eitaa logo
« حَ‌ـسَنیہ|𝐇𝐚𝐬𝐚𝐧𝐢𝐲𝐞𝐡❁ »
1.2هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
42 فایل
• . - رو بھ قبلھ مینشینمـ خستھ بٰا حالۍ عجـیب از تھ ‌دل مینویسمـ ... 「أنت فۍ قلبۍ」حَسَـن💚 . - خادم : @Seyedeh_118 . - خوندھ میشین ꧇)' https://harfeto.timefriend.net/17341944478292 - ڪپۍآزاد #جانم‌حسن♡ . •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 علے حسابے جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ... - اتفاقے افتاده؟ ...😕 رفتم تو اتاق، سر کمد و علے دنبالم ... از لاے ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ... - اینها چیه علے؟ ...🤨 رنگش پرید ...😰 - تو اونها رو چطورے پیدا کردے؟ ...😥 - من میگم اینها چیه؟ ... تو مے پرسے چطور پیداشون کردم؟ ...🤨😕 با ناراحتے اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ... - هانیه جان ... شما خودت رو قاطے این کارها نکن ... با عصبانیت گفتم ... یعنے چے خودم رو قاطے نکنم؟ ...🤨  مے فهمے اگر ساواک شک کنه و بریزه توے خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا مے کنه ... 😡 بعد هم مے برنت داغت مے مونه روے دلم ...😞 نازدونه علے به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود...🤦‍♀ اومد جلو و عباے علے رو گرفت ...  بغض کرده و با چشم هاے پر اشک خودش رو چسبوند به علے ...  با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ...😓  بغض گلوے خودم رو هم گرفت...خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ...  چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... 😊 اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...😭 - عمر دست خداست هانیه جان ...☺️ اینها رو همین امشب مے برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه... زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابے لجم گرفته بود ... - من رو به یه پیرمرد فروختے؟ ...😕 خنده اش گرفت ... 😅 رفتم نشستم کنارش ... - این طورے ببندی شون لو میرے ... بده من می بندم روے شکمم ...😉  هر کے ببینه فکر مے کنه باردارم ...😌 - خوب اینطورے یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چے شد؟ ...🤨 خطر داره ... 😕 نمی خوام پاے شما کشیده بشه وسط ...☺️ توی چشم هاش نگاه کردم ... - نه نمیگن ... واقعا دو ماهے میشه که باردارم ...😊 ادامه دارد... به روایت همسر شهید 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 ...سه ماه قبل از تولد دو سالگے زینب ...  دومین دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علے نبود ...😕 اما برعکس دفعه قبل... اصلا علے نیومد ... 😞 این بار هم گریه مے ڪردم ... 😭 اما نه به خاطر بچه اے ڪه دختر بود ...  به خاطر علے ڪه هیچ ڪسے از سرنوشتش خبرے نداشت ... تا یه ماهگے هیچ اسمے روش نگذاشتم ... ڪارم اشک بود و اشڪ ...😔😭 مادر علے ازمون مراقبت مے ڪرد ...  من مے زدم زیر گریه، اونم پا به پاے من گریه مے ڪرد ...  زینب بابا هم با دلتنگے ها و بهانه گیرے هاے ڪودڪانه اش روے زخم دلم نمڪ مےپاشید ...😢  از طرفے، پدرم هیچ سراغے از ما نمے گرفت ...  زمانب هم گفته بود از ارث محرومم ڪرده ...  توے اون شرایط، جواب ڪنڪور هم اومد ... تهران، پرستارے قبول شده بودم ... یه سال تمام از علی هیچ خبرے نبود ...  هر چند وقت یه بار، ساواڪی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، مے ریختن توے خونه ...😨  همه چیز رو بهم می ریختن ...😣  خیلے از وسایل مون توے اون مدت شکست ...  زینب با وحشت به من مے چسبید و گریه مے کرد ...😭😞 چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولے بعد از یڪے دو روز، ڪتڪ خورده ولم مے ڪردن ... 😥 روزهاے سیاه و سخت ما مے گذشت ...  پدر علے سعے مے ڪرد ڪمڪ خرج مون باشه ولے دست اونها هم تنگ بود ... درس مے خوندم و خیاطے مے ڪردم تا خرج زندگے رو در بیارم ... اما روزهاے سخت ترے انتظار ما رو می ڪشید ... ترم سوم دانشگاه ... سر ڪلاس نشسته بودم که یهو ساواڪی ها ریختن تو ... 😢 دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ...  اول فڪر می ڪردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ...😰 چطور و از ڪجا؟ ...  اما من هم لو رفته بودم ...  چشم باز ڪردم دیدم توی اتاق بازجویے ساواکم ...😥 روزگارم با طعم شڪنجه شروع شد ...  ڪتڪ خوردن با ڪابل، ساده ترین بلایی بود ڪه سرم مے اومد ...😔 چند ماه ڪه گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ...  به خاطر یه شک ساده، ڪارم به اتاق شڪنجه ساواڪ کشیده بود ...😕 اما حقیقت این بود ... همیشه مے تونه بدترے هم وجود داشته باشه ...😞  و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ...  توی اون روز شوم شڪل گرفت ... دوباره من رو ڪشون ڪشون به اتاق بازجویے بردن ...  چشم ڪه باز ڪردم ... علے جلوے من بود ...  بعد از دو سال ...😳  ڪه نمی دونستم زنده است یا اونو ڪشتن ... زخمے و داغون ... جلوے من نشسته بود ...😞 ادامه دارد... به روایت همسر 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
عیسی به یک اشاره و موسی به یک عصا عباس هست و معجزه هایش بدون دست💚 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 اول اصلا نشناختمش ...😳  چشمش ڪه بهم افتاد رنگش پرید...😨  لب هاش مے لرزید ... چشم هاش پر از اشڪ شده بود... 😭 اما من بے اختیار از خوشحالے گریه مے ڪردم ... 😭 از خوشحالے زنده بودن علے ... فقط گریه مے ڪردم ... 😭 اما این خوشحالے چندان طول نڪشید ...😞 اون لحظات و ثانیه هاے شیرین ...  جاش رو به شوم ترین لحظه هاے زندگیم داد ... قبل از اینڪه حتے بتونیم با هم صحبت ڪنیم ...  شڪنجه گرها اومدن تو ... 😥 من رو آورده بودن تا جلوی چشم هاے علے شڪنجه ڪنن ...😰 علے هیچ طور حاضر به همڪارے نشده بود ... سرسخت و محڪم استقامت ڪرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود ... اونها، من رو جلوے چشم هاے علے شکنجه مے ڪردن ... 😔 و اون ضجه مے زد و فریاد مے ڪشید ...  صداے یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمے شد ...😭 با تمام وجود، خودم رو ڪنترل مے ڪردم ... مے ترسیدم ... مے ترسیدم حتے با گفتن یه آخ ڪوچیڪ ...😥  دل علے بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علے التماس مے ڪردم ... و ته دلم خدا خدا مے گفتم ... نه براے خودم ... نه براے درد ... نه براے نجات مون ...  به خدا التماس مے ڪردم به علے ڪمڪ کنه ... 😭 التماس مے ڪردم مبادا به حرف بیاد ...😭  التماس مے ڪردم ڪه ... بوے گوشت سوخته بدن من ... ڪل اتاق رو پر ڪرده بود ... ادامه دارد... به روایت همسر شهید 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 ثانیه ها به اندازه یڪ روز ... و روزها به اندازه یڪ قرن طول مے ڪشید ... ما همدیگه رو مے دیدیم ... اما هیچ حرفے بین ما رد و بدل نمے شد ...😔  از یڪ طرف دیدن علے خوشحالم مے ڪرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شڪنجه هاے سخت تر بود ...😢  هر چند، بیشتر از زجر شڪنجه ...  درد دیدن علے توے اون شرایط آزارم مے داد ...😞  فقط به خدا التماس مے ڪردم ... - خدایا ... حتے اگر توے این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علے ڪمڪ کن طاقت بیاره ... علے رو نجات بده ...😥 بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرڪت هاے مردم ...  شاه مجبور شد یه عده از زندانے هاے سیاسے رو آزاد ڪنه ... منم جزء شون بودم ...از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینڪه روے پاهام بایستم رو نداشتم ...  تمام هیڪلم بوی ادرار ساواڪی ها ... و چرڪ و خون مے داد ...😕 بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علے، به هزار زحمت اونها رو آوردن توے بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ...  علے زنده است ... من، علے رو دیدم ... علے زنده بود ... بچه هام رو بغل ڪردم ... فقط گریه مے ڪردم ... همه مون گریه مے ڪردیم ...😭😭 ادامه دارد... به روایت همسر 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🔍سید صادق شیرازی،مدافعان حرم دختر امیرالمومنین (ع) را شهید نمیداند.... شهیدِ مدافعِ حرم،به شبهه سید صادق شیرازی اینگونه پاسخ میدهد و علت جنگیدن با داعش را علاوه بر دفاع از حرم اهل بیت اینگونه بیان میکند:👇 • • (ص) فرمودند: هرکس صدای ندای مسلمانی را بشنود و به او یاری نرساند مسلمان نیست و ما چگونه ادعای مسلمانی داریم که جای جای دنیا مسلمانان را قربانی اهداف وافکار شوم خود می‌کنند و ما در آرامش به راحتی سر به بالین بگذاریم در صورتی که یک کودک و یا زن سوری و عراقی و یمنی و فلسطینی شب خواب در چشمانشان ندارند و چگونه مدعی شیعه بودن و محب بودن اهل بیت (ع) را داریم که در ماجرای در آوردن خلخال از پای زن یهودی که (ع) در این موضوع فرمود: اگر مسلمانی ازاین غم بمیرد برای او عیبی نیست! چگونه می‌توان در مورد این مسئله بی تفاوت بود در صورتی که در ممالک اسلامی زنان ایزدی و مسلمانان و مسیحی را در عراق درون قفس در بازار‌های موصل مانند برده بفروش می‌رسند! و ما ازاین وقایع تلخ غم نمی‌خوریم که هیچ تب هم نمی‌کنیم چه برسد که بخواهیم !‌ای کاش ذره‌ای هم زاد پنداری می‌کردیم و لحظه‌ای خود را جای برادران و پدران آن‌ها قرار می‌دادیم. آیا واقعا می‌توانستیم چنین چیزی را تحمل کنیم؟! ______________________⚠️⚠️⚠️ ⚠️⚠️⚠️___________________ 💔 ¡! 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 شلوغے ها به شدت به دانشگاه ها ڪشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود ڪه نفهمیدن یه زندانے سیاسے برگشته دانشگاه ...  منم از فرصت استفاده ڪردم... با قدرت و تمام توان درس مے خوندم ... ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادے تمام زندانے هاے سیاسے همزمان شد ... التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینے فرار شاه ... با آزادے علے همراه شده بود ... صداے زنگ در بلند شد ... در رو ڪه باز ڪردم ... علے بود ...😍 علے 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... 😢 چهره شڪسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ...  با موهایے ڪه مے شد تارهای سفید رو بین شون دید ...  و پایے ڪه مے لنگید ...😔 زینب یڪ سال و نیمه بود ڪه علے رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ...  حالا زینبم داشت وارد هفت سال مے شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علے غریبے مے ڪرد ...  مے ترسید به پدرش نزدیڪ بشه و پشت زینب قایم شده بود ... من اصلا توے حال و هواے خودم نبودم ...  نمی فهمیدم باید چه ڪار ڪنم ... به زحمت خودم رو ڪنترل مے ڪردم ...دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ... - بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف مے ڪردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایے برگشته خونه ...علے با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتے نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ...  مریم خودش رو جمع ڪرد و دستش رو از توے دست علے ڪشید ... چرخیدم سمت مریم ... - مریم مامان ... بابایے اومده ... علے با سر بهم اشاره ڪرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش مے لرزید ...  دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتے براے ڪنترل اشڪ هام نداشتم ...😭  صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ... - میرم برات شربت بیارم علي جان ... چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت ڪرد توے بغل علے ... بغض علے هم شڪست ... محڪم زینب رو بغل ڪرده بود و بے امان گریه مے ڪرد ...😭 من پاے در آشپزخونه ... زینب توے بغل علے ... و مریم غریبے ڪنان ...  شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شڪل مے گذشت ...😞 بدترین لحظه، زمانے بود ڪه صداے در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علے، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علے گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علے افتاد از هوش رفت ...😢 علے من، پیر شده بود ...😔 ادامه دارد به روایت همسر 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 روزهاے التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... اما هنوز دولت جایگزین شاه، سر ڪار بود ... خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملڪت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ...  حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ...😞 علے با اون حالش ... بیشتر اوقات توے خیابون بود ...  تازه اون موقع بود ڪه فهمیدم ڪار با سلاح رو عالے بلده ... ☺️ توی مسجد به جوان ها، ڪار با سلاح و گشت زنے رو یاد مے داد... پیش یه چریڪ لبنانے ... توے کوه هاے اطراف تهران آموزش دیده بود ... اسلحه مے گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توے خیابون ها گشت مے زد ...😢 هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش مے شد ...  اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادے مثل علے بود ... و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توے خیابون ...  مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز مے ڪردیم ...  اون روزها اصلا علے رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرڪت امام ...  همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ...😊 ادامه دارد... به روایت همسر 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
قال الصادق علیه السلام «اذا کان یوم النیروز فاغتسل والبس انظف ثیابک و تطیب باطیب طیبک و تکون ذلک الیوم صائما» هرگاه نوروز فرا رسد غسل کرده و پاکیزه ترین لباسهایت را پوشیده و از معطرترین عطرهایت استفاده کن و آن روز را روزه بگیر. 🌸🌺🌼
