هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
در مأموریت ها همه رزمندگان چفیه میانداختند گردنشان الا #محمود؛
یک #شال_سیاه داشت که همیشه گردنش بود...
یکبار از او خواستم تا علت شال سیاه انداختنش را برایم بگوید گفت:
مادر جان! ما #عزادار امام حسین علیه السلام هستیم...گفتم: الان که محرم و صفر نیست!
گفت: مادرم! عزادار #امام_حسین علیه السلام بودن محرم و صفر نمی خواهد ما همیشه عزادار حسینیم...
#شهید_محمود_رادمهر
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
5⃣7⃣8⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰یکی از #همکارانش تعریف میکرد که: سرشون حسابی شلوغ بود و #کارشون خیلی زیاد. بارها شده بود که یه هفته، ده روز🗓 خونه نمیرفتن❌ تازه وقتی هم که برمیگشتن خونه🏡 شب بهشون زنگ میزدن☎️ که پاشید بیایین دوباره #کار_داریم.
🔰این وسط کار #محمود بیشتر بود. محمود #مسئول شدن بود و حالا اون باید بچه هاش رو هماهنگ می کرد✅. بعضی از بچه ها هم گاهاً وقتی #برمیگشتن خونه دیگه جواب تلفن☎️ هاشون رو نمیدادن📵 اما وقتی محمود زنگ میزد😅
🔰به محمود میگفتن: لامصب هر دفعه زنگ میزنی به خودم میگم #جوابت رو ندم❌ ولی اینقدر #زبون_میریزی که آدم خر میشه.
🔰مسئول بود؛ #فرمانده بود؛ ولی دستور نمیداد❌ قلب بچه ها❤️ دستش بود، ناز بچه ها رو میخرید. #منتشون رو میکشید. اینجوری بود که بچه هاش همه کاری براش میکردن؛ چون محمود #صاحب_دلاشون بود💞
❣آه فاتح قلبم
🍂چقدر جات خالیه محمود
🍂چقدر جات خالیه #رفیـق
#شهید_محمودرضا_بیضایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🇮🇷 سیره شهدا 🇮🇷
🌸کمیل را باید فهمید 🌼
اوایل دهه هفتاد وقتی تازه به محل آمده بودیم،پنجشنبه شب ها با یک دستگاه اتوبوس می آمد جلوی مسجد نماز گزارها را بعد از نماز مغرب و عشاء می برد مسجد جامع برای دعای کمیل. راه دور بود از این سر شهر تا آن سر شهر من بیشتر وقت ها بعد از نماز به دلیل اشتغالات درسی به خانه برمیگشتم و کمتر توفیق شرکت پیدا میکردم، اما محمود رضا هر هفته می رفت . هست بار اولی که رفت بعد از دعا به خانه برگشت، حسابی اشک ریخته بود.گفتم :"خوب بود"گفت" حیف است آدم این دعا را بخواند بدون اینکه بداند دارد "چه میگوید توقع این جواب را نداشتم سنی نداشت آن موقع .این حرفش از همان شب توی گوشم مانده هر وقت نوای دعای کمیل را میشنوم همیشه به یاد محمود رضا واین جمله اش می افتم...
#تو شهید نمی شوی
#محمود رضا بیضائی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🔹قبل از ماموریت اخرش به سوریه پایش در فوتبال شکسته بود! برای اینکه زودتر برود
سوریه، زودتر از موعد گچ پایش را در آورد🙂. کمی می لنگید. اصرار می کردم برود عصا بگیرد. قبول نمی کرد. ته دلم فکرش را هم نمی کردم با این پا برود مأموریت! ☹️
🔹خوشحال بودم که به مأموریت نمی رود. اما #محمود می گفت: «خانم، تو دعا کن هرچه خیر هست خدا همان را انجام دهد☺️». گفتم: «آخرتو چطوری می خواهی توی درگیری با این پایت فرار کنی؟»
🔹خندید و گفت: «مگر من می خواهم فرار کنم؟ آن قدر می جنگم تا با دست پر برگردم! من و فرار؟!»
📒منبع : #کتاب_شهید_عزیز "مجموعه خاطرات شهید رادمهر"
راوی:همسرشهید♥️
پ.ن : ساده زیستی شهید رو در وسایل منزلشون مشاهده کنید.🌹