eitaa logo
گلزار شهدا
5.7هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بِسْــمِ الله✨ 🌱دعا بخوان ... برای عاقبت به خیری من تویی که ختم به خیر شد عاقبتت🕊️ 🌷 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌟 🌟 2⃣ روز مانده تا عید بزرگ غدیر خم ✍ کمک به نیازمندان حتی با قرض کردن ✅حضرت امام رضا (ع) از پدران بزرگوارش نقل کرده که: ✔️ امیرالمؤمنین فرمودند: من ضامنم که هر کس روز - عید غدیر قرض بگیرد و به برادران دینی کمک نماید 🤝اگر زنده بماند، خدا قرضش را ادا کند و اگر بمیرد از دوشش بردارد. 👈(یعنی خدا کاری کند که بدهی او پرداخت شود). ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔹کاظم از قهرمانان جودو کشور بود و چندین مدال کشوری داشت. اما تمام و کمال خودش را وقف بسیجی ها و بچه های مسجد کرده بود. 🔹در درمانگاه متروکه پایگاه هوایی در فلکه خاتون، سالنی بود که بچه ها برای آموزش جودو آنجا جمع می شدند. من به کاراته علاقه داشتم و کلاس کاراته می رفتم. چند باری برای تماشا به سالن کاظم رفتم. قبل از شروع تمرین دسته جمعی سوره ای از قران می خواندند، تمرین ها که زیر نظر کاظم تمام می شد، چراغ ها را خاموش می کردند همه رو به قبله ایستاده و دعای فرج می خواندند و به امام زمان متوسل می شدند. 🔹بعد از تمام شدن، کارتن کوچکی در بین کسانی که برای تمرین آمده بودند می چرخید و هر کس دوست داشت مبلغی را برای مخارج باشگاه کمک می کرد، چون کاظم هیچ دستمزدی برای آموزشی که می داد نمی گرفت. 🔹یکبار او را به کلاس کاراته دعوت کردم.تا کاراته هم یاد بگیرد. قبل از شروع کلاس به استاد جریان آمدن کاظم را گفتم. وقتی کاظم با لباس و کمربند سفید وارد شد، استاد همه را به صف کرد و به سبک کاراته کار ها، همه جلو کاظم خم شدند و کلمه اُوس را گفتند. اخم کاظم توی هم رفت. 😔انقدر افتاده بود که دوست نداشت کسی به او تعظیم کند، حتی در ورزش... به گوشه ای رفت و خودش به تنهایی تمرین کرد، دیگر هم پا در کلاس کاراته نگذاشت. 🔹شاگردان زیادی از باشگاه کاظم به شهادت رسیدند یا به درجه جانبازی نائل شدند. 🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb نشردهید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت محسن زیارت ......از زیارت مشهد که برگشتیم کار شناسایی را در همان منطقه بیات شروع کردیم. گروه‌های مختلف داشتیم از جمله یک شب بنا شد ناصر امانی و ناصر خدری و غلام ذاکر عباسعلی ، همراه با حمید ترکی نژاد بروند. من و هاشم هم تیم را برداشتیم و از مسیر دیگری رفتیم. ما پای سیم خاردارهای دشمن بودیم که صدای یک انفجار شنیدیم. این خیلی ما را نگران کرد  . به دلم افتاده بود که ممکن است برای آن تیم اتفاقی افتاده باشد . از قبل هم قرار را گذاشته بودیم روی یک سه راهی . یک نشانی بود که باید هر تیمی زودتر می‌رسید نشانی را جابجا می‌کرد تا دیدیم بعد متوجه برگشت آن یکی بشود . زمانی که برگشتیم نشانی دست نخورده بود و این نگرانی ما را بیشتر کرد. رسیدیم به مقر آنجا هم که نبودند . رضا ذاکر عباسعلی برادر غلام آنجا بود. خیلی دلش شور میزد. هاشم هم سمج شده بود که نه خیلی اینها خوردند به روز و یک جایی ماندند تا شب بعد برگردند . شب بعد من و هاشم و رضا رفتیم توی مسیر منتظرشان ماندیم. هیچ خبری نشد. دیگر برای شخص من مسجل بود که زده اند به میدان مین و شهید و یا مجروح و بعد اسیر شده اند. رضا هم که با ما بود اصلاً دل حرف زدن نداشت فقط مثل مار زخمی به خودش می پیچید. مجبور شدیم برگردیم بنا شد شب بعد برویم دنبالشان که اتفاقا همان روز از لشکر دستور رسید که سریع جمع کنید و بیایید اهواز. هاشم با رضا و یکی دوتای دیگر ماندند تا تکلیف آن ۴ نفر را روشن کنند.رفته بودند و خورده بودند به کمین های دشمن و معلوم شده بود که اتفاقی برای تیم افتاده است. هر چه بعد از آن چهار نفر هیچ خبری نشد هاشم خیلی برایشان ناراحت بود . بچه‌هایی بودند که واقعاً از جان مایه می‌گذاشتند. هیچ وقت فراموش نمیکنم که یکی مثل حمید ترکی نژاد چه دل و جربزه ای داشت. چند شب قبل از مفقود شدن از او به تنهایی از جناح چپ رفت و من و هاشم از راست. یک وقت نزدیک خط دشمن من و هاشم ایستاده بودیم ، دیدیم یکی دارد به طرف ما می‌آید. فکر کردیم باید عراقی باشد که یکدفعه هاشم گفت :اینکه ترکی نژاد چرا از اینجا سر درآورد؟! گفتم نه بابا این عراقیه! هاشم گفت: نمیبینی چطور خم میشه راه میره؟! و آرام صدا زد ترکی نژاد؟! دیدیم جا خورد و بعد آمد طرف ماند این یکی از خصوصیات هاشم بود که حتی توی دل تاریکی افراد را از حرکات و راه رفتن شان می شناخت. آنجا من به ترکی نژاد گفتم: تو چطور اعتماد کردی که با یک صدا زدنی بیای طرف ما؟! گفت :راستش کمی هم ترسیدم ولی گفتم این اگه عراقی بود که اسم منو نمی دونست. هاشم از دلیل این که چرا از این محور سر درآورده پرسید و معلوم شد و همراه را اشتباهی آمده. کاش مسیر را به او نشان داد و از ما جدا شد و رفت. یک چنین صمیمیت هایی بین بچه ها بود با یک مرتبه ۴ نفر از بهترین ها یک شبه مفقود شدند. بعد از جنگ ما رفتیم در همان مسیر دنبال جنازه‌ها گشتیم فقط قسمت هایی از بدن ناصر را پیدا کردیم. مثلاً استخوان ران شهید جا افتاده بود فک و دندان هایش را جای دیگر و بخش عمده‌ای از اسکلت اش را هم توی یک شیار دیدیم. اصل نفر دیگر خبری نشد تا اینکه بعدها عراق جسدشان را تحویل داد. معلوم شد که با همان مین والمر شهید شده بودند. البته به احتمال زیاد آن سه نفر مجروح و در حالت زخمی اسیر عراقی ها شده بعد شهید شده بودند. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷آقای اسلام نسب، در محله آستانه، دو سه خانه پائین تر از ما، در یک خانه کاه گلی مشترک در یک اتاق با زن و بچه اش زندگی می کرد. زمستان سال 54 بود که کم کم بچه های محل را به عنوان کلاس قرآن به همان اتاق کوچک خانه شان دعوت می کرد. هر کس که جلسه بعد یک نوجوان را با خودش همراه می کرد جایزه ای ویژه پیش محمد داشت.محمد واقعاً برای بچه ها وقت می گذاشت، روز شنبه کوهنوردی، یک شنبه دارالرحمه، دوشنبه زیارت آستانه و... تا جمعه که کلاس در اتاق خودش بود. در این کلاس ها محمد همه جوره اعتقادات ما را می ساخت و پرورش می داد. به مرور، در کنار روخوانی قرآن، پای بحث های اعتقادی هم به کلاس های محمد باز می شد. هر هفته بخشی از در آمد خیاطی اش را به من می داد و می گفت این را بذار برای خرج کلاس جمعه ها... بچه هایی که از پای جلسه محمد شدند سربازان انقلاب راوی سردار مجتبی مینائی فرد 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
همیشه از پوشیدن لباس نو ابا داشت... اگر کفش نو می‌خرید اول آن را خاکی می‌کرد بعد آن را می‌پوشید. برای کارهای خانه خدمتکار داشتم که همه‌ی کارها را انجام می‌داد ولی امین اجازه نمی‌داد خودش همه‌ی کارهای مربوط به خودش را انجام می‌داد..... ✍راوی: مادر شهید 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
شھادت دَرد دآرد درد ڪشتن لذت...🍃 دردگذشتن ازدلبستگےها قبل از اینڪه با دشمن بجنگے باید با نفست بجنگے|| °•شهآدت را به اَهلِ درد میدهند•°🕊 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🥀🌸🥀🌸🥀🌸 🍃غریبانه رفتید و من ! ملتمسانه می‌گویم: مدد کنید تا طی کنم این راه ِ ناهموار را ... روزیمون ان شاءالله🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌟 🌟 فقط 1⃣ روز مانده تا عید بزرگ غدیر خم ✍امام صادق(علیه السلام) فرمودند: ✅ كسى كه در روز عيد غدير هر ساعتى كه خواست، دو ركعت نماز بخواند و بهتر اينست كه نزديك ظهر باشد 🕚 كه آن ساعتى است كه اميرالمؤمنين (علیه السلام) در آن ساعت در غدير خم به امامت منصوب شد، (هر كه چنين كند) 👈همانند كسى است كه در آن روز حضور پيدا كرده است ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
* خیلی از شهدا وصیت کردند و به وصیتشان عمل نشد .😔 اگر قرار باشد من هم وصیت کنم و کسی عمل نکند پس چرا وصیت کنم ؟؟؟؟ بروید به وصیت شهدا عمل کنید . سید عبدالرسول سجادیان* 🔹🔸🔹🔸🔹🔸 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت مجتبی مینایی فرد نهایت غیرت هاشم را در همان ماجرای مفقود شدن ۴ نفر از بهترین های واحد اطلاعات دیدم . حالا من که مسئول واحد بودم باید می سوختم و زجر می کشیدم ‌. اما سوختن هاشم یک چیز دیگری بود . سرش را به دیوار سنگر می کوبید و داد و فریاد می کرد که خدایا چرا من تنهایی نرفتم تا این بچه های نازنین از دست رفتند ... عجیب دلسوزی می کرد کار به جایی رسید که ما هاشم را دلداری می‌دادیم ولی مگر کوتاه می آمد؟! چندشب همه کارها را گذاشته بود کنار و فقط دنبال آن ۴ نفر می گشت. سخت تر از همه عبور از رودخانه سرد سومار بود که بعد بچه‌ها به من گفتند که ها شما را کوله می‌کرد که خیس نشویم. ولی خودش خیس شدن و سرمای استخوان شکن آن منطقه را تحمل می‌کرد . آخر سر هم که کارش به نتیجه‌ای نرسید و این حسرت تا آخر به دلش ماند. شاید به جرئت بشود اعتراف کرد که این ماجرا تنها گرهی بود که هاشم با همه تلاشی که کرد باز نشد. این موضوع خیلی اذیتش کرد ما از روحیاتش خبر داشتیم اما تا این حد باورش نمی کردیم. 🎤 به روایت محمدعلی شیخی به دوستان و نزدیکان پشت جبهه اش نمی گفت که توی جبهه در کار شناسایی کار میکند . حتی به پدر و مادر هم چیزی نمی گفت. مرخصی که می‌آمد طوری وانمود می کرد که همه فکر میکردن توی جبهه کارش بخور و بخواب است. یکی دو بار هم به پدر و مادرمان گفته بود که آنجا فقط برای رزمنده‌ها چای دم میکند. پایش که به خانه می رسید پدر به حساب خودش اورا می برد توی باغ تا ازش کار بکشد که تنبل بار نیاید. این ها را پدر همیشه نقل می کند . هاشم هم علاقه زیادی به کار در باغ داشت . همان قدر که در بحث جبهه و شناسایی کار میکرد توی باغ هم کم نمی گذاشت . 🎤به روایت مجتبی مینایی فرد در منطقه‌ زبیدات همه بچه‌ها را جمع کرده بود یک جایی و مسابقه پرش گذاشته بود. من رفتم نگاه کردم موی بدنم سیخ می شد. از یک ارتفاع ۵ یا ۶ متری می پرید پایین و مشکلی هم پیدا نمی کرد!!! می‌گفت : حاج مجتبی تو هم بیا بپر دیگه !! تو چه مسئول اطلاعاتی هستی؟!! چیزی نمانده بود که مرا با آن وزن سنگین توی دردسر بیاندازد . هر کاری کرد قبول نکردم. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷کنار خیابان پارک کرد. پیاده شد و گفت: همین جا باشید تا من بیام.نگاهی به انتهای خیابان کردم. ماشین های ارتشی در خیابان مستقر بودند و خیابان پر بود از مأموران ارتشی، احتمالاً آن شب حکومت نظامی بود. سریع رفت پشت ماشین، به سرعت کلید انداخت و در را باز کرد. صدای بهم خوردن شیشه نوشابه می آمد. درب ماشین را بست و با همان سرعت و عجله به سمت دروازه کازرون برگشت. با چشم دنبالش کردم. با سرعت تا پشت یک ماشین ریو ارتشی دوید. نوری در دستش شعله ور شد و بعد هم نور درخشید و به پشت ماشین کشیده شد. در یک لحظه ماشین ریو ارتشی کوره آتش شد و آتش از پشت آن زبانه کشید. تا سرباز ها و ارتشی هایی که اطراف بودند به ماشین برسند، محمد در سایه ها گم شد. چند دقیقه بعد دیدم پرید توی ماشین و بلافاصله دور زد و گفت: حالا بریم خونه! راوی همسر شهید 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید