد : قاسم... قاسم نزن ...ماییم.
یک مرتبه چشمم افتاد به قاسم که از درون پرده دود یکبار بیرون آمد .از شرمندگی نمی دانست چه بگوید به تصور اینکه ما عراقی هستیم و تعقیبش میکنیم ما را بسته بود به رگبار.
جلال گرفتش توی بغل و سر و صورتش را بوسید.
_عیبی نداره کسی زخمی نشده. راهت را بگیر و برو. نترس منم میام.
اسلحه مجید را دادین دست قاسم و رفت . با چفیه دست و پای مجید را بستیم و راه افتادیم. در راه برگشت زدم روی شانهاش.
_جلال از کجا فهمیدی قاسم تیراندازی می کند؟!
_از صدای سرفه اش!
_اگر نبودی با هم درگیر شده و همدیگر را کشته بودیم.
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📃نامه شهید محسن حججی به حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام
با صدای
همسرشهید
و هنرمندان
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هدایت شده از سربندهای گمشده
💫کلامی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫
🌷از وسایلی که باعث فولاد آب دیده شدن انسان می باشد عشق و محبت است. بدان که عشق و محبت تنها اکثیری است که به انسان رنگ فولاد آبدیده شدن می زند. عشق به بندگان صالح خدا و همنشینی و هم صحبتی با آنها، عشق به اولیأ الله و یاد آنها و و مناجات و گفتگو با آنها، عشق به ائمه هدی و معصومین عالم هستی و محبان درگاه الوهیت. عشق به رسول الله و مد نظر داشتن یاد و ذکر و نام او. و سر انجام بریدن از همه همان و در جوار او قرار گرفتن همان.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 یاد یاران
🌟 نصرت الهی ....
🔻 اوضاع وخیم بود. بالگردهای عراقی امان نمیدادند. یکی با ناراحتی گفت: «پس آنهایی که قرار بود ما را پشتیبانی کنند، کجایند؟»
🔅 صدای محسن در فضا پیچید: «الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل ...» بچهها شروع به خواندن کردند.
🚩 در همین لحظه یکی از بالگردها بهاشتباه تانک عراقی را به آتش کشید و دو بالگرد دیگر با هم برخورد کردند!
شهید محسن وزوایی
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
به دخترش میگفت:
وقتی گرههای بزرگ به کارتون افتاد، از خانوم فاطمه زهرا(س) کمک بخواید.
گره های کوچیک رو هم، از شهدا بخواید براتون باز کنند.
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی
#شهدامارادریابید
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
❤️زندگێ بے تــ♡ ـو بہ سࢪ نمیشود دردسر میشـود...🌿
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
💝سخنش با تو!
همیشه در صحنه باشید...
🌷شهید قدمعلی عابدینی🌷
#مشارکت_حداکثری
#شهدا_و_انتخابات❤️
#انتخاب_درست_کار_درست
#من_رأی_میدهم 💚
🌱🌹🌱🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#مراسم *میهمانی لاله های زهرایی و سوگواری ارتحال امام عشق...*
با قرائت زیارت عاشورا
#بامداحی *:کربلایی محمد شریف زاده*
#مکان : دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام
#زمان : *پنجشنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۰ /از ساعت ۱۸/۳۰*
⬇️⬇️⬇️⬇️
*مراسم در #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی و با مجوز ستاد استانی کرونا برگزار میشود*
🔺🔹🔺🔹🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_بیست_و_ششم*
✔️به روایت داوود عبدوس
_برادر عبدوس! باید همه پایگاههای دشمن توی شهر چومان مصطفی با دقت شناسایی بشه.
برنامه شناسایی شب و نام حکاک ادریس بارزانی از سران حزب میهنی کردستان عراق را از کاظم حقیقت گرفتم و خودم را به گروه شناسایی رساندم.زیر نور مهتابی آسمان از بین شیارهای و ارتفاعات عبور کردیم و ساعت ۱۰ شب رسیدیم به روستای کهنه لاهیجان.
یکی از بچه ها رفت داخل روستا و خیلی زود با کاکم ملازم علی افسر فراری ارتش عراق برگشت.نامه کاک ادریس را از جیب پیراهن بیرون آوردم و نشانش دادم. ملازم علی نگاهی به نامه انداخت و سبیل خاکستری اش را تاب داد.
_حالا کجا باید بریم؟!
گفتم : شهر چومان مصطفی.
