هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_هاےهمسران_شهدا
يك برگه بزرگ آورد بيرون و بسم الله گفت.شرائطش را نوشته بود همه اش از جبهه و مأموريت و مجروحيت و شهادت گفته بود و اين كه من بايد با شرايط سخت حاج يونس بسازم تا با هم ازدواج كنيم.شرط كرده بود مراسم عقد توي مسجد باشد.
📎 #شهید_حاج_یونس_زنگی_آبادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘
هنگامی که ناراحت و غمگینــــی
بدان که 👇
در جایی از #اعماق_وجودت
#خـــدا را فراموش کرده ای...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 9⃣3⃣
مثلا آموزش #آبی خاکی می دیدیم.
🔸یکبار آمدیم بلایی را که دیگران سر ما آورده بودند سر بچه ها بیاوریم نشد.
فکر می کردم لابد همین که خودم را مثل آن بنده خدا زدم به مردن و #غرق شدن، از چپ و راست وارد و ناوارد می ریزند توی آب و باهل وتاکن و التهاب من را می کشند بیرون و کلی تر و خشکم می کنند و بعد می فهمند که با همه زرنگی کلاه سرشان رفته است😄.
🔹 کلاه سرشان این بود که در یک نقطه ای از سد بنا کردم الکی زیر آب رفتن🏊. بالا آمدن. دستم را به علامت کمک بالا بردن🖐. و خلاصه نقش بازی کردن.
🔸نخیر هیچکس گوشش بدهکار نیست. جز یکی دو نفر که نزدیکم بودند. آنها هم مرا که با این وضع دیدند، شروع کردند دست تکان دادن:👋
خداحافظ! اخوی #شفاعت یادت نره!
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 7⃣3⃣
🔹روزهای اولی که #خرمشهر آزاد شده بود،
توی کوچه پسکوچههای شهر برای خودمان میگشتیم.
🔸 روی دیوار خانهای عراقی ها نوشته بودند: «عاش الصدام»
یکدفعه راننده زد روی ترمز و انگشت گزید که اِاِاِ، پس این مرتیکه صدام آش فروشه!...😂
🔹کسی که بغل دستش نشسته بود نگاهی به نوشته روی دیوار کرد و گفت: «آبرومون رو بردی بیسواد!... عاشَ! یعنی زنده باد.😂
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه8⃣3⃣
🔹 سه خیابان🛣 را پشت سر گذاشتیم تا رسیدیم به تنها حسینیه ی شهر.
🔸از زور سرما و خستگی. هل خوردیم داخل شبستان تا استراحت کنیم و فردا صبح ☀️به مدافعان خسته و کم تعداد شهر ملحق شدیم. هر کس به گوشه ای پناه برد.
🔹قبضه آر. پی. جی هفت ام را آرام روی زمین خواباندم و کف #شبستان پهن شدم.
🔸فرمانده گروه قدم زد و خودش را رساند به من. دستی به ریش کشید و گفت:
«چیه؟ چیزی کم و کسر داری!؟» 😏
با لحنی پر آب و تاب گفتم:
«ها قربون! اگه باشه لحاف و تشک، نباشه کیسه خواب. نبود پتو رنگی.»😜
🔹 #فرمانده خم شد و زد روی شانه ام و با لهجه مخلوط اصفهانی و شیرازی گفت:
«کاکو شیرازی خط که رفتیم می دم سنگر تو مبلمان کنن🛋. خوبس!»
🔸از جا بلند شدم و با شوخی احترام نظامی گذاشتم و گفتم:
«خوبس قربون!»
خندید و دور شد. 😄😄
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هدایت شده از کف خیابان🇮🇷
اللهم عجل لولیک الفرج
یکی از دوستان رفته بودن محضر حضرت آقا #امام_خامنه_ای💕 گفتند آقا جان بنده دارم عازم سوریه میشم😊
حضرت آقا گفت احسنت من افتخار میکنم جوانان ما عاشق #مقاومت و دفاع از حرم اهل بیت هستند. آقا بهش گفت خدا پشت پناهت باشه.
گفت آقا دعا کن #شهید بشم...
آقا بهش گفت #شهادت بالاترین درجه نزد خداوند است اما اونجا سعی کنید زیاد شهید ندیم...
گفت چرا آقا جان؟؟
گفتند: چون ما به شماها برای فتح #بیت_المقدس نیاز داریم.
#اندکی_صبر_سحر_نزدیک_است ...
@shahid_beyzaii
هدایت شده از کف خیابان🇮🇷
آرزوی مشترک
دو نســــــــــل ...
#حاج_احمد_متوسلیان
#شهید_مهدی_لطفــــــــــی
@shahid_beyzaii
هدایت شده از کف خیابان🇮🇷
🌹🕊🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🌹
💠🌳💠🌳💠🌳💠🌳💠
🌹🕊🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🕊🌹
💠🌳💠🌳💠🌳💠
🌹🕊🇮🇷🇮🇷🕊🌹
💠🌳💠🌳💠
🌹🕊🕊🌹
🕊 💠🌳💠 🕊
🌹🌹 🌹🌹 🌹🌹
🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🕊 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#شهداے_غواص
#اولین_شهید
#مدافع_حرم_ارتش
#محسن_قوطاسلو
تابستان براے دوره رزم در شرایط ویژه به پادگان دوآب مازندران اعزام شده بودیم. شب شهادت امام صادق علیه السلام بود کہ پیکر 17نفر از شـــهداے غواص رو براے وداع و تشییع توے حسینیہ پادگان آوردند. فرماندهان ارشد نظامی، امام جمعہ شهر، خانواده هاے شهدا، دانشجویان دانشگاه هاے افسرے و سربازان همہ جمع بودند.شب بہ یاد ماندنے بود. مداح داشت روضہ امام صادق علیه السلام رو می خوند؛ از دستان بسته امام گریزے بہ دستای بسته ی شهدای غواص زد. بین روضہ بود کہ یہ لحظه چشمم بہ
حاج محـــــسن افتاد. بین همه بچه ها حال و هوای حاج محسن از همه دیدنی تر بود. بین تابوت های شهدا نشسته بود.حال و هوای عجیبے داشت. من خیلی بهش دقت می کردم بہ طورے عجیب گریہ می کرد و اشک می ریخت. یادمه ڪہ تا چند روز بعد از اون شب فقط جسمش بین ما بود، انگار روحش چند روزے رو با شهدا بود. تا چند روز بعد مابین آموزش هاے نظامے فقط از شهادت
برامون صحبت می ڪرد. نمی دونم چے باید بگم یہ طورے بہ تابوت شهدا نگاه می کرد انگار اون روزے رو می دید کہ پیکر خودش توے تابوت از سوریه بر می گرده. شاید اون شب تأییدیہ ے شهادتش رو از دستان بستہ ے امام صادق علیه السلام و شهداے غواص گرفت. از آخر مجلس شهـــــــدا راچیدند.
#اعتکاف۹۴وحس_مسئولیت
ایام اعتکاف نزدیک بود و اکثر پیگیری ها و امورات ثبت نام و... با حاج محسن بود، تقریبا از یکی دو هفته قبل از شروع رسمی مراسم اعتکاف؛ محسن کارا رو شروع کرده بود. خیلی تلاش گر بود نسبت به این برنامه ها. بالاخره ایام اعتکاف هم شروع شد و محسنم مثل مابقیه رفقا کاملا تو مسجد بود. سحر روز دوم یدفه دیدم لباسای نظامیشو و پوتینشو همراش آورده و میخواد بره. کلی تعجب کردم، گفتیم تو خودت این همه تلاش کردی برای برگزاری این اعتکاف حالا کجا..؟! گفت: من بدلیل شرایط کاریم نتونستم معتکف بشم ولی کارایی رو که میتونستم حداقل برای اعتکاف انجام بدم و تو توانم بود رو دارم انجام میدم. یادمه ساعت حدود ۶ رفتش و تقریبا ۳و۴ بعد از ظهر با همون لباس نظامیش برگشت مسجد پیش معتکفا(مستقیم از محل کار می مود مسجد و خونه نمی رفت) اون روز خیلی هم خسته بود می گفت: با زبون روزه امروز سقوط آزاد داشتیم، بنده خدا ولی بازم با اون حال خستگیش واقعا خدمت می کرد برای معتکفین.
💠💠💠🕊🌳💠
💠🌳🌹🇮🇷🕊🌳💠
💠🌳🌹🇮🇷🇮🇷🕊🌳💠
💠💠💠💠💠💠💠💠💠
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚ملاقات در ملکوت
خاطرات شهید مدافع حرم #احمدمشلب
🗣راوی علی مرعی (دوست شهید)
این قسمت 👇
بهترین دوست
من و #احمد همسایه بودیم.روز به روز با هم بیشتر آشنا می شدیم تا اینکه در یکی از مجالس عزاداری در ماه محرم کنار هم نشسته بودیم و بعد از مراسم با هم بحث های دینی داشتیم که خیلی لذت بخش بود.قدرت بیان #احمد در مسائل دینی من را جذب او کرد و به مرور رابطه ی ما به دوستی تبدیل شد.سعی می کردم او را زیاد ملاقات کنم و از بس شیفته ی او بودم، مثل سایه دنبالش می کردم. اهل محل متوجه عمق ارتباط ما شده بودند و کسی که رابطه ی ما را نمی دانست گمان می کرد، برادریم.
پر از نشاط و فعالیت بود. علاوه بر اینکه باعث شادی دوستان می شد، موضاعاتی در جمع مطرح می کرد که باعث می شد آن ها فکر کرده و نظر خود را بیان کنند. او می خواست غیر مستقیم جوانان را نسبت به مسائل مختلف آگاه کند.
وقتی با ماشین🚘 #احمد برای تفریح بیرون می رفتیم، اگر سنگ در خیابان🛣 یا جاده افتاده بود،ماشین را نگه می داشت؛پیاده می شد و سنگ ها را کنار می گذاشت.حتی سنگ های کوچک را هم برمی داشت.یک بار گفتمᐸᐸاینها کوچک هستند و به کسی لطمه نمی زنند!>>جواب داد:ᐸᐸبه دوچرخه 🚲 آسیب می زنند!>> #احمد دلش نمی خواست هیچ وقت به کسی آسیبی برسد.
بسیار مقید بود که رازش را برای دیگران نگوید.مرتب سفارش می کرد که حرف های خصوصی خود را نباید برای کسی گفت.چون عقیده داشت هیچ کس جز خداوند نمی تواند به انسان کمک کند. چون خدا نسبت به مشکلات هر کس، از خودش نیز داناتر است.جز خدا کسی نمی تواند برای مشکلات ما چاره بیندیشد یا راه حلی ارائه دهد.
می گفت :ᐸᐸباید یک #امام انتخاب کنیم و حرف های دلمان و درد و
دل هایمان را به او بگوییم و خوشحالی و ناراحتی خود را با آن امام معصوم شریک شویم>>
#ادامہ_دارد
#ملاقات_درملکوت
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#از_انتشارات_تقدیر
#مجموعه_شهداییِ_یک_بغل_گل_سرخ
#عکس_جدیداز_شهیداحمدمشلب_و_دوستش
🍃🌸کانال رسمی شهیدمشلب🌸🍃
@ahmadmashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
خوشکلی شبای عملیات به همین بود.
شب عملیات همو بغل میکردن گریه میکردن که پاک شن.
میخواستن پاک شن که هیچی جز خدا نباشه،تا کار اثر داشته باشه..
""مشکل همه کارهای سیاسی ما باخداست،
باخودمونه،
مشکل ماتو برنامه ریزیه،
توعبودیته..""
بچه ها زیر ذره بین ید یارگیری داره شروع میشه،
فتنه داره بیشتر میشه،
فقط نگاهتون به اقا باشه..
فقط ببینید اقا چی میگه...
رفقا هر کی این شبها میره هیات گریه کنه برای غربت امام حسین..
برای غربت اسلام..
#حاج_حسين_يكتا
🍃🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#کلام
#شهید_احمد_مشلب_به_دوستانش
👇👇👇
💠گلهای یاس🌸 را بر روی نعشم بریزید و عهد و پیمان من راحفظ کنید...💠
🔸🔹از عمر رفته ی من ناراحت نشوید!رویاهای زیادی داشتم!🔸🔹
🔷🔹 میخواستم برای ازدواج اقدام کنم
وبا فرزندانم 💓شادی کنم...🔸🔶
⬛️▪️ای دوستان من ، مزار من را رها نکنید...▫️◻️
💫من همانطور که مثل قبل به شمامحبت میکردم،به شما محبت میکنم...💓
وبرایتان تعریف میکنم از آنچه که در سفرهایم گذشت...🇸🇾
از نماز شب و حضرت زینب(س)،
از جهاد 🌹ومقاومت 🌹و انتظارم🌹
از زخم هایم
و چهره ی مادرم...
که او را درلحظه ی احتضار میبینم...
#ڪلناعباسڪ_یازیـنب
#شهید_احمد_محمد_مشلب
#لقب_جهادی_غریب_طوس
#ریف_جنوبےحلب_سوریه
#کلام_شهید
🌸💐کانال رسمی شهید مَشلَب💐🌸
https://eitaa.com/AhmadMashlab1995
هدایت شده از کانال رسمی شهید روحالله قربانی
﴾﷽﴿
#محسن و #روحالله در یک یگان بودند.
وقتی محسن کمالی شهید شد روحالله آمد خانه.
با هم سریع رفتیم بهشت سکینه(س) تا به مراسم تشییع برسیم.
آنجا که رسیدیم از هم جدا شدیم. او رفت قسمتی که آقایان ایستاده بودند. من هم رفتیم پیش خانمها.
مراسم تشییع که تمام شد و شهید کمالی را به خاک سپردند روحالله آمد پیشم. گفت:
مادر شهید رو دیدی؟
گفتم: نه خیلی شلوغ بود، نشد برم ببینمش.
روحالله ایستاد تا سر مزار خلوت شد. بعد به من گفت: برو جلو به مادر شهید بگو من رو دعا کنه.
جلو رفتم و دیدم مادر و خواهر شهید سر مزار نشستهاند. آرامشی که داشتند قلب هر انسانی را آرام میکرد.
دست مادر شهید محسن کمالی را گرفتم و از او خواستم برای من و روحالله دعا کند.
لبخند مهربانی زد و برایمان دعا کرد...
حالا روحالله شهید است و من همسر شهید...
به نقل از: همسر شهید
@shahid_roohollah_ghorbani