رفقا عیدتون مبارک باشه❤️🌱 ان شاالله امسال با آقامون،اربعین بریم کربلا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 با اون پاے مشڪل دارش، پا به پای همه ڪار می ڪرد ...  برمے گشت خونه اما چه برگشتنے ... 😕 گاهے از شدت خستگے، نشسته خوابش مے برد ... می رفتم براش چاے بیارم، وقتی برمے گشتم خواب خواب بود ...  نیم ساعت، یه ساعت همون طورے مے خوابید و دوباره مے رفت بیرون ...😢 هر چند زمان اندڪی توے خونه بود ...  ولے توے همون زمان ڪم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... ☺️ هر چند خاطره اے ازش نداشت اما حسش نسبت به علے ... قوے تر از محبتش نسبت به من بود ... توے التهاب حڪومت نوپایے ڪه هنوز دولتش موقت بود ...  آتش درگیرے و جنگ شروع شد ... ڪشوری ڪه بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ...  ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم مے چشید ... 😔 و علے مردی نبود ڪه فقط نگاه ڪنه ... و منم ڪسی نبودم ڪه از علے جدا بشم ... سریع رفتم دنبال ڪارهاے درسیم ... تنها شانسم این بود ڪه درسم قبل از انقلاب فرهنگے و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهاے طرحم شدم ...  اون روزها ڪمبود نیروے پزشڪے و پرستارے غوغا مے ڪرد ... ادامه دارد... به روایت همسر 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 اون شب علے مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوے در استقبالش ...😊 بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توے آشپزخونه ... - چرا اینقدر گرفته اے؟ حسابے جا خوردم ... من ڪه با لبخند و خوشحالے رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز ڪردم و زل زدم بهش... 😳 خنده اش گرفت ...😁 - این بار دیگه چرا اینطورے نگام مے کنے؟ ...😅 - علے ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو مے خونے؟ ...🤨 صداے خنده اش بلندتر شد ...😂 نیشگونش گرفتم ... - ساکت باش بچه ها خوابن ...صداش رو آورد پایین تر ... هنوز مے خندید ... - قسم خوردن ڪه خوب نیست ... ولی بخواے قسمم مے خورم ... 😅 نیازے به ذهن خونے نیست ... روی پیشونیت نوشته ... رفت توے حال و همون جا ولو شد ... - دیگه جون ندارم روے پا بایستم ...😕 با چایے رفتم ڪنارش نشستم ... - راستش امروز هر ڪار ڪردم نتونستم رگ پیدا ڪنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچڪی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه مے ڪردم مثل صاعقه در می رفتن... - اینڪه ناراحتے نداره ... 😉 بیا روے رگ هاے من تمرین کن ... - جدے؟😳 لاے چشمش رو باز ڪرد ... - رگ مفته ... جایے هم ڪه براے در رفتن ندارم ...😅 و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ... - پیشنهاد خودت بود ها ... وسط ڪار جا زدے، نزدے ...😉 و با خنده مرموزانه اے رفتم توے اتاق و وسایلم رو آوردم ... ادامه دارد... به روایت همسر 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』
و از فردا رأس ساعت ۹:۰۰ صبح سوالاتی بس گرانبها با عنوان "قدیم یا جدید؟" آغاز میشود .. باشد که رستگار شوید 😅🍃
دوستت دارم حسین ❤️ 『🌙 @Gordane118 ○°.』
¹¹⁸ خالقِ روے حَسن وجہ خودش را رو ڪرد فتبارڪ شد و احسنت بہ خود با او ڪرد دوشنبه‌های‌امام‌حسنی 『🌙 @Gordane118 ○°.』
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹   بیچاره نمے دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهاے مختلف توے خونه داشتم ...😁 با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه اے ڪرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ... - بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنے مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ...😅 ڪارم رو شروع ڪردم ... یا رگ پیدا نمی ڪردم ... یا تا سوزن رو مے کردم توے دستش، رگ گم مے شد ...😕 هے سوزن رو مے ڪردم و در میے آوردم ... می انداختم دور و بعدے رو برمے داشتم ... 🤦‍♀ نزدیک ساعت 3 صبح بود ڪه بالاخره تونستم رگش رو پیدا ڪنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالے داد زدم ... - آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ...😍 یهو دیدم زینب توے در اتاق ایستاده ...😢 زل زده بود به ما ... با چشم هاے متعجب و وحشت زده بهمون نگاه مے ڪرد ... خندیدم و گفتم ... - مامان برو بخواب ... چیزے نیست ...😅 انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ... - چیزے نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردے ... اون وقت میگے چیزے نیست؟ ... تو جلادے یا مامان مایے؟ ...😡 و حمله کرد سمت من ... علے پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محڪم بغلش ڪرد... - چیزے نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ...😉 سعی مے ڪرد آرومش ڪنه اما فایده اے نداشت ... محڪم علے رو بغل ڪرده و براے باباش گریه مے ڪرد ... حتے نگذاشت بهش دست بزنم ... اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو ڪار شده بودم ڪه اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علے ... سوراخ سوراخ ...😢 ڪبود و قلوه ڪن شده بود ... ادامه دارد... به روایت همسر 🌷 『🌙 @Gordane118 ○°.』