زیر آسمان نیمه ابری یکسری ارتفاعات را دور زدیم و رسیدیم به نزدیکی رودخانه روستای شیورش در ۵۰۰ متری پایگاه دشمن بود . گفتم : کاک ملازم علی قرار بود ما را ببرید توی شهر چومان مصطفی.
_من از این جلوتر نمیام.
_باید بریم از نزدیک موانع را چک کنیم فردا می خوام گزارش بدم.
_به من ربطی نداره روی ارتفاع بشین و با دوربین شناسایی کن.
انگار عادت داشت نه بگوید دست آخر گفتم: ما میریم چه بیایی چه نیایی ! زدم روی شانه صالح اسدی.
_شما اینجا بمونید خودم تنهایی میرم.
بلند شدم و تا نزدیکی رودخانه پیش رفتم رودخانه پرآبی بود عبور از آن مشکل.
برگشتم ملازم علی به تخته سنگی تکیه داده بود . گفتم کاک ملازم علی این رودخونه پل هم داره ؟!
نیم خیز شد با چشمای گرد شده زل زد توی صورتم.
_تا اونجا رفتی؟!
_بله حالا ما را میبری اون طرف رودخانه؟!
ملازم علی اسلحه اش را برداشت و جلو افتاد ما هم پشت سرش. از پل رودخانه عبور کردیم و به کنار نیزار بلندی رسیدیم. کنار چشمه ای زانو زدم و آب خوردم . ملازم علی با انگشت سنگرهای عراقی را نشانمان داد .
_تا نیروهای عراقی بیش از ۶۰ ، ۷۰ متر فاصله ندارید!
نقشه کوچک منطقه را از زیر پیراهنم بیرون آوردم و شناسایی پایگاه دشمن را شروع کردم.
نیمههای شب شناسایی تمام شد .در راه برگشت ملازم علی زرد روی شانه ام.
_عبدوس تضمین می کنم!
_چی رو ؟!
_گرفتن پادگان حاج عمران !!چون که شما هیچ نقطه کوری برای خودتون نمیگذارین.
_وظیفه من هست اگه توی شناسایی خطایی کرده باشیم شب عملیات تاوان بچه ها را ما باید پس بدیم.
پادگان حاج عمران در موقعیتی سوقالجیشی می باشد. از شمال به ارتفاعات چنارستان و کلاشین ، از جنوب به بلندیهای سکران و کدو ، از شرق به پیرانشهر و ارتفاعات تمرچین و غرب به تنگه دربند و شهر چومان مصطفی عراق محدود میشود .
روشنای صبح رسیدیم مقر . جلال هم تازه از شناسایی برگشته بود.
مبنای طرح مانور عملیات تک دورانی ، یعنی دور زدن دشمن بود تا فرصت هرگونه عکس العمل از آنها گرفته شود. به این صورت که ۴ گردان از سمت راست و سه گردان از سمت چپ حمله می کردند و پس از دور زدن ارتفاعات در تنگه در بند به یکدیگر ملحق می شدند و در نهایت پاکسازی به طور کامل انجام می پذیرفت .همچنین قرار بود با توجه به موقعیت منطقه و صعبالعبور بودن ارتفاعات عملیات از سوی هوانیروز پشتیبانی شود.
_در حال شناسایی چطور بود؟!
فقط لبخند زد.
نامه کاک ادریس را نشان کاک قادر دادم و توجیه کردم که باید بریم.از چومان مصطفی عبور کردیم و کاملاً پشت سر عراقیها قرار گرفتیم تا ۶۰ متری کاتیوشای پایگاه دشمن پیش رفتیم گفتم باید بریم کاتیوشا ها را از کار بندازیم.
غرولند کرد که نباید بریم کاک جلال!! میخوای خودت را به کشتن بدی.. اگه کاک ادریس سفارش شما را نکرده بود باهات نمیومدم.
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
هدایت شده از سربندهای گمشده
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫
🌷بعد از عملیات خیبر بود، قرار بود خاکریزها به دشمن نزدیک شود. آتش سنگینی روی خط بود که حاج منصور تصمیم گرفت، آتش سنگین دشمن را از روی لودرهای در حال کار منحرف کند، با یک تانک به وسط معرکه رفت و شروع به زدن عراقی ها کرد. من راننده بودم، حاج منصور توپچی، شهید عباسعلی میرزائی هم کمکی.
آنقدر آتش سنگین بود که یک درصد هم احتمال زنده برگشتن نمی دادم. ناگهان خمپاره ای به تانک خورد و منفجر شد. محل انفجار نزدیک منصور بود. هم سرش ضربه خورده بود هم ترکش. از سر و گوش و بینی اش خون روان بود... نصف بینایی چشم راستش را از دست داد و سردرد هایش شروع شد!
راوی حاج اسدالله حاج زمانی
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⚘﷽⚘
پنجشنبه است...
وباردیگر
مزار شهدا دل ها را به سوی خود می کشاند...
دل هایی که این مکان راخلوتگاه خویش قرارداده اند
و یکدل سیر دلتنگی را بر مزارشان می بارند...
#پنجشنبه_های_عاشقی💔
#باز_پنجشنبه_ویاد_شهدا_باصلوات
🍃🌹🍃🌹
#ﺯﻳﺎﺭﺕﻣﺠﺎﺯﻱ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ, قرائت زیارت عاشورا
👇👇
🚨🚨🚨🚨
تا دقایقی دیگر ⭕️⭕️
لینک هییت آنلاین با اینترنت رایگان:
http://heyatonline.ir/heyat/120
حاج اسماعیل دولابی:
.
هنگامی کہ یادِ امام حـسینـــ علیه السلام می افتید. . .
تردید نداشتــه بــاشید کـہ آن حضـرت هم بہ یادِ شماستــــ !.
. 🌱🌱
#به_یاد_حرم
#شب_جمعه به تو از دور سلام ...
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد
🔰بیانات سردار حاج قاسم سلیمانی از امام خمینی (ره):
🔹خدمت امام و کاری که امام برای پایگذاری حکومت اسلامی کرد با "هیچ چیز قابل مقایسه نیست" .
🔹 برجستگی به همه ی علما داشت و "ماهیت بخشی و هویت بخشی به همه ی ارکان دین بود"
🔹 و این چیزیست که مقام معظم رهبری با خون و دل ازش مراقبت میکند و در همه ی نطق ها از امام برای پایگذاری حکومت اسلامی استنباط میکند.
🏴🏴🏴🏴🏴
سالروز ارتحال امام خمینی( ره) به همه عاشقان آن امام بزرگوار تسلیت باد
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🏴🏴🏴🏴🏴
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ت💔ـــو
هزار سال است منتظرے
و من هنوز جای سرباز ؛
سربار بوده ام🥀 ...!
کسر همین یک نقطه،🍃
تعادل دنیا را به هم مےریزد...
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
🏴 حسن عبداللهزاده و محسن عباسی در تدمر سوریه به شهادت رسیدند
🔸حسن عبدالله زاده از نیروهای مستشاری ایران در سوریه به شهادت رسید. محسن عباسی هم همراه وی به شهادت رسید.
🔸 این شهیدان در مسیر تدمر به دیرالزور سوریه در کمین نیروهای داعش گرفتار آمده و بر اثر انفجار خودروشان به فیض شهادت نائل شدند.
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#مثل_شهیدان
صبح زود صبحانه می خوردیم و بعد بابا دستمان را می گرفت و راه می افتادیم .
فرقی هم نمی کرد چه انتخاباتی باشد. ریاست جمهوری ، شورای شهر ، مجلس ، خبرگان .
" *می گفت : رای دادن یک وظیفه است .یک عبادته .هرچی زودتر انجامش بدیم بهتره* "
#شهیدمدافع_حرم سید مهدی موسوی
#به_نیابت_از_شهدا_رای_میدهیم
#مشارکت_حداکثری
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
اﻣﺎﻡ ﺧﻤﻴﻨﻲ (ﺭﻩ) ﺩﺭ ﻛﻼﻡ #ﺷﻬﺪا:
🌹 #شهيد حجت الله آذر پيکان :
براى عزت و پيشرفت اسلام در همه ابعاد از امام خمينى بايد تبعيت كرد. فرمانهاى او مسلما و قطعا مورد رضايت امام زمان كه همان رضايت رسول الله و خداوند عزوجل حاصل است مىباشد. امام امت امروز عطيه و هديه خداوند است كه بملت ما ارزانى فرموده است و مىتوانيد در همه زمينهها براى ما اسوه و الگوى سازندگى و خود سازى باشد
🌷 #شهید غلام علی توحیدی:
ای ملت عزیز: همه ی شما را به تقوای الهی و در خط امام و اسلام بودن ، دعوت می کنم . فلاح و درستگاری شما را در جهاد علیه ستمکاران و ظالمان و حرکت در مسیر ولایت فقیه می دانم .
🌷 #شهيد محمدرضا عقيقي:
مبادا دست از دامان امام و ياران امام برداريد و پشت به اسلام و جمهوري اسلامي کنيد که آن وقت عذابي بر شما نازل مي شود که نه بر کوچکتان و نه بر بزرگتان به هيچ کدامتان رحم نخواهد نمود .
🌹🌱🌷🌱🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_گلزارﺷﻬﺪا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_بیست_و_هفتم*
✔️به روایت محمدرضا توکلیان
نمیدانم چرا بته عمیقی با بچهها برقرار می کرد که اینقدر عاشقانه دوستش داشتند. با همه گرم و مهربان بود هنگامی که به چهره مصمم و پرنشاطش چشم می دوختیم، خونی تازه در رگهای مان جاری می شد.
همه بچه های اطلاعات و عملیات قسمتی از وجودشان را شهید جلال می دانستند و به یاد دارند که او از هر موقعیتی برای صیقل دادن قلب هایشان استفاده می کرد.
گاهی با بعضی ها نجوای خصوصی داشت که انسان احساس می کرد آینده را می بیند . آن روز با موتور از خیابان عبور میکردم چشمم افتاد به (شهید) محمود پذیرش که از کنار خیابان قدم زنان میرفت تازه از جبهه برگشته بود جلوی پایش ترمز کردم.
_کجامیری ببرمت؟!
_دارم میرم پیش جلال تو هم میایی؟!
_مگه از کار دستان برگشته؟!
_پاش شکسته!
خیلی وقت بود جلال را ندیده بودم. گفتم :سوار شد بریم.
تند پرید پشت موتور .گازش را گرفتم .کوچه پس کوچه های محله مسجد نو را پشت سر گذاشتیم. پیچیدم داخل کوچه باریک .جلوی در خانه ترمز کردم .محمود پیاده شد و در چوبی خانه را کوبید.
_سلام حاج خانوم آقا جلال تشریف دارند؟!
_نه نیستش رفته مسجد!
جلوی در مسجد توقف کردم آن چشمم افتاد به جلال که توی راهرو مسجد روی جعبه نشسته و کوچک و بزرگ دارد حلقه زده بودند.
با صدای ترمز موتور سرش به طرف در چرخید و با دیدن محمود لبش به خنده باز شد. غذایش را برداشت و میخواست از جایش بلند شود که محمود دوید طرفش. خود را انداخت روی پای جلال و پای گچ گرفته اش را گرفت توی بغل.
مهر و اشتیاق در دلشان زبانه میکشید. سر و صورت هم را غرق بوسه می کردند . اشک در چشمانم حلقه زده بود . مدتی چشم در چشم هم دوخته بودند. انگار یک رشته ناگسستنی آن دو را به هم پیوند داده بود همه را فراموش کرده و با یکدیگر نجوا می کردند.
نگاه مهربان جلال به من افتاد جلو رفتم و با هم دست دادیم با صدای گرم و دلنشین و لبخند بارانی اش روحم را صیقل داد . نخواستم رشته پیوندشان را از هم بگسلم . پس از صحبت کوتاه خداحافظی کردم و بیرون آمدم.
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
هدایت شده از سربندهای گمشده
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫
🌷مراسم چهلم حاج منصور بود. توی مراسم دیدم جوانی بلند گریه می کند و شانه هایش می لرزد. گفتم حاج منصور را می شناسی؟
گفت:سرباز فراری بودم. ما را گرفته بودن آورده بودن خدمت، ما را فرستادن خط آبادن، گردان خادم صادق. آدم گلی بود، عشق ما بود، دیدم این فرشته هست، آدم نیست، نه خواب داشت، نه استراحت داشت، نه مرخصی می رفت. با همه مهربون بود، پدر همه ما بود...
دیگر نتوانست ادامه دهد و باز زد زیر گریه. زجه می زد و بلند می گفت: یوبا یوبا...
یوبا به زبان و لهجه عربی معنی بابا می دهد. ادامه داد: خدمت من چند سال است تمام شده، بچه آبادانم، تازه فهمیدم ایشان شهید شده از آبادان آمدم براش.
راوی سردار حاج رسول نصیری
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠سیره شهیــــ❤️ـــــد
با یارے دوستان و خیرین مبلغے را جهت ڪمڪ به فقرا جمع آورے ڪرده بودیم. یڪ شب با تهیه ی بسته هاے مواد غذایے در حال توزیع در بین خانواده هاے نیازمندان بودیم. 🌹
به درب خانه ای رسیدیم ڪه در آن خانواده ای با دو فرزند معلول، پدرے بیمار و مادرے رنج دیده زندگے می ڪردند. پس از آنڪه بسته ی مواد غذایے را به دست آنها دادیم گفتند: اینها از طرف چه ڪسے است؟! گفتیم از طرف شهید فریدونے.❤️🌹
با شنیدن نام محمد، شروع به گریه و زارے ڪردند.😭😭
بعد از مدتے گریه هق هق ڪنان گفتند. محمد درهفته چند بار به ما سر میزد با ڪودڪانم بازے میڪرد و آنها را استحمام میداد. از وقتی محمد شهید شده، ڪارمان زار است. ما خوبی او را فراموش نمے ڪنیم...
🌸🌿🌸🌿
#شهید_مدافع_حرم_محمدمهدی_فریدونی
#شهدای_فارس
#سالگردشهادت
🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 شهیدان را شهیدان می شناسند
مصاحبه خلبان شهید حسین نامنی که در عید ۱۴۰۰ گرفته شد و دیروز بر اثر سقوط هواپیما همراه خلبان شهید کیانوش بساطی به درجه رفیع شهادت نائل گردید
تا آخر گوش کنید
شادی روحشان صلوات
#شهدادریابیدمارا...
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
📌در بدترین شرایط اجتماعی، اقتصادی و...
🌷پیرو ولیفقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرتآقا سیدعلی آقا را تنها نگذارید
🌷نگذارید خونِ شهدا پایمال شود.
"شهید حسین معزغلامی"
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
در این سیاهی شهر
دل به نگاه شما بستهایم
حتی ثانیهای ، لحظهای
نگاهتان را رد نکنید ...
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_بیست_و_هشتم*
✔️به روایت ملاحت کوشا
سه ساله بودم . عمو جلال مرا در آغوش گرمش می گرفت و آهسته توی گوشم می گفت : می خوام گوش بابات رو ببرم .
من هم می زدمش . دست هایت را می گرفت و مرا سفت توی بغل می فشرد . وقتی می خواست تا سر کوچه هم برود ، می دویدم و انگشت اشاره اش را می گرفتم و می گفتم : منم میام ..
همراهش می رفتم .
_ملاحت عمو بیا ..
عمو جلال از انتهای اتاق نشیمن توی رختخواب صدایم می زد .نشستم مقابلش .محو تک تک اجزای صورتش شدم . رد باران بهار را در چشمان شفافش می دیدم و صدای نفس ها و بوی او را می شنیدم . عمویم بوی یاس می داد . با شور و حرارت به داخل چشمانش نگاه می کردم .
_می خوای یه شعر یادت بدم ؟
ذوق زده با چشم و سر و زبان بله می گفتم .
شروع کرد به خواندن .
_بابا رفته به جبهه ..
صدای دلنشینی در عمق جانم نفوذ می کرد . کلمات را یک یک به حافظه می سپردم .
انگشت کشید و انتهای اتاق را نشانم داد .
_برو اونجا ، کنار وایسا ، شعر را بلند بخون تا بقیه هم بشنون.
با شیطنتی کودکانه خواندم .
_عمو رفته به جبهه ..
عمو جلال از حرفم خنده اش گرفته بود . هنوز صورت خندانش را به یاد دارم . آرزویی به دلم مانده . کاش آن زمان که سرگرم بازی های کودکانه بودم یکبار خاک پوتین هایش را با اشک می شستم . دستش را می گرفتم و از توی کوچه پس کوچه های خاطرات کودکی می گذشتم .
✔️به روایت خواهرشهید
خستگی از صورتش می بارید . شیر آب حوض را باز کرد و دو دستش را زیر آب شست .دستی به سرش کشید و خاک و خل سرش را تکان .رفتم جلو .
_جلال میشه منو ببری خونه آن رو ببینم ؟!
سربالا کرد و با لبخند گفت : این خونه من نیست ! خونه من ۱در ۲ متر مربع هست . هرچه چقدر دلت خواست بیا اونجا .
ساکت شدم . چانه ام را بالا گرفت .لبخندی چاشنی صورتش کرد . متوجه تاول های آب کنده کف دستش شدم . دلم ریش ریش شد . دستی روی تاول ها کشیدم و نگاهی به چشمانش انداختم .
_آخه جلال از بس بیل زدی دستان تاول زده .
با انگشت تری زیر چشمم را گرفت
_این زحمت ها همش بی فایده است .این دست ها یک روز میره زیرخاک!
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💝سخنش با تو!
کافی بود بفهمد یکی نمی خواهد رای بدهد ...
🌷شهید سیّد مهدی موسوی🌷
#شهدا_و_انتخابات
#مشارکت_حداکثری
#من_رأی_میدهم
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد