eitaa logo
رهروان شهدا زمینه سازان ظهور
130 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
49 فایل
🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 🌹کانال شهدا و علما شروع به کار کرد برای اینکه با محتوا قابل عمل کردن سخنان و شیوه زندگانی معصومین علیهم السلام ، علما و شهدا بتوانیم زمینه ساز ظهور باشیم و بتوانیم دیگران را هم مشتاق به ظهور بابا جانمان بکنیم @asemon_1311
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
1⃣7⃣1⃣ 🌷 ... 🌷تعريفش را از برادرم كه او بود؛ زياد شنيده بودم. يكبار يكى از نوارهايش📼 را گوش كردم حالت عجيبى داشت. از آنچه فكر مى كردم زيباتر بود. نوايى ملكوتى😌 داشت. بعد از آن هميشه در به همراه ديگر طلبه ها نوارهايش را گوش مى كرديم.🎧 🌷بسيارى از دوستان مجذوب صداى او بودند. دعاى و او مسير خيلى از افراد را عوض كرد! شب بود🌙 كه به همراه چند نفر از دوستان دور هم نشسته بوديم، دعاى توسل شهيد تورجى در حال پخش بود. هر كسى در حال خودش بود. صداى در🚪 آمد.... 🌷....بلند شدم و در را باز كردم. در نهايت تعجب ديدم استاد گرامى ما حضرت آيت الله پشت در است. با خوشحالى گفتم: بفرماييد، ايشان هم در نهايت ادب قبول كردند و وارد شدند. البته قبلاً هم به حجره ها و طلبه هايشان سر مى زدند. 🌷سريع ضبط📻 را خاموش كرديم. استاد در گوشه اى از اتاق نشستند، بعد گفتند: اگر مشكلى نيست ضبط را روشن كنيد. صداى سوزناك و ملكوتى او در حال پخش بود🔊. استاد پرسيدند: اسم ايشان چيست!؟ گفتم: . 🌷استاد پس از كمى مكث فرمودند: ايشان (در ) سوخته است. گفتم: ايشان شهيد🕊 شده. فرمانده گردان هم بوده. استاد ادامه داد: ايشان قبل از شهادت سوخته بوده.✅ 📚 منبعـــ 📗كتاب يا زهرا 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
9⃣1⃣2⃣ 🌷 ❤️🕊 🌷میخواستم همونجوری باشم که دلش میخواست... قرص و ... سعی میکردم گریه و زاری راه نندازم... تموم مدت هم بالا سرش بودم... وقتی تو خاک میذاشتنش...😔 وقتی میخوندن... وقتی روش خاک میریختن...😢 گاهی وقتا... خدا آدمو پوست کلفت میکنه... بچه های و لشکرش... میزدن تو سر و صورتشون... نمیدونستم که ایییین همهههه آدم دوسش داشتن...❤️ 🌷حرم بی بی (س)... پر شده بود از سینه زن و نوحه خون... بهت زده بودم... مدام با خود میگفتم... آخه چرا نفهمیدم که میشه...!😞 خیلیا میگفتن... "چرا نمیکنه....😕 چرا به سر و صورتش نمیزنه...؟!" یه مدت تو خونه ی آقا مهدی موندم... بعدش برگشتم پیش و ... حالا منم شده بودم مثه اونا... دیگه منتظر کسی و چیزی نبودم... اتفاقی که نباید،اتفاق افتاده بود...💔 🌷خیلی داشتن و... تجربه هاشونو بهم میگفتن... بعد یه مدت اومد سراغم و آرومتر شدم... میشِستیم و از خاطرات میگفتیم... اون روزا اونقده ریخته بود... که گریه کردن کار خنده داری به نظر میرسید... 🌷یادگاریهای زندگی باهاش...💕 همین ریز و درشتیه که... گاهی وقتا یادم میان و... یه مرجان بزرگ و... یه و هم که بهم داده بود...💕 از دوستش گرفته بود که شهید شده... 🌷بازم انگار ذهنم دو قسمت شده و... داره پشت اون دیوار میخونه... باورتون میشه... صدای کمیل خوندشو میشنوم...؟😔💚 🌸 شادی روحش 